
Photo by Elliot Mann on Unsplash
20 دسامبر 2018
دستهای خالی
صبرا رضایی
آشناییام بر میگردد به روزهای پر هیجان نوجوانیام. زمانی که همه چی خلاصه میشد در کتاب و فعالیتهای پرهیجان سیاسی و اجتماعی. زمانی که هیچ ناعدالتی را بر نمیتابیدیم و به قدرت دستهایمان برای تغییر ایمان داشتیم. آن زمان بود که وارد جمعی شدم که امیدم را ناگهان چند برابر کرد. دختران و پسران جوانی که دغدغهی برابری و عدالت داشتند. بعضیهایشان خیلی جوانتر از جوانی آن روزهای من بودند اما دغدغههایشان سن و سال نمیشناخت.
یکی از اولین احساساتم در این جمع آشنایی بود. آشنایی با کسانی که تا چند روز پیش غریبهترین غریبهها بودند. در فضای خانوادهام هیچ وقت اسمی از آنها نشنیده بودم. انگار تا چند روز پیش اصلاً در این دنیا وجود نداشتند. اولین تجربهی مواجه شدنم اما تلخترین بود. به خاطر ندارم چه سالی و چه ماهی اما در کلاس بینش (معارف) دبیرستان نشسته بودیم. معلم کلاسمان را از اول هم دوست نداشتم. کلاً کلاسهای بینش را هیچوقت دوست نداشتم. تا حد خوبی برای آن سن و سال مذهبی بودم اما کلاسهای بینش برایم مذهب نبود. شعر خواندنها و داستان خواندنها و روشنفکریهای مذهبی برایم مذهب بود. حالا بماند که این مذهبی بودن هم حتی دوامی نداشت. به همینخاطر به حرفهای این معلم همیشه حساستر بودم.
بیشتر اوقات با رادیوی نسبتاً بزرگی که پدرم برایم خریده بود سر کلاس مسابقه کشتی و فوتبال گوش میکردم. اما این بار حتی گزارش حساسترین دربی هم نتوانست حواسام را پرت کند. شنیدم «نجس» شنیدم «کافر» و اشکهای رفیقام را دیدم. چند ثانیهای طول کشید تا بفهمم چه شد. و وقتی فهمیدم تمام بدنم به لرزه افتاد. برایم باور نکردنی بود. بعدها همین خشم باعث شد تا مرز اخراج از مدرسه هم بروم.
و اما گذشت. این کلاس و کلاسهای مشابه گذشت. تلخی اما کمتر که نه، روزبهروز بیشتر شد. بیش از نیمی از رفیقهای آن روزهایم نتوانستند همراه با من به دانشگاه بروند. اندک انگیزهای هم که برای دانشگاه رفتن داشتم با این اتفاقات از بین رفت. و من اما در روزهایی که با چالش بزرگ از دست دادن مذهب مواجه بودم تنها پناه و آرامشام جمعهای کوچکشان بود. با صدای زیبای نیایش کردنشان و با مهربانی و آغوش بازشان برای منی که دیگر حتی اندکی مذهب برایم جایگاهی نداشت آرامشی از آن جنس ایجاد میکردند. چقدر آن روزها گریه کردم. فقط با شنیدن صدای سازشان هنگام نیایش. چقدر آن روزها به آرامشام در روزهای سخت دستگیری همهی عزیزانام کمک کردند. اما خبر دستگیریشان تمامی نداشت. خبر بازجوییهایشان، خبر بسته شدن مغازههای کوچکشان، خبر اخراجشان از دانشگاه، همهوهمه انگار تمامی نداشت. اما مقاوم بودند. مقاوم بودیم. کوه میرفتیم. با همهی این اتفاقات شوخی میکردیم. انگار زندگیِ موازی داشتیم در کنار همهی این اتفاقات تلخ.
یکی مادرش مدتها در زندان بود. دیگری برادرش. آن یکی مدتها بود برادرش را ندیده بود چرا که باید برای زندگی کردن از این مرزها میرفت و خانوادهاش را با تمام خاطراتش میگذاشت. آن یکی دعوتمان میکرد برای خداحافظی قبل از زندان رفتناش. به خاطر ندارم چطور آنقدر مقاوم بودند و مقاوم بودم. اما چیزی که به خاطر دارم نیایشهای هفتگی و ضیافتهای چهارشنبهها بود. روزبهروز از مذهب بیشتر فاصله میگرفتم و صدای زیبای نیایشهایشان بیشتر و بیشتر به من توان و قدرت مواجه شدن با این تصمیم را میداد. شاید چون خودم ساز میزدم اینقدر صوت نیایشهایشان را دوست داشتم یا شاید هم سادگیشان وقت نیایش دلیل لذتبردن من بود. شاید صدای گرم پدر سالمند رفیقام انگیزهی بودن در این جمع بود. یا شاید رنج، ظلم و تبعیض بود که همهی ما را به هم نزدیک میکرد.
سالها گذشت و از این اتفاقات تلخ کم که نشد هیچ، روزبهروز بیشتر هم میشد. من از ایران رفتم. خبرهای بازداشت عزیزانم اما ادامه داشت. به ایران برگشتم و رنجهای روزافزون را با چشمان خودم دیدم. جلسات بیوقفهی دادگاهها، جلسات تجدیدنظرِ بیفایده، مغازههای بسته. خانوادهی ما همه عینکی هستند. نه یک نفر که شش نفر. تعداد عینکهایی که عوض کردیم و شکستیم دیگر در خاطرم نیست. اما خاطرم هست که تعداد بیشماری از این عینکها را از پشت درهای بسته گرفتیم. پولش را تا ماهها از ما نمیگرفتند چون مغازهی کوچکشان قانوناً بسته بود. یادم هست بیشتر اوقات عینکهایمان را ندیده سفارش میدادیم و مدت ها بعد دمِ درِ خانهمان یا خانهشان تحویل میگرفتیم. آن زمان عینکی بودن به یکی از ویژگیهای مثبت من و خانوادهام تبدیل شده بود. شاید تنها احساس مفید بودن آن روزهایم بود. اما عینکی بودن من و خانوادهام از چالشهای اقتصادی که نتیجهی باز و بسته شدن مداوم مغازههای کوچکشان بود کم نمیکرد. به مرور حضورشان در فضاهای دانشگاهی کمرنگتر شد. و همان دانشگاه کوچک آنلاینشان که گاهی به خانههای داوطلبین و اساتید ختم میشد هم پر از استرس و دردسر بود.
تنها اتفاق قابل مقایسه با این استرس برایم فشار کمیتهی انضباطی دانشگاه بود. فشار به خاطر پوششمان، به خاطر صحبت کردنهایمان با همکلاسیهای پسرمان و به خاطر فعالیتهای سیاسیمان. اما چیزی که برای من و امثال من آرامشبخش بود شاید قدرت ترک کردن این فضا بود. اما برای آنها این فضا هر روز و هر لحظه بود. فرقی نداشت وسط ترم دانشگاه بود یا آخرش. شاید هم تعطیلاتشان بود. اما کمیتهی انضباطی برای آنها تمامی نداشت. هر لحظهی زندگیشان پر از این فشارها بود.
همه و همهی این اتفاقات نتیجهی هدف گرفتن هویت تکتکشان بود. حالا اما سالها از آن کلاس بینش میگذرد. تلخی آن تجربهها را اما طوری به خاطر دارم که انگار دیروز بود. رفیق جوان بیست و اندی سالهام چند روز پیش پیغام داد: «دوشنبه خودم را به زندان معرفی میکنم.» من انگار دنیا روی سرم خراب شد. پرسیدم: «تجدید نظر؟» میدانستم که ماههای پیش جوابش آمده بود و تغییری صورت نگرفته بود اما انگار همان چند ماه پیش هم نمیخواستم باورش کنم. آخرین باری که ایران بودم چند روزی را با هم سفر کردیم. جمع کوچکی بودیم از همان روزهای بازداشتها و فشارهای زمان دانشگاهام. همه از حکماش خبر داشتیم. اما انگار هیچکدام اتفاق افتادنش را باور نکرده بودیم. تمام روز در موردش شوخی میکردیم. انگار دوباره همان زندگی موازی را از سر گرفته بودیم. انگار دوستان معمولی بودیم که در معمولیترین کشور دنیا و روتینترین شرایط ممکن با هم سفر میکردیم. اما آن طرف این زندگی زندان بود و مظلومیت و فشار و تلخی و تلخی و تلخی.
حالا چند ماه از آن سفر میگذرد. رفیقام دههی بیستسالگیاش را با بازداشت و دادگاه شروع کرد و حالا لبخند زیبا و شوخیهای بینهایت بامزهاش را با خود به زندان برده است. و من این طرف دنیا به دستهای خالیام نگاه میکنم. دیگر مثل آن روزهای نوجوانیام به قدرتشان ایمان ندارم. به عکسهایمان و به لبخندش و حال خوب زندگی موازیمان فکر میکنم. اما حتی نمیتوانم اسمش را بیاورم، عکسش را منتشر کنم چرا که هنوز این تلخیها و فشارها عین روزهای کلاس بینشام باقی مانده. چیزی انگار عوض نشده فقط ما تلخی را بیشتر باور کردیم.
دوباره به دستهای خالیام نگاه میکنم و لبخندش را به خاطر میآورم. آخرین پیغامهایمان را میخوانم. ویدئویی که برایش از خیابان استقلال استانبول فرستادم را دوباره دیدم. به صدای ویالون بیشتر دقت کردم. اینبار برایم تصویر دیگری داشت. مرا یاد نیایشهایشان انداخت. یاد مظلومیت و زیبایی صدای تکتکشان. و یاد آرامشام. دستهایم اما هنوز خالیست.