سایه؛ گزارشی از زندگی چند پناهنده در ترکیه
شب میرسد از راه، در تاریکیهای مِهآلود، آدمهای کُهنهپوش کمکم در جایجای شهر پیدا میشوند. جمعیتی که دست از پنهان شدن برداشتهاند و همچون خیل عظیم قطراتی از هر محله و برزن، در میدانی به هم میپیوندند.
مردی تکیده با گونههای فرورفته و چشمهای گودافتاده میگوید: شب برای ماست و نور، خورشید و گرما برای آنهاست. «شبها میآیم بیرون، شهر خلوتتره و ما جنگزدهها با چهرههایی که مرگ رو به یاد میآره توی روز، چهرهی شهر رو مُکدر نکنیم بهتره...»
استکان کوچکِ چای را در مُشت گرفته است و گویی تا آخرین رگههای گرمایش را میخواهد بمکد تا تنش آرام شود، از سرما، از گرسنگی... چای کهنهماندهی روز را سرمیکشد و به نور تیر چراغ برق نیمسوزی که خاموش و روشن میشود خیره میشود. لحظاتی چهرهاش در تاریکی محو میشود و دوباره میگوید:
«شبهای زمستون بچههام رو میآرم پارک، روزهای داغ تابستون هم، که کسی توی خیابونها پرسه نمیزنه جز خود ماها... توی حوض پارک، شنا میکنن و آببازی... واسه اینکه بار سنگین غریبه بودن و نگاههای بومیهای اینجا اذیتمون میکنه... نمیخوام بچههام این نگاههای تلخ رو بفهمن...»
«درسته، بعد هشت سال، لنگ در هوا بودن، (منظورش بلاتکلیفی وضعیت پناهجویی است) آخه کدوم آدم عاقلی، حین بدبختی...خودش رو عیالوار میکنه!
اینجا هیچ نوع خدمات پزشکی و آموزشی، جز کارگری و سگدو زدن، بهت تعلق نمیگیره... میگن: برای به دست آوردن حقوق کارگری و زمان کمتر اعتراض کنید، اما برای مایی که حکم شبح رو داریم این جمله خیلی لوکس و از روی شکمسیری به نظر میآد!»
■
پدر من، کلیسای خانگی داشت و هر هفته، جلسات دعاخوانی را با دوستان و جمع همفکرانش در خانهمان برگزار میکرد. من کلاس هشتم یا همان سوم راهنمایی بودم، یادم میآید که هر روز نیروی انتظامی، لباسشخصیها یا بسیجیهای پایگاه محلی به خانهی ما هجوم میآوردند و همهی زندگی ما را زیرو رو میکردند و به همهچیز آسیب میزدند، تا آنکه یک روز آمدند و با لحنی تهدیدآمیز گفتند: «از اینجا بروید وگرنه خود و خانوادهتان را آتش میزنیم...»
بعد از نزدیک به نُه سال ورود به شهری در ترکیه هیچگونه خدمات و کمکی به ما ارائه نشده است. درسم را نیمهتمام رها کردم، معلوم نیست که هستم و میخواهم چه بکنم! نه فارسام...نه تُرک، نه تحصیلکرده، نه بیسواد.
هیچ هویتی برای من نمانده است و تنها اسیر یک شهر و قوانینش هستم و هیچ کاری نمیتوانم بکنم.
■
«من یکی از همونهام که نزدیک به یک ماه توی واگن قطارهای ازکارافتاده زندگی کردم، چون خونه و زندگیمون به زیر آب رفت. دوربین عکاسیای که هنوز قسطهایش را کامل پرداخت نکرده بودم، توی دریای آب افتاد و سوخت.»
معلم بودم و گویندهی رادیو، مردم به پدرم میگفتند: «دختر تو فاسد است که با رادیوی ملی افغانستان کار میکند.» معلم بودن، مکتب رفتن و صدای یک زن نامحرم را گوش سپردن، بیناموسی برای مرد خانواده به حساب میآمد. از افغانستان به ایران و بعد به ترکیه آمدم، تنها و ناامید، تمام تلاش سالهای جوانی زندگیام را در مسجد و منبرهای ولایتم خاک کردم و آمدم به اینجا که مرا غریبهای ببینند که مزاحم زندگی و پیشرفتشان شدهام. میگویند: «از موقعی که شما به کشور ما آمدهاید، اقتصاد و دیانت مردم ما افت کرده و از بین رفته است، شما با خود فساد و آلودگی به همراه میآورید.» بچهی کوچکم با هر بار صحبت و صدای بلند یک رهگذر، پشت من پنهان میشود و گریه میکند، حتی اگر آن گفتوگو عادی باشد.
میگویند که دخترم اختلال گفتار دارد و باید درمان شود تا بتواند عادی و بیواهمه صحبت کند.
آمدم اینجا ازدواج کردم و بچهدار شدم اما همسرم، با من به درستی رفتار نمیکند، کتک میزند، لیچار میگوید و دولت اینجا هم برای رفتارهای خشونتآمیز و خشونت خانگی هیچ دخالتی نمیکند و برخورد و مجازاتی ندارد. از دیار خود دور افتادهام و از آن دیار و ولایت، هرچند چیزی باقی نمانده است.
■
باران بیوقفه میبارد، زمین خیس، درختها خیس و پتوی آن خانوادهای که در نزدیکی پلیس پناهجویان اتراق کردهاند خیس از آب و گِل شده است.
مرد، زن و کودکی با چهرههای تکیده و گرسنه، پیداست که روزهاست آواره شدهاند. نزدیکشان میروم، زن و کودک خود را عقب میکِشند و در خود جمع میشوند، همچون کتکخوردگان و بیچارگانی که هر غریبه به قصد آزارشان آمده باشد و فکر میکنند که من از ادارهی پلیس آمدهام. پی در پی سعی بر شرح موقعیت اسفناک خود دارند و از هراس آوارگی در آوارگی.
زن بلافاصله گریه میکند و من توضیح میدهم که از پلیسها نیستم.
هفت سال است که از سوریه به این کشور آمدهایم، این شهر دوم ماست و مدام ما را از این جا به آن جا انتقال میدادند. تا به خود بیاییم و در شهر و جغرافیایش جا بیفتیم، دوباره فصل رفتن میشد. ما را از خانهمان و از پناهگاه اینجا بیرون راندند. زنم را کتک زدند و فرزند نوجوانم، اشاره میکند به سراسر شهر و ادامه میدهد. او از صبح زود تا پاسی از شب، آشغالگردی میکند، پلاستیک و فلز... برای فروش به پیمانکاریها، در همین شهر، که همچون همهی شهرها بیرحم است و کُشنده... بعد از هفت سال، به ما گفتند که باید به کشورتان برگردید و با کنایه گفتند که جنگ تمام شده است و همه در صلحاند!
گفتهاند که یک ماه مهلت دارید و اگر نروید، طور دیگری با شما برخورد میکنیم. کارتهای شناسایی ما را گرفتهاند و گفتهاند که از خانهی ما بیرون بروید، شما آلوده هستید! زن من حتی پول خرید نوار بهداشتی را ندارد، ما نان خوردن نداریم، اگر فرزند نوجوانم نبود، مُرده بودیم. هر چند همین حالا هم؛ دستِ کمی از یک جسد نداریم.
■
صدای زمزمهی حزنآلود کسی از پشت کارگاه نساجی [ یا با نامی در زبان خودشان، تکسیل]، به گوش میرسد. ترانهای محلی، از شهرهای لُرنشین ایران، زنی در حالی که سیگاری در دست چپ دارد و پُک محکمی میزند، و چای در دست راستش، روی دو پایش نشسته است و پیداست که وقت استراحتشان را میگذرانند.
مچبندی به دور مُچ دست راستش بسته است و میگوید: «از جمهوری اسلامی فرار میکنم، به جرم خوانندهی زن بودن. من فقط یک خوانندهی عروسی هستم، توی محافل و جمعهای فامیلی میخونم، خواننده که نیستم!» مأمورهای زن امنیتی که به در خانهی پدرم آمده بودند، در جواب گفتند: زن باید بشینه خونه بچهداری کنه! خجالت نمیکشی صدات به گوش نامحرم میرسه؟ امام جماعت مسجد محل، از من شکایت کرد، توی یکی از محلههای شهر نجفآباد، پاسدارهای پایگاه بسیج، به من گفتند: دلت اسید میخواد؟ دیگه صدات به گوشمون نرسه!»
برای ترانهخوانی در جمعهای دوستان، به این شهر گریخته است، و در ادامه میگوید:
«صبح تا شب توی این کارگاه، کارگری میکنم. حرف زدن یادم رفته، چه برسه به خوندن... هرچه پول درمیآوری، خرج درد و مرض حاصل از همون کار میکنی. زندگی اینجا هیچ راه روشنی نداره، همهاش بنبسته. یکی از کارگرهای اینجا، از فرط نمور بودن کارگاه توی روزهای سرد زمستونی و پُرز و غبار استشمام کردن، به آسم دچار شده... یک جوان ۲۵ ساله که فقط به جرمِ گرایش به همجنس به اینجا اومده... زخم همیشه سربازی ــ که جمهوری اسلامی ایجاد کرد ــ مثل یک سونامی بیوقفه است.»
ما در مقابل جمهوری اسلامی همیشه محکومایم.
«تمام بلایایى که کشورش در طول تاریخ به واسطهی اشغال شدنش توسط هائیتی، تهاجم اسپانیا و آمریکا، جنگهاى داخلی، نزاع بین فرقهها و رهبرانشان، تحمل کرده و تمام فجایع طبیعی، مثل زمینلرزه و توفانهاى ویرانگر که از آسمان و دریا و مرکز زمین بر مردم دومینیکن نازل شد، یک طرف و بلایى که تروخییو با استبداد خودش بر سر این کشور آورد، یک طرف». (سور بُز، اثر ماریو وارگاس یوسا، برگردان: عبدالله کوثری)
■
بعد از اعتراضات بهار و نوروز سال ۱۳۹۸ در خوزستان، روستای بامدژ[1] و بخشهای اطرافش به زیر سیلاب رفت، سیلابی که به جای روانه شدن به سمت تأسیسات نفتی شادگان و تالاب هورالعظیم، به سمت خانههای ما هدایت شد. «من یکی از همونهام که نزدیک به یک ماه توی واگن قطارهای ازکارافتاده زندگی کردم، چون خونه و زندگیمون به زیر آب رفت. دوربین عکاسیای که هنوز قسطهایش را کامل پرداخت نکرده بودم، توی دریای آب افتاد و سوخت.»
«عکاس خبری محلی بودم. برای اعتراض به عدم پیگیری وضع زندگی مردم سیلزده، بازجویی شدم و پیش از حکم، فرار کردم، از جایی که هیچ شکلی از خونه و زندگی نمونده بود و به جایی اومدم که هیچوقت آدم حساب نمیشم. ما همیشه یک وصلهی ناجوریم انگار... توی خونهای زندگی میکنم که در هر واحدش، هشت تا ده نفر زندگی میکنه، کسانی که کارگرند، تنفروشاند و بیمار.
بوی نا و عرق توی این ازدحام، از در و دیوار پانسیون (مکانی با اتاق و واحدهای ارزان، مشابه خوابگاههای آزاد و روزانه) میباره... یه نوجوان ایرانی توی واحد طبقهی بالا بر اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر مُرد، تنفروش بود و هیچکس رو توی این کشور نداشت. نیمهشبها صدای گریههاش همه رو کلافه میکرد.
ما یا در سرزمین خودمون کُشته میشیم، یا روی مرزها، یا از گرسنگی...
■
ــ به بردیا قریبی، پناهجوی بیستوپنجسالهی ایرانی که در ترکیه بر اثر فقر خودکشی کرد.
سالها، سنگ
بر درگاه در
سه روز ایستاده بود
باد خندههایش را بر سنگینی خاکستریِ رودخانه
بُرده
ربوده بود
گُردهی او
طعم سردِ نان میداد
و مُشتهایش خسته و خون
از سماجتِ سیمهای خاردار
او
سه روز آزگار
میان مرزِ رفتن و ماندن
میان گرسنگی و تشنگی
مُرده بود
او مُرده بود
و زردیِ خورشید
بر دهانِ نیمهبازش میتابید
[1] تالاب و روستای بامدژ در جنوبغربی ایران در استان خوزستان در ۷۰ کیلومتری شوش و ۴۰ کیلومتری اهواز قرار دارد.