مهسا، نقطهی آغاز تقویم جدید
ایزابل آلنده، نویسندهی مشهور شیلیایی، جملهای دارد با این مضمون: «چیزهایی را بنویس که نباید فراموش شوند.» مینویسم که فراموش نکنم، فراموش نکنیم. هیچکس نباید اندوهِ این روزها را فراموش کند. انصاف نیست. به احترامِ رنجِ عمومیمان نباید فراموش کنیم. نه که ما با رنج ناآشنا باشیم، نه، ما کِی بدون رنج زندگی کردهایم که اصلاً بخواهیم فراموش کنیم. آنقدر دست در دست و در آغوش رنج بودهایم که خودمان و رنج یکی شدهایم. اما مغزِ ما دلش میخواهد زنده بمانیم و رنجْ ما را نکُشد و پس بعد از مدتی، اندوهمان را به گوشهای از روانمان هل میدهد. درِ آن بخش را میبندد و با روزمرگی سرگرممان میکند. ولی از این به بعد انصاف نیست. باید بنویسیم تا فراموش نکنیم.
مواردی که مادربزرگم برایش اصطلاح «یک چشمْ اشک، یک چشمْ خون» را به کار میبُرد زیاد نبود: وقتی از مرگِ پسر جوانش میگفت، وقتی تعریف میکرد که دختر همسایه چطور در جوانی در غربت از دنیا رفته، و وقتی از زندانیشدنِ همسایگانش میگفت. این عبارت را برای توصیف رنجهایی معمولی مثلِ شکست عشقی و درگیری با معلم و استاد و رئیس به کار نمیبُرد. برای مادربزرگم عبارتِ یک چشم خون، یک چشم اشک محترم بود. هر موقعیتی، هر رنجی لایقش نبود. اگر در موقعیتی از این عبارت استفاده میکردیم که به نظر او لایقِ خون گریه کردن نبود، دعوایمان میکرد. خدا رحمتش کند ولی شک ندارم که اگر زنده بود با من موافق بود که این روزها حال یک ملت، هر جای زمین که ساکن باشد، همین است: یک چشم اشک، یک چشم خون.
مهسا با مرگ مظلومانهاش با بیعدالتیای که در حقش روا شد، چیزی را در ما عوض کرد. مهم نیست که اکنون، در شهریور و مهر ۱۴۰۱، چند سالهایم؛ زندگی ما تا ابد به قبل و بعد از قتل مهسا تقسیم شده است. نه که این حرف را از فشار احساسات و رنجی که از اندوه همگانی میکشم بزنم، نه. واقعاً نشانههایش را میبینم. وقتی در جمعی حرف میزنیم، مهسا برایمان به نقطهی آغاز تقویم تبدیل شده است. میخواهم چیزی را تعریف کنم و میگویم هفتهی اول بعد از مرگ مهسا بود. یکی دیگر میخواهد توضیح دهد که فلان اتفاق چه زمانی برایش رخ داده، و میگوید بیست روز بعد از مهسا بود. آن یکی میخواهد بگوید آخرین بار چه وقت فلان غذا را خورده، و میگوید اوه خیلی وقت پیش بود، قبل از مهسا. رنج مهسا، رنجی که ما به خاطر مهسا کشیدیم و میکشیم، از همین حالا تا ابد زندگی همهمان را به قبل و بعد از او تقسیم کرده است.
چند روزی بعد از قتل مهسا بود که خبرش پیچید که زنها شروع به بریدن موهایشان کردهاند. اولین فیلم را با اشک و تحسین دیدم. خشمی که در تک تک حرکات زنها و چشمهایشان بود، غمگینم میکرد. آن خشم، خشمِ من هم بود. قبل از قتل مهسا، خشم و اندوه جمعی کم نداشتیم ولی این یکی جگرمان را سوزاند. همزمان خوشحال هم بودم، من در رنجی که به خاطر مهسا میکشیدم، تنها نبودم، هنوز هم تنها نیستم. یک ملت هستیم، یک چشم خون، یک چشم اشک. آن زنها، چشمدرچشمِ بیعدالتی و رنج شده بودند و کاری را میکردند که قبلاً بسیاری از زنان این سرزمین انجام داده بودند. این زنها در برابر رنجشان تسلیم نشده بودند. به موهایم نگاهی کردم. دو روز قبل از قتل مهسا بود که با خوشحالی گفته بودم که چقدر موهایم بلند شده. باید با زنها همراهی میکردم ولی از همان اول شک کردم، تعلل کردم، دلم میخواست من هم کنار این زنها موهایم را ببُرم تا شاید رنجی که کمرم را خم کرده بود، کم میشد ولی دست نگه داشتم. یک جای مغزم میگفت صبر کن و من خودم را گول زدم و صبر کردم تا اندوههای بعدی رسید. پیر و جوان و بچه، زن و مرد. آنهایی که اسمهایشان را میدانستیم و چهرههایشان را در اخبار دیدیم. آنهایی که مُردند و به شمار کشتهها اضافه شدند. حالا به موهایم که نگاه میکنم با خود فکر میکنم که کاش آن روز، همان روزهای اول بعد از قتل مهسا کوتاهشان میکردم. اگر چهلگیسِ قصههای قدیمی هم باشم موهای من برای این همه عزا کافی نیستند.
مهم نیست که اکنون، در شهریور و مهر ۱۴۰۱، چند سالهایم؛ زندگی ما تا ابد به قبل و بعد از قتل مهسا تقسیم شده است.
دو هفته قبل از قتل مهسا بود که به این نتیجه رسیدم که در حال تلف کردن عمر در اینستاگرام هستم. کمکم به نظر میرسید که نشانههایی از اعتیاد را در رفتار و وابستگیام به اینستاگرام میبینم. تصمیم گرفتم که زمان را کنترل کنم. نمیشد به آن ترتیب ادامه داد. تا رسیدیم به قتل مهسا، به قطعی اینترنت، و من کلافه بودم. ویپیانهایی که روی گوشی داشتم کار نمیکردند و من مانده بودم با یک موبایل که میشد گفت بهروزترین گوشی موجود در بازار است ولی عملاً فقط به درد چک کردن ساعت میخورد. به خودم میگفتم من که میخواستم اعتیادم را ترک کنم، چه فرصتی بهتر از این؟ از خودم میپرسیدم چرا اینقدر از دسترسی نداشتن به اینترنت کلافهام؟ این رنج از کجا میآید؟ اواخر هفتهی اول بعد از قتل مهسا بود که جواب را پیدا کردم. کلافگیام در مورد اینترنت، از نداشتن انتخاب بود. قطعیِ اینترنت امکان انتخاب را از من گرفته بود و این بود که مرا رنج میداد.
هفتهی اول بعد از قتل مهسا بود که با بیچارگی ویپیانِ فعال پیدا کردم و توئیتر را باز کردم. نمیدانم چند ساعت بعد از پشت میز بلند شدم، بلند که نه، آنقدر به بارِ رنجم اضافه شده بود که سلانه سلانه از لپتاپ دور شدم. حس میکردم که دستکم ۱۰۰ سال به عمرم اضافه شده است و دیگر جوان به حساب نمیآیم. توئیتهای «برای… » را خوانده بودم. محتوای همهشان غصهدار بود ولی چیزی که رنج را عمیقتر میکرد، این بود که چقدر تکتکشان آشنا بودند، همین بغلِ گوشم رخ میدادند، در جریانشان بودم اما حالا که یکباره همه را با هم خوانده بودم انگار کسی واقعیت را به صورتم کوبیده بود. من همراه و در کنار همهی این سختیها زندگی میکردم و نفس میکشیدم. روزمرگی هرکس را گول بزند اگر فقط یک بار همین توئیتهای «برای…» را بخواند بسش است. رنجی که سالهاست همه میکشیم، دوباره و سهباره و صدباره کمرش را خم خواهد کرد.
هفتهی دوم بعد از قتل مهسا بود که صدایم گرفت. کاری نکرده بودم، جایی نرفته بودم. در خانه نشسته بودم، خبر خوانده و اشک ریخته بودم. همهی آن فریادهایی که قبلاً باید به سرِ ظالم میزدم و نزدم، در گلویم جمع شده بودند. باید کاری کنم. باید بنویسم. نباید فراموش کنیم. باید همهی جهان بدانند.
نیکا را کشته بودند و یادم نیست که دقیقاً چند روز بعد از قتل مهسا بود. روز بود. هوای تهران کمی خنک شده بود، شهرداری از درگیریِ شب گذشته در خیابان اثری باقی نگذاشته بود - این روزها پیگیرانه حوالی ساعت چهار و پنج صبح، تهران را از آثار اعتراضات شب قبل پاک میکنند؛ اگر همیشه در حالت عادی شهر را اینطور تمیز میکردند، تهران تمیزترین شهر جهان میشد. برگ درختان بلوار کشاورز کمی زرد شده بود و طبیعت زیباییاش را به رخ میکشید. ماشین را گوشهی بلوار پارک کردم، پشت فرمان ماشین نشستم و زار زار گریه کردم. هنوز هم گریه میکنم. در خبرها میگویند نیکا را در همین بلوار گرفتهاند، برای نیکا گریه میکنم، برای خالهاش گریه میکنم، برای مادرش گریه میکنم و برای خودم، چون شک ندارم که نیکاهای دیگری هم بودهاند که باید برایشان گریه میکردیم اما نه اسمی از آنها شنیدهایم و نه تصویری از آنها داریم.
سالها پیش، یک روز سرِ صبح فهمیدم که دوستم دستگیر شده است. نمیدانستم که باید چه کنم و به چه کسی پناه ببرم. با هق هقِ گریه و تلاش زیاد با دوست مشترکمان که تازه مهاجرت کرده بود، تماس گرفتم. خبر را دادم: دوستمان را گرفتهاند. سکوت کرد. چیزی نگفت. میدانستم که چقدر غصه میخورد. دلم نمیخواست هیچکس غصه بخورد، نه دوستمان که حالا زندانی بود، نه آنکه تازه با خانه و دوستان و خانوادهاش خداحافظی کرده و جای دیگری را برای زندگی انتخاب کرده بود، و نه خودم. جملهی احمقانهای گفتم: «غصه نخور.» جوابی که داد هنوز به یادم مانده و همان چیزی است که در این روزهای عجیب مرا زنده نگه میدارد. «غصه نمیخورم… غصه خوردن آب به آسیاب ستمگر ریختن است.» و اکنون چند هفته بعد از قتل مهسا همین جمله است که نمیگذارد از غصه بمیرم. هر روز از فشارِ اندوهِ مردم، از فشارِ مشاهدهی چهرهی بیعدالتی و ظلم فکر میکنم که دیگر طاقتِ این رنجها را ندارم، دیگر نمیتوانم ادامه بدهم، اما بعد جملهی رفیقم را به یاد میآورم و زنده میمانم. آب به آسیاب ظالم نمیریزم. زنده میمانم، تا آزادی را زندگی کنم.
هفتهی سوم بعد از قتل مهساست. خواهرزادهام که هنوز پا به نوجوانی نگذاشته از من میپرسد که چرا اینترنت را قطع کردهاند؟ از مهسا چیزی نمیداند، فقط میداند که آدمها در مورد قوانین توافق ندارند. درکی از موقعیت کشور ندارد، به پدر و مادرش حق میدهم که نخواهند بچهی عزیزشان کودکیاش را در مواجهه با خشونت بگذراند، ولی همینها این بچه را به هزار و یک جور کلاس فرستادهاند، خلاقیتش را تقویت و در کلاس فلسفه پرسشگریاش را تشویق کردهاند. به همین دلیل است که میگوید منطقی نیست که به خاطر اختلاف بر سر قوانین، اینترنت قطع شود، اینطوری فرصتی برای حرف زدن وجود نخواهد داشت. بدون حرف زدن چطور ممکن است که چیزی درست شود و همه راضی باشند؟ طفل معصوم نمیداند که همین مردم بارها دم درکشیدند و در نهایت تحمل سکونت کردند تا شاید طرف مقابل سرِ عقل بیاید و بهجای خشونت از درِ گفتوگو وارد شود. وقتی بزرگ شد برایش تعریف میکنیم که مردم از هر راهی رفتند به درِ بسته خوردند و حکومت صدایشان را نشنید.
هفتهی چهارم بعد از قتل مهساست و من سعی میکنم که آب به آسیابِ دشمن نریزم. هر روز بیدار میشوم و از خودم میپرسمامروز چند نفر میمیرند؟ امروز چند نفر زندانی میشوند؟ امروز به رنج زندگی چند نفر اضافه میشود؟ اپلیکیشنی که قبل از قتل مهسا دانلود کرده بودم تا جملات انگیزشی برایم بفرستد، امروز در چهارمین هفتهای که یک چشمم اشک بوده و یک چشمم خون، نوشته است که من مسئول احساساتم هستم و امروز شادی را انتخاب میکنم. اپلیکیشن را پاک میکنم. بعضی چیزها مثل انتخاب کردن شادی به جای هفتهها اشک ریختن، رفاهی است که اهل جهان اول بودن به آدم میدهد. ما خاورمیانهایها سهمی از این رفاه نداریم. ما اینجا با اشک برای حقوق اولیه، برای شنیده شدن صدای خود، و برای آدمیزاد محسوبشدن میجنگیم.
به خودم میگویم که دیگر طاقت ندارم، دیگر نمیتوانم این اندوه را تحمل کنم، ولی طاقت میآورم. حتی ده سال بعد از قتل مهسا هم آب به آسیاب دشمن نخواهم ریخت. چارهای ندارم، باید به جای مهسا، نیکا، سارینا و بسیاری دیگر زندگی کنم و برای آزادی بجنگم.