میشل فوکو، متفکر «قدرت»
میشل فوکو، فیلسوف و نظریهپرداز فرانسوی، را از برجستهترین و اثرگذارترین متفکران قرن بیستم میدانند. فوکو در آثار خود به مسائل فلسفی متعددی پرداخته، اما بیش از همه با مطالعات و تأملات تازهی خود دربارهی «قدرت» و اَشکال مختلف ابراز و اِعمال آن شناخته شده است. دیدگاه تازهی فوکو دربارهی قدرت چیست، و چه تفاوتهایی با دیدگاههای فیلسوفان قدیمی دارد؟
تصور کنید از شما خواسته شده است تا یک «تاریخ فلسفه»ی بسیار مختصر تهیه کنید. شما احتمالاً با این چالش مواجه میشوید که گستردگی و تنوع موجود در فلسفه را در حد چند توئیت خلاصه کنید. بهترین کاری که میتوانید بکنید این است که برای هر فیلسوف مهم، به دنبال کلمهای باشید که به بهترین شکل بیانگر ایدههای او باشد: در مورد افلاطون، «مُثُل»؛ در مورد رنه دکارت، «ذهن»؛ در مورد جان لاک، «ایده»؛ در مورد جان استوارت میل، «آزادی»؛ در مورد ژاک دریدا، «متن»؛ در مورد جان رالز، «عدالت»؛ در مورد جودیت باتلر، «جنسیت». بنا بر منطق این سرگرمی، کلمهی انتخابی برای میشل فوکو بیشک «قدرت» خواهد بود.
فوکو هنوز هم یکی از پرخوانندهترین اندیشمندان قرن بیستم است و، بنا بر برخی گزارشها، آثارش بیشتر از هرکس دیگر در تمام رشتههای علوم انسانی و علوم اجتماعی مورد ارجاع و استناد قرار میگیرند. منابع اصلی برای بررسی تحلیل فوکو از قدرت دو کتاب پرمخاطب او، مراقبت و تنبیه: زایش زندان (1975) و تاریخ سکسوالیته، جلد اول (1976) هستند. با این حال، جالب است که ایدهی محوری آثار فوکو همواره «قدرت» نبوده است. او در سال 1966 و با انتشار کتاب کلمهها و چیزها (نظم اشیا) بود که به چهرهای بسیار تأثیرگذار تبدیل شد. عنوان این اثر به خوبی فضای فکری آن دوران را نشان میدهد: در دههی 1960، موضوع محوریِ فلسفه «کلمات» بودند.
در آن دوران، دریدا بر این نکته تأکید داشت که «چیزی بیرون از متن وجود ندارد»، و ژاک لاکان با ادعای این که «ناخودآگاه مانند زبان ساختار یافته است» روانکاوی را به زبانشناسی تبدیل کرد. این وضعیت محدود به فرانسه نبود. در سال 1976، ریچارد رورتی روح جدید زمان را در عنوان مجموعه مقالات خود منعکس کرد: چرخش زبانی. در همان سال، یورگن هابرماس حاصل تلاش خود را برای «مبتنی ساختن علوم اجتماعی بر نظریهی زبان» منتشر کرد. حداقل تا چند دهه بعد، معاصران فوکو علاقهی خود را به «زبان» حفظ کردند. هابرماس در اثر برجستهی خود، نظریهی کنش ارتباطی (1981)، به کاوش در شرایط زبانیِ عقلانیت پرداخت. فیلسوفان انگلیسیزبان و اغلب فیلسوفان فرانسوی نیز همین دغدغه را داشتند.
با این حال، فوکو تغییر مسیر داد و در میان همنسلان خود تا اندازهای به فردی تکرو تبدیل شد. او به جای آن که در عرصهی کلمات باقی بماند، در دههی 1970 به مسئلهی «قدرت» پرداخت، یعنی ایدهای که قرار بود توضیح بدهد چگونه کلمات (یا هرچیز دیگری) میتوانند به چیزها نظم بدهند. اما اهمیت ماندگار فوکو در یافتن مفهوم اساسی جدیدی که بتواند سایر مفاهیم را تبیین کند، نیست. ادعای اصلی فوکو دربارهی «قدرت» این است که نحوهی مواجههی ما با این مفهوم نباید همانند برخورد سایر فلاسفه با مفاهیم اصلی خود باشد؛ به عبارت دیگر، نباید آن را مفهومی یکپارچه و متجانس در نظر گرفت که میتواند همه چیز را تبیین کند.
تردید فوکو دربارهی پیشفرضها به او اجازه داد تا کاوشهای دقیقی دربارهی عملکردهای واقعی قدرت انجام دهد.
فوکو به دنبال ارائهی نظریهای فراگیر دربارهی قدرت نبود. با وجود این، شهرت عمدهی فوکو مدیون تحلیل او از قدرت است، و در واقع برای بسیاری از اندیشمندان، نام او مترادف با کلمهی «قدرت» است. اما چگونه چنین چیزی ممکن است؟ غنای رویکرد فوکو در همین مسئله نهفته است. ویژگی رویکرد فلسفی او به قدرت، تلاشهای خلاقانه، سختکوشانه، و اغلب درخشان او برای سیاسیسازیِ خودِ قدرت است. به جای استفاده از فلسفه برای تبدیل قدرت به جوهری ازلی و ایستا، و سپس استفاده از آن برای فهم مظاهر قدرت در جهان، فوکو به دنبال آن بود تا فلسفه را از بارِ یافتنِ جوهرهای ازلی رها کند. او میخواست پویاییِ قدرت و جنبوجوش آن برای تعیین نظم چیزها را ردیابی کند.
برای فهم رویکرد خلاقانهی فوکو، میتوان آن را با فلاسفهی سیاسی سابق مقایسه کرد. فلاسفهی سیاسی پیشین بر این باور بودند که قدرت دارای جوهر است: این جوهر میتوانست حاکمیت، یا سلطه، یا نظارتِ یکپارچه باشد. ماکس وبر (1920-1864)، نظریهپرداز اجتماعی آلمانی، استدلال میکرد که قدرت دولت مبتنی بر «انحصار استفادهی مشروع از زور فیزیکی» است. توماس هابز (1679-1588)، فیلسوف انگلیسی و نظریهپرداز اولیهی قدرت دولت، جوهر قدرت را حاکمیت دولت میدانست. فوکو نیز هیچگاه واقعیت قدرت دولت، در معنای هابزی آن، را انکار نکرد. اما فلسفهی سیاسی او در تردید وی نسبت به این پیشفرض ریشه دارد که «تنها» قدرتِ حقیقی قدرتِ حاکم است. فوکو باور داشت که در جهان نیروهای خشونتبار واقعی وجود دارند، و تنها به خشونت دولتی محدود نمیشوند. اینها از جمله خشونتهای دیگری هستند که وجود دارند: خشونت شرکتی (که ناشی از انباشت عظیم سرمایه است)، خشونت جنسیتی به شکل پدرسالاری، خشونت آشکار و نهان ناشی از برترپنداری نژاد سفید به شکل بردهداری، محرومیت از خدمات اجتماعی، و اینک زندانی کردن انبوه افراد.
فوکو در آثار خود تأیید میکند که این نوع اعمال قدرت از مظاهرِ قدرتِ حاکم است. اما او باور نداشت که میتوان از این مشاهدات استنتاج کرد که قدرت تنها به شکل قدرتِ حاکم وجود دارد. او که به موهوم بودن چنین پیشفرضی دربارهی قدرت پی برده بود، میتوانست قدرتها را در برابر یکدیگر قرار دهد. او میتوانست فرض کند که قدرت همواره یک شکل ندارد، و در نتیجه یک شکل از آن میتواند در کنار شکل دیگری از قدرت وجود داشته باشد، یا حتی اَشکال مختلف قدرت با یکدیگر دچار تعارض شوند. البته، این همزیستی یا تعارض صرفاً فرضهای خیالی نیستند بلکه برای تحلیل تجربی و فهم امور به آنها نیاز داریم.
تردید فوکو دربارهی پیشفرضها به او اجازه داد تا کاوشهای دقیقی دربارهی عملکردهای واقعی قدرت انجام دهد. آنچه این پژوهشها آشکار کردند این بود که قدرت، که باعث ترس ما میشود، بیش از آنچه تصور میشد حیلهگر است، زیرا اَشکال بنیادین عملکرد آن، در پاسخ به تلاشهای دائمی ما برای رها کردن خود از چنگال آنها، میتوانند تغییر کنند. برای مثال، فوکو دربارهی فضای حاکمیتیِ دادگاه و نحوهی ورود و پذیرفته شدن شهادت متخصصان پزشکی و روانپزشکی در آن مینویسد؛ این متخصصان برای اعمال اقتدار و قدرت خود به خشونتِ حاکمیتی متوسل نمیشدند. نفس تشخیص یک متخصص دربارهی «جنون» یا «انحراف» میتوانست باعث تشدید یا تخفیف یک تصمیم قضایی شود.
فوکو نشان داد که در 200 سال گذشته چگونه قدرت حاکم با دو شکل دیگر قدرت مواجه شده است: قدرت انضباطی و زیستسیاست. او در کتاب تاریخ سکسوالیته به زیستقدرت میپردازد و در مراقبت و تنبیه بر قدرت انضباطی تمرکز دارد. فوکو در مراقبت و تنبیه بهتر از هر جای دیگری، سبک پژوهشی دقیق خود دربارهی سازوکارهای واقعی قدرت را به نمایش میگذارد. بنا بر تحلیل فلسفی و تاریخی او، انضباط شکلی از قدرت است که مردم را به سازگاری یافتن با آنچه «هنجار» است متقاعد میکند، و به این ترتیب به آنها میگوید که چگونه رفتار کنند. انضباط، برخلاف حاکمیت، به دنبال ضربه زدن به سوژههای خود نیست. انضباط نامحسوستر و ظریفتر عمل میکند و در روند ایجادِ افرادِ مطیع بسیار دقیق پیش میرود. فوکو محصولاتِ بهنجار و مطیعِ انضباط را «سوژههای سر به راه» میخواند.
«زندان» بهترین نمونهی قدرتِ انضباطی است. از نظر فوکو، اهمیت این نهاد (فراگیرترین محل تنبیه در جهان مدرن، که پیش از قرن هجدهم از آن برای تنبیه استفاده نمیشد) در استفاده از زور برای زندانی کردن مجرمان نیست. این زور یک عنصرِ حاکمیتی است که تا زندانهای مدرن تداوم پیدا کرده است، و تفاوت بنیادینی با اَشکال قدیمیِ اعمالِ خشونتآمیزِ زور توسط قدرتِ حاکم بر مجرمان، تبعیدیان، بردگان، و اسیران ندارد. اما فوکو از این عنصرِ بسیار مشهود فراتر رفت تا نگاه عمیقتری به نهاد پیچیدهی زندان بیاندازد. چرا فنونِ تقریباً کمخرج شکنجه و مرگ به تدریج در دوران مدرن جای خود را به مجموعهی پیچیده و پرهزینهی زندان دادند؟ آیا همان طور که عادت کردهایم باور کنیم، زندان عادلانهتر است؟ فوکو باور داشت که چنین تبیینی نمیتواند شیوهی تغییر بنیادین قدرت را توضیح دهد.
فوکو استدلال میکرد که اگر به نحوهی عملکرد زندان، یعنی سازوکار آن، توجه شود، کاملاً آشکار خواهد شد که زندان بیش از آن که برای زندانی کردن مجرمان طراحی شده باشد، برای این طراحی شده است که آنها را تعلیم داده و سر به راه کند. زندان بیش و پیش از هرچیز محلی برای اصلاح است و نه جایی برای حبس کردن. اساسیترین بخشِ این نهاد سلولهای آن نیست بلکه جدول زمانبندیِ آن است که زندگی روزانهی زندانیان را تنظیم میکند. آنچه زندانیان را منضبط میکند بازرسیهای صبحگاهی، وقت غذاخوری تحت کنترل، نوبتهای کاری، و حتی «وقت آزاد»ی است که تحت نظارت نگهبانانی متعدد، مانند نگهبانان مسلح یا روانشناسان، قرار دارد. زندانیان باید بدانند که در معرض نظارت مداوم قرار دارند. هدف از این نظارتِ دائمی ترساندنِ زندانیانی که به فکر فرار هستند، نیست بلکه واداشتن آنها به پذیرش این امر است که آنها در فرآیند اصلاح قرار دارند. از بام تا شام، رفتار زندانیان در معرض بازرسی مداوم قرار دارد. مهمترین اقدام زندان، متقاعد کردن زندانیان به یاد گرفتن بازرسی، مدیریت، و اصلاح خودشان است. اگر طراحیِ زندان کارآمد باشد، نظارت باعث میشود تا زندانیان دیگر نیازی به نظارتکنندگان نداشته باشند زیرا آنها به نگهبانانِ خود تبدیل میشوند: آنها سر به راه میشوند.
فوکو برای آن که این شکل مدرن قدرت را توضیح دهد، در مراقبت و تنبیه، از تصویری استفاده میکند که اینک بسیار مشهور است. او در آرشیوهای تاریخی طرحی تقریباً فراموششده از فیلسوف اخلاق انگلیسی، جرمی بنتام (1832-1748)، یافت. بنتام در طرح خود ایجاد زندانی با نظارتِ بیشینه را پیشنهاد داده و نام آن را «سراسربین» گذاشته بود. بخش محوری این طرح پیشنهادی، بنایی بود که برای اصلاح طراحی شده بود. در سراسربین، مادیت سنگهای سنگین و میلههای فلزی نسبت به بیوزنی نور و هوا، که از خلال آنها تمام اعمال زندانیان نظارتپذیر میشود، از اهمیت کمتری برخوردار است. طرح سراسربین ساده بود. مجموعهای از سلولها به صورت دایره در اطراف برج نگهبانی قرار داشتند. هر سلول در برابر این برج قرار داشت و از طریق پنجرهای بزرگ، که در پشت سلول قرار داشت، نور به داخل آن میتابید و در نتیجه هرکس در داخل برج بود میتوانست داخل سلول را ببیند و به آسانی بر فعالیتهای زندانیان نظارت کند. برجِ نگهبانی در برابر چشمان زندانیان قرار داشت اما، به علت طراحی پنجرهها و نور، آنها نمیتوانستند داخل برج را ببینند و در نتیجه نمیدانستند که آیا تحت نظارت قرار دارند یا نه. این بنا بیش از آن که محلی برای زندانی کردن مجرمان باشد، به گفتهی بنتام، «آسیابی برای ساییدن اراذل و تبدیل آنها به انسانهایی درستکار» بود.
به نظر میرسد که «سراسربین» تنها یک رؤیا بوده و هیچگاه زندانی مطابق با جزئیات نقشهی بنتام ایجاد نشد (هرچند نمونههایی نزدیک به آن ساخته شدند). اما اهمیت «سراسربین» در این است که، این طرح یک رؤیای عمومی بود و محدود به زندان نبود. فوکو مینویسد: «آیا جای تعجب دارد که زندانها شبیه کارخانهها، مدارس، پادگانها، و بیمارستانها هستند و اینها نیز شبیه زندانها؟» اگر این حرف فوکو درست باشد، هرگاه که ما پشت میزهای مدرسه نشستهایم، یا در خط تولید کارخانهای مشغول کار هستیم، یا در دفترهای اداراتی با پلان آزاد کار میکنیم، در معرض قدرت انضباطی قرار داریم.
شکی نیست که تربیتِ انضباطی همان خشونتِ حاکمیتی نیست، اما به هر حال نوعی اعمال قدرت است. به طور سنتی، قدرت به شکل زور و اجبار وجود داشت و حضور آن با خشونت فیزیکی مشخص میشد. اما انضباط به صورت دیگری عمل میکند. انضباط به دنبال تصاحب بدنها و ویران کردن آنها نیست بلکه آنها را تربیت کرده و «بهنجار» میکند. اگر انضباط را به عنوان نوعی قدرت در نظر نگیریم، فهم شیوهی زندگی و خطرات قدرت در جهان امروز ممکن نخواهد بود. اگر از پذیرش سایر اَشکال قدرت سر باز زنیم، توان مقابله با شیوههایی که این قدرتها زندگی ما را از آن طریق شکل میدهند، نخواهیم داشت.
تنها با تحلیل قدرت و در نظر گرفتن تکثر آن است که میتوانیم به دنبال آزادیهایی متکثر باشیم.
آثار فوکو نشان میدهند که قدرت انضباطی تنها یکی از اَشکال متعددی است که قدرت در چند صد سال گذشته به خود گرفته است. قدرت انضباطی در کنار قدرت حاکم و همچنین زیستسیاست تداوم خواهد یافت. فوکو در کتاب بعدی خود، تاریخ سکسوالیته، استدلال میکند که زیستسیاست به ما کمک میکند تا دریابیم در فرهنگی که دائماً میگوید میل جنسی حقیقی در حال سرکوب شدن است، چگونه با تکثر مسائل جنسی مواجهایم. زیستقدرت میلِ جنسی را سرکوب نمیکند بلکه آن را به سود مفاهیم خاصی مانند تولید مثل، خانواده، و سلامتی تنظیم میکند. این زیستقدرتِ پزشکان و روانپزشکان بود که در قرن نوزدهم همجنسگرایی را به «انحراف» تبدیل کرد، زیرا این گرایش نمیتوانست فعالیت جنسی خود را بر اساس خانوادهای سالم و بارور تنظیم کند. امکان چنین تغییری با استفاده از اقدامات حاکمیتی و اعمال زور فیزیکی نامحتمل و حتی غیرممکن بود. ارتشِ پزشکانی که کمک کردند بیمارانشان به خاطر «منافع» خود آنها اصلاح شوند، بسیار مؤثرتر بودند.
اَشکال دیگری از قدرت نیز اینک وجود دارند. برخی قدرتِ اطلاعات (یعنی قدرت رسانههای اجتماعی، تحلیل دادهها، و ارزیابی الگوریتمی مداوم) را مهمترین نوع قدرتی میدانند که از زمان مرگ فوکو در سال 1984 پدیدار شده است. با این حال، فوکو به خاطر تشخیص و تحلیل ماهرانهی قدرت مدرن و عدم ارائهی نظریهای یکپارچه دربارهی جوهر قدرت، هنوز هم اهمیت فلسفی دارد. آن شک فلسفی و سرسختانهای که مبنای اندیشهی فوکو است به دنبال آن نیست که استفاده از فلسفه را در تحلیل قدرت کنار بگذارد، بلکه نسبت به این ایده که فلسفه میتواند، و باید، جوهر پنهان چیزها را آشکار کند مشکوک است. این به آن معناست که کلمهی کلیدی آثار فوکو – «قدرت» – نام یک جوهر نیست بلکه به حوزهای تحلیلی اشاره دارد که فلسفه باید بیوقفه در محدودهی آن فعالیت کند.
برای کسانی که فکر میکنند فلسفه هنوز باید به دنبال یافتن جوهرهای ابدی باشد، دیدگاه فوکو اصلاً قانعکننده نیست. اما کسانی که باور دارند آنچه برای هریک از افراد و گروهها ابدی به نظر میرسد در طول نسلها و در مناطق جغرافیایی مختلف تغییر میکند، رویکرد او را الهامبخش خواهند یافت. در رابطه با مفاهیم محوری فلسفهی سیاسی، یعنی قدرت و آزادی، فوکو بر این باور بود که اگر مردم پیشاپیش برای آزادی اَشکالِ مشخص و معینی در نظر نگیرند، احتمال آن که به آزادی دست پیدا کنند بیشتر خواهد بود. این به آن معناست که از قدرت نیز نباید تعاریفی ایستا داشت. تنها با دنبال کردن قدرت در تمام اَشکال عملکرد آن است که احتمال به بار نشستن آزادی وجود دارد. تنها با تحلیل قدرت و در نظر گرفتن تکثر آن است که میتوانیم به دنبال آزادیهایی متکثر باشیم.
فلسفهای که بخواهد جوهر قدرت را یک بار و برای همیشه تعیین کند، در واقع جوهر آزادی را نیز محدود میکند. چنین فلسفهای آزادی را مطلقاً ناآزاد خواهد کرد. از نظر کسانی که از پیشبینیناپذیریِ آزادی واهمه دارند، فوکو بسیار پرمخاطره است. اما کسانی که نمیخواهند برای آنچه ممکن است فردا آزادی محسوب شود امروز تصمیم بگیرند، اندیشههای فوکو را رهاییبخش خواهند یافت. رویکرد فوکو نسبت به قدرت و آزادی نه تنها برای فلسفه اهمیت دارد بلکه در نقش فلسفه برای تغییر نظم اموری که اکنون وجود دارد نیز تأثیرگذار است.
برگردان: هامون نیشابوری
کالین کوپمن پژوهشگر آمریکایی و استادیار فلسفه در دانشگاه اورگان است. آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این نوشتهی اوست:
Colin Koopman, ‘The Power Thinker,’ Aeon, 15 March 2017.