از غربتی به غربتِ دیگر
timesofisrael
در چند ماهِ گذشته که طالبان ولایات و شهرهای افغانستان را تصرف کردهاند، بسیاری از خانوادههای افغانستانی آواره و مهاجر شدهاند. گروه زیادی از آنها طی این چند ماه ناگزیر از ترک خانه و کاشانه و متعلقّات خود شدهاند و با مشقات زیادی به ایران آمدهاند. اعضای دو خانواده، که این نوشته روایت سفر آنهاست، با گروه بزرگی، دستهجمعی از مرز افغانستان گذشته و وارد پاکستان شدهاند؛ در پاکستان بهناچار به دو گروه تقسیم شدهاند؛ و طی سفری دشوار خود را به یکی از خویشاوندان افغانستانی در اطراف تهران رساندهاند. این گزارش داستانِ سفرِ این دو خانوادهی افغانستانی از کابل به تهران، و برگرفته از گفتگو با افراد هردو خانواده و میزبانشان است.
از موقعی که خبر آمد طالبان دارند نزدیک میشوند اوضاع خیلی سخت شد؛ در خانهها پنهان بودیم؛ همسرم بیمار بود؛ من در شهرداری کار میکردم، از آنجا بیرونم کردند؛ همهچیز به شدت گران شد؛ تعداد افراد خانوادهام زیاد بود و نمیتوانستم خرجیشان را بدهم؛ جانمان هم در خطر بود؛ بانکها بسته شده بود؛ مردم گرسنگی میکشیدند؛ طالبان هم میکُشتند، میزدند، میگرفتند، و دخترها را میبردند. کارها تقریباً تعطیل شده بود، همه ترسیده بودند، آنهایی که شغل دولتی داشتند ترسشان بیشتر بود چون مطمئن بودند که از کار بیکار میشوند و ممکن بود مجازات و جریمه هم بشوند. خلاصه با سلطهی طالبان فضا پُر از وحشت شده بود؛ همان موقع بود که تصمیم گرفتیم خودمان را از این خاک بکشیم بیرون.
ما در یکی از حومههای اطراف کابل زندگی میکردیم؛ از طریق یکی از آشنایانمان با پسری که راهنما بود مرتبط شدیم و با او حرف زدیم. گفت شما را به ایران میرسانیم؛ ما پول و زمان را هماهنگ کردیم و با راهنمای اول راه افتادیم بهطرف مرزِ افغانستان و پاکستان؛ در آن مرحله نفری ۸ میلیون تومن گرفتند؛ قبلاً ارزانتر بود؛ ۴ تا ۴/۵ میلیون میگرفتند. این را هم بگویم که همه وُسعشان نمیرسد مهاجرت کنند؛ بعضی افرادِ فامیلِ نزدیک ما در افغانستان ماندند، چون تعدادشان زیاد بود و پولِ قاچاقبری نداشتند. الان هزاران نفر دارند میآیند؛ خیلی از جمعیت افغانستان به اینطرف حرکت کردهاند؛ بچه، پیر، جوان؛ همه به اینطرف میآیند. در افغانستان که خودِ طالبان بودند و عبور از مرز ممنوع بود؛ میگفتند خاکِ خودتان است، کجا میروید؟ اخبار را که میخوانید؛ طالبان ابتدا از عفو عمومی میگفت؛ من باورم نمیشود؛ میبینید؛ امروز در خیابان زنها را با شلنگ میزنند؛ من دو دختر ۱۶ و ۱۸ ساله دارم؛ بعد از فُوت مادرشان سعی کرده بودم که آنها را آزاد بزرگ کنم ولی با طالبان چنین چیزی امکان ندارد؛ بعید میدانم که کسی حرف آنها را باور کند.
راهنما ما را از کابل آورد تا نیمروز؛ حوالیِ مرزِ افغانستان و پاکستان؛ در طول مسیر جاهایی را با ماشین آمدیم و جاهایی را پیاده؛ از نیمروز هم پنج شش ساعت پیاده آمدیم و وارد خاک پاکستان شدیم. تا وقتی که هنوز در افغانستان هستی، پول را خودت میریزی؛ بیرون از افغانستان پول را از ایران میریزند. در پاکستان مشکلاتمان خیلی بیشتر شد؛ خودِ پاکستانیها پول میگیرند، داعشیها هم پرچمشان را عَلَم کردهاند و پول میگیرند. طالبان هم هستند، پَنجابی هم هست، بلوچهای پاکستان هم هستند؛ گیرِشان که بیفتی، هرکدامشان برای هر نفر حدود ۲۰۰ هزار تومان میگیرند؛ ما هم بهخاطر بچههایمان مجبور بودیم که پول بدهیم تا رد شویم؛ هرچه داشتیم و نداشتیم فروختیم دیگر؛ پلیسهای مرزِ پاکستان همهی پولهای ما، حتی انگشترهایمان، را گرفتند؛ ساعت، گوشی و... . لختمان کردند. وارد پاکستان که شدیم، اینبار راهنماها بلوچهای پاکستان بودند. دوباره ما را سوار ماشین کردند؛ وقتی به پاسگاهها و گَشتهای بینِراهی میرسیدیم، باید پیاده میشدیم و با کمک راهنما پاسگاهها را دُور میزدیم. بعد از گذشتن از حوالیِ پاسگاه، ماشین دیگری سوار میشدیم؛ در نتیجه، باید مرتب سوار و پیاده میشدیم. پدرم را هم به کولم میگرفتم، یا دونفری زیر بازویش را میگرفتیم؛ قسمتهایی از راه هم او را سوار موتور میکردیم. پنج شب در پاکستان بهطرف مرزِ ایران در حرکت بودیم. در مرزِ پاکستان و ایران اوضاع خیلی خراب بود؛ بلوچهای مسلح پاکستانی در مناطق مرزی خیلی مردم را آزار میدادند؛ همهشان هم پول میگیرند. تعداد ما هم زیاد بود، زیاد؛ در گروههای شصت هفتاد نفری راه میافتادیم؛ خیلی زیاد بودیم؛ فقط جانمان را برداشتیم و آوردیم و خلاص؛ مقداری لباسِ نُو داشتیم که سرِ راه گرفتند؛ فقط یک تکّه لباس تنِ دخترم ماند؛ مشکل بود دیگر. به هر حال، قاچاقی میآمدیم؛ از مرز پاکستان و ایران شبانه رد شدیم.
ما دو خانواده از ابتدای مسیر از یکجا حرکت کردیم ولی سرِ مرزِ پاکستان مجبور شدیم که جدا شویم. آنجا ماشین که میآمد، گروهگروه سوارمان میکردند. هر ماشین بیست نفر سوار میکرد؛ چهار نفر را در صندوق جا میکردند. یک گروه ظهر حرکت کردند، بقیه ماندند تا نوبتِ بعدی. ماشین هم بود، ما هم خواستیم سوار شویم ولی گفتند باید بمانید تا نوبت دیگر.
خلاصه در مرز پاکستان از هم جدا شدیم و در دو گروه جدا آمدیم؛ دختر کوچک من با گروهِ دوم آمد.
[گروه اول:]از پاکستان تا مرز ایران دو سه روز طول کشید. آب و غذا هم نبود؛ توکل به خدا کردیم و آمدیم. نزدیکیهای مرزِ پاکستان و ایران یک پیرزن و پسرِ جوانش از تشنگی تَلَف شدند؛ چند نفر دیگر از همسفرهامان هم در راه مُردند؛ بچه هم بینشان بود. ماشین و موتورها قاچاقی بودند دیگر؛ جاهایی پیادهمان میکردند و حدود پنج ساعت پیادهروی میکردیم؛ در تاریکی میدویدیم، شبانه. روزها در بیابان و پای تختهسنگها و درختهای نخل پناه میگرفتیم، تا اینکه به مرز ایران رسیدیم. مرز ایران هم سختتر از قبل شده؛ در پاکستان پول میگرفتند ولی ایران اگر مسافر قاچاقی را بگیرند، نگهاش میدارند و از مرز برمیگردانند. اینطور بگویم که در ایران فقط از قاچاقچیها پول میگیرند؛ آنجا، در پاکستان، هم از قاچاقچیها میگرفتند، هم از مسافرها. شب در همان حوالیِ مرز، داخل خاک ایران، ماندیم. ساعت چهار صبح ما را بار زدند و آوردند به جایی در یکی از روستاهای مرزیِ بلوچستان ایران، که به آن میگفتند خوابگاه، اسمش را فراموش کردهام. آنجا یک روز خوابیدیم و بعد ماشین آمد و ما را آورد طرف ایرانشهر؛ یک روز هم آنجا ماندیم. ماشینِ بعدی حدود دو ساعت ما را در مسیر بندرعباس آورد و توی کوههای آن حوالی پیادهمان کرد و باز دو ساعت پیاده آمدیم.
کسانی که از آنجا به بعد سوارمان میکردند بلوچهای ایرانی بودند. ما پول را به حساب کسی در افغانستان میفرستیم و او بین آدمهای این شبکه تقسیم میکند؛ به راننده، پاسگاه، بلوچهای بلدِ راه. تا سهبار هم که مسافرهای قاچاقی ردّ مرز شوند، باز قاچاقبَر آنها را برمیگردانَد. خوشبختانه هیچکدام از ما ردّ مرز نشد.
از کوه که رد شدیم ما را سوار کردند و به جای دیگری آوردند؛ آنجا هم خوابیدیم. بعد چند ساعتی با ماشین و دوباره پیاده، تا بالاخره رسیدیم به بندرعباس. شب آنجا در بیابان، بیرون شهر، ماندیم؛ غذا که نبود، آبش هم داغِ داغ. یکشب آنجا ماندیم و نوزادمان بیمار شد؛ درد هم میکشید. غروب بود که یک ماشین رسید و ما را تا جایی بُرد و باز پیاده کرد. روزِ بعد تا غروب در یک منطقهی بیابانی و میانِ درختانِ نخل ماندیم و همانجا خوابیدیم. بعد به منطقهای رفتیم که یک چالهی آبِ شور بود؛ بچههایم کلّی آبِ شور خوردند. بعدْ باز حدود دو ساعت با ماشین رفتیم و جایی ماشین عوض کردیم و ما را آوردند یک منطقهی دیگر. کسی را هم ندیدیم؛ اکثراً شبانه حرکت میکردیم؛ در نتیجه، آدمی ندیدیم.
چهار پنج روز بیغذا بودیم؛ پیرمرد، بابای من، هم چیزی نخورد. این خوابگاهها دو سه تا نان میدادند، همان را کمکم میخوردیم. صندلیِ جلو هم اگر کسی بنشیند پولِ اضافه میگیرند؛ عقب که بنشینی، هشت نُه نفر را جا میکنند؛ چهار نفر چُمباتمهزده تَنگِ هم روی صندلی عقب، و چهار نفر هم چمباتمهزده تَنگِ هم زیر پای آنها در فضای خالیِ بین صندلیِ عقب و جلو؛ صندلی جلو را یک نفر میتواند بخرد، اگر بخواهد کسی کنارش نباشد؛ اگر قیمت صندلی عقب صد هزار تومن باشد، صندلی جلو را میخری پانصد هزار تومن، این از طرفِ خودِ راننده است. آب را هم گران میخریدیم؛ در همان خوابگاهها تا پنجاه هزار تومن میدادند آب را؛ آبِ همانجا را پُر میکردند و میفروختند.
از بندر عباس آمدیم شیراز؛ اطراف شهر، بیابان؛ مرزِ بندر عباس و شیراز. آنجا هم یک شب خوابیدیم و غروبِ فردا ماشین آمد و ما را بار زد و بُرد به یک خوابگاهِ دیگر. شب بود و ما هم در راه چیزی نمیدیدیم. یک رانندهی معتاد هم ما را سوار کرده بود؛ هرجا میرسید در یک شیشه چیزی را دود میکرد. آنجا هم یکمقدار از لباسهایمان توی ساک جا ماند؛ نه اینکه راننده بدزدد، نه، او ندزدید؛ فقط هُلهُولکی بارِمان زد و ما هم یادمان رفت. باید خیلی سریع جابهجا میشدیم؛ یعنی از یک ماشین که پیاده میشدیم، بعدش یک ماشینِ دیگر میآمد دنبالمان و سوارمان میکرد. هر منطقهای یک راننده دارد؛ هر دو سه ساعتی که پیاده بروی، یک ماشین دیگر هست؛ اینها جای گشت و پاسگاه و اینچیزها را میشناسند. دو سه تا راهنما هم همراهمان میگذاشتند؛ راهنما ما را از یک پاسگاه رد میکرد و خودش میماند و با ما نمیآمد؛ مالِ منطقهی بیروناند دیگر. آنجا پشت سرِ هم مسافر میآید؛ برای این کار خیلی آدم دارند؛ شبکهی بزرگی است. آن روز ما یازدهمین ماشینی بودیم که بار میکردند و به ایران میآوردند. هر قاچاقبَر روزی بیست تا سی ماشین خالی میکند در تهران و شهریار و ... مقصدشان را هم معلوم نمیکنند؛ فقط زنگ میزنند که مسافرَت رسید، پول را واریز کن؛ آدرس هم نمیدهند که هیچ پاسگاهی خبردار نشود. پول را که واریز کردی، از همان خوابگاهی که مسافرها را پیاده کردهاند میآورندشان دَمِ درِ خانهات.
[گروه دوم:] وارد پاکستان که شدیم شب بود؛ ما را به منطقهی ریگزاری بردند و نفری دویستهزار تومان در پاسگاه مرزِ پاکستان برای ادامهی راه با ماشین دادیم. در پاکستان انگشترها و گوشیهایمان را بجای پول ماشین گرفتند. اگر پول نمیدادیم از ماشینها جا میماندیم؛ تهدید هم میشدیم که اگر پول ندهیم رهایمان میکنند و میروند؛ ما هم میترسیدیم. توی یک وانت سی نفر را جابهجا میکردند؛ آدمها را توی خاک دنبال ماشین میدوانند؛ دیگر کار ندارند که کسی بیفتد، بمانَد، یا ... نیم ساعت بعد جایی دیگر داعش مستقر بود و نفری پنجاه هزار تومن هم به آنها دادیم. طلاهای زنها را هم گرفتند؛ چه کار باید میکردیم؛ مجبور بودیم. چهار پنج روز در خاک پاکستان در حرکت بودیم؛ آنجا هم فقط برای آب و نانمان کلّی پول دادیم. تا این که بعد از چند شب به مرز ایران و پاکستان رسیدیم؛ منطقهای کوهستانی. نیمهشب پیاده از آنجا راه افتادیم و فردا صبح از مرز ایران رد شدیم. پنج ساعت در راه بودیم؛ بچهها از پا افتاده بودند؛ هزاران نفر پابهپای هم اُفتانوخیزان در راه بودند. آنجا بعضی از همراهان ما میگفتند میخواهیم از راهِ ایران برویم ترکیه، بعضی میگفتند به آلمان و اروپا، میگفتند پول ایران بیارزش شده. ولی در قدم اول راهی جز ایران نیست. از مرز ایران هر روز دو هزار نفر رد میشوند؛ همه که اینجا ساکن نمیشوند. وارد خاک ایران که شدیم، نفری سیهزار تومن گرفتند تا به ماشین دیگری سوارمان کنند. آمدیم دیگر... روزها در کوه و کمر و نخلستان بودیم و تا شب میماندیم. هر روز بیش از دَه بطری آب مصرف میکردیم. ما هم همان مسیرِ گروه اول را، از بندرعباس به شیراز، و از آنجا به قم و تهران، گذراندیم؛ وقتی داشتیم وارد شیراز میشدیم، دو سه جا ما را سه چهار نفری سوار موتور کردند و مسافتهای کوتاه نیمساعته بردند؛ آنجا بهناچار پایمان را روی اگزوز گذاشتیم تا آسیب نبیند، که تمام کفشهایمان سوخت؛ زنم که اصلاً پایش سوخت... در ایران کلاً امنیت برای زن و بچهها بیشتر بود، کسی به ما کار نداشت؛ البته کسی هم نمیدانست که ما مسافر قاچاقی هستیم. جایی، بین بندرعباس و شیراز، منتظر ماشین بودیم که ماشینهای پاسگاه رسیدند و پنجاه شصت نفر از ما را بردند. ما چهار نفر جایی میان سنگها دراز کشیدیم و خدا رحم کرد که یا ندیدند یا گذشت کردند. شاید از خانوادهها میگذشتند چون جوانهای تنهای مجرّد زیاد بودند؛ بهخاطر بیکاری، تعطیلیِ مدرسهها و ... وقتی کار و کاسبی و درآمد نباشد نمیتوانی زندگی کنی. خانوادههایی که در ایران فامیل دارند معمولاً میآیند که بمانند؛ مجردها و خانوادههای پولدارتر، یا حتی بیسرنوشتتر، خودشان را میکشانند به ترکیه تا در کَمپها پذیرفته شوند، تا بعد سرِ فرصت از آنجا به اروپا و آلمان بروند، البته اگر در مرز ترکیه گیر نیفتند و برگردانده نشوند. ما جانمان را دستمان گرفتیم و آمدیم. همین چند وقت پیش خبر آمد که یک ماشین حاملِ مسافران افغانستانی با چهارده سرنشین با کامیون تصادف کرد و لِه شد. خیلی ترسیدیم و سختی کشیدیم؛ فقط آب میخوردیم که پولمان تمام نشود... به هر حال، آدمهای پاسگاه که رفتند ما شبانه و در بیآبی بلند شدیم و برگشتیم بهطرف ایستگاه قبلیمان ... در راه راهنمایمان پیدایَش شد و ما را برد خانهاش؛ حمام کردیم و یک وعده غذای گرم خوردیم؛ خدا عمرش بدهد. به او گفتیم که خسته و کلافهایم و یک ماشین برایمان جور کند که ما را بیاورد تهران... ماشین آمد و سوار شدیم و آمدیم طرفِ تهران. شبِ آخر هم در مسیر تهران ما را بردند به یک گاوداری؛ آنجا هم سخت گذشت؛ از ظهر تا هشتِ شب؛ بوی گَند و هوای دَمکرده و... نفَس کشیدن سخت بود، بهخصوص برای پیرها و بچهها ... به تهران که رسیدیم ما را، که حدود سیصد نفر بودیم، مجرد و خانواده یکجا، در یک سوله جا دادند و در را به رویمان قفل کردند. آنجا دستشویی داشت و همهمان دستشویی رفتیم و سر و صورتی شستیم. همان وقت یک جوانی کلافه شده بود و سروصدا کرد؛ شِش ایرانیِ تنومند آمدند و این پسر را آنقدر زدند که از حال رفت. در طول مسیر باید مراقب باشی و سروصدایی نکنی، وگرنه به دردسر میافتی ... بعد زنگ زدند به فامیلهایمان، که مسافرشان رسیده و هرکس فلانقدر بریزد تا مسافرش را بفرستند. معمولاً مسافرها را غروب میفرستند؛ تا پول آخر را نریزید مسافرتان را وِل نمیکنند. غروبِ همان روز راه افتادیم و چند ساعت بعد در این خانه بودیم. این فامیل ما معرفت به خرج داده و ما را تا اینجا رسانده. اینجا هم، توکل بر خدا، اگر بشود از طریق همین فامیل خوبمان کار پیدا میکنیم و آرامآرام بچهها را به مدرسه میفرستیم و ...
* تا آنجا که اطلاع داریم، در زمان اتمامِ این یادداشت، یکی از این دو خانواده کار و خانه پیدا کرده است.