06 اکتبر 2025

ایوان کلیما؛ «زندگی رشته‌ای است که هر آن ممکن است گسسته شود»

هرمز دیّار

 

«به یاد ایوان کلیما»

 

«سال‌ها قبل در طلب یک جرعه کتابِ خوب، پا به کتابفروشی گذاشتم. ردیف‌های کتاب‌فروشی را گز کردم و از برابر قفسه‌های پرو پیمان گذشتم تا سرانجام کتابی نسبتاً کم‌برگ نظرم را به خود جلب کرد. روی جلد کتاب، عکس برجِ ساعتِ نجومی پراگ دیده می‌شد و در پس زمینه‌ی کهرباییِ طرح جلد، غروب یا شاید طلوع آفتاب؛ گرم ولی غم‌آلود. ورقی زدم. بریده‌هایی از آن را خواندم. به دلم نشست. نویسنده را نمی‌شناختم اما از عنوان کتاب معلوم بود که نویسنده باید از دیار چک باشد. من هم مثل خیلی‌های دیگر که برای اولین بار با روح پراگ آشنا شدند، کلیما را نمی‌شناختم اما هم‌وطنان او مثل چابِک، کافکا، کوندرا، هربال، هاول و ... بیش از آن دلبری کرده بودند که بتوانم در خریدن کتاب درنگ کنم.»

سه سال پیش که این نوشته را می‌نوشتم به هیچ وجه تصور نمی‌کردم که کلیمای عزیز، با وجود سالخوردگی، به این زودی ما را ترک گوید.

کلیما از دهه‌ی ۱۳۷۰ با ما ایرانی‌ها بود. با آن لحن روراست و صمیمی‌اش و با آن چهره‌ی دوست‌داشتنی و موهای بیتلی‌اش‌ بر روی جلد کتاب‌هایش.

کلیما نوشتن را از کودکی و در یکی از اردوگاه‌های نازی آموخت. دردآشنا بود. پدر بی‌گناهش را نیز قبلاً به زندان انداخته بودند. ایوان کوچک و یهودی‌تبار نیز حق نداشت که به مدرسه، سینما یا پارک برود. طبق دستور نازی‌ها باید ستاره‌ی زردرنگی روی لباس‌هایش می‌آویخت. سپس روزی نام او و مادرش را خواندند و آنها به اتفاق برادر کوچک‌ترش راهی اردوگاه ترزین شدند. ده‌ساله بود که به آنجا قدم گذاشت و در چهارده‌سالگی از آنجا بیرون آمد. سال‌ها بعد، در بزرگسالی، این تجربه‌های گران‌بار به کارش آمد. او همیشه می‌گفت، «کسی که از این مهلکه جان به در برده باشد از پس تندبادهای زندگی برمی‌آید.» وقتی ممنوع‌القلم شد، به انواع و اقسام کارها، از حمل نعش مرده‌های بیمارستان تا شیشه‌شوری و کارِ گِل تن داد اما خم به ابرو نیاورد. 

اما مهم‌ترین درسی که در اردوگاه آموخت این بود که، «زندگی رشته‌ای است که هر آن ممکن است گسسته شود.»

او جز ده درصدی از کودکان اردوگاه بود که از ترزین جان به در برد. اجل نازی‌ها زودتر از اجل خانواده‌اش سر رسید. وقتی به خانه آمد، اثرات جنگ را نیز با خود به خانه آورد. حس انتقام‌جویی در او زبانه می‌کشید. از شنیدن اخبار دادگاه‌های نورنبرگ و اعدام نازی‌ها به وجد می‌آمد. اما مدتی نگذشت که به خود آمد. او که پیش‌تر قربانی نوع خاصی از تعصب شده بود، حالا خود را به دست نوع دیگری از تعصب می‌سپرد.

در کتاب قاضی در محکمه نوشت، «وقتی خاطرات هِس (از مقامات نازی) را می‌خواندم چندین و چند شب در ذهنم تصور می‌کردم که چطور قبل از اینکه اعدامش کنم، درِ اتاق گاز را به روی همسر و فرزندانش می‌بندم و او را وا می‌دارم که مردنشان را تماشا کند ...»

و چند سطر بعد نوشت، «البته محال بود این کار را بکنم ... چون به گمانم زندگی‌کردن با احساس گناه، کیفری است که به مراتب از مجازات مرگ سنگین‌تر است.» 

البته احساس خشم او صرفاً متوجه نازی‌ها بود نه کمونیست‌های شوروی. هرچه باشد این ارتش سرخ بود که او و خانواده‌اش را آزاد ساخته بود. اما بعدها دریافت که، «این نیروهای خیر و شر نیستند که با یکدیگر نبرد می‌کنند بلکه صرفاً دو شر متفاوت‌اند که برای استیلای جهان با هم به رقابت می‌پردازند.»

حالا خشمش را متوجه نظام کمونیستی چکسلواکی ساخته بود. به‌خصوص با سانسور ادبی، آشکارا مخالفت می‌ورزید. ممنوع‌‌القلم شد و تمام نسخه‌های آخرین داستانش را خمیر کردند. هر از گاهی منزلش تفتیش می‌شد. بازجویی‌های تحقیرآمیزی را از سر گذراند. به کار گل رو آورد. و همزمان با دوستان هم‌فکرش نسخه‌های سامیزدات را فراهم می‌آورد. بی‌اجر و مزد! 

در ۱۹۷۷ منشور ۷۷ را امضا نکرد. نمی‌خواست متنی را امضا کند که خودش در نوشتن آن نقش نداشته است. اما دلیل دیگری هم وجود داشت: می‌ترسید اگر امضا کند دخترش را در دانشکده نپذیرند. بعدها فهمید که ضعف‌نشان دادن در برابر خودکامگان، هر چقدر هم که کوچک باشد، آنها را جری‌تر می‌کند. قبلاً او را یکی از معترضان جدی می‌دانستند حالا می‌خواستند بدانند که چرا پا پس کشیده. آیا با بقیه دچار اختلاف نظر شده بود؟

سرانجام جنبشی که با تدوین منشور ۷۷ به راه افتاده بود، به پیروزی رسید و واتسلاو هاول به دفتر ریاست جمهوری راه یافت. هاول بدون درنگ پُست وزارت فرهنگ را به کلیما پیشنهاد داد اما او نپذیرفت. می‌گفت، «وقتی به هدف مهم خودمان یعنی برچیدن رژیم کمونیستی رسیدیم، حس کردم که دیگر کار خود را کرده‌ام.»

در سال ۲۰۱۱ زوزانا کریهووا، استادیار بخش زبان فارسی و ایران‌شناسی دانشگاه چارلز به دیدن کلیما رفت و ترجمه‌ی فارسی روح پراگ را به دستش داد و به او گفت که در ایران بسیار مشهور است و او را نماد آزادی می‌دانند. در پاسخ، کلیما با لبانی گشوده خندید و گفت که «باورم نمی‌شود!»