اعضای دو خانواده، که این نوشته روایت سفر آنهاست، با گروه بزرگی، دستهجمعی از مرز افغانستان گذشته و وارد پاکستان شدهاند؛ در پاکستان بهناچار به دو گروه تقسیم شدهاند؛ و طی سفری دشوار خود را به یکی از خویشاوندان افغانستانی در اطراف تهران رساندهاند. این گزارش داستانِ سفرِ این دو خانوادهی افغانستانی از کابل به تهران، و برگرفته از گفتگو با افراد هردو خانواده و میزبانشان است.
در اواخر تابستان ۱۳۹۹ دیگر ویروس کرونا به بخشی از زندگیمان بدل شده بود و ترس از آن کمی فروکش کرده بود. پساندازم هم بهشکل ترسناکی کم شده بود. مجبور شدم که برای برگشت به سرِ کار سابقم پیشقدم شوم. برای بازگشت به کار، اجباری از طرف کارفرما نبود اما اگر بیش از این تعلّل میکردم ممکن بود به علت غیبت کارم را به طور کامل از دست بدهم. هنوز رفتن به خیابان ترسناک بود و از آن ترسناکتر سوار شدن به مترو یا اتوبوس با آن حجم از آدمها بود که هرکدامشان حکم بمب ویروس را برایم داشتند.
دروازه غار زندگیهایی تودرتو دارد، کوچههای باریکِ شلوغ، حیاطهایی پر از بچههای قَد و نیمقَد، اتاقهای بههمچسبیده و بهگفتهی برخی از ساکناناش حریم خصوصی در کار نیست، همه از زندگیِ همسایه خبر دارند، گویی غم و شادی مال همه است، همه در زندگیِ هم شریکاند.
در روزهای پیش از نوروز، با وجود محدودیتهای پاندمی، و فشارهای بیپایان اقتصادی، بازارهای نوروزی در تهران همچنان رونق دارند، و مردم همچنان هفتسین میخرند و هر آنچه در سبد شادیشان باقیست میبرند تا ماهی و سبزه و سمنو بدان بیفزایند.
مقبرهی میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل و ملکالمتکلمین دو روزنامهنگار و خطیب مشروطهخواه که به دار آویخته شدند، ساختمان کوچک و سادهای در تهران است که از سالها پیش در دست مرمت بوده اما هنوز مخروبهای از یاد رفته به نظر میرسد.
مترو جای عجیب و متناقضی است. قطارها که قرار بوده محل گذر افراد باشند، تبدیل شده به فروشگاهِ پرهیاهویی که در آن همه جور آدم از شیر مرغ تا جان آدمیزاد دادوستد میکند. ویزیتُور، لباسزیر میفروشد؛ کارشناس جهانگردی، دستکش؛ آهنگر، دستمال کاغذی؛ لیسانسهی زبان، بدلیجات؛ دانشجوی مدیریت، گیاهان خشک دارویی.