تاریخ انتشار: 
1397/02/28

فیلسوفان باید از «معنای زندگی» حرف بزنند

کیران ستیا

فیلسوفان معمولاً پرسش «معنای زندگی چیست؟» را به دیده‌ی تردید می‌نگرند و آن را جدی نمی‌گیرند. اما جست‌وجوی معنای زندگی ناپدید نخواهد شد. من نمی‌توانم به شما بگویم که معنای زندگی چیست، یا به شما اطمینان بدهم که زندگی معنایی دارد. اما می‌توانم بگویم که پرسیدن این سؤال اشتباه نیست. آیا زندگی معنا دارد؟ پاسخ این است:‌ شاید داشته باشد.


فیلسوفان درباره‌ی «معنای زندگی» می‌اندیشند. دست کم این تصور کلیشه‌ای در مورد آنها وجود دارد. وقتی جرئت می‌کنم نزد یک غریبه اذعان کنم که شغل من درس دادن فلسفه است و با این سؤال مواجه می‌شوم که «معنای زندگی چیست؟»، پاسخی حاضر و آماده دارم: ما در دهه‌ی ۱۹۸۰ به جواب این سؤال پی بردیم، اما ناچاریم که آن را پنهان نگه داریم وگرنه ممکن است شغل خود را از دست بدهیم! می‌توانم جواب را به شما بگویم، اما آن وقت مجبور خواهم بود که شما را بکشم! در واقع، فیلسوفان حرفه‌ای به ندرت این سؤال را می‌پرسند و وقتی چنین می‌کنند، اغلب آن را به عنوان سؤالی بی‌معنا کنار می‌گذارند.

خود این عبارت سرآغازی نسبتاً متأخر دارد. در زبان انگلیسی، این عبارت اولین بار در رمان هجوآمیز توماس کارلایل با عنوان سارتور ریستارتوس (۱۸۳۶) به کار رفته است، از زبان یک فیلسوف مسخره‌ی آلمانی به نام دیوگنس تویفلزدروخ («خدازاده‌ی مدفوع شیطان») که رساله‌ی مشهوری درباره‌ی پوشاک نوشته است. پرسش از معنای زندگی را به سادگی می‌توان به سخره گرفت، اما این پرسش به عنوان یکی از مسائلی باقی می‌ماند که به شکلی اساسی و نمونه‌وار مبهماند.

معنای «معنا» در «معنای زندگی» چیست؟ ما درباره‌ی معنای کلمات یا در مورد معنای زبان‌شناختی، معنای یک گفته یا یک نوشته در یک کتاب صحبت می‌کنیم. وقتی می‌پرسیم که «آیا زندگی انسانی معنایی دارد؟»، آیا منظور ما پرسشی از این وجهِ معناشناختی است؟ آیا تاریخ بشر می‌تواند عبارتی باشد که معنایی کیهانی دارد؟ پاسخ این است که شاید در اصل چنین چیزی ممکن باشد، اما این آن چیزی نیست که ما در جست‌وجوی معنای زندگی در پی آن هستیم. اگر ما خودمان همچون الفاظی نامفهوم در نوشته‌ای به زبانی غیرزمینی باشیم، جالب خواهد بود که بدانیم تلفظ این الفاظ چیست، اما پاسخ این سؤال بر زندگی ما حاکم نخواهد شد، دست کم نه آنطور که پاسخ «معنای زندگی» می‌تواند بر زندگی ما حاکم باشد.

شاید «معنا» به معنی هدف یا کارکرد در یک سیستم بزرگ‌تر باشد. آیا زندگی انسانی می‌تواند چنین نقشی داشته باشد؟ باز هم شاید چنین باشد، اما این هم موضوعی نامربوط است. در کتاب‌های مسافران کهکشان داگلاس آدامز، زمین بخشی از یک رایانه‌ی کیهانی است که (از قضا) برای آشکار ساختن معنای زندگی طراحی شده است. این معنا هرچه که باشد، با نقش ما در این برنامه‌ی رایانه‌ای یکی نیست. کشف این که ما چرخ‌دنده‌ای در یک دستگاه کیهانی هستیم کشف معنای زندگی نیست. چنین کشفی بر ناخوشی‌های وجودی ما تأثیری نخواهد داشت.

بسیاری از فیلسوفان که راه دیگری برای تفسیر این پرسش نیافته‌اند، به این نتیجه رسیده‌اند که این سؤالی حاکی از سردرگمی است. اگر آنها به صحبت درباره‌ی معنای زندگی ادامه دهند، آنچه در ذهن دارند معنای زندگی‌های فردی است، یعنی این پرسش که: آیا این زندگی یا آن زندگی برای شخصی که آن را می‌زید بامعنا است یا نه؟ اما معنای زندگی چیزی نیست که بتواند به تملک افراد در آید. اگر زندگی معنایی داشته باشد، آن معنایی است که برای همه‌ی ما صدق می‌کند. آیا چنین تصوری معنادار است؟

بسیاری از فیلسوفان که راه دیگری برای تفسیر این پرسش نیافته‌اند، به این نتیجه رسیده‌اند که این سؤالی حاکی از سردرگمی است.

من فکر می‌کنم که این تصور معنادار است. ما وقتی می‌توانیم در این زمینه پیشرفت کنیم که توجه خود را از کلماتی که این سؤال را تشکیل می‌دهند (به خصوص کلمه‌ی «معنا») به بستری معطوف کنیم که در آن لزوم پرسیدن این سؤال احساس می‌شود. ما پرسش «آیا زندگی معنا دارد؟» را در زمانی می‌پرسیم که دچار رنج و ناامیدی و پوچی هستیم. ما وقتی این سؤال را می‌پرسیم که با مرگ و فراق روبه‌رو می‌شویم، با فراگیریِ رنج و بی‌عدالتی روبه‌رو می‌شویم، با واقعیت‌های زندگی که در نظر ما منفور و مطرود هستند روبه‌رو می‌شویم. به نظر می‌آید که زندگی عمیقاً معیوب است. آیا همه‌ی اینها معنایی دارد؟ از نظر تاریخی، سؤال کردن از معنای زندگی در پی اضطراب‌های اولین فیلسوفان اگزیستانسیالیست در مرکز توجه قرار گرفت، کسانی مانند سورن کیرکگور و فریدریش نیچه که نگران بی‌معناییِ زندگی بودند.

بر مبنای تفسیری که این بستر عرضه می‌دارد، معنای زندگی حقیقتی درباره‌ی ما و جهان است که باعث می‌شود بدترین چیز‌ها قابل فهم شوند. این معنا چیزی درباره‌ی زندگی، گیتی، و همه‌چیز است که ما با دانستن آن باید بتوانیم با مرگ و فراق، رنج، و بی‌عدالتی کنار بیاییم. دانستن این حقیقت موجب می‌شود که طرد زندگی به گونه‌ای که هست و انکار چیزها چنان که هستند، عملی نامعقول باشد؛ و نشان می‌دهد که ناامیدی یا خشم رفتاری اشتباه‌ است.

این فکر که زندگی معنا دارد حکایت از آن دارد که حقیقتی چنان فوق‌العاده وجود دارد. چنان حقیقتی وجود داشته باشد یا نه، این ادعا بی‌معنا نیست. این امیدی است که دین‌های بزرگ را به حرکت در آورده است. دین‌ها هر کار دیگری هم که بکنند، تصاویری متافیزیکی ارائه می‌دهند که باور کردن آنها قرار است ما را نجات دهد و قادر سازد که با عیوب ظاهری زندگی کنار بیاییم. یا اگر آنها خودِ این حقیقت را ارائه نمی‌کنند، اگر ادعای ارائه‌ی معنای زندگی را ندارند، این ایمان را ارائه می‌کنند که چنین حقیقتی وجود دارد، گرچه ممکن است فهم یا بیان آن سخت باشد.

معنای زندگی ممکن است خداباورانه باشد، و خدا یا خدایانی در کار باشند؛ یا ممکن است خداناباورانه باشد، چنان که در مورد دین بودایی چنین است. آنچه مراقبه‌ی بودایی را از تسکین اضطراب از طریق تمرکز بر آگاهی متمایز می‌سازد هدفِ پایان دادن به رنج از طریق جلوه‌های متافیزیکی است. آرامش عاطفی دین بودایی قرار است از کسب بینش درباره‌ی ماهیت اشیا محقق شود (به ویژه بینش درباره‌ی عدم وجود «خویشتن»)‌ بینشی که باید هرکسی را متحول کند. کنار آمدن با زندگی از راه مراقبه برای کسب آرامش یا از طریق گفتاردرمانی عبارت از کشف معنای زندگی نیست، زیرا اصلاً قرار نیست چنین حقیقتی از این راه‌ها کشف شود.

آلبرت اینشتین چنین نوشته است که داشتن پاسخی برای این پرسش که «معنای زندگی انسان چیست؟» به معنی مذهبی بودن است. اما در اصل جا برای روایت‌های غیردینی از این معنا نیز وجود دارد، روایت‌هایی که به چیزی ورای جهان موجود یا جهانی که علم برای ما آشکار می‌سازد، متوسل نمی‌شوند. دین مالکِ انحصاریِ معنا نیست، حتی اگر سخت بتوان تصور کرد که چگونه یک حقیقت غیرمتعالی می‌تواند با تعریف ما سازگار باشد: دانستن معنای زندگی عبارت از کنار آمدن با همه‌ی عیوب دنیا است. در عین حال، اثبات نقیض این ایده مشکل است، یعنی نشان دادن این مطلب که هیچ چیز به جز دین نمی‌تواند این نقش را به عهده بگیرد.  

فیلسوفان در پرسش «معنای زندگی چیست؟» معمولاً سردرگمی می‌بینند. آنها این پرسش را با پرسش‌هایی درباره‌ی زندگی‌های بامعنا جایگزین ساخته‌اند. اما جست‌وجوی معنای زندگی ناپدید نخواهد شد، و این کاملاً قابل درک است. من نمی‌توانم به شما بگویم که معنای زندگی چیست، یا به شما اطمینان بدهم که زندگی معنایی دارد. اما می‌توانم بگویم که پرسیدن این سؤال اشتباه نیست. آیا زندگی معنا دارد؟ پاسخ این است:‌ شاید داشته باشد.

 

برگردان: پویا موحد


کیران ستیا استاد فلسفه در دانشگاه ام‌آی‌تی در آمریکا است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی اوست:

Kieran Setiya, ‘Philosophers Should Be Keener to Talk about the Meaning of Life,’ Aeon, 17 April 2018.