تاریخ انتشار: 
1403/02/19

دو نماد شرّ در برابر هم: نازی‌گرایی یا استعمار؟

بابک مینا

دانشجویانِ دختر با ترکیبی از تاپ و چفیه، برای پایان یافتن جنگ غزه شعار می‌دهند. پرچم‌های فلسطین بالا می‌رود و دانشجویان با پلیس درگیر می‌شوند. پسرها کاملاً روی خود را پوشانده‌اند، گویی برای جنگی چریکی آماده می‌شوند. مأمور پلیس استاد فلسفه را دست‌بسته همراه خود می‌کشد. مأموری دیگر دانشجویی را مثل گربه‌ای خانگی که خراب‌کاری کرده است، بلند می‌کند و می‌برد. دانشجویان در چمنِ دانشگاه اردو زده‌اند و آفتاب می‌گیرند، گاهی با رسانه‌های مهم مصاحبه می‌کنند و از خواسته‌هایشان می‌گویند. عکسی منتشر می‌شود از دختران دانشجو که با گیسوان افشان به سجده افتاده‌اند، ظاهراً نماز می‌گزارند. گاهی شعارهایی یهودستیزانه به گوش می‌رسد و چیزهایی درباره‌ی حماس و حمله‌ی ۷ اکتبر، اما در کل به نظر نمی‌رسد که با جنبشی یهودستیز مواجه باشیم. آیا بیشتر ترکیبی است از «بازیگوشیِ جوانی و چپ‌بازی»؟ آیا موضوع به این سادگی است؟ آیا پشت این صحنه‌ها نکته‌ای قابل تأمل وجود دارد؟ چه چیزی در این اعتراضات شنیدنی است و چه چیزی دورریختنی؟

برای انسانِ اروپایی پس از جنگ جهانی دوم، نماد شرّ سیاسی «نازی‌گرایی» و به میزان کمتری «استالین‌گرایی» بوده است. برای سال‌ها بر سر این موضوع میان چپ غیراستالین‌گرای غربی و راستِ آزادی‌خواه توافق وجود داشت. از حدود دهه‌ی هشتاد در آمریکا متفکرانی ظهور کردند که عمدتاً ریشه‌ی عرب یا هندی داشتند و کوشیدند جبهه‌ای تازه در جریان چپ بگشایند. آنها وضعیت مردمان کشورهای مستعمرات سابق و نگاه غرب به تمدن‌ها و فرهنگ‌های غیرغربی را به موضوع اصلیِ کار فکریِ خویش بدل کردند. روشنفکرانِ ضداستعمار البته دهه‌ها قبل کارِ خود را آغاز کرده بودند، و می‌توان از میان آنان به کسانی همچون فراتنس فانون، امه سزر و آلبر ممی اشاره کرد. اما در آمریکا بود که این متفکرانِ جهان‌ سومی توانستند در نهادهای مهم دانشگاهی جای بگیرند و از این طریق مشروعیت و اعتباری فراتر از جریانی روشنفکری در حاشیه‌ی فرهنگ پیدا کنند. این متفکران به‌تدریج مکتبی را بنیان گذاشتند که امروز مطالعات پسااستعماری خوانده می‌شود. پسااستعمارگرایان آمریکایی در برابر چپ قدیمی‌ترِ اروپایی که نازی‌گرایی را نماد شرّ سیاسی می‌دانست، تجربه‌ی استعمار را برجسته کرد: خیر، نازی‌گرایی شرّی بزرگ است اما استعمار نیز شرّی است به همان میزان بزرگ و شاید بزرگتر. این چنین در دانشگاه‌های آمریکا چپی زاده شد که نماد شرِّ سیاسیِ تاریخِ مدرن را استعمار می‌دانست. بسیاری رویاروییِ میشل فوکو و ژیل دولوز در اواخر عمر فوکو را آینه‌ی تمام‌نمای این شکاف می‌دانند: فوکو هوادار اسرائیل بود و همواره نسبت به یهودستیزیِ اعراب بدبین، اما ژیل دولوز طرفدار فلسطین بود و منتقد دولت اسرائیل. دو دوست ظاهراً در اواخر عمر فوکو بر سر این موضوع مجادلات سختی با هم کردند و رابطه‌شان به سردی گرایید. فوکو ادامه‌ی سنت قدیمی‌تر چپ اروپایی بود و موضع دلوز نشانه‌ی آغاز چپی که سال‌ها بعد در دانشگاه‌های آمریکا مسلط شد. این چپ برای تغییری که آرزو داشت محقق شود، باید تصویر آمریکا از خود را به کلی ویران کند.

تصویر آمریکا از خود پس از جنگ جهانی دوم این بود: ما فاتح جنگ بودیم، سربازانِ شجاع ما سیاه‌کار‌ترین حکومت مستبد تاریخ مدرن را در آلمان شکست داد. ما ناجیِ حقیقی آزادی در قلب قرن بیستم بوده‌ایم. حمایت از یهودیان و دولت اسرائیل نیز ادامه‌ی منطقی این روایت است. گر چه پسااستعمارگرایان تلاش زیادی در واسازیِ این روایت کرده‌اند، اما باید گفت این روایت تا حد زیادی درست است. هر دانشجوی دکترای کم‌استعدادی در ادبیات تطبیقی یا مطالعات سینما بلد است ظرف ده دقیقه با چند ارجاع به دریدا و فوکو و گرامشی و غیره این روایت را «وا بسازد»، اما باید گفت اگر از لحن فخرفروشانه‌ی این روایت بگذریم، هسته‌ی اصلیِ آن حقیقت دارد. بله آمریکا اروپا و بلکه جهان را از شرّ حکومت مستبد سیاه‌کار هیتلر نجات داد. این ژنرال آیزنهاور و سربازان شجاعش بودند که برای آزادی جنگیدند. در این جمله چیز اغراق‌آمیزی وجود ندارد. دانشجویان آمریکایی می‌توانند تا ابد از آمریکایی بودنِ خود شرمنده باشند، اما تاریخ را نمی‌توان تغییر داد. آنچه در چپِ دانشگاهیِ آمریکا و چپ پسااستعماری به طور خاص نادرست و نگران‌کننده است گرایش این جریان به بی‌علاقه کردن شهروند آمریکایی به جمهوری آمریکا و ارزش‌های اساسیِ آن است. شهروندی که به کشورش علاقه ندارد نمی‌تواند فضلیت‌های مدنی را در خود بپروراند. حفظ یک جمهوری وقتی ممکن است که شهروندان به res publica به معنای تحتاللفظی کلمه دلبسته باشند، یعنی به امر عمومی و تجلیِ آن در دولت و ساختار سیاسی کشور. به نظر نمی‌رسد که این چپ دانشگاهی چندان دل‌مشغول دلبستگیِ شهروندان به کشور و پرورش روح مدنی در آمریکا باشند. برای آنها مشارکت در امر عمومی تنها شکلی سلبی دارد: نفی آمریکا و نقد روایت‌های ملی که موجب همبستگی شهروندان می‌شود. چپ دانشگاهیِ آمریکایی در مخرب‌ترین و تندترین جلوه‌های خود به شکل آشوب‌طلبی ظاهر می‌شود که می‌کوشد آمریکا و آگاهیِ ملی آن را ویران کند. چرا باید این آگاهی ملی را تخریب کرد؟ چرا باید روایت مسلط آمریکا از خود را ویران کرد؟ از نظر روشنفکران دانشگاهی این روایت در ذات خود ستمگر است و موجب به حاشیه راندن فرودستان شده است. ایشان می‌پندارند همین روایت است که به جنگ‌های امپریالیستیِ آمریکا در جهان انجامیده است. هرچند آمریکا خود در گذشته مستعمره بوده و تاریخ تولدش با مبارزات ضداستعماری گره خورده است، اما حساسیتی به استعمار در کشورهای دیگر ندارد، یا شاید این حساسیت را به مرور از دست داده است. برای آمریکا نماد شرّ سیاسی نازی‌گرایی بوده است و کمونیسم، نه استعمار.

اگر از شروری که این چپ دانشگاهی تولید کرده و می‌کند بگذریم، باید گفت نکته‌ای در خور تأمل در آن وجود دارد: آیا توجه به نازی‌گرایی و کمونیسم و دو نماد آن، هیتلر و استالین به عنوان دو نماد استبداد در قرن بیستم، ما را نسبت به جنایت‌های استعمار نابینا نکرده است؟ آیا تاریخ استعمار از قضا پیش‌تاریخِ دولت‌های تمامیت‌خواه قرن بیستم نبوده است؟ این تحلیلی است که هانا آرنت در کتاب خاستگاه‌های تمامیت‌خواهی تا حدی به آن نزدیک می‌شود: گذر از استعمار اقتصادی به مرحله‌ی امپریالیسم بهعنوان یکی از ریشه‌های تمامیت‌خواهی. آیا بسیاری از جنایاتی که آلمان هیتلری در دهه‌های سی و چهل قرن بیستم انجام داد پیشتر در مستعمرات آلمان در آفریقا تمرین نشده بود؟ آیا نسل‌کشی مردمانِ «هِرِرو» در نامیبیا را که به دستور ژنرال لوتار فون تروتا (Lothar von Trotha) انجام شد و به مرگ حدود یکصدهزار نفر انجامید، نمی‌توان «پیش‌درآمدی بر هولوکاست» دانست؟ اگر ساده‌انگاریِ دانشجویان معترض آمریکایی را کنار بگذاریم و اگر از ماهیت مشکل‌آفرین این چپ دانشگاهی چشم‌پوشی کنیم، امری شایسته‌ی تأمل باقی می‌ماند: روایت مسلط در غرب تنها نازی‌گرایی و استالین‌گرایی را نماد شرّ سیاسیِ تاریخ مدرن می‌داند، اما به تاریخ استعمار توجهی ندارد و این از فهمی ناقص و غرب‌محور از تاریخ مدرن ناشی می‌شود. سردی و بی‌توجهیِ دولت آمریکا به جنایت‌های ارتش اسرائیل در غزه نتیجه‌ی این درک ناقص از شرورِ تاریخِ مدرن است. آنچه باید از اعتراض دانشجویان نگه داشت توجه آنان به آخرین قربانیانِ سیاست‌های استعماری است، و در سطحی عمیق‌تر چشم‌اندازی که به تاریخ مدرن می‌گشایند. می‌توان و باید به استعمار در کنار نازی‌گرایی و استالین‌گرایی بهعنوان شرّی سیاسی نگریست، نه برای نفرت ورزیدن به تمدن غرب یا تخریب حیاتِ مدنیِ جهانِ آزاد، بلکه برای غنی‌تر کردن وجدانِ سیاسیِ شهروندانِ لیبرال دموکراسی.