روز اول نوروز بود. من و شوهرم با پسرمان وارد یکی از پارکها شدیم. تنها پارکی بود که به خانمها اجازهی ورود میداد. دو سه دقیقه قدم زدیم و از در و دیوارِ پارک قصهها میگفتیم که یک قسمتِ توجهمان را جلب کرد. شوهرم خواست آنجا عکسی بگیریم. تازه من و پسرم در زوم دوربین رفته بودیم که مردی صدا زد: «اووو بیغیرت!!!!»
باید «خود» را رام کرد، از اینجا و آنجای پراکندهساز، از دغدغه و آشوبها و تفرقهی ذهن رهانید و او را از آنِ خودش ساخت، باید «خود» را به راه آورد، اما نخست باید به آن چنگ انداخت و بیدار کرد و پالایش کرد، باید ضمیر را صافی کرد تا کاری کارستان شروع شود، یعنی آموزشی پویا و پویشگر، و نه منفعل، آموزشی زایا و آفرینشگر.
آنچه میخوانید قسمتهایی از یادداشتهای دختر نوزدهسالهی افغانستانی با نام مستعار لاله است. او در این یادداشتها احساسات، افکار و مشاهداتش از زندگی این روزها در کابل را ثبت کرده است.
آنچه میخوانید قسمتهایی از یادداشتهای دختر نوزدهسالهی افغانستانی با نام مستعار لاله است. او در این یادداشتها احساسات، افکار و مشاهداتش از زندگی این روزها در کابل را ثبت کرده است.
دوستان عزیز، رفقا و اهل قلم، محل تجمع امروز ما نزدیک به همان جایی است که چهار روز قبل گروهی فاشیستِ مسلح، به تحریک اعضای حزب حاکم، با پشتیبانی و حمایت فعال نیروهای پلیس، مطمئن از هواداری ۲۴ ساعتهی بخش وسیعی از رسانههای جمعی الکترونیک، و آسوده خاطر از عدم برخورد محاکم قضایی، به مسلمانان محلات کارگرنشین شمال شرقی دهلی حمله کردند و تعدادی از آنها را به قتل رساندند.