29 اکتبر 2025

آیا «نابغه‌ها» تافته‌ای جدابافته‌اند؟

مارک نیلر

افسانه‌ی نبوغ: جذابیت خطرناک شورشی‌ها، اعجوبه‌ها و قانون‌شکنان، نویسنده: هلن لوئیس، انتشارات: کِیپ، ۲۰۲۵. 

 

وقتی کسی را نابغه می‌خوانیم واقعیتی را بیان نمی‌کنیم. با چنین کاری در افسانه‌پردازی پیرامون آن شخص سهیم می‌شویم، افسانه‌ای که فقط بخشی از آن به توانایی‌های واقعیِ او ربط خواهد داشت. اگر ظاهر، گفتار و کردار یک نفر با افسانه‌ی رایج درباره‌ی نوابغ سازگار نباشد ــ برای مثال اگر حوصله‌سربر، راضی و خرسند، و دلسوز عزیزانش باشد ــ بعید است که او را نابغه بدانیم، حتی اگر دستاوردهای خیره‌کننده‌ای داشته باشد. هلن لوئیس، معاون سابق سردبیر هفته‌نامه‌ی «نیو استِیتسمَن» و عضو کنونیِ هیئت تحریریه‌ی ماهنامه‌ی «آتلانتیک»، در این کتاب بحث‌انگیز و جالب چنین استدلالی را ارائه می‌کند. او می‌نویسد: «چون هیچ تعریف علمی و واقع‌بینانه‌ای از نبوغ وجود ندارد، هر جامعه‌ای لقب پرطمطراق نابغه را به افرادی استثنائی اعطا می‌کند تا به این ترتیب نشان دهد که چه چیزی را ارزشمند می‌شمارد.» لوئیس طرز فکر رایج درباره‌ی نبوغ، به‌ویژه نبوغ مردانه، را رد می‌کند ــ و این همان چیزی است که از نویسنده‌ی کتاب‌ زنان سرسخت: تاریخ فمینیسم در ۱۱ مبارزه (۲۰۲۰) انتظار داریم.

منظور لوئیس این نیست که نابغه وجود ندارد، اما او می‌خواهد این فکر را از سرِ ما بیرون کند که نابغه‌ها تافته‌ای جدابافته‌اند، عقیده‌ای که «ذهن بسیاری از آدم‌ها را مسموم کرده است.» در نتیجه‌ی زیاده‌رویِ جامعه و ایجاد روایتی اغراق‌آمیز، «آدم‌های فوق‌العاده موفق در یک حوزه دیگر این موفقیت را ثمره‌ی ترکیبی از استعداد، بخت و اقبال مساعد و سخت‌کوشی نمی‌دانند، و در عوض خود را اَبَرانسان می‌پندارند.» لوئیس خواهان احیای تعریف یونانی‌ها و رمی‌ها از نبوغ است که آن را ثمره‌ی نوعی مکاشفه و الهام می‌دانستند و نه نوعی ویژگیِ ذاتیِ شخص. به نظر لوئیس، بهتر است که شاهکارهای هنری را نمونه‌هایی از نبوغ بدانیم که به دست آدم‌هایی پرعیب‌ونقص خلق شده‌اند. «رمان جنگ و صلح ثمره‌ی نبوغ است. اما خود تولستوی اشراف‌زاده‌ای پرتوقع بود که خلق‌وخوی بسیار عجیب‌وغریبی پیدا کرد.»

هر کتابی درباره‌ی نبوغ ناگزیر شامل مثال‌هایی است که نویسنده بنا به سلیقه‌اش آن‌ها را برگزیده، و لوئیس هم اقرار می‌کند که نمونه‌های ارائه‌شده در این کتاب «بی‌تردید دستچین شده‌اند» ــ گرچه شاید درست‌تر باشد که واژه‌ی «سلیقه‌ای» را به کار ببریم. لوئیس بیش از یک فصل را به «بیتلز» اختصاص می‌دهد، اما فقط یک بار به بتهوون و شوپن، و تنها دو بار به موتزارت اشاره می‌کند. لوئیس در چند صفحه به شکسپیر می‌پردازد اما یک فصل کامل را به کریس گود اختصاص می‌دهد، کارگردان و نمایش‌نامه‌نویس گمنامی که در ژوئن ۲۰۲۱، اندکی پس از بازداشت به جرم در اختیار داشتن تصاویر هرزه‌نگاری کودکان، خودکشی کرد. لوئیس نمونه‌های فراوانی از حوزه‌ی علم و فناوری ارائه می‌کند اما به هیچ وجه از حوزه‌های ورزش و فلسفه مثال نمی‌زند. ایلان ماسک، که لوئیس مجذوب اوست، در کتاب حضور پررنگی دارد. گرچه شاید انتخاب نمونه‌ها عجیب به نظر برسد اما این امر نه تنها استدلال لوئیس را مخدوش نمی‌سازد بلکه به فهم استدلال او کمک می‌کند. مثال گود نشان می‌دهد که ستایش نبوغ ممکن است چه پیامدهای زیان‌باری داشته باشد؛ و ماسک هم از دیگر غول‌های فناوری مثل تیم برنرز-لی، خالق وب جهان‌گستر (world wide web)، مشهورتر است چون رفتارش با کلیشه‌های رایج درباره‌ی نابغه‌ی پرتوقع، بدقلق و عجیب‌وغریب همخوانی دارد.

تعریف نبوغ فوق‌العاده دشوار و حتی شاید ناممکن است. اما این بدان معنی نیست که تلاش برای تعریف نبوغ بی‌فایده است. به قول آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی، «آدم بااستعداد مثل تیراندازی است که تیرش به هدفی می‌خورد که دیگران نمی‌توانند آن را با تیر بزنند؛ آدم نابغه مثل تیراندازی است که تیرش به هدفی می‌خورد که دیگران حتی از دیدنش هم عاجزند.» لوئیس با این نظر موافق نیست و آن را شبیه به جملات «انگیزشی» در شبکه‌های اجتماعی می‌داند. اما شوپنهاور در این عبارت به دو جنبه‌ی مهم نبوغ اشاره می‌کند: اول این که بر خلاف تعریف رایج از نبوغ در واژه‌نامه‌ها، نبوغ چیزی فراتر از داشتن مهارت فنی، حتی مهارت فنی خارق‌العاده، است؛ و دوم این که نبوغ، دست‌کم تا حدی، شامل جهشی خلاقانه است که حوزه‌ی فعالیت نابغه را برای همیشه تغییر می‌دهد. این همان چیزی است که تامس کون، فیلسوف آمریکایی، «تغییر پارادایم» یا سنت‌شکنی می‌خواند. علم پس از اینشتین دیگر هرگز مثل سابق نبود (او ابتدا با کمک قوه‌ی تخیل مفهوم نسبیت را در نظر مجسم کرد و سپس معادلات نسبیت را ابداع کرد، نه این که ابتدا معادلات را ابداع کند و بعد به مفهوم نسبیت پی ببرد)؛ بتهوون و شوپن موسیقی را دیگرگون کردند؛ نقاشان امپرسیونیست‌ و پیکاسو مفاهیم ژرف‌نمایی (perspective) و بازنمایی (representation) را زیر و رو کردند. شاید نتوان نبوغ را تعریف کرد اما تأثیر کار یک نابغه برای همه مشهود است.

 در نتیجه‌ی زیاده‌رویِ جامعه و ایجاد روایتی اغراق‌آمیز، «آدم‌های فوق‌العاده موفق در یک حوزه دیگر این موفقیت را ثمره‌ی ترکیبی از استعداد، بخت و اقبال مساعد و سخت‌کوشی نمی‌دانند، و در عوض خود را اَبَرانسان می‌پندارند.»

تلاش برای اندازه‌گیری یا سنجش کمّی نبوغ از بسیاری جهات آموزنده، اما در نهایت ناموفق، بوده، درست همان‌طور که کوشش‌های اخیر برای «توضیح دادن» شعور و آگاهی هم به نتیجه نرسیده است. این تلاش‌ها با اندازه‌گیری بهره‌ی هوشی در اوایل قرن بیستم آغاز شد، یعنی وقتی که دولت فرانسه به دو روان‌شناس فرانسوی به نام‌های آلفرد بینه و تئودور سیمون دستور داد که روشی را برای شناسایی کودکانِ کم‌توان‌تر طراحی کنند. (خیلی جالب است که تاریخ اندازه‌گیری هوش با جست‌وجو برای یافتن نوابغ آغاز نشد.) روش آن‌ها برای سنجش هوش به پایه و اساس مقاله‌ای تبدیل شد که یک روان‌شناس آمریکایی به نام لوئیس تِرمَن در سال ۱۹۲۵ منتشر کرد. عنوان اصلی این مقاله «مطالعات ژنتیکی نبوغ» بود اما اکنون به «تحقیق ترمن درباره‌ی تیزهوشان» شهرت دارد. ترمن ۱۰۰۰ کودک کالیفرنیایی با بهره‌ی هوشیِ حداقل ۱۳۵ را برگزید (میانگین بهره‌ی هوشی ۱۰۰ است) و آن‌ها را در سراسر عمرشان دنبال کرد.

در آن زمان مردم عقیده داشتند که بهره‌ی هوشی میزان هوش و حتی ارزش انسان را تعیین می‌کند: در سال ۱۹۲۷، دیوان عالی آمریکا با اشاره به رأی یک قاضی که گفته بود «سه نسل آدم ابله بس است»، با صدور حکمی اعلام کرد که عقیم کردن آدم‌های بالغ با بهره‌ی هوشی پایین مغایر با قانون اساسی نیست. اکثر کودکان زیر نظر ترمن تیزهوش و در دوران بزرگ‌سالی بسیار موفق بودند؛ اما او بیش از بیست سال بعد اقرار کرد که در میان آن‌ها حتی یک نابغه هم نیافته بود. ویلیام شاکلی و لوئیز آلوارز، دو کودکی که بهره‌ی هوشی‌شان کمتر از ۱۳۵ بود و به همین علت ترمن آن‌ها را در تحقیق خود نگنجانده بود، بعدها جایزه‌ی نوبل فیزیک را به دست آوردند.

شصت سال پس از تحقیق ترمن، مریلین وُس ساوانت به نماد مُد جهانیِ بهره‌ی هوشی تبدیل شد. او در سال ۱۹۵۶، وقتی که تنها ده سال داشت، در آزمون بهره‌ی هوشی شرکت کرده و امتیاز ۲۲۸ را به دست آورده بود، رقمی که نشان می‌داد سن فکری‌اش بیست‌ودو سال است. اما ساوانت تا سال ۱۹۸۵ به موفقیت خاصی در زندگی دست نیافت و گمنام ماند. در آن سال، کتاب رکوردهای جهانی گینِس امتیاز او در آزمون بهره‌ی هوشی را منتشر کرد. (دقیقاً نمی‌دانیم که پژوهشگران این کتاب چطور به نتیجه‌ی این آزمون دست یافتند.) ساوانت، که اکنون هفتادوهشت‌ ساله است، به انجمن جهانی تیزهوشان (Mensa) پیوست و به‌عنوان «باهوش‌ترین آدم دنیا» شهرت یافت و کتاب‌هایی مثل قدرت تفکر منطقی (۱۹۹۷) و پرورش مغز در تنها ۱۲ هفته (۱۹۹۱) را نوشت. به نظر لوئیس، جذابیت بهره‌ی هوشی ناشی از «سادگی خیره‌کننده‌اش و وعده‌ی تقلیل دادن پیچیدگیِ روان انسان به یک عدد» است. او زمانی به این نتیجه می‌رسد که از یکی از همکارانش می‌پرسد که در آزمون بهره‌ی هوشی در کودکی چه نمره‌ای گرفته بود ــ و بلافاصله پس از پرسیدن این سؤال پشیمان می‌شود: «احساس کردم که چنین پرسشی زشت و ناپسند است. مثل این است که می‌پرسیدم شماره‌ی پایش چیست، یا حتی بدتر.» او به نشانه‌ی تأیید، سخن استیفن هاوکینگ را نقل می‌کند که زمانی گفته بود، «آدم‌هایی که به بهره‌ی هوشیِ خود می‌نازند بی‌عرضه‌اند.» (لوئیس با انتقادی هوشمندانه از فیلم «نظریه‌ی همه‌چیز» (۲۰۱۴) نشان می‌دهد که درباره‌ی نبوغ خود هاوکینگ هم افسانه‌سرایی شده است.)

در قرنی که پایه و اساس سنجش بهره‌ی هوشی بنا نهاده شد بسیاری از پژوهشگران نامدار عقیده داشتند که نوابغ را می‌توان به دقت مشخص و دسته‌بندی کرد. یکی از این پژوهشگران فرانسیس گالتون، پسرعمه‌ی چارلز داروین، بود که اصطلاح «علم اصلاح نژاد» (eugenics) را ابداع کرد. در نبوغ موروثی (که در سال ۱۸۶۹، یک دهه پس از منشاء انواع داروین، منتشر شد)، گالتون تحقیق خود درباره‌ی طبقات بالا و تحصیل‌کرده‌ی بریتانیا را منتشر کرد (نمونه‌ی آماری گالتون تا حدی سلیقه‌ای بود) و نتیجه گرفت که از هر ۴۰۰۰ نفر یکی «برجسته» (eminent)، و از هر یک میلیون نفر یکی «سرآمد» (illustrious) است. نظرات او تأثیر چشمگیری بر هانس آیزِنک داشت که در سال ۲۰۱۲، پانزده سال پس از مرگش، انجمن روان‌شناسی آمریکا او را سیزدهمین روان‌شناس برجسته‌ی قرن بیستم، برتر از کارل گوستاو یونگ، شمرد. آیزنک یکی از خنده‌دارترین تعریف‌های «نابغه» را ارائه کرده است: «بی‌تردید، نابغه باید مرد باشد، پدرومادری عضو طبقه‌ی متوسط یا متوسط بالا داشته باشد، و ترجیحاً یهودی‌تبار باشد... او باید متولد ماه فوریه باشد، و در ۳۰ سالگی یا ۹۰ سالگی بمیرد، اما نه در ۶۰ سالگی! او باید طوری برنامه‌ریزی کند که وقتی قوای خلاقه‌اش به حداکثر می‌رسد... میزان فعالیت خورشید در حداقل خود باشد.» بی‌تردید.

لوئیس می‌گوید که گالتون و پیروانش با تمرکز بر افراد، دلمشغولی عصر رنسانس به «مردان بزرگ» را احیا کردند. بر اساس این روایت، که تحول مهمی در افسانه‌سرایی درباره‌ی نوابغ به شمار می‌رفت، نابغه آدمی عجیب‌وغریب و منزوی است که عظمتش ماندگاریِ میراثش را تضمین می‌کند. به نظر لوئیس، این «مفهومی راست‌گرایانه» است، «زیرا فرد را بر جمع ترجیح می‌دهد» ــ در حالی که در دنیای واقعی زنده نگه داشتن یاد نابغه در خاطر مردم محتاج تلاش و کوشش فراوان دیگران است. لوئیس شهرتِ شکسپیر را مدیون تلاش و کوشش دو دوست بازیگر او، جان هِمینگز و هنری کاندِل، می‌داند: اگر آن‌ها هفت سال پس از مرگ شکسپیر، فولیوی یکم (First Folio) را منتشر نکرده بودند هجده نمایش‌نامه‌ی او ــ از جمله شاه لیر، توفان و مکبث ــ از دست می‌رفت و نام و نشانی از آن‌ها باقی نمی‌ماند. شهرت شکسپیر ۱۵۳ سال پس از مرگش، در ۲۳ آوریل ۱۷۶۹ تثبیت شد، یعنی وقتی که دیوید گَریک (بازیگری که بعدها نامش زینت‌بخش یکی از باشگاه‌های نجیب‌زادگان لندن شد) در شهر استرتفورد-اپان-اِیون (Stratford-upon-Avon) مراسم سالگردی برای او برگزار کرد. لوئیس می‌گوید که این مراسم «کاملاً مضحک» بود و در آن اشعاری در مدح «ویلیِ ایونی»[1] خواندند و چیزهایی مثل روبان و دستمال گردن به اسم شکسپیر فروختند. اما این سرآغاز نشان تجاریِ شکسپیر بود. 

به قول آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی، «آدم بااستعداد مثل تیراندازی است که تیرش به هدفی می‌خورد که دیگران نمی‌توانند آن را با تیر بزنند؛ آدم نابغه مثل تیراندازی است که تیرش به هدفی می‌خورد که دیگران حتی از دیدنش هم عاجزند

عامل دیگری که بطلان افسانه‌ی نابغه‌ی تنها را ثابت می‌کند مفهوم «هوش جمعی» (scenius) است که لوئیس آن را «فضای شگفت‌انگیز موفقیت جمعی» تعریف می‌کند. او سخن پل گراهام، سرمایه‌گذار حوزه‌ی فناوری، را نقل می‌کند که گفته است «پدید آمدن لئوناردو داوینچی محتاج چیزی بیش از تواناییِ ذاتی اوست. باید فلورانس سال ۱۴۵۰ هم وجود داشته باشد.» گراهام با اشاره به پیدایش طیف گسترده‌ای از استعدادها در فلورانسِ عصر رنسانس ــ از جمله هنرمندانی مثل لئوناردو، دوناتلو، میکل آنژ و بوتیچلی ــ می‌گوید که میلان فقط 320 کیلومتر با فلورانس فاصله داشت اما از این نظر با فلورانس قابل‌مقایسه نبود. کالیفرنیای دهه‌ی ۱۹۲۰ هم یکی از کانون‌های هوش جمعی بود و دانشمندان ساکن آن نظریات نامتعارفی در حوزه‌ی جدید مکانیک کوانتوم ارائه ‌کردند که به تغییر پارادایم در علم انجامید. به نظر لوئیس، امروز سیلیکون ولی کانون هوش جمعی است.

یکی از دیگر نشانه‌های بطلان افسانه‌ی نابغه‌ی تنها پدیده‌ی جالب «اکتشافات همسان» است که اولین بار در سال ۱۹۲۲ در مقاله‌ی دو جامعه‌شناس آمریکایی، ویلیام اف. آگبِرن و دوروتی تامس، به آن اشاره شد. آن‌ها در این مقاله ۱۴۸ کشف یا اختراع یکسان در دو موقع متفاوت، به صورت مستقل از یکدیگر ــ از جمله تلفن (الکساندر گراهام بل و الیشا گرِی)، حساب دیفرانسیل و انتگرال (آیزاک نیوتن و گوتفرید لایبنیتس) و هواپیما (ساموئل لانگلی و برادران رایت) ــ را برشمردند. این دو پژوهشگر نظریه‌ای را ارائه دادند که اکنون به نظریه‌ی «احتمال در دسترس» شهرت دارد ــ یعنی این که ابداعات آمیزه‌ای از عوامل موجودند و محیط علمی یا فرهنگی، پدید آمدنشان را تقریباً حتمی می‌کند. وقتی که ادیسون در سال ۱۸۷۹ لامپ را «اختراع کرد»، این اختراع در واقع مبتنی بر دهه‌ها تحقیق درباره‌ی «التهاب تابشی» (incandescence) بود. به همین ترتیب، وقتی که تلفن‌های همراه به اینترنت پرسرعت و دوربین‌های ویدیویی مجهز شدند، شرایط برای ایجاد یک وبسایت پخش ویدیویی فراهم شد: یوتیوب به نوعی «احتمال در دسترس» ارتقاء یافت. «هوش جمعی» و «اکتشافات همسان» نشان می‌دهند که نوآوری و خلاقیت، فعالیتی جمعی است، نه فردی.

لوئیس کتاب زنان سرسخت را نوشته و مجموعه‌ی رادیویی «همسران بزرگ» (۲۰۲۱) را تولید کرده است. بنابراین، او به‌خوبی می‌داند که همسرانِ بردبار و شکیبا هم در موفقیت نوابغ نقش مهمی دارند. او می‌پرسد: «اگر زنان می‌توانستند زن (wife) بگیرند، چند زن دیگر در طول تاریخ نابغه خوانده می‌شدند؟» چرا؟ «چون یک زن (wife) از عهده‌ی انجام هر کاری برمی‌آید.» او می‌گوید که سوفیا تولستوی هفت سال مشغول نسخه‌برداری از جنگ و صلح بود، آن هم اغلب در تخت‌خواب و هنگامی که طبق معمول حامله بود. ورا نابوکوف نه تنها برای همسرش، ولادیمیر، غذا می‌پخت و لباس‌هایش را می‌شست بلکه کارگزار ادبی و مترجمش هم بود. لوئیس در فصل دیگری که به پیشگامان هنر انتزاعی در آمریکای دهه‌ی ۱۹۵۰ اختصاص دارد، همسر جکسون پولاک، لی کرازنِر، را «زنی بزرگ» می‌خواند، مخصوصاً چون تا زمان مرگ شوهرش در سال ۱۹۵۶ از پرورش استعدادهای چشمگیر خودش چشم‌پوشی کرد.

افسانه‌سرایی پیرامون جکسون پولاک نشان می‌دهد که گاهی فقط کافی است که کسی قواعد را زیر پا بگذارد تا او را نابغه بخوانیم. نمی‌دانیم که نقاشی‌های قطره‌ای پولاک چقدر حاکی از استعداد است، اما می‌دانیم که آمریکای دهه‌ی ۱۹۵۰ هرگز چیزی شبیه به این نقاشی‌ها ندیده بود (و هنوز هم این آثار را در حراجی‌ها به قیمت‌های گزافی می‌خرند). وقتی قاعده‌شکنی در هنر را مکمل رفتار خلاف عرف و عادت در زندگی بشمریم ــ یعنی همان تلقی و تصوری که از پولاک و پیکاسو داریم ــ نوابغ به نماد آزادی و معافیت از مسئولیت تبدیل می‌شوند. آن‌ها نماد فردیتِ بی‌قیدوشرط هستند، فردیتی که ظاهراً در دیگر آدم‌ها خفه و سرکوب می‌شود. به قول لوئیس، پیکاسو «خودش را به خورشیدی تبدیل کرد که دیگران همه باید دورش بچرخند.» لوئیس می‌پرسد، «مگر کسی هست که شغلی ملال‌آور و زندگیِ سختی آکنده از مسئولیت شخصی داشته باشد و دلش نخواهد که مثل پیکاسو ]آزاد و فارغ از مسئولیت[ باشد؟»

وقتی قاعده‌شکنی در هنر را مکمل رفتار خلاف عرف و عادت در زندگی بشمریم ــ یعنی همان تلقی و تصوری که از پولاک و پیکاسو داریم ــ نوابغ به نماد آزادی و معافیت از مسئولیت تبدیل می‌شوند. 

یکی از دیگر عناصر افسانه‌های رایج درباره‌ی نوابغ این است که آن‌ها عجیب‌وغریب، پر از عیب و ایراد و شاید حتی بیمارند. لوئیس این را الگوی «نابغه‌ی نامتعادل» می‌خواند. «ما دوست داریم که آدم‌های غیرعادی به موفقیت‌های بزرگی دست یافته باشند ــ احساس می‌کنیم که چنین چیزی نشانه‌ی نوعی عدالت کیهانی است.» عیب و نقص‌های نوابغ را در یک کفه‌ی ترازو و استعدادهای آن‌ها را در کفه‌ی دیگر می‌گذاریم و می‌گوییم که برای شکوفایی استعدادهایشان باید بر این موانع غلبه کنند؛ دلمان نمی‌خواهد که کارشان خیلی آسان باشد. بدیهی‌ترین کلیشه عبارت است از نابغه‌ی دیوانه ــ گرچه، همان‌طور که لوئیس می‌گوید، این صرفاً افسانه‌ نیست. «مطالعات حوزه‌ی شخصیت‌شناسی نشان می‌دهد که بسیاری از آدم‌های خلاق ذهنِ خیلی بازی دارند ــ و این گشودگی به روی دیدگاه‌های مختلف اگر به افراط کشیده شود ممکن است سبب شود که فرد نتواند واقعیت و اوهام را از یکدیگر تمیز دهد.»

در یک سر این طیف، هنرمندی قرار دارد که خیال‌باف و بی‌دست‌وپا است، و این همان چیزی است که اغلب درباره‌ی شاعران می‌گویند. مارتین اِیمیس در رمان اطلاعات می‌نویسد: «شعرا رانندگی نمی‌کنند. هیچ‌وقت به شاعری که رانندگی بلد است اعتماد نکنید. هرگز به شاعری که پشت فرمان نشسته است، اعتماد نکنید. اگر می‌تواند رانندگی کند، به اشعارش به دیده‌ی تردید بنگرید.» بر اساس این دیدگاه، هنرمندان نمی‌توانند (یا نباید) به کارهای ملال‌آور روزمره بپردازند. به نظر لوئیس، این عقیده که هنرمندان روحیه‌ای حساس دارند و در برابر ناملایمت‌های دنیا آسیب‌پذیرند جدید نیست و سابقه‌اش به شاعران رمانتیک اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم می‌رسد. «ما هنرمندان همگی مجنون‌ایم»، این را همان لرد بایرون‌ای گفت که معشوقه‌اش لیدی کارولین لَمب او را «دیوانه، بد و خطرناک» توصیف کرده بود. بسیاری از این شعرا از نظر جسمانی هم سست و ضعیف و به سل مبتلا بودند.

در سر دیگر این طیف، نابغه‌ی مبتلا به بیماری روانی حاد قرار دارد؛ برای مثال، می‌توان به جان نَش، ریاضی‌دان آمریکایی، اشاره کرد. در فیلم «ذهن زیبا» (۲۰۰۱)، به کارگردانی ران هاوارد، راسل کرو نقش نش را بازی می‌کند و دست و پنجه نرم کردن او با شیزوفرنی را به تصویر می‌کشد. داستان نش کاملاْ باب طبع هالیوود بود چون می‌توان ادعا کرد که بیماری‌اش بهایی بود که برای توانایی‌ها و دستاوردهایش (از جمله سهم مهم‌اش در نظریه‌ی بازی) پرداخت. اما واقعیت‌ها همیشه با افسانه‌های رایج پیرامون نوابغ تطابق ندارد. چند سال قبل از تولید این فیلم، هاوارد حق ساختن فیلمی درباره‌ی یک جوان آمریکاییِ بااستعداد دیگر را به دست آورده بود ــ یک دانشجوی حقوق در دانشگاه ییل به نام مایکل لودور که «نیویورک تایمز» در سال ۱۹۹۵ او را نابغه خوانده بود. لودور هم از شیزوفرنی رنج می‌برد اما دیوانه‌تر از آن بود که به درد هالیوود بخورد: در ۱۷ ژوئن ۱۹۹۸ او را در پردیس دانشگاه کورنل در شهر ایتاکا، در ایالت نیویورک، در حالی یافتند که غرق در خون بود و دوست‌دخترش را با ضربات چاقو به قتل رسانده بود. فیلم هاوارد، با عنوان موقت «قوانین جنون»، هرگز ساخته نشد.

بنابراین، جنون یا بدخُلقی نوابغ هم نباید از حدی تجاوز کند. روندهای جاری در فرهنگ مدرن حاکی از آن است که این حد و مرز با جنون مرگبار فاصله‌ی زیادی دارد ــ اما عجیب است که لوئیس درباره‌ی این تغییر و تحول چیز زیادی نمی‌گوید. او می‌نویسد که «پیکاسو را به‌رغم خودخواهی و خودپسندی‌اش، و به‌رغم نابود کردن زندگی اطرافیانش ]به‌ویژه زنان[ نمی‌ستایند... او را به‌علت همین چیزها می‌ستایند.» حتی اگر زمانی چنین بوده است، اکنون دیگر این‌طور نیست. واکنش منفی اخیر به رفتار پیکاسو با زنان ــ همان‌طور که در «نانِت»، استندآپ کمدی نتفلیکس با حضور هانا گَدزبی، طنزپرداز استرالیایی، دیدیم ــ نشان می‌دهد که محبوبیت الگوی نابغه‌ی نامتعادل رو به افول است. به نظر کسانی که با گدزبی موافق‌اند، زن‌بارگی و دیگرآزاریِ مستمر این نابغه به هیچ وجه نشانه‌ی «عدالت کیهانی» نیست؛ بر عکس، این که پیکاسو این‌قدر تکریم و تمجید شده نشانه‌ی بی‌عدالتیِ کیهانی است.

به نظر می‌رسد که در آینده میزان چشم‌پوشی از معایب و خطاهای نوابغ بسیار کمتر از گذشته خواهد بود. اما شاید این همان نوع تغییر و تحولی است که هلن لوئیس می‌پسندد. در نتیجه، اکنون بین کارها و آثار نبوغ‌آمیز و آدم نامطبوع و پر از عیب‌ونقصی که در پشت صحنه‌ی فیلم و نمایش یا در پس صفحه‌ی کتاب و پشت بوم نقاشی قرار دارد تمایز آشکارتری قائل می‌شویم. این افراد لزوماً تافته‌ای جدابافته نیستند، و ممکن است آدم‌های خیلی بدی باشند. دیگر نبوغ به معنای معافیت از مسئولیت نیست. افسانه در حال تغییر است.

 

برگردان: عرفان ثابتی


مارک نیلر روزنامه‌نگار بریتانیایی مقیم اسپانیا است. او سرگرم نگارش زندگی‌نامه‌ی برایان مگی، فیلسوف بریتانیایی، است. آنچه خواندید برگردان مقاله‌ی زیر است:

Mark Nayler, ‘Genius or scenius?’, Times Literary Supplement, 13 June 2025. 


[1] ویلیام شکسپیر اهل استرتفورد-اپان-ایون بود. [م]