نیمهی اول دههی شصت، یا باید میرفتی جبهه، یا میبردنت زندان، یا مخفی میشدی، یا میرفتی تبعید، یا مثل مورچه این ور و آن ور میزدی که آذوقهای فراهم کنی تا پایان فصل سرما. من مورچهی امیدواری بودم که تردید نداشتم زمستان میگذرد، «وز پیاش پیک بهار، با هزاران گل سرخ، بیگمان میآید!»
نیمهی اول دههی شصت، یا باید میرفتی جبهه، یا میبردنت زندان، یا مخفی میشدی، یا میرفتی تبعید، یا مثل مورچه این ور و آن ور میزدی که آذوقهای فراهم کنی تا پایان فصل سرما. من مورچهی امیدواری بودم که تردید نداشتم زمستان میگذرد، «وز پیاش پیک بهار، با هزاران گل سرخ، بیگمان میآید!»
مامان چشمهای سمیه رو محکم گرفته بود که چیزی نبینه، و خودش داشت بیصدا گریه میکرد. من دو قدم اونطرفتر خشکم زده بود و خیره مونده بودم به درخت گلابیمون، وسط خرابهای که یه عالمه آدم ریخته بودن توش و داشتن خاکش رو زیر و رو میکردن.
این سند نشان میدهد که بنیاد شهید و امور ایثارگران از ارایهی هر گونه خدماتی به آزادگان و جانبازان بهائیِ جنگ ایران و عراق، به دلیل اعتقادات دینی ایشان خودداری کرده است.