در شرایطی که خطاکاری فراگیر باشد و موجب ظهور آشفتگی و ابهام اخلاقی شود، چگونه میتوان وارد عرصهی عمل شد؟ آیا در چنین شرایطی تفکر اخلاقی میتواند به وضوح عملی بینجامد یا با نشان دادن خطرات احتمالی منجر به بیعملی خواهد شد؟
چرا جهان بدون بدی نیست؟ خاستگاه شر کجاست؟ چه چیزی آدمها را به ارتکاب شر برمیانگیزد؟ آیا میان شرور تفاوتی است؟ یعنی آیا بدیها همه از یک جنساند یا ماهیتهای مختلفی دارند؟ «شرّ» اُمّالمسائل تفکر غربی است. الهیات مسیحی بر محور مسئلهی شر میگردد.
مدنیت و شرافت و کرامت جامعهای که دیرزمانی زیر ضرب زور و ظلم نظام توتالیتر بوده و به نظمی غیراخلاقی خو گرفته و خودآگاه و ناخودآگاه از آن تأثیر پذیرفته و در بسط بیعدالتی و حقکشی همدست دولت بوده یا در برابر آن انزوا و انفعال اختیار کرده، نمیتواند صرفاً به باز شدن درهای آزادی بازگردد.
به رغم گذشت سی سال و اندی از پایان جنگ جهانی دوم، فضای اروپا همچنان از خاطرهها و کدورتها و کینههای برجاماندهی آن دوران آلوده و آشفته بود. لِشِک کولاکوفسکی (۱۹۲۷-۲۰۰۹)، با نگرانی از آیندهی این امر، در شانزدهم اکتبر ۱۹۷۷، برای خطابهی خود در مجلس دریافتِ جایزهی صلحِ انجمن ناشران آلمانی، در شهر فرانکفورت، موضوعی مُبرمتر از «تنفّر» برای سخن نیافت.