یادداشتهای روزانه از کابل ــ بخش اول
refugeesinternationalSource
آنچه میخوانید قسمتهایی از یادداشتهای دختر نوزدهسالهی افغانستانی با نام مستعار لاله است. او در این یادداشتها احساسات، افکار و مشاهداتش از زندگی این روزها در کابل را ثبت کرده است.
۲۳جدی[1] ۱۴۰۰
دوران طالبان... برای پنج ماه در زندانی با میلههای نامرئی زندگی کردم. مگر ممکن است مانند همیشه در وطنت باشی، در خانهی خودت در کنار پدر و مادر و خانوادهات زندگی کنی اما باز هم حس محکومین به حبس ابد را داشته باشی؟ مسلماً امکانپذیر است؛ من شخصاً چنین چیزی را حس و با تمام وجودم آن را زندگی کردم.
روزهای گرم و طویل تابستانِ کابل و شبانگاههای کوتاه بههمراه سپهر دلربا و پرستارهی آن پابرجا بود. آفتابش مانند همیشه آشکار شده و در آسمان آن خودنمایی میکرد و نسیم آن، مهمان شبهایمان بود. خروسهایش بانگ سر میدادند اما دیگر دختران و پسرانش با شتاب از خواب برنخاسته و با عجله بهسوی مکتب و دانشگاه روانه نمیشدند. خیابانهایش دیگر شاهد عبور شاگردان مکاتب نبود. مکاتب، دانشگاهها، کلاسهای آموزش زبان، آمادگی کنکور و هرجای دیگری که بهنحوی روزنهی نور بود و زندگی در آن موج میزد، تهی بود.
دیگر در جادههایش کاکاپولیس نبود. صدای سوتهای پولیسِ ترافیکش در همان بیستوچهارم اسد[2] خفه شده بود. دیگر قادر به شنیدن موسیقی با آوای بلند از ماشینها و رستورانها نبودیم.
گویی کابلجان دیگر جان نداشت، توان و روحش منقبض شده بود و آن جان منتهی شده بود به پسوندی و نه بیش. و مأمنِ همهی دختران و پسرانش زندانهایی با میلههای نامرئی بود.
من شخصاً مدتها خانه را پناهگاهی امن برای زندگیکردن میپنداشتم؛ نه، باید تصحیح کنم: برای زندهماندن. در آن روزها بیرون از خانه تماماً مرگ بود، حالا هم هست اما من میترسم از عادیشدن این شرایط و عادتکردن به آن. میهراسم از آمدنِ روزی که زنی در مقابل من تازیانه بخورد و من از مقابل او رد شوم و به گفتن جملهی «طالب همین است» اکتفا کنم، یا اینکه خودْ روزی نقشِ بر خیابان شده و تازیانههای آنان بدنم را کبود سازد.
در بیرون از خانه مرگ هست و این مرگ را طالبان به ما متذکر میشوند... . و من ترجیح میدادم تا از این مرگ به خانه پناه ببرم.
۲۴ جدی ۱۴۰۰
نمیدانم خانه چقدر قادر به کاستن از عذابِ بیرون از آن بود. اما من هیچگاه به اینگونه نشستن در خانه بدون هیچگونه مصروفیتِ درسی عادت نداشتم و به این ترتیب، خانه تبدیل شده بود به زندانی با میلههای نامرئی.
گاهی تلاش میکردم تا از این زندان فرار کنم و با نگارش اهداف و برنامههای آینده، خودم را راحت میکردم؛ یا بهتر است بگویم با دروغگفتن به خودم، به نفسکشیدن ادامه میدادم. در این پنج ماه نزدیک به سه کتابچه را پُر کردم. اینگونه شدم که اهدافم را بنویسم و دوباره آنها را پاره کرده و دور بیندازم. در واقع، لحظاتی که حس خوبی دارم، به آینده امیدوارتر هستم؛ به سقوط طالبان، به رفتن به دانشگاه و تنها و تنها ذرهای امید در من به وجود میآید. قلم و کتابچهام را برمیدارم تا اهداف و برنامههای آیندهام را بنویسم. اما مدتی نمیگذرد که همان ذرهی امید هم از وجودم محو میشود و تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که فهرست اهداف و برنامههایم را پاره کنم و دراز بکشم و دست در بغل با خود بگویم: «باید واقعبین بود و واقعیت این است که دیگر آیندهای در کار نیست.»
اوقاتی را هم موسیقی میشنیدم، گاهی شاد و گاهی غمگین؛ گاهی میرقصیدم و گاهی میگریستم. کتاب میخواندم تا شاید اندکی فاصلهی این میلهها فراختر شود و قدرتش برای شکنجهی روحم کمتر. مینویسم اما فکر میکنم که نوشتن در واقع فرار است، فرار از زندان؛ زندانی که در آن روحم قبض شده است.
گاهی در مقابل آینه میایستادم و وسایل آرایشم را در دست میگرفتم اما تا میخواستم خودم را بیارایم، به خود میگفتم: «نوزده سال تقلا برای زندگی و رسیدن به جوانی برای این نبود که در اوج جوانی پیر شوی.» و بعد میخندیدم و عکس سلفی میگرفتم و برای لحظاتی آرامتر میشدم. اما همهی اینها تنها پروازی چند ثانیهای است؛ میلهها همچنان باقی، روح منقبض شده و تا فرسخها تاریکی است... .
حس میکنم که دیگر فاصلهی میان من و آزادی فاصلهی میان آسمان و زمین است یا مثل تضاد شب و روز، زمانی که دیگر حتی اختیار لباسپوشیدنم در دستانم نیست. حتی تصور پوشیدن بُرقع و نقاب برایم مرگبار است. اولین مشکل من با برقع، اگر از تضادهای فکری و شکنجههای روحی بگذرم، مشکلی فیزیکی است: با پوشیدن آن، دیگر نمیتوانم از عینکهایم استفاده کنم و درست ببینم و در این صورت، باید در هر چند قدم، نقشِ بر زمین شوم.
۲۵ جدی ۱۴۰۰
دو هفته از بیستوچهارم اسد[3] سپری نشده بود که نتایج کنکور را اعلام کردند و من وارد دانشکدهی جامعهشناسی دانشگاه کابل شدم. لحظهی غریبی بود. از هرگونه احساسی تهی بودم و با وجود دو ساعت انتظار برای فهمیدن نتیجه، هیچگونه هیجانی در خود ندیدم و زمانی که فهمیدم، از ته دل خوشحال نشدم، هورا نکشیدم و شتابان ندویدم تا مادر و پدرم را در آغوش بگیرم و بگویم که دخترشان وارد دانشگاه کابل شده و قرار است که جامعهشناسی بخواند.
در آن لحظه با تمام وجود برای خودم ناراحت بودم و از ته دل برای آن لحظهی ناشناخته گریستم و در جایی که نشسته بودم، توان برخاستن نداشتم. روزی را به یاد آوردم که تصمیم گرفته بودم کنکور بدهم و نُه ماه بهخاطر آن تلاش کرده بودم. فکرکردن به لحظهی اعلام نتایج، دشواریهای درسخواندن را برایم آسان میکرد اما تجربهی آن لحظه هیچگاه به ذهنم خطور نکرده بود.
تبریکها همه آهی در پی داشت: «خوش شدم. موفق باشی. هرچند دیگر وطن از دست رفت، آینده وجود ندارد و درسخواندن هم گویی دیگر سودی ندارد اما دختر بااستعدادی بودی.» گویی من مرده بودم که میگفتند «بودی». در آن لحظات آرزو میکردم که در کنکور بینتیجه بودم چون حداقل اینطور دردش کمتر بود.
مامایم از آلمان تماس گرفته بود. گفت: «تبریک باشد اما؟ چه حال داری؟ خوب هستی؟» گفتم: «تشکر، اما میخواهید چطور باشم؟» گفت: «میدانم. من قلباً درکت میکنم. میدانم که چقدر حالت بد است و باید هم باشد. اما این اشتباه خودتان بوده. تو و برادرانت به کشوری دل بستید که هیچ امیدی به آیندهی آن نبوده و نیست. خودت میدانی که به دفعات گفته بودم بیایید. اگر در راهِ آمدن به اینجا سهچهار سالتان ضایع شود، در افغانستان همهی عمرتان تلف میشود. حالا هم زمان باقی است. اقدام کنید و به هیچ دل نبندید. افغانستان سرزمین ثانیههاست و آنجا نباید برنامهریزی سالانه کنی، فقط ثانیه به ثانیه.» نوشتن این جمله، فرستادن آن به دیگران و خواندن آن ساده است. اما زمانی که آن را با تمام وجود حس و با آن زندگی کنیم، دیگر از آن سادگی چیزی باقی نخواهد ماند. تحمل مهاجرت، از صفر آغاز کردن و درد همدورههایم برایم دشوار است. و این جمله برای من دردی استخوانسوز میسازد.
۲۶ جدی ۱۴۰۰
تصور من از دختربودن در افغانستان تصویر فرخنده است، رخشانه و شکریه، صدها دختری که بهاجبار به مردان کهنسال به همسری داده میشوند؛ دخترانی که حق درسخواندن ندارند و یا آنهایی که بهخاطر زندهماندنِ برادرانشان توسط والدینشان فروخته میشوند. زمانی که از دشواریهای دختربودن در افغانستان حرف میزنیم، یقیناً این دشواریها در مواقع بحرانی مانند حالا بیشتر میشوند. و تصویر دخترِ ننگرهاری در مقابل چشمانم میآید؛ دختری که در بازار ننگرهار در مقابل همه به حراج گذاشته شد. محوشدن این تصویر بسیار دشوار است: زمانی که او دست در صورت گرفته و منتظر بلندترین قیمت برای فروختهشدنش بود. مدتی نگذشت که سیانان خبر فروش دختر ۹ساله به مرد ۵۵ساله را نشر کرد. چشمهایش به فیلم غمانگیزی میماند که بیننده را از آغاز تا پایان به گریه وامیدارد. دختر دیگری از هرات به پنجاههزار افغانی به فروش رسید.
چند هفتهای از آمدن طالبان نمیگذشت که همسایههایمان از پدر و مادری گفتند که سه دخترشان را به قیمت ۱۵۰هزار افغانی به مردی فروختهاند و او هم این سه دختر را به نکاح سه پسرش درآورده و غمانگیزتر اینجا بود که مردم میگفتند چقدر بعد از طالبان دختر ارزان شده، مجردها باید همه ازدواج کنند! مگر دختر چه است که ارزان شود؟ و آخرین خبر از این دست، فروش دو دختر به قیمت شصتهزار برای بقای برادرانشان است. در اولین ماهِ تسلط طالبان، خبر خودکشی دختری از بامیان را خواندم. من درد او را حس میکنم، گریهها و درماندگیهایش را. لحظهای که به زندگیاش پایان داده، یقیناً میان مرگ و زندگی در تردید بوده اما شاید دلیلی برای ماندن ندیده است.
من از خود مینویسم، از آن دردی که با تمام وجود حس کردم. زمانی که همهی درها را بسته دیدم و همهجا تاریکی و ناامیدی بود و برای لحظهای با تمام وجود مرگ خواستم چراکه دیگر دلیلی برای بودن وجود نداشت.
نمیدانیم چقدر از این مرگها رخ میدهد و ما بیخبریم و چقدر دختران به فروش میرسند اما ثبت نمیشوند.
۲۷ جدی ۱۴۰۰
اما داستان غمانگیز این روزها با حراج چند انسان به پایان نمیرسد. اگر پدری یکی از فرزندانش را به فروش نرساند، باید برای بقای خانواده کلیهاش را به فروش بگذارد یا یکی از دخترانش را مجبور به ازدواج با مردی کهنسال و ثروتمند سازد. و خودکشیها به دختر بامیانیِ گیرافتاده در سیاهچالِ ناامیدی و عدم، پایان نمییابد. پدری بهخاطر ندیدن مرگ دخترانش از گرسنگی، خودش را در درخت حویلیاش حلقآویز میکند. کربلایی حسن را میگویم؛ همانی که بهقول همسایهاش، تمام درآمدش را هزینهی تحصیل سه دخترش میکرد. یا پدری که در خیابان در مقابل چشم پسرش به زندگیاش پایان داد. یا معلمی که جنازهی بدون جانش را در جادههای کابل یافتند. اگر زنی شوهر ندارد و عهدهدار خانوادهی چندنفریاش است، در شرایطی که دیگر نمیتواند وظیفه اجرا کرده و پول لازم برای مصارف خانه و خانوادهاش را مهیا سازد، پس ناگزیر به تنفروشی یا تکدی در خیابان یا برگزیدن مرگ و سپردن خانواده به امان خدا میشود. من به چشمان خودم گریهی مادری را دیدم که میگفت: «پنج طفلم در حال مرگ هستند. همین حالا در خانهمان نانی برای خوردن و مواد سوختی برای گرمکردن خانه نداریم.» او این حرفها را با چشمان گریان به وکیل کوچه میگفت و از او میخواست تا نام او را به وکیل گذر بدهد تا نام او شامل لیست کمکها شود و حتی به وکیل گفت اگر بچههایش بمیرند، خون آنها به گردن او خواهد بود.
اما باید بگویم که همچنان در اینجا فساد وجود دارد. همه در حد توان خود در تلاش برای اختلاساند. اما تکاندهندهترین موضوع برای من، سوءاستفادهی مردان قدرتمند از ناتوانی و درماندگی زنان است. اینجا به نقلقول از زنی که خودْ نمایندهی کوچهی کناری ما است، مینویسم. او به مادرم گفته: «یکی از همسایههایمان که سه طفل دارد، شوهرش وفات کرده و در همین هوای سرد تنها داراییشان فرش کهنهای است که آن هم کمکی از طرف اقاربش است. رفته نزد وکیل گذر و از او تقاضای کارت کمک کرده و در مقابل، وکیل گذر از او تقاضای جنسی کرده و دادن کارت را به تنفروشی خانم مشروط ساخته است.» همان زن میگوید که زن دیگری رفته و وکیل گفته: «اگر برایم یک خانم زیبا پیدا کنی، من به تو دو عدد کارت خواهم داد.» خانم نماینده به مادرم گفته: «من از این وکیل شکایت میکنم، بهعلاوه که حقمان را نمیدهد، با حق خودمان، با کمکی که از طرف جهان میآید، عیاشی و خوشگذرانی میکند.»
۲۸ جدی ۱۴۰۰
کابل با گداهای بیشمارش چهرهی دیگری در دوران طالبان به خود گرفته. در مقابل نانواییها بیشتر از خریداران، گداها صف بستهاند تا شاید خیّری بیاید و نانی برایشان صدقه کند. در خیابانها و جادهها در هر چند قدم میتوان گدایی را دید؛ آنانی که برای دیگران دعای خیر میکنند و برای فرزندان گرسنهی خود تکهنانی میطلبند. در یک روز برفی و خیلی سرد که درجهی حرارت ۱۰ درجه زیر صفر بود، در خانه بودم و تلاش میکردم که به پدر و مادرم بقبولانم که هوا بسیار سرد است و امروز کورس نمیروم. اما آنها گفتند: «زمستان همین است، حالا میخواهی تا آخرش نروی؟» بالاخره ناگزیر به رفتن شدم. در راه، دختری به سن خودم را دیدم که در حال تکدی بود. او بر روی جادهی سمنتی و پر از برف بدون داشتن چتری نشسته بود. با نگاه معصومانه به عابرین نگاه میکرد تا شاید یکی از آنها چند افغانی به او بدهد. اما نگاههایش فراتر از بیان معصومیتش بود و حاکی از درماندگی محض بود. طرز نگاهش فریادی خاموش بود. همه میدیدند، میشنیدند و حس میکردند اما بیتفاوت از مقابل او رد میشدند.
در کنار اطفال متکدی، اطفال کارگر بیش از بقیه آسیب میبینند. هیچگاه هقهق آن پسرک خردسال تخمفروش را فراموش نمیکنم که لیز خورده و تخمهایش شکسته بود. زارزار میگریست، گویی پدر و مادرش وفات کردهاند.
هیچگاه خودم را نمیبخشم چراکه از مقابل هر دو، مانند همه، بیتفاوت رد شدم. واقعاً اگر قرار باشد که بهخاطر مظلومیت گریست، نسلنسلمان را بیچارگیِ همین اطفال کافی است.