تاریخ انتشار: 
1399/09/04

نفرت: شر پیش پاافتاده

مهدی خلجی

Wahooart

«روشن‌نگری، خروج آدمی است از نابالغیِ به تقصیرِ خویشتنِ خود. نابالغی، ناتوانی در به کار گرفتن فهم خویشتن بدون هدایت دیگری. به تقصیر خویشتن است این نابالغی، وقتی که علت آن نه کمبود فهم، بلکه کمبود اراده و دلیری در به کار گرفتن آن باشد بدون هدایت دیگری. "دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش" این است شعار روشن‌نگری.»

ایمانوئل کانت[1]

«آن زیر نهصد نفر بودند، میان کثافت و لجن درهم ‌می‌لولیدند، روی هم ریخته، سیاه از باروت و خون لخته‌شده، لرزان از تب، فریادکشان از خشم، و کسانی از ایشان را که می‌مردند از میان‌شان بیرون نمی‌بردند….

هرآن‌چه از ایشان سرمی‌زد وحشیانه بود. آن‌هایی که در زدوخوردها شرکت نداشته بودند، می‌خواستند خودی نشان بدهند. ترس بود که سرریز می‌کرد. انتقام‌شان را هم‌زمان از روزنامه‌ها، باشگاه‌ها، گردهم‌آیی‌ها، نظریات سیاسی، از همه‌ی آن‌چه سه ماه پیش مایه‌ی آشفتگی بود می‌گرفتند، و بهرغم پیروزی، برابری (پنداری برای مجازات مدافعانش و ریشخند دشمنانش)، برابری پیروزمندانه‌ی خود مینمایانید، برابریِ حیوانی وحشی بود، حد واحدی از دنائتهای خونین؛ چرا که تعصبِ منافع دیوانگیهای نیاز را هماهنگ کرد… عقل همگانی به همان صورت دچار خلل شد که بعد از زیر-و-رو شدنهای عظیم طبیعت میشود. ذهنهای روشنی از آن پس همهی عمر ابله ماندند.»

گوستاو فلوبر[2]

 

«اگر من خویشاوند و عشق و دلبستگی نداشته باشم، سرنوشت من لاجرم تنفر و شرارت است. عشق یک نفر دیگر علت جرم و جنایت را از بین می‌برد و من به موجودی تبدیل می‌شود که هیچ کس از وجودش با خبر نیست. شرارت من فرزند تنهایی اجباری است، همان تنهایی که من از آن بیزارم و وقتی با یک کسی مثل خودم معاشرت و زندگی کنم، حتماً موجود خیرخواهی میشوم. محبتهای موجودی حساس را حس میکنم و با زنجیرهی حیات و اتفاقاتی که هماکنون ارتباطی با آنها ندارم مرتبط میشوم.»[3] این صدای «هیولا»یی است که در تخیل مری شلیِ نوزده ساله سخن می‌گوید، هنگامی که در کار خلق رمان فرانکنشتاین: پرومته‌ای مدرن  است. این رمان که نگارش آن کمتر از یک سال به طول انجامید، در سال ۱۸۱۸ به چاپ رسید و این هیولا را به یکی از معروف‌ترین شخصیت‌های مخوف تاریخ ادبیات مدرن بدل ساخت. فرانکنشتاین «داستان یک زایمان است که گویی به دست کسی آفریده می‌شود که خواهان قدرت است تا عشق.»[4] ویکتور فرانکنشتاین، که دانشمندی با مدارج بالای دانشگاهی در علوم تجربی است، فرزند خود را از راه به هم پیوستن قطعات بدن‌ مرده‌ی انسان‌ها و برانگیختن آن‌ها با جرقه‌ی الکتریکی جان داده، به دنیا می‌آورد؛ اما به کمند انتقام و خشم زاده‌ی زشت خود می‌افتد و به دست او نابود می‌شود.

مری شلی فرانکنشتاین را چون استعاره‌ای برای اشاره به ترس و تشویش اروپای قرن نوزدهم به کار گرفت، به ویژه‌، دلهره‌هایی که درباره‌ی نتایج بالقوه شوم کارنامه‌ی استعماری و دستاوردهای عظیم صنعتی آن دوران بر این قاره حاکم بود.

الگوی تربیتی ویکتور آن‌چیزی است که ژان ژاک روسو در امیل، یا درباره‌ی تربیت شرح و بسط داده و از نخستین الگوهای مدرن تربیتی به شمار می‌رود. اما در داستان شلی تربیت مدرن روسویی به ازدواجی سعادتمند و زندگی کامروا نمی‌انجامد، بلکه حاصل آن پروردن هیولایی از آدم است که سرانجام آن به وحدت محتوم خالق و مخلوق می‌رسد. شلی با تصویری که از عاقبتِ تربیت مدرن به دست می‌دهد تصور روسویی از پرورش انسان را به پرسش می‌گیرد و دستیابی به آزادی و سعادت را از طریق تربیت تحمیلی و طراحی‌شده‌ی سبک روسو محال می‌نماید. در این رمان عشق ویکتور به مادر در شکل دادن به حیات عاطفی او به مراتب نقش مؤثرتری دارد تا تربیت عقلانی و مدرن روسویی.[5] اما در کل، ویکتور ساخته‌ی عقل و پیراسته از عاطفه است، و آفریده‌ی او چیزی جز نتیجه‌ی علم و عقلانیت مدرن نیست.

بدبینی نهان‌بینانه و پیش‌گویانه‌ی شلی به تربیت مدرن و نتایج غیرمنتظره‌ی آن یک قرن بعد در جنگ‌های جهانی و تنش‌های خشونت‌‌آمیز فرقه‌ای و قومی و نیز امواج تروریسم و بنیادگرایی خود را به وضوح تمام نمایش داد. هیولا در هر دوران بازنمای شر و تخطی اخلاقی در آن عصر است.[6] برخی از محققان کاربرد مدرن استعاره‌ی هیولا را به معنای چیزی غیرطبیعی و در ابعادی عظیم شناخته‌اند. در قرن نوزدهم علاوه بر جنبهی فیزیکی، که فقط معنای ضمنی که بار معنایی مصرح آن اخلاقی نیز بود و با توجه به ریشهی اشتقاق آن در لاتین به معنای تبلور مرئی رذیلت، جنون و نابخردی، و نیز هشداری دربارهی انسانیت آلوده به خطا فهمیده میشد.

شلی که به خواندن شکسپیر از کودکی انس داشت، با کاربرد این استعاره در نمایش‌نامه‌هایی چون لیرشاه، اتللو، تیمون آننی و ریچارد سوم آشنا بود و معنای متعارف آن را درک می‌کرد، یعنی هیولا به مثابه‌ی موجودی که از محدوده‌ی طبیعت پا فراتر نهاده است؛ استعاره‌ای که برای عبرت اخلاقی به کار برده می‌شد. دولت هابز لویاتان است، شیطان جان میلتون هیولاست، هیولا در تأملاتی درباره‌ی انقلاب در فرانسه‌ی ادموند برک به هراس از توده اشاره می‌کند، انسان کافکا حشره است، جامعه‌ی اوژن یونسکو به کرگدن‌ها بدل می‌شوند. برونو لاتور در کتاب ما هرگز مدرن نبودهایم خصلت معُرّف مدرنیته را خلق هیولاها میداند.[7]

ویکتور با اعمال خود در کار نفی حیات جسمانی خود، زندگی همه‌ی کسانی که بدو عشق می‌ورزند، و سراسر قلمرو تنانگی است: «وحشت عمیق و مضمر ویکتور از بدن انسان و ارتباط آن با بدن‌های دیگر» بدون آنکه راوی به زبان آورد، سرچشمه‌ی همه‌ی واهمه‌ها و وحشت‌های اوست.[8]

هیولا در هر دوران بازنمای شر و تخطی اخلاقی در آن عصر است

آفریده یا زاده‌ی ویکتور در آغاز سرشار از نویدهای امیدبخش و وعده‌های بی‌همتایی است که دل را روشن و گرم می‌کند، اشاره‌ای به عصر روشنگری که با وعده‌ی عقل و آزادی و خودبنیادی آدمی جهانی بدون زور و ظلم و خرافه و رقیّت و ریا را نوید داده بود، و مهم‌ترین تبلور بیرونی آن از دید شلی انقلاب فرانسه قلمداد می‌شد.

البته ما اکنون آن‌چه دکتر ویکتور فرانکنشتاین ساخت را «هیولا» می‌نامیم، وگرنه همان‌گونه که هارولد بلوم، منتقد نامدار ادبی، اشاره می‌کند از عنوان فرعی رمان به خوبی پیداست که توقع دارد خواننده قهرمان داستان، یعنی همان دکتر ویکتور فرانکنشتاین را پرومته‌ای مدرن ببیند که مانند اسطوره‌ی هم‌نام یونانی‌اش که به کوه المپوس رفت و شراره‌‌های چندی از آتش را ربود، به زمین آورده، دور از چشم زئوس، ارمغان انسان کرد، او نیز اخگر خلاق را از آسمان می‌رباید تا مخلوق خود را بیافریند، «آدم نو»: «به رغم جنایت‌هایش، این مخلوق همان‌قدر فرشته‌ است که هیولاست، و بهتر است طی دنبال کردن داستان آن را "دمون" بنامیم»؛ یعنی همان ارواح و اشباحی که در مآثر یونان باستان از آن‌ها یاد می‌شود و بر خلاف دیو در سنت الهیات مسیحی، طینتی خوش‌خیم و طبیعتی آمیخته از الوهیت و فناپذیری دارند، یا نیمی بشر نیمی خدا. دمون‌ها در یونان باستان ارواحی میانجی بودند که ناقل قدرت و معرفت به شمار می‌رفتند ولی در الهیات مسیحی قلب ماهیت یافتند و به دیوان و فرشتگان بدل شدند.[9] بلوم می‌نویسد شخصیت دکتر فرانکنشتاین نقد مکنونِ شلی بر سه شخصیت مادر فمینیست رادیکال، پدر فیلسوف رادیکال، و همسر شاعر انقلابی  اوست و آماج آن آرمان مشترک آنان است: خلق انسانیتی نوین در جامعه‌ای سراپا و از بُن نوشده: «فرانکشتاین بر مدار رابطه‌ی تلخ میان ویکتور فرانکنشتاین و دمون او می‌گردد؛ رابطه‌ای که زمانی به بهترین وجه بیان می‌شود که دمون بر فرانکنشتاینِ دانشمند فریاد برمی‌آورد "به خاطر بسپار که من آفریده‌ی توام، من باید که آدم تو باشم، ولی در عوض فرشته‌‌ای دچار هبوط‌ام، فرشته‌ای که او را بی‌ هیچ بدکاری از شادی رانده‌ای" این یادآور قطعه‌ای است که در آغاز کتاب از بهشت گمشدهی میلتون آورده است:

"آفریدگارا! آیا من از تو طلب کردم که گِلِ

مرا به انسان بسرشتی؟ تقاضای من بود که

مرا از ظلمت برون آوری؟"»

بلوم تأکید می‌کند که برای فهم مراد شلی از فرانکنشتاین و تفاوت آن با تصویر هیولاگونه‌ای که اقتباس‌های سینمایی و ادبی متأخر از آن ساخته‌اند باید به روابط میان‌متنی اثر او و بهشت گمشده آگاهی داشت و به خطای رایج فرانکنشتاین را هیولایی بدبخت نینگاشت، بلکه آن را چون خالقی مسئولیت‌ناشناس دریافت. [10]

پرومته‌ی مدرن «مایه‌ی زایش و زندگی را نه از آسمان که از طبیعت می‌رباید ــ راز بازتولید زیست‌شناختی که با آن زندگی تازه‌ای هستی می‌پذیرد ــ و او آن راز را به کار می‌برد تا گونه‌ی نوینی از جانداران را بیافریند. در میان آدمیان قدرت "زایش و زندگی" را محصول آمیزهای است از انگیزش غریزی و آمیزش نیمهارادی زن و مرد که عاقبتِ آن چندان به دست آنان نیست.» این موجب آگاهی عمیق آدمیان نسبت به موجودی می‌شود که به عالم حیات می‌آورند. «ولی در مقابل، ویکتور در برابر موجودی که از طریق ترس و لرزِ تلاش و تقلایی نهانی بدان زندگی بخشیده هیچ وظیفه‌ای احساس نمی‌کند.»[11]

داستان‌های درگیر با هیولاها در ژانر گوتیک[12] و وحشت[13] طبقه‌بندی شدند و بسیاری از آن‌ها در مقوله‌ی داستان‌ تخیلی-علمی[14] قرار گرفتند. نقش اسطوره‌ها و استعاره‌های هیولاگونه و دراکولامانند این بود که خصلت پایدار و همیشگی شر در این جهان را به یاد بشر آورند.[15]

 

بدترین بدی: ورای فهم انسانی

  • «سرنوشت‌ساز روزی بود که ما از آشوییتس خبردار شدیم.
  • کی بود؟
  • سال ۱۹۴۳. و در ابتدا باورش نکردیم‌ ــ گرچه من و همسرم همیشه می‌گفتیم که ما از آن جماعت توقع هر چیزی را داریم. ولی باورش نکردیم، چون از نظر نظامی غیرضروری و غیرقابل توجیه بود. همسرم سابقاً مورخ نظامی بوده و از چیزهایی در این مورد سردرمی‌آورد. او گفت ساده‌لوح نباش، ارزشی برای این داستان‌ها قائل نباش. آن‌ها نمی‌توانند تا این حدّ عمل کنند. و شش ماه بعد، علی‌رغم همه‌ی این‌ها باورش کردیم، چون اسنادی در دست داشتیم. این شوکی واقعی بود. پیش از آن می‌گفتیم خب، هر کس دشمنانی دارد. این طبیعی است. چرا مردمی دشمنانی نداشته باشند؟ ولی این فرق می‌کرد. انگار که واقعاً شکافی عمیق باز شده بود. در نظر ما هر چیزی به نحوی قابل جبران می‌آمد جز این؛ همان‌طور که در سیاست همه چیز در نقطه‌ای قابلیت جبران را دارد. ولی نه این. این نباید اتفاق می‌افتاد. منظورم فقط تعداد قربانیان نیست. منظورم روش است، ساختن اجساد و این امور ــ لازم نیست وارد این مقوله شوم. این نباید اتفاق می‌افتاد. آن‌جا اتفاقی رخ داد که ما نتوانستیم با خودمان آشتی کنیم. هیچ کدام از ما هرگز نمی‌تواند.»[16]

 

آن‌چه آرنت در مصاحبه با گونتر گاس ورای تصور انسانی و مطلقاً جبران‌ناپذیر می‌خواند، فاجعه‌ایی که مغاکی ژرف پیش روی انسانیت گشود، و کنار آمدن قوم یهود را با خود محال کرد، واقعه‌ی هولوکاست بود. اردوگاه‌های مرگ و به واقع‌ کارخانه‌های جسدسازی انبوه، حادثه‌ای بهت‌آور که در مقابل آن معنا از زبان می‌گریزد.

وزن این «شر» چنان سنگین بود که تاکنون بشر در حافظه‌ی تاریخی خود نمونه‌ای برای آن سراغ نداشت. از این رو بود که آرنت در کتابی که سال ۱۹۵۱ به چاپ رسید، خاستگاه‌های توتالیتاریسم، به تأسی از فیلسوف محبوب‌اش ایمانوئل کانت، آن را «شر رادیکال» یا شر بنیادی، بدترین نوع شر، خواند. کانت در بخش اول رساله‌ی دین در محدوده‌ی عقل تنها شرّی را رادیکال خواند که شخصی عامدانه و از روی خبث طینت مرتکب آن می‌شود.[17]

آرنت در پایان فصل دوازدهم بخش سوم خاستگاه‌های توتالیتاریسم نتیجه می‌گیرد که هم الهیات مسیحی و هم سنت فلسفی سراپا بر این فرض استوار است که ما نمی‌توانیم «شر رادیکال» را فهم کنیم ــ از جمله «کانت، تنها فیلسوفی که با ابداع این تعبیر، دست‌کم باید به وجود چنین شری مظنون شده باشد، گرچه بی‌درنگ آن را با مفهوم "اراده‌ی بیمار منحرف" عقلانی می‌کند، امری که می‌تواند با انگیزه‌های قابل فهم توضیح داده شود.» بنابراین، با هولوکاست ما در برابر «شر رادیکال» هستیم، شری که قابل فهم نیست و «همه‌ی معیارهایی که تاکنون می‌شناختیم را نقض می‌کند.»[18] اگر شر رادیکال، بر خلاف شرهای عادی و پیشِ پاافتاده، ورای ادراک انسانی است، پس علاوه بر جبران‌ناپذیری آن، علی‌القاعده، قابلیت عفو نیز نباید داشته باشد؛ و همان‌گونه که آرنت در مصاحبه با گاس می‌گوید با به وقوع پیوستن شر رادیکال دیگر امکان آشتی با خود از میان می‌رود.

پیامدهای فهم‌ناپذیری شر رادیکال از این نیز فراتر می‌رود. وقوع شر رادیکال می‌تواند هم انسان را از «کنش» بازدارد، هم امید به آینده را از میان ببرد و هم انسان را از پذیرش جهان و زیستن در آن به مثابه جایی چون خانه‌ی خود بازدارد.

 

از شر رادیکال به شر پیش‌ پاافتاده

آرنت در کتاب دیگر خود، وضعیت انسان از مفهوم کانتیِ شرّ رادیکال یاد می‌کند. او در فصل سی و سوم کتاب به شرح معنا و مبنای بخشش می‌پردازد و می‌نویسد تنها جرمی قابل بخشش است که قابل مجازات باشد. آن‌چه مجازات برنمی‌دارد جای بخشش نیز نمی‌گذارد. اعمال شریرانه‌ی عادی از قابلیت کیفر و در نتیجه عفو برخوردارند، اما شر رادیکال آن عملی است که آن‌قدر وزن شرارت آن سنگین است که تعیین مجازاتی برابر آن ممکن نیست، و چون کیفری نیست که کفایت آن کند، بخشش آن نیز معنایی ندارد. از دید او ماهیت شرّ رادیکال چندان شناخته نیست «حتی برای ما که در معرض یکی از طغیان‌های نادر آن در ساحت عمومی بوده‌ایم. تنها می‌دانیم که ما نه قادر به مجازات چنان جرائمی هستیم و نه بخشش آن، و این‌که آن جرائم از ساحت شئون آدمی و ظرفیت‌های قدرت وی فرامی‌روند، و هر کجا ظهور کنند هر دو آن‌ها را به نحوی بنیادی نابود می‌سازند.» در این‌جا، جایی که نفس عمل تمام قدرت ما را سلب می‌کند، فقط می‌توانیم هم‌آوا با عیسی بگوییم: «بهر او آن به که سنگ آسیایی بر گردن‌اش آویخته گردد و به دریا درافکنده شود تا آن‌که سبب لغزش یکی از این کوچکان گردد.»[19]

برونو لاتور در کتاب «ما هرگز مدرن نبوده‌ایم» خصلت معُرّف مدرنیته را خلق هیولاها می‌داند

تا این‌که آرنت در جامه‌ی روزنامه‌نگار و به سفارش مجله‌ی نیویورکر به اورشلیم رفت به قصد آنکه شاهد عینی محاکمه‌ی آدلف آیشمان باشد و آن را از منظری فیلسوفانه گزارش کند. آیشمان، افسری آلمانی-اتریشی و از سازمان‌دهندگان اصلی هولوکاست بود که مدیریت لُجستیک انتقال صدها هزار یهودی به اردوگاه‌های مرگ را به عهده داشت. جنایتی که او مرتکب شده بود از حد و اندازه‌ی جنایتی که یک انسان توانایی ارتکاب آن را تا آن زمان داشت بسی فراتر می‌رفت. بنابراین، تردیدی در میان نبود که او از خباثتی شیطانی و سرشتی هیولایی برخوردار است، چون به قول آرنت نه فقط تعداد قربانیان که نوع قربانی‌کردن آن هم با محاسبات و انگیزه‌ها و امیال بشری خوانایی نداشت و فقط از هیولایی هول‌ناک برمی‌آمد.

آرنت ۳۶۰۰ صفحه از متن پیاده‌شده‌ی بازجویی‌های پلیس از آیشمان را به دقت خواند و در تمام جلسات محاکمه‌ی او حضور یافت. اما از دید آرنت کسی که در محکمه‌ی اورشلیم، روبه‌روی‌اش، در جایگاه متهم، نشسته بود، هیچ شباهتی به هیولا نداشت، و از قضا به یک آدم معمولی می‌مانست، درست مثل باقیِ مردم؛ کارمند اداره‌ای که «نه روانی منحرف دارد نه سادیست است»، بلکه «به طرز دهشتناکی عادی (نرمال)» است. او در گزارش‌های خود برای مجله‌ی نیویورکر که سپس در سال ۱۹۶۳ به صورت کتابی تحت عنوان آیشمن در اورشلیم: گزارشی درباره‌ی پیش پاافتادگی شر به چاپ رسید، دریافت خود از شخصیت آیشمان را ــ که خلاف تصور عمومی از او به مثابه‌ی هیولایی اخلاق‌ستیز بود ــ به دست داد. از دید آرنت، این کارگزارِ یهودی‌ستیز مؤثر در حادثه‌ی هولوکاست، بدون آن‌که روحی شیطانی و نهادی هیولاوش داشته باشد به شرارتی غیرانسانی دست زده بود؛ این شرّ بنیادی و رادیکال را انسانی عادی بدون قصد شرارت‌ورزی مرتکب شده بود، کسی مانند باقی آدم‌ها. پس کار او را چگونه باید توضیح داد؟ آرنت در گزارش خود علت رفتارِ شریرانه‌ی آیشمن را «نیندیشیدن» او بیان کرد؛ انفصال او از واقعیتِ اعمالِ شریرانه‌ای که انجام می‌داد. او هرگز نتوانست به درک کاری که می‌کند نائل آید، چون «قادر به اندیشیدن از منظر کسی دیگر نبود. در فقدان این تواناییِ شناختی، او این جنایت‌ها را در موقعیتی مرتکب شده بود که تقریباً برای او محال بود که بداند یا حس کند در حال ارتکاب چه فعل قبیحی است.» بنابراین، ورای ارتکاب شر هولوکاست، از فطرتی خبیث و هیولایی شیطانی خبری نبود، و شری رادیکال به معنای کانتی آن رخ نداده بود، یعنی شرّی که فردی عامدانه و با نیت ارتکاب شرّ بدان دست زند. این «شرّ پیش پاافتاده»ای بود که از مردی جاهل و بی‌فکر و بله‌قربان‌گوی کارمندمآبی صادر شده بود که بدون آنکه به کاری که می‌کند لحظه‌ی بیندیشد خود را مأموری معذور و البته مأجور می‌پنداشت. آرنت تأکید کرد که حتی انگیزه‌ی او برای پیوستن به حزب نازی عقائد ایدئولوژیک وی نبود، بلکه او در جست‌وجوی هدف و جهت برای زندگی خود به عضویت این حزب درآمده بود. آرنت از رمان بیگانه‌ی آلبر کامو یاد می‌کند که در آن شخصیت داستان «بر حسب اتفاق مردی را می‌کشد، بدون آنکه بعد از ارتکاب قتل در خود نشانه‌ای از احساس ندامت بیابد. هیچ نیت خاصی یا انگیزه‌ی شرارت‌‌آمیز روشنی در میان نبود؛ قتل همین‌طوری اتفاق اقتاده بود.»

هانا آرنت با طرح نظریه‌ی «پیشِ‌ پاافتادگیِ شر» (یا آن‌چه در فارسی به «ابتذال شر» شهرت یافته) خیل عظیمی از روشنفکران و نخبگان هم‌کیش خود را علیه خود برآشفت. او زمانی صفت «عادی» را برای شر به کار برد که یکی از عظیم‌ترین شرارت‌های بشری، یعنی واقعه هولوکاست، تازه رخ داده، و جراحت‌های جسمی و روحی بازماندگان آن هم‌چنان گشوده بود. چطور می‌‌توان خباثت بی‌حد و دنائتِ طبعِ استثنائی و هیولاوش کسانی را که میلیون‌ها یهودی را به اردوگاه‌های مرگ و اتاق‌های گاز فرستادند نادیده گرفت و آن‌ها را انسان‌هایی معمولی مانند دیگران دانست؟ چه شرّی بالاترین از این در حافظه‌ی تاریخ ثبت شده است؟ حتی خود آرنت در مصاحبه با گونتر گاس، در اکتبر ۱۹۶۴، اعتراف کرد که هولوکاست ورای باور بود. اما با دیدن آیشمن این شر را فقط ورای باور می‌دانست نه ورای فهم. به واقع، گزارش تأمل‌ورزانه‌ی او، آیشمن در اورشلیم، برخی از تزهایش را در خاستگاه‌های توتالیتاریسم نقض می‌کرد. آرنت، در نامه‌ای که به تاریخ ۲۰ سپتامبر ۱۹۶۳، به صمیمی‌ترین دوست زن خود، مری مک‌کارتی، نویسنده و منتقد آمریکایی، نوشت به مواردی از این تجدیدنظرها اشاره کرد: «نفس عبارت "پیش پاافتادگی شر" در تقابل با تعبیر "شر رادیکال" است که در در کتاب [خاستگاه‌های] توتالیتاریسم به کار برده‌ام.»[20] انتشار گزارش‌های محاکمه‌ی آیشمن در نیویورکر و سپس در آیشمن در اورشلیم  بی ‌درنگ آرنت را به میدان کارزار گسترده‌ای پرتاب کرد که یهودیان علیه او به راه انداختند و جبهه‌ی عظیمی را به خصومت با او برانگیختند و بسیج کردند، مصافی که از دشمنی زبانی به تهدیدهای جانی نیز انجامید و تا آرنت زنده بود، از شدت و حدت آن نکاست. اندک‌شماری به دفاع از او برخاستند و جمع کثیری او را ناسزا گفتند و ناروا آزردند. با مرگ آرنت، غبار غائله قدری فرونشست، اما هرگز تا امروز مناقشه بر سر آن فیصله نیافته است.

مری مک‌کارتی خود از این تحلیل آرنت به شگفتی آمده و از او پرسیده بود «به نظرم می‌رسد که حرف تو این است که آیشمن فاقد یک خصوصیت ذاتی انسانی بود؛ توانایی اندیشه، خودآگاهی ــ وجدان. ولی او آیا صرفاً یک هیولا نبود؟» مک‌کارتی در پاسخ نامه‌ی پیش‌گفته‌ی آرنت، از دوست مشترک‌شان نیکولو کیارامونت یاد می‌کند که در عین موافقت با سخن آرنت به درستی آن را درنمی‌یابد.[21]

 

«پیش پاافتادگی شر» از کجا آمد؟

هانا آرنت نخستین فیلسوفی بود که از «پیش پاافتاده» بودن (banality) یا عادی بودن شر سخن گفت و ارتکاب شر را محتاج فرض روحی شیطانی و نیرویی فراتر از حد انسانی ندانست.

چرا جهان بدون بدی نیست؟ خاستگاه شر کجاست؟ چه چیزی آدم‌ها را به ارتکاب شر برمی‌انگیزد؟ آیا میان شرور تفاوتی است؟ یعنی آیا بدی‌ها همه از یک جنس‌اند یا ماهیت‌های مختلفی دارند؟

«شرّ» اُمّ‌المسائل تفکر غربی است. الهیات مسیحی بر محور مسئله‌ی شر می‌گردد. اصطلاح «گناه اصلی» (original sin) در این الهیات به سرپیچی آدم و حوا از فرمان خداوند و خوردن از میوه‌ی درخت ممنوع اشاره می‌کند، گناهی که موجب خشم خداوند و راندن آن‌ها از بهشت و هبوط آنان به زمین شد. داستان حیات آدمی بر روی زمین با این شر آغاز می‌شود. گناه آدم «شر آغازین» است و بنیاد شروری که فرزندان او بر روی زمین انجام می‌دهند. انسان بدین معنا گناهکار به دنیا می‌آید و اگر راهی برای رستگاری نیابد در عذابی ابدی گرفتار خواهد بود.

اگر درخت ممنوعی را که آدم از میوه‌ی آن خورد درخت آگاهی از خیر و شر بدانیم، چرا آگاهیِ آدم از خوب و بد را شر باید تلقی کرد؟

بر خلاف تلقی یونانی از فلسفه که متافیزیک را «فلسفه‌ی اولی» می‌خواند، در عصر مدرن دست‌کم پس از کانت اخلاق به فلسفه‌ی اولی بدل می‌شود.[22] نقد سوم کانت، نقد قوه‌ی حکم، اثری که او در اواخر عمر و در دوران پختگی فلسفی‌اش نوشت، به واقع شالوده‌ی نظام فلسفی اوست که آن را از نظر اهمیتْ نخستین نقد خوانده‌اند. مسئله‌ی اصلی در این نقد، داوری است، تشخیص میان زشت و زیبا و خوب و بد، که نشان‌دهنده‌ی بنیادهای مشترک قضاوت زیباشناختی و اخلاقی از نظر کانت است.

غایت نهایی الهیات مسیحی تبیین مسئله‌ی «رستگاری» است، اما در فلسفه‌ی مدرن «آزادی» جایگزین آن می‌شود. در عین حال، همان‌طور که توضیح و توجیه رستگاری بدون تبیین مسئله‌ی شر امکان نمی‌پذیرد، هر فلسفه‌ای برای آزادی انسان نیز باید بتواند تبیینی از این مسئله به دست دهد. «وضعیت انسان (human condition)» تعبیری است که در اندیشه‌ی مدرن جایگزین «طبیعت انسان (human nature)» در اندیشه‌ی پیشامدرن می‌شود، درست به این سبب که بتوان جایی برای بحث از آزادی آدمی باز کرد.

در عین حال، سوزان نایمن، فیلسوف معاصر آمریکایی، در کتاب پراهمیت‌اش، شرّ در اندیشه‌ی مدرن: روایتی تازه از تاریخ فلسفه، به نکته‌ی مهمی اشاره می‌کند: این‌که مسئله‌ی شر، چه در صورت‌بندی الهیاتی آن و چه در قالب سکولارش، به مسئله‌ی امکان فهم ما از جهان بازمی‌گردد. اگر ما قادر به فهم شر نباشیم، نخواهیم توانست به جهان معنا دهیم. بی‌معنایی جهان دیگر جایی برای بحث از مسئولیت و آزادی انسان باقی نمی‌گذارد. اگر ما نتوانیم آزاد باشیم، دیگر توصیه‌ی کانت به قیمومت عقلانی و شعار روشنگری "دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش" همه بی‌معنا خواهند نمود.[23]

فردریش نیچه در آغاز تبارشناسی اخلاق درگیری‌ با مسئله‌ی شر را از نخستین وسوسه‌های ذهنی‌اش می‌شمارد که سرنوشت او را از پیش تعیین کرد: «…خاستگاه خیر و شر به راستی کجاست. در حقیقت، مسئله‌ی خاستگاه شر از همان زمان که پسری سیزده ساله بودم مرا دنبال می‌کرد؛ در سنی که "دل‌ات نیمی در گرو بازی‌های کودکانه است و نیمی در گرو خدا" و در نخستین بازی-بازی ادبی‌ام، نخستین نوشته‌ی فلسفی‌ام، بدان پرداختم.»[24] شر اندیشه‌ی راهنمای بسیاری دیگر از فیلسوفان عصر مدرن نیز بود. از جمله هانا آرنت.

آرنت در چندین جا، از جمله در آغاز حیات روح، واپسین اثر ناتمامی که پس از مرگ‌اش به چاپ رسید، بدین نکته اشاره می‌کند که شر را از آن رو «پیش پاافتاده» خواند که تبیین‌های پیشین الهیاتی و فلسفی از شر نمی‌توانست آن را فهم‌پذیر جلوه دهد. فهمیدن برای آرنت نه شرط بخشش به شمار می‌رفت و نه نتیجه‌ی آن بخشش بود. فهمیدن برای او یگانه راه کنار آمدن با جهان و آشتی دادن خود با واقعیت، به همان سان که بود، به شمار می‌رفت.[25]

بعید نیست که آرنت مفهوم «پیش پاافتادگی» را از ادبیات گرفته باشد، نه از فلسفه، که به دید او سنت آن پایان گرفته و مرده بود. گوستاو فلوبر شاید نخستین کسی بود که تعبیر «پیش پاافتادگی زندگی» (banalité de la vie) را در یکی از نامه‌هایش در سال ۱۸۶۲ به کار برد: «پیش پاافتادگی زندگی اگر خوب فکر کنی باید آدم را غمگینانه به حال تهوع بیندازد.»[26]

چه بسا آرنت این مفهوم را از او گرفته باشد. از دید او وقوع شر حاصل فقدان اندیشیدن است: «این غیاب اندیشیدن بود ــ تجربه‌ای بس عادی در زندگی روزمره، جایی که به ندرت وقت، چه رسد به میل، داریم که بایستیم و بیندیشیم ــ که توجه مرا جلب کرد.»[27] آن‌چه او از اندیشیدن مراد می‌کرد، نه آموختن و اندوختن دانش و داده‌ها که فرق گذاشتن میان خیر و شر و قدرت قضاوت اخلاقی است. آیشمن آدمی عادی مانند دیگر انسان‌ها بود که به خوبی و بدیِ کاری که می‌کرد نمی‌اندیشید. این وضعیت، یعنی غیاب و غفلت از اندیشیدن امری روزمره و پیش پاافتاده است، و هرگز کسی از آن مصون نیست. از این روست که آگاهی از خیر و شر به خودی خود اخلاقی‌بودن و اخلاقی‌ماندن را تضمین نمی‌کند، وگرنه نباید آدم با خوردن از میوه‌ی آگاهی خیر و شر مرتکب آن می‌شد.

جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد

ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی؟

 

[1] ایمانوئل کانت و دیگران، روشننگری چیست، روشنییابی چیست؟ نظریهها و تعریفها، گردآورنده ارهارد بار، سیروس آرین‌پور، تهران، نشر آگاه، ۱۳۹۴، ص. ۳۳. مترجم روشن‌نگری و روشنی‌یابی را به جای «روشنگری» که در فارسی بیشتر رواج دارد، ولی از دقت کمتری برخوردار است به کار می‌برد. در مقدمه‌ی مترجم بر کتاب توضیح وی را درباره‌ی معادل‌گذاری برای اصطلاح Aufklärung آلمانی یاenlightenment  انگلیسی می‌توان خواند.

[2] گوستاو فلوبر، تربیت احساسات، ترجمه‌ی مهدی سحابی، تهران، نشر مرکز، ۱۳۸۰، صص. ۴۹۱-۴۹۲

[3] مری شلی، فرانکنشتاین، ترجمه‌ی محسن سلیمانی، تهران، قدیانی، ۱۳۸۶، صص. ۲۱۵-۲۱۶

[4]Edward Mendelson, The Things that Matter, New York, Pantheon Books, 2006, p. 3

[5] Ibid. p. 22

[6] Michel Foucault, Abnormal: lectures a College de France 1975-75; also Stephen Asma, On Monsters: An Unnatural History of Our Worst Fears. Oxford University Press, 2009.

[7] Michel Latour, We Have Never Been Modern, Harvard University Press, 1993.

[8] Ibid. p. 4

[9] Valerie I. J. Flint, The Rise of Magic in Early Medieval Europe (Princeton, 1991), esp. 2

pp. I57-72; quoted from David Keck, Angels and angelology in the Middle Ages, Oxford University Press, 1998, p. 29

[10] Harold Bloom (ed. With intro.), Mary Shelley’s Frankenstein, New York, Bloom’s Literary Criticism, 2007, pp. 7-8

[11]Edward Mendelson, Ibid.

[12] در این باره بنگرید به:

Gale Critical Companion to Gothic Literature

[13] در این باره بنگرید به:

The Palgrave Handbook to Horror Literature, ed. Kevin Corstorphine & Laura R. Kremmel, Switzerland, Palgrave, 2018

[14]Anatomy of Science Fiction Edited by Donald E. Morse

[15] در این باره بنگرید به:

The Role of the Monster: Myths and Metaphors of Enduring Evil, ed. Niall Scott, Oxford, Inter-Disciplinary Press, 2009

[16] Hannah Arendt, “What Remains? The Language Remains”, Essays in Understanding, pp. 13-14

[17] Immanuel Kant, Religion Within the Boundaries of Mere Reason in Immanuel Kant, Religion and Rational Theology, Cambridge University Press, 1996, p. 80

[18] Hannah Arendt, The Origins of Totalitarianism, New York, Schoken Books, 2004, p. 592

[19] Hannah Arendt, Human Condition, University of Chicago Press, 2018, p. 241

[20] Between Friends: The Correspondence of Hannah Arendt and Mary McCarthy 1949-1975, New York, Harcourt Brace & Company, 1995, p. 148

[21] Ibid. p. 149

[22] Vladimir Jankélévitch, Philosophie première, Paris,PUF, 1986

[23] بنگرید به دیباچهی نایمن بر چاپ جلد کاغذی کتاب:

Susan Neiman, Evil in Modern Thought: An Alternative History of Philosophy, Princeton University Press, 2002, pp. xi-xviiii

[24] فردریش نیچه، تبارشناسی اخلاق، ترجمهی داریوش آشوری، تهران، نشر آگه، ۱۳۷۷، ص. ۱۶

[25] Hannah Arendt, “Understanding and Politics” in Essays on Understanding, p.308

[26] Diana Rînciog, Histoire et mentalités dans l'oeuvre de Gustave Flaubert : (étude sur la correspondance), Editura Universităţii din Ploieşti, 2002, p. 124

[27] Hannah Arendt, The Life of The Mind, p. p. 4