شاید از ذهنتان بگذرد که اگر سوزان سانتاگ زنده بود، دربارهی اوضاع سیاسی فعلیمان چه فکر میکرد. کتاب تازهی دربارهی زنان که مجموعهی نوشتهها و مصاحبههای او در دههی ۱۹۷۰ دربارهی فمینیسم و زنان است جنبهها و وجوهی از عقاید او را به ما نشان میدهد.
واکنش ما به بیرون کشیدنِ یک فرد سالمند از زیر دستگاه تنفس مصنوعی چه باید باشد زمانیکه فرد جوانتری وارد بیمارستان میشود که به آن دستگاه بیشتر «نیاز دارد» چرا که احتمال زنده ماندنش بیشتر است و اگر زنده بماند، احتمال اینکه زندگی طولانیتری به نسبت آن فرد سالمند در پیش داشته باشد نیز بیشتر است؟
سوزان دربارهی دیدار اولاش از سارایوو گفته بود: «اگر تا قبل از این نیامده بودم به خاطر این نبود که میترسیدم، به خاطر این نبود که علاقهمند نبودم. نیامده بودم چون نمیدانستم فایدهی این کار چیست.» اما سارایوو را که ترک کرد، دیگر نتوانست این شهر را از ذهناش بیرون کند.
خیلیها عقیده ندارند که آدم میتواند شرحی از احوال دنیا و جامعه ارائه کند، بلکه فقط میتواند شرح حال خودش را بنویسد ــ بگوید «از دید من اینطور بود.» تصور میکنند که کاری که نویسنده میکند گواهی دادن، اگر نه شهادت دادن، است و کتابی که مینویسید به این مربوط میشود که دنیا را چهطور میبینید و چهطور از خودتان مایه میگذارید. داستان قرار است «واقعی» باشد. مثل عکسها.
سانتاگ یک «نویسندهی متعهد» به کاملترین معنای کلمه بود. در نبود او چیزی از گفتمان عمومی ما کم شده است چون سانتاگ دیگر بخشی از این گفتمان نیست. ما نیاز داریم که جای خالی او را پر کنیم، با ادامه دادن به خواندن آثار او و اندیشیدن از راه ایدههای او، حتی و به ویژه وقتی که با آنها مخالفایم.
چرا تماشای آثار هنریای که درد و رنج دیگران را به نمایش میگذارد، مشکلآفرین است؟ «اقتصاد تماشا» چیست؟ آفرینندگان، عرضهکنندگان و مخاطبان آثار هنری چگونه میتوانند به اقتصاد تماشا تن ندهند؟