منطق پوپولیسم
«پوپولیسم»، به عنوان یک پدیدهی سیاسی و اجتماعی گسترده، چهرهی بسیاری از کشورها را دگرگون کرده و زمام آنها را به دست «پوپولیستها» داده است. پوپولیسم چیست و پوپولیستها کیستند؟ یک استاد نامدار علوم سیاسی، در کتابی که اخیراً منتشر کرده، بحثهای راهگشایی در این باره ارائه میدهد؛ ترجمهی کامل این کتاب به شکل مقالات جداگانه در «آسو» منتشر میشود.
به عقیدهی من، پوپولیسم «تصور اخلاقزدهی خاصی از سیاست» است، شیوهای از درک جهان سیاسی که مردمی کاملاً متحد و از نظر اخلاقی منزه (اما به نظرم، در نهایت موهوم) را در برابر نخبگانی قرار میدهد که فاسد، یا به هر حال از نظر اخلاقی پستتر، به شمار میروند.[1] منتقد نخبگان بودن شرط لازم اما نه کافی برای پوپولیست بودن است. در غیر این صورت، هر کس که از قدرتمندان و وضع موجود در هر کشوری انتقاد کند، بنا به تعریف، پوپولیست خواهد بود. پوپولیستها علاوه بر نخبهستیز بودن همیشه کثرتستیز هم هستند: پوپولیستها ادعا میکنند که آنها، و تنها آنها، هستند که مردم را نمایندگی میکنند.[2] پوپولیستها وقتی خودشان قدرت ندارند، میگویند دیگر رقبای سیاسی فقط جزئی از نخبگان فاسد و هرزهاند؛ و وقتی حکومت میکنند، هیچ گروهی را به عنوان اپوزیسیون قانونی به رسمیت نمیشناسند. معنای ضمنی ادعای اصلیِ پوپولیستها این است که هر کس که واقعاً از احزاب پوپولیست حمایت نکند اصلاً جزئی از مردمِ واقعی نیست. به قول کلود لوفور، فیلسوف فرانسوی، ابتدا باید مردمِ ظاهراً واقعی را از مجموع شهروندان واقعی «بیرون کشید.»[3] سپس، این مردمِ آرمانی را از نظر اخلاقی منزه و ارادهی آنها را درست پنداشت.
پوپولیسم سایهی دموکراسیِ نمایندگی است. پوپولیستها در آرزوی چیزی هستند که نانسی روزِنبلام، نظریهپرداز سیاسی، «کلگرایی» خوانده است: عقیده به این که واحد سیاسی دیگر نباید دوپاره باشد، و مردم میتوانند متحد باشند و – همگی – یک نمایندهی حقیقی داشته باشند.[4] بنابراین، ادعای اصلی پوپولیسم «شکل اخلاقزدهی از کثرتستیزی» است. بازیگران سیاسیای که چنین ادعایی ندارند پوپولیست نیستند.[5] پوپولیسم مستلزم «جزء را به جای کل گرفتن» و ادعای نمایندگی انحصاری است، آن هم به معنایی اخلاقی و نه تجربی.[6] به عبارت دیگر، اگر کسی به نام همهی مردم سخن نگوید، پوپولیست نیست. سخنان شنیع جورج والاس در مراسم تحلیف خود به عنوان فرماندار آلاباما را به یاد آورید: «به نام بزرگترین مردمی که تا کنون روی زمین زیستهاند، با ستمگران اتمام حجت میکنم و آنان را به مبارزه میطلبم ... و میگویم ... امروز تفکیک نژادی ... فردا تفکیک نژادی ... همیشه تفکیک نژادی.»[7] تفکیک نژادی تا ابد دوام نیاورد، اما حرف والاس حیثیت او را تا ابد لکهدار کرد؛ حرف او آشکارا نژادپرستانه بود. با این همه، لفاظیای که پوپولیست بودن والاس را برملا کرد این ادعا بود که تنها اوست که «به نام بزرگترین مردمی که تا کنون روی زمین زیستهاند» سخن میگوید. فرماندار آلاباما به چه حقی به نام همهی آمریکاییها (البته غیر از «ستمگران»، یعنی دولت کندی و همهی مخالفان تفکیک نژادی) سخن میگفت؟ علاوه بر این، با چه مجوزی ادعا میکرد که «آمریکای واقعی» همان به قول او «جنوب کبیر آنگلوساکسون» است؟[8] معلوم است که به نظر او هر چیز خوب و اصیلی در آمریکا جنوبی بود: «و شما پسران و دختران پرورشیافته در دامن میهنپرستی راسخ نیوانگلند کهن ... و شما اهالی مقاوم غربمیانهی بزرگ ... و شما نوادگان روح مشتعل آزادیخواهی مهاجران غرب دور ... شما را دعوت میکنیم که بیایید و به ما بپیوندید ... زیرا شما ذهنی جنوبی ... روحی جنوبی ... و نگرشی جنوبی دارید ... شما هم جنوبی هستید و در این نبرد همرزمِ مایید.» در اواخر این سخنرانی، والاس ادعا کرد که عملاً همهی «پدران بنیانگذار آمریکا» جنوبی بودهاند.[9]
ادعای اصلی پوپولیسم این است: تنها بعضی از مردم واقعاً مردماند.
ادعای اصلی پوپولیسم این است: تنها بعضی از مردم واقعاً مردماند. به یاد آورید نایجل فاراژ را که، هنگام ابراز شادمانی از رأی آوردن «برگزیت»، ادعا کرد که این رأی «پیروزی مردم واقعی» بوده است (و در نتیجه 48 درصد از رأیدهندگان بریتانیایی را که با خروج بریتانیا از اتحادیهی اروپا مخالفت کرده بودند به نحوی از انحا جزئی از مردم واقعی نشمرد – یا، به عبارت صریحتر، ابراز تردید کرد که از اعضای واقعی جامعهی سیاسی این کشور بوده باشند). به این اظهار نظر دونالد ترامپ توجه کنید، اظهار نظری که در بین انبوه حرفهای زشت و به شدت اهانتآمیز این میلیاردر نیویورکی عملاً نادیده ماند: ترامپ در یکی از تجمعات انتخاباتی در ماه مه اعلام کرد که «تنها چیز مهم اتحاد این مردم است – چون بقیهی مردم اصلاً اهمیت ندارند.»[10]
از زمان یونانیها و رمیها، «مردم» را حداقل به سه معنا به کار بردهاند: اول، مردم به معنای کل (یعنی، همهی اعضای واحد سیاسی، یا آنچه «پیکر سیاسی» میخواندند)؛ دوم، «مردم عادی» (بخشی از جمهور شامل آدمهای معمولی، یا به معنای جدید: محرومان، ستمدیدگان، و فراموششدگان)؛ و سوم، کل ملت، به معنایی فرهنگی.[11] آشکارا نادرست است که بگوییم هر کس از «مردم» سخن بگوید پوپولیست است. ارائهی صورتی آرمانی از مردم ضرورتاً پوپولیسم نیست (به یاد آورید باکونین را که میگفت «مردم تنها خاستگاهِ حقیقتِ اخلاقی اند ... منظورم آن تفالهها و پسماندههای جامعه اند که به تمدن بورژوایی آلوده نشدهاند»)، گرچه نارودنیکهای روسی در اواخر قرن نوزدهم دقیقاً از پوپولیسم چنین تعبیری داشتند. آنچه تا این حد بدیهی نیست این است که حمایت از «مردم عادی» یا محرومان – حتی اگر با انتقاد صریح از نخبگان همراه باشد – شرط کافی پوپولیسم نیست. برای این که یک بازیگر یا جنبش سیاسی پوپولیست باشد، باید ادعا کند که «جزئی» از مردم همهی مردم «است» – و ادعا کند که تنها پوپولیست میتواند این مردم واقعی یا حقیقی را به طور معتبر شناسایی یا نمایندگی کند. با استفاده از اصطلاحات رایج در رم باستان، میتوان گفت که مبارزه در جهت منافع «عوام»، یا همان «مردم عادی»، پوپولیسم نیست. اما این که بگوییم «مردم رم» یعنی تنها «عوام» (و نه «اعیان»، بیخیالِ بردگان) – و این که بگوییم تنها نوع خاصی از سیاستمداران نمایندهی واقعیِ مردمِ واقعی اند: این پوپولیسم است. به همین ترتیب میتوان گفت، در فلورانسِ دوران ماکیاولی، «مبارزه به نفع عوام علیه بزرگان» خودبهخود پوپولیسم نبود، اما اگر کسی میگفت که بزرگان، فارغ از گفتار و کردارشان، فلورانسی نیستند، این پوپولیسم بود.
پوپولیستها خودشان اغلب اخلاقیات سیاسی را در چارچوب کار و فساد تعریف میکنند. این امر سبب شده است که بعضی از ناظران از پیوند میان پوپولیسم و ایدئولوژی «تولیدکنندهگرایی» سخن بگویند.[12] پوپولیستها مردم پاک، بیگناه، و همیشه سختکوش را در تقابل با نخبگان فاسدی قرار میدهند که (غیر از پیشبرد منافع شخصی خود) واقعاً کاری انجام نمیدهند. در پوپولیسم دستراستی، مردم پاک، بیگناه، و همیشه سختکوش را نه تنها در تقابل با نخبگان فاسد تنپرور بلکه در برابر پایینترین قشر جامعه نیز قرار میدهند (یعنی آنهایی که واقعاً کار نمیکنند و مثل انگل از دسترنج دیگران ارتزاق میکنند). در تاریخ آمریکا، میتوان به هواداران اندرو جکسون اشاره کرد که هم با «اشرافزادگان» در رأس جامعه مخالف بودند و هم با بومیان آمریکا و بردگانِ پایینتر از خودشان.[13] افزون بر این، پوپولیستهای دستراستی معمولاً ادعا میکنند که میان نخبگانی که واقعاً جزئی از مردم نیستند و گروههای حاشیهنشینی که با مردم فرق دارند همزیستی وجود دارد. در آمریکای قرن بیستم، این گروهها معمولاً عبارت بودند از نخبگان لیبرال از یک سو و اقلیتهای نژادی از سوی دیگر. مناقشه بر سر شناسنامهی باراک اوباما این منطق را به صورت تقریباً مضحکی آشکار کرد: به نظر دستراستیها، رئیس جمهور در آنِ واحد، تجسم «نخبگان سواحل شرق و غرب» و «دیگریِ آمریکایی آفریقاییتبار»ی بود که هیچیک واقعاً آمریکایی حقیقی نیستند.
به این ترتیب، میتوان توضیح داد که چرا وسواس غیرعادی «معتقدان به توطئهی جعل شناسنامهی اوباما» این بود که اثبات کنند او نه تنها به طور نمادین بلکه آشکارا صاحبمنصبی «نامشروع» و «غیرقانونی» بود – یک «غیرآمریکایی» که با شیادی بالاترین مقام کشور را غصب کرده بود. (این وسواس بسیار شدیدتر از گرایش دستراستیهای دههی 1990 بود که بیل کلینتون را «رئیس جمهورِ شما» میخواندند – هرچند در هردو مورد رانهی اصلی عبارت بود از اساساً نامشروع جلوه دادن عالیرتبهترین مقام اجرایی کشور.)[14] همچنین، میتوان به نخبگان پساکمونیستی و گروههای قومیای مثل کولیها در اروپای مرکزی و شرقی، یا «کمونیستها» و مهاجران غیرقانونی (به قول سیلویو برلوسکونی) در ایتالیا اشاره کرد. در مورد اول، نخبگان لیبرالِ پساکمونیستی را واقعاً اهل کشور نمیدانند چون همدست قدرتهای خارجی نظیر «اتحادیهی اروپا» به شمار میروند و باورهایی بیگانه با میهن حقیقی دارند؛ کولیها (محرومترین اقلیت اروپا) اصلاً جایی در کشور ندارند. برای مثال، حزب پوپولیستی دستراستی افراطی موسوم به «جنبش برای مجارستان بهتر»، همیشه «جرم سیاسی» را به «جرم کولیها» تشبیه میکند.[15]
اشتباه است که فکر کنیم پوپولیسم همیشه نوعی ملیگرایی یا میهنپرستیِ قوممحور است.
تصور اخلاقزدهی پوپولیستها از سیاست آشکارا مبتنی است بر معیاری برای تمایز قائل شدن میان اخلاقی و غیراخلاقی، منزه و فاسد، مردمی که مهم اند، به قول ترامپ، و آنهایی «که هیچ اهمیتی ندارند.» اما لازم نیست که میان کار و متضاد آن تمایز قائل شوند. اگر «کار» نامشخص باشد، به آسانی میتوان به نشانههای قومی متوسل شد. (البته اندیشهی نژادپرستانه اغلب نژاد و تنبلی را برابر میپندارد، بی آن که مجبور باشد این معادله را صریحاً بیان کند: هیچکس هرگز تصور نمیکند که سوءاستفادهکنندگان از نظام تأمین اجتماعی سفیدپوست باشند.) اما اشتباه است که فکر کنیم پوپولیسم همیشه نوعی ملیگرایی یا میهنپرستیِ قوممحور است. یک پوپولیست به شیوههای گوناگونی میتواند میان اخلاقی و غیراخلاقی تمایز قائل شود. همیشه باید نوعی تمایز میان مردم از نظر اخلاقی منزه و مخالفانشان وجود داشته باشد. آنچه پوپولیستها را از دیگر بازیگران سیاسیِ کثرتستیز متمایز میکند همین فرض وجود «مردم شریف» است. برای مثال، لنینیستها و بازیگران مذهبیِ به شدت ناروادار تصور نمیکنند که مردم از نظر اخلاقی منزهاند و ارادهای مصون از خطا دارند. همهی مخالفان کثرتگرایی پوپولیست نیستند.
پوپولیستها دقیقاً مدعی نمایندگی چه چیزی هستند؟
برخلاف عقیدهی رایج، پوپولیستها لزوماً با ایدهی نمایندگی مخالف نیستند؛ بلکه میتوانند شکل خاصی از آن را تأیید کنند. پوپولیستها با نمایندگی موافقاند، البته تا زمانی که نمایندگان راستین، با قضاوت صحیح و سپس عمل درست، مردمِ واقعی را نمایندگی کنند. بنابراین، پوپولیستها نه تنها باید تعیین کنند که چه کسی واقعاً جزئی از مردم است بلکه باید دربارهی خواستههای حقیقیِ مردم واقعی هم اظهار نظر کنند.
پوپولیستها معمولاً میگویند که خیر همگانیِ واحدی وجود دارد که مردم میتوانند آن را تشخیص دهند و بخواهند، و یک سیاستمدار یا حزب (یا، حداقل، یک جنبش) میتواند به روشنی آن را در سیاست خود بگنجاند و محقق سازد.[16] به این معنا، همان طور که کَس مود و کریستوبال رویرا کالتواسِر، در اثر مهم خود دربارهی نمونههای تجربی پوپولیسم گفتهاند، پوپولیستها همیشه حداقل تا حدی «روسویی» به نظر میرسند، حتی اگر میان پوپولیسم و اندیشهی دموکراتیک روسو تفاوتهای مهمی وجود داشته باشد، امری که در ادامه به آن خواهم پرداخت.[17] به عبارت دیگر، پوپولیستها تأکید میکنند که خیر همگانی واحدی وجود دارد که آشکارا میتوان با عقل سلیم به آن پیبرد و در سیاست درست واحدی آن را گنجانید، سیاستی که همه میتوانند خواهانش باشند. چنین تأکیدی حداقل تا حدی نشان میدهد که چرا اغلب پوپولیسم را با سادهانگاریِ مشکلاتِ سیاست مرتبط میدانند.[18] برای مثال، ویکتور اوربان، رهبر پوپولیست دستراستیِ مجارستان، در مناظرههای انتخاباتی در سالهای 2010 و 2014 شرکت نکرد (و در هردو انتخابات پیروز شد). او در توضیح خودداری از شرکت در مناظره چنین گفت:
«حالا به بحث دربارهی سیاست احتیاج نداریم، آلترناتیوهای پیش روی ما بدیهیاند ... مطمئنام دیدهاید که وقتی درختی وسط جاده میافتد و عدهی زیادی دورش جمع میشوند، چه اتفاقی میافتد. در چنین مواقعی، همیشه دو نوع آدم وجود دارد. آنهایی که دربارهی نحوهی برداشتن درخت نظرات خیلی خوبی دارند و این نظرات را با دیگران در میان میگذارند و پند و اندرز میدهند. بقیه کسانی هستند که میفهمند بهترین کار این است که دست به کار شوند و درخت را از وسط جاده بردارند ... باید بفهمیم که برای بازسازی اقتصاد نه به نظریه بلکه به سی جوان قبراق احتیاج داریم که آستین بالا بزنند و همان کاری را که همه میدانیم، انجام دهند.»[19]
به نظر اوربان، سیاستِ درست همان چیزی است که عقل سلیم به آسانی میتواند تشخیص دهد. بدیهی است که چه باید کرد؛ لازم نیست که دربارهی ارزشها بحث کنیم یا شواهد تجربی را بسنجیم. اما چنین کاری لازم است. دیدیم که پوپولیستها وقتی برای دستیابی به قدرت تلاش میکنند هیچ رقیبی را مشروع نمیشمارند – به همین دلیل، شعار میدهند Abbasso tutti! («مرگ بر همهشون!»)، Que se vayan todos! («همهشون باید برن!»)، و Qu’ils s’en aillent tous! («همهشونو بندازین بیرون!»). بِپّه گریلو هم روزهایی را روز V نامیده است (حرف V اشارهای است به vaffanculo ]گورتونو گم کنین![). به همین ترتیب، پوپولیستها وقتی به قدرت میرسند هیچ اپوزیسیونی را قانونی نمیدانند. اما اگر پوپولیستها تنها نمایندگان قانونی مردماند، چرا از اول در قدرت نبودهاند؟ و وقتی به قدرت رسیدند، چطور ممکن است کسی مخالف آنها باشد؟
آثاری که کارل اشمیت، نظریهپرداز حقوقی دستراستی، در فاصلهی دو جنگ جهانی نوشت بر چنین تصوری از «مردمِ» عاری از شکلهای سیاسی به شدت تأثیر گذاشت.
اینجا است که با وجه بسیار مهمی از فهم پوپولیستها از نمایندگی سیاسی روبهرو میشویم: هرچند ممکن است چنین به نظر برسد که به نمایندگی دموکراتیکِ خواست و ارادهی مردم عقیده دارند، در عمل به نمایندگی «نمادینِ» همان «مردم واقعی» تکیه میکنند (مثل مفهوم «آمریکاییهای واقعی»، اصطلاح محبوب جورج والاس). به نظر آنها، «خود مردم» چیزی بیرون از رَویههای دموکراتیکِ موجود است، تودهای همگون و از نظر اخلاقی متحد که گویا ارادهاش را میتوان در تقابل با نتایج واقعی انتخابات در دموکراسیها قرار داد. بیدلیل نیست که اصطلاح معروف (یا مفتضح) ریچارد نیکسون، «اکثریت خاموش»، تا این اندازه در بین پوپولیستها محبوبیت دارد: اگر اکثریت خاموش نبودند، دولتی داشتند که نمایندهی واقعی آنها بود.[20] اگر سیاستمدار پوپولیستی در انتخابات شکست بخورد، به این دلیل نیست که نمایندهی مردم نیست بلکه به این دلیل است که اکثریت هنوز جرأت نکردهاند که ابراز نظر کنند. پوپولیستها تا وقتی که اپوزیسیون هستند، همیشه به مردمی همگون متوسل میشوند که «همانجا هستند» – در تقابلی هستیشناختی با صاحبمنصبانی که در انتخاباتی واقعی، یا حتی فقط نظرسنجیها، پیروز شدهاند، انتخابات و نظرسنجیهایی که به نظر پوپولیستها بازتاب ارادهی واقعی مردم نیست.
آثاری که کارل اشمیت، نظریهپرداز حقوقی دستراستی، در فاصلهی دو جنگ جهانی نوشت بر چنین تصوری از «مردمِ» عاری از شکلهای سیاسی به شدت تأثیر گذاشت. آثار اشمیت، و جووانی جنتیله، فیلسوف فاشیست، همچون پلی بود که مفهوم دموکراسی را به نادموکراسی پیوند داد. این دو ادعا میکردند که فاشیسم میتواند بهتر از خود دموکراسی آرمانهای دموکراتیک را عملی کند.[21] بر عکس، یکی از مخالفان اشمیت به نام هانس کِلسِن، حقوقدان و نظریهپرداز اتریشی دموکراسی، تأکید میکرد که ارادهی پارلمان با ارادهی مردم یکی نیست، و تشخیص ارادهی آشکار مردم در واقع ناممکن است. به نظر او، تنها میتوان صحت نتایج انتخابات را بررسی کرد، و هر چیز دیگری (به ویژه وحدت ارگانیک «مردمی» دارای منافعی غیرحزبی) «توهمی فراسیاسی» است.[22]
اینجا کاربرد واژهی «توهم» موجه است. هرگز نمیتوان همهی مردم را فهمید و نمایندگی کرد – زیرا «مردم» هیچگاه یکسان نمیمانند، حتی برای یک دقیقه: شهروندان میمیرند، شهروندان جدیدی به دنیا میآیند. اما همیشه وسوسه میشویم که ادعا کنیم میتوان همهی مردم را واقعاً شناخت.[23] روبسپیر کار خود را راحت کرد وقتی گفت که خودش مردم است (به همان معنای مورد نظر پادشاهانی که انقلاب فرانسه آنها را از اریکهی قدرت به زیر کشیده بود). معنادار است که انقلابیون فرانسوی هرگز نتوانستند به طور رضایتبخشی نشان دهند که نماد اصل حاکمیت مردمی هستند: نمیتوان همهی مردم را به معنای دقیق کلمه نشان داد، و نمادهای خاصی نظیر کلاه فریژی،[24] جوان تاجدار، یا هرکول هم بیتردید متقاعدکننده نبودند. ژاک لویی-داوید میخواست تندیس غولپیکر «مردم» را روی پون نوف نصب کند؛ قرار بود که در بنای این تندیس از مجسمههای خردشدهی سلطنتی استفاده کنند، و روی سطح مفرغیاش را با آثار آبشدهی «دشمنان مردم» تزئین کنند. (نقشهی این کار تصویب شد اما فقط ماکتی ساخته شد.) این به اصطلاح مهمترین بازیگر انقلاب (مردم حاکم) به «یهوهی فرانسویها» تبدیل شد، یعنی اصلاً نمیشد آن را نشان داد. (تنها واژهی «مردم» را میشد نشان داد: در جشنوارههای انقلابی، پرچمهای مزین به نقلقولهایی از کتاب قرارداد اجتماعی روسو را این سو و آن سو میبردند.)[25]
دست بر قضا، حالا میتوانیم تفاوتهای عمده میان نمایندگیِ پوپولیستیِ مردم و ارادهی عمومیِ روسو را مشخص کنیم. شکلگیری دومی مستلزم مشارکت واقعی شهروندان است؛ اما پوپولیست میتواند بر اساس معنای، مثلاً، «آمریکایی واقعی» حدس بزند که ارادهی حقیقی مردم چیست. چنین چیزی بیش از آن که «ارادهی عمومی» باشد، «روح ملی» است: برداشتی از دموکراسی که در آن عامل تعیینکننده «جوهر»، «روح»، یا، صریحتر بگویم، «هویت حقیقی» است و نه تعداد بیشتر. در نگاه اول، ممکن است چنین به نظر برسد که پوپولیستها ادعا میکنند که نمایندهی ارادهی عمومیاند، اما در واقع ادعا میکنند که نمایندهی امری نمادیناند. با این همه، ممکن است کسی به نشانهی مخالفت بپرسد مگر پوپولیستها اغلب خواهان همهپرسیهای بیشتر نیستند؟ بله. اما باید معلوم کرد که منظور واقعی پوپولیستها از همهپرسی چیست.
پوپولیستها نمیخواهند مردم به طور مداوم در سیاست مشارکت کنند. قرار نیست که همهپرسی آغازگرِ فرایند بیپایان مشورت با شهروندان واقعی برای دستیابی به داوریهای عمومیِ سنجیده باشد؛ هدف از همهپرسی تأیید همان نظر رهبر پوپولیست درباره ی مصلحت عمومیِ واقعی است، و نه تأمین مصالحی که به طور تجربی اثباتشدنی باشد. کاملاً منطقی است اگر از «پوپولیسم عاری از مشارکت» سخن بگوییم. در واقع، اگر نخبهستیزی را معادل با لزوم توزیع هرچه گستردهتر قدرت بدانیم، در این صورت پوپولیستها حتی ذاتاً نخبهستیز نیستند. همان طور که پیشتر گفتم، پوپولیستها تا زمانی که خودشان نماینده باشند، هیچ مشکلی با نمایندگی ندارند؛ به همین ترتیب، تا وقتی که خودشان نخبگان راهبر مردم باشند، با نخبگان مخالف نیستند. بنابراین، خاماندیشانه است که فکر کنیم پشت کسی مثل ترامپ را به خاک میرسانیم، اگر بگوییم خودش در واقع یکی از نخبگان موجود (البته نه نخبهی سیاسی در معنای خاص کلمه) است؛ این امر در مورد سیاستمداران تاجرتبار در اروپا، از جمله کریستف بلوشه، پوپولیست سوئیسی، هم صادق است. آنها میدانند که جزئی از نخبگاناند، حامیانشان هم میدانند؛ مهم این است که وعده میدهند که به عنوان نخبهی واقعی از اعتماد مردم سوءاستفاده نخواهند کرد، و دستور کار سیاسی شفاف مردم را صادقانه اجرا خواهند کرد.
بنابراین، تصادفی نیست که پوپولیستهای در قدرت (که در فصل بعد بیشتر به آنها خواهم پرداخت) اغلب خود را «سرپرست» مردمی ذاتاً منفعل میشمارند. به حکمرانی برلوسکونی در ایتالیا توجه کنید: کمال مطلوب این بود که حامی برلوسکونی آسودهخاطر در خانه بنشیند، تلویزیون (ترجیحاً شبکههای متعلق به برلوسکونی) را تماشا کند، و کشورداری را به «شوالیهای» بسپارد که کشور را مثل یک شرکت تجاری بسیار بزرگ اداره میکرد (که گاهی آن را «شرکت ایتالیا» میخواندند). لازم نبود که به عرصهی عمومی وارد شد و مشارکت کرد. دومین کابینهی اوربان در مجارستان، از سال 2010 به بعد، را در نظر بگیرید که (پس از فرایند فریبکارانهی «مشورت ملی» از طریق پرسشنامه) قانون اساسیِ ظاهراً معتبری را تدوین کرد، اما احساس نکرد که باید آن قانون اساسی را به رأی مردم بگذارد.
حالا میتوان بهتر فهمید که چرا پوپولیستها اغلب با «مردم» «قرارداد» میبندند (برلوسکونی و هایدر و «حزب مردم سوئیس»، که به شدت پوپولیست است، چنین کردهاند؛ شاید برخی به یاد آورند که در آمریکا هم نیوت گینگریچ از «قرارداد با آمریکا» سخن میگفت).[26] پوپولیستها تصور میکنند که «مردم» میتوانند با یک صدا سخن بگویند و حکمی لازمالاجرا صادر کنند که سیاستمداران صاحبمنصب دقیقاً بر اساس آن (و نه بنا به تشخیص خود) عمل کنند. بنابراین، واقعاً احتیاجی به بحث نیست، چه رسد به مذاکرات پیچیده و طولانی در کنگره یا دیگر مجالس ملی. بنا به این ادعا، پوپولیستها همیشه سخنگویان صادق مردم واقعی بودهاند و به شروط قرارداد پی بردهاند. اما واقعیت این است که این حکمِ لازمالاجرا را اصلاً مردم صادر نکردهاند؛ دستور کارهای ظاهراً مفصلِ آن مبتنی بر تفسیر سیاستمداران پوپولیست است. متخصصان علوم سیاسی مدتها است که نشان دادهاند «ارادهی عمومیِ» واحد و کاملاً منسجم، خواب و خیالی بیش نیست،[27] و نباید این ادعای خوان پرون را باور کرد که «رهبر سیاسی کسی است که بنا به خواستهی مردم عمل میکند.»[28] افزون بر این، وانمود کردن به این که چنین ارادهای وجود دارد مسئولیتپذیری دموکراتیک را تضعیف میکند. پوپولیستها همیشه میتوانند به مردم پشت کنند و بگویند، «ما دقیقاً همان کاری را کردیم که میخواستید، شما به ما اختیار دادید؛ اگر اشتباهی رخ داده، تقصیر ما نیست.» بر عکس، اگر نمایندگان آزادانه بنا به تشخیص خود عمل کنند، در این صورت باید هنگام انتخابات (یعنی زمان پاسخگویی) مسئولیت تصمیمهای خود را به گردن بگیرند. پوپولیستها دوست دارند بگویند که آزادی عمل سیاستمداران به نوعی غیردموکراتیک است؛ اما واقعیت خلاف این است، و تصادفی نیست که قوانین اساسی دموکراتیکی که نقش نمایندگان را مشخص میکنند بر آزادی عمل آنها، و نه پیروی از حکمی لازمالاجرا، تأکید میکنند.
کثرتستیزی اخلاقزدهی اصولی پوپولیستها و اتکای آنها بر مفهوم بیاساس «مردم» نشان میدهد که چرا وقتی در انتخابات شکست میخورند، نتیجهی «از نظر اخلاقی درستِ» رأیگیری را در تقابل با نتیجهی واقعی انتخابات قرار میدهند. مثلاً ویکتور اوربان، پس از شکست در انتخابات سال 2002 مجارستان، ادعا کرد که «ملت نمیتواند در موضع اپوزیسیون باشد»؛ اندرِس مانوئل لوپز اوبرادور، بعد از ناکامی در انتخابات ریاست جمهوری مکزیک در سال 2006، گفت که «پیروزی دستراستیها از نظر اخلاقی ناممکن است» (و خود را «رئیس جمهور قانونی مکزیک» خواند)؛[29] سازمان محافظهکار آمریکایی «میهنپرستان تی پارتی» هم ادعا کرد که رئیس جمهوری که اکثریت آرا را به دست آورده، دارد «برخلاف نظر اکثریت حکومت میکند.»[30] خیرت ویلدرز هم مجلس نمایندگان هلند را «پارلمانی قلابی» با «سیاستمداران قلابی» خوانده است. سرانجام، باید به دونالد ترامپ اشاره کرد که پس از هر شکست در انتخابات مقدماتی ریاست جمهوری آمریکا، این اتهام را تکرار میکند که رقبایش تقلب کردهاند و کل نظام انتخاباتی (از جمله خود «همایش ملی جمهوریخواهان») «دستکاریشده» است. به اختصار میتوان گفت که، گویا هرگز مشکل این نیست که پوپولیست به اندازهی کافی صلاحیت ندارد تا ارادهی مردم را نمایندگی کند؛ بلکه همیشه نهادها هستند که نتیجهی انتخابات را خراب میکنند. بنابراین، حتی اگر این نهادها کاملاً دموکراتیک به نظر برسند، باز هم حتماً کاسهای پشت نیمکاسه بوده که به نخبگان فاسد اجازه داده است تا به خیانت به مردم ادامه دهند. در نتیجه، توطئهپنداری جزئی از حشو و زوائد عجیبِ لفاظیِ پوپولیستی نیست بلکه جزء ناگسستنیِ پوپولیسم است و با منطقِ آن همخوانی دارد.
برگردان: عرفان ثابتی
یان ورنر-مولر پژوهشگر و استاد علوم سیاسی در دانشگاه پرینستون در آمریکا است. آنچه خواندید برگردانِ بخشی از فصل اولِ این کتاب اوست:
Jan-Werner Müller, What is Populism?, (Philadelphia: University of Pennsylvania Press, 2016).
[1] همان طور که بعداً خواهم گفت، پوپولیستها با نمایندگی مخالف نیستند؛ به همین دلیل، با تحلیلهایی که «دموکراسی پوپولیستی» را در تقابل با «دموکراسی نمایندگی» قرار میدهند، موافق نیستم؛ برای مثال، نگاه کنید به مقالهی زیر که از دیگر جهتها بسیار خوب است:
Koen Abts and Stefan Rummens, ‘Populism versus Democracy’, in Political Studies, vol. 55 (2007), pp. 405-24.
[2] بعضی شواهد تجربی حاکی از آن است که رأیدهندگان به احزاب پوپولیستی از نارواداری و کثرتستیزی آشکار هم حمایت میکنند. نگاه کنید به:
Agnes Akkerman, Cas Mudde and Andrej Zaslove, ‘How Populist Are the People? Measuring Populist Attitudes in Voters’, in Comparative Political Studies (2013), pp. 1-30.
[3] Claude Lefort, Democracy and Political Theory, trans. David Macey (Cambridge, UK: Polity, 1988), p. 79.
[4] Nancy L. Rosenblum, On the Side of the Angels: An Appreciation of Parties and Partisanship (Princeton, NJ: Princeton University Press, 2008).
[5] همچنین نگاه کنید به:
C. Vann Woodward, ‘The Populist Heritage and the Intellectual’, in The American Scholar, vol. 29 (1959-60), pp. 55-72.
[6] Andrew Arato, ‘Political Theology and Populism’, in Social Research, vol. 80 (2013), pp. 143-72.
[7] ‘The Inaugural Address of Governor George C. Wallace, January 14, 1963, Montgomery, Alabama’, http://digital.archives.alabama.gov/cdm/ref/collection/voices/id/2952, accessed April 28, 2016.
[8] در این بخش از سخنرانی والاس، برابر شمردن آمریکای واقعی با «جنوب» این کشور کاملاً آشکار است: «به من گوش کنید، جنوبیها! شما پسران و دخترانی که به شمال و غرب این کشور رفتهاید ... از زادگاهتان شما را فرا میخوانیم تا در سراسر کشور از ما حمایت کنید و به ما رأی دهید ... و میدانیم ... هر جا که باشید ... دور از قلب جنوب ... به ندای ما پاسخ خواهید داد زیرا گرچه شاید در دوردستترین نواحی این کشور پهناور باشید ... قلبتان همیشه در جنوب است.» نگاه کنید به همان منبع.
[9] همان منبع.
[10] از دِیمون لینکِر سپاسگزارم که این نقل قول را به من نشان داد. نگاه کنید به:
‘CBS Weekend News’, Internet Archive, May 7, 2016, https://archive.org/details/KPIX_20160508_003000_CBS_Weekend_News#start/540/end/600.
[11] Margaret Canovan, The People (Cambridge, UK: Polity, 2005).
[12] تولیدکنندهگرایی صرفاً اقتصادی نیست بلکه مفهومی اخلاقی است که تولیدکنندگان را ارزشمند میشمارد. اندیشهی سیاسی ژرژ سورِل مثال بارز این امر است.
[13] Michael Kazin, The Populist Persuasion: An American History (Ithaca, NY: Cornell University Press, 1998).
[14] خوشبختانه، اکنون آثار پژوهشی فراوانی دربارهی معنای «شهروند بالفطره» وجود دارد. برای مثال، نگاه کنید به:
Paul Celement and Neal Katyal, ‘On the Meaning of ”Natural Born Citizen,”’ in Harvard Law Review, March 11, 2016, http://harvardlawreview.org/2015/03/on-the-meaning-of-natural-born-citizen.
[15] در این مورد از ایوان کراستِف و ژولت انیِدی سپاسگزارم.
[16] اینجا ناگهان ممکن است که پوپولیستها مدافع استنباطهای معرفتشناختی از دموکراسی به نظر برسند.
[17] Cas Mudde and Cristobal Rovira Kaltwasser, ‘Populism’, in Michael Freeden et al. (eds), The Oxford Handbook of Political Ideologies (New York: Oxford University Press, 2013), pp. 493-512.
[18] پییِر رزانوالون گفته که پوپولیسم سادهسازی سهگانهای را دربردارد: اول، سادهسازی سیاسی- جامعهشناختیای که مردمی همگون را در تقابل با نخبگان فاسد قرار میدهد؛ دوم، سادهسازی رَویهای و نهادیِ دنیای آشفتهی قوای میانجی؛ و سوم، سادهسازی پیوند اجتماعی که آن را به پیوند میان افرادی با هویت همگون فرو میکاهد. نگاه کنید به:
Pierre Rosanvallon, ‘Penser le populisme’, in La Vie des idees, September 2, 2011, http://www.laviedesidees.fr/Penser-le-populisme.html
[19] به نقل از
Zsolt Enyedi, ‘Plebians, Citoyens and Aristocrats, or Where is the Bottom of the Bottom-up? The Case of Hungary’, in Hanspeter Kriesi and Takis S. Pappas (eds), European Populism in the Shadow of the Great Recession (Colchester, UK: ECPR Press, 2015), pp. 235-50; here pp. 239-40.
[20] همان طور که جیل لِپور گفته، قبلاً این اصطلاح حسن تعبیری برای درگذشتگان بود، اما نیکسون آن را در اشاره به اکثریتی به کار برد که به ادعای او از جنگ ویتنام حمایت میکردند:
Jill Lepore, The Whites of Their Eyes: The Tea Party’s Revolution and the Battle over American History (Princeton, NJ: Princeton University Press, 2010), pp. 4-5.
[21] برای مثال، نگاه کنید به:
Giovanni Gentile, ‘The Philosophic Basis of Fascism’, in Foreign Affairs, vol. 6 (1927-28), pp. 290-304.
[22] Hans Kelsen, Vom Wesen und Wert der Demokratie (1929; repr. Aalen: Scientia, 1981), p. 22.
کلسن همچنین نتیجه گرفت که دموکراسی مدرن ناگزیر باید دموکراسی حزبی باشد.
[23] تصویر نمادین پوپولیستی مردم چیز کاملاً جدیدی نیست. بالدوس، از نظریهپردازان قرون وسطا، عقیدهای شبیه به نظریهی «دو بدن پادشاه» داشت، که بر اساس آن مردم دو نوع بودند: از یک سو، مردم تجربی و همواره متغیر همچون گروهی از افراد و، از سوی دیگر، «مردم» جاودانی همچون «پیکری غیبی». نگاه کنید به:
Ernst H. Kantorowicz, The King’s Two Bodies: A Study in Medieval Political Theology (1957; repr. Princeton, NJ: Princeton University Press, 1997), p. 209.
«پیکر غیبی» خصلتی جمعی دال بر شخصیت (جمعی) تخیلی یا حقوقی داشت؛ به همین دلیل، مترادف با «پیکر خیالی»، «پیکر تخیلی»، و «پیکر مثالی» به کار میرفت. درست همان طور که همیشه امکان تمایز پیکر سیاسی پادشاه از پیکر طبیعی او وجود داشت، میشد پیکر سیاسی مردم (به قول بالدوس، «مردمی بههمپیوسته در پیکری غیبی») را از پیکر نهادیِ مردم جدا کرد. و درست همان طور که متناقض نبود که مخالفان چارلز اول «برای دفاع از شاه با شاه بجنگند»، پوپولیستها ادعا میکنند که برای دفاع از مردم واقعی و بنابراین دموکراسی با نخبگانی که به طور دموکراتیک انتخاب شدهاند، میجنگند. جملات یکی از پیروان چاوز نشان میدهد که دو بدن پادشاه همچنان سالم و سرحال است: «این که به ما هواداران چاوز بگویید که چاوز مرده است مثل این است که به مسیحیان بگویید که مسیح مرده است.» نگاه کنید به:
Carl Moses, ‘Bildersturm in Caracas’, in Frankfurter Allgemeine Zeitung, January 8, 2016, http://www.faz.net/aktuell/politik/ausland/amerika/venezuela-bildersturm-in-caracas-14004250-p2.html?printPagedArticle=true#pageIndex_2
[24] کلاهی دوکیشکل و نرم که بردگان آزادشده در قلمرو امپراتوری رم میپوشیدند. پس از انقلاب فرانسه این کلاه به نماد رهایی مردم از نظام فئودال تبدیل شد. ماریان، نماد ملی آزادی در فرانسه، این کلاه را بر سر دارد. م.
[25] Pierre Rosanvallon, ‘Revolutionary Democracy’, in Pierre Rosanvallon, Democracy Past and Future, ed. Samuel Moyn (New York: Columbia University Press, 2006), pp. 79-97; here pp. 79-82.
زمانی جان کوئینسی آدامز گفت: «دموکراسی هیچ یادمان یا نشان و مدالی ندارد. نمیتوان نقش و نگارش را روی سکه حک کرد. دموکراسی ذاتاً شمایلشکنانه است.» به نقل از:
Jason Frank, ‘The Living Image of the People’, in Theory & Event, vol. 18, no. 1 (2015), https://muse.jhu.edu/article/566086.
در واقع، پیش از دوران دموکراسی، تندیسهای دموکراسی وجود داشت که اغلب لباسی ساده بر تن و ماری در دست داشتند (نمادی از عامی و، احتمالاً، بالقوه بدخواه بودن مردم). نگاه کنید به:
Uwe Fleckner et al. (eds), Politische Ikonographie: Ein Handbuch (Munich: C. H. Beck, 2011).
[26] برای مثال، نگاه کنید به «قرارداد» حزب مردم سوئیس،
http://www.svp.ch/de/assets/File/positionen/vertrag/Vertrag.pdf
[27] Christopher H. Achen and Larry M. Bartels, Democracy for Realists: Why Elections Do Not Produce Responsive Government (Princeton, NJ: Princeton University Press, 2016).
[29] Kathleen Bruhn, ‘”To Hell with Your Corrupt Institutions!”: AMLO and Populism in Mexico,’ in Cas Mudde and Cristobal Rovira Kaltwasser (eds), Populism in Europe and the Americas: Threat or Corrective for Democracy? (New York: Cambridge University Press, 2012), pp. 88-112.
[30] Mark Meckler and Jenny Beth Martin, Tea Party Patriots: The Second American Revolution (New York: Holt, 2012), p. 14.