پوپولیسم و بحران نمایندگی در آمریکا
یکی از نتایج تحلیلی که تا کنون ارائه دادهام (هرچند ممکن است نامعقول به نظر برسد) این است که تنها حزبی که در تاریخ آمریکا صریحاً خود را «پوپولیست» خواند در واقع پوپولیست نبود. پوپولیسم، همانطور که میدانیم، جنبشی عمدتاً متشکل از کشاورزان در دههی 1890 بود. این جنبش برای مدتی کوتاه سلطهی دموکراتها و جمهوریخواهان بر نظام سیاسی آمریکا را تهدید کرد.
بیتردید، این نخستین نمونه در تاریخ آمریکا نیست که مورخان آن را پوپولیسم پنداشتهاند. از یک طرف، «پدران بنیانگذارِ» آمریکا خودشان آشکارا از حاکمیت بیقیدوشرط مردمی نگران بودند. آنها دقیقاً کوشیدند تا وضعیتی به وجود نیاید که بتوان نوعی کلیتِ جمعیِ خیالی را به جان نهادهای سیاسی جدید انداخت. عبارتهای آشنای شصت و سومین مقاله از متون معروف به مقالات فدرالیستی[1] به همین معنا است: «آشکار است که نه اصول نمایندگی برای مردم دوران باستان ناشناخته بوده و نه آنان این اصول را در ساختارهای سیاسی خود کاملاً نادیده میگرفتند. تمایز واقعی میان آن ساختارها و دولتهای آمریکایی را باید در حذف کامل مردم، در مقام یک کل، از دولتهای آمریکایی جست و نه در حذف کامل نمایندگان مردم از ادارهی ساختارهای سیاسی دوران باستان.» با وجود این، تدوینکنندگان قانوناساسی آمریکا از «نبوغ مردم» هم یاد کردند،[2] و عناصر «مردمی» فراوانی، از جمله هیئتهای منصفه و نیروهای شبهنظامی، را در قانون اساسی گنجاندند.[3]
توماس جفرسون از ابتدا لحنی جمهوریخواهانه و حامی تولیدکنندگان داشت که بعدها بسیاری از سخنوران سیاسیِ مدافع حقوق اکثریتِ سختکوش به آن نیرویی تازه بخشیدند؛ در عمل، همهی شاخههای آیین پروتستانی به این تصور تداوم بخشیدند که مردم خودشان، بدون کمک روحانیون، میتوانند حقیقت روحانی را بیابند؛ به نظر برخی، اندرو جکسون، که با «قدرت پول» مبارزه میکرد و دوران ریاست جمهوریاش به آغاز «عصر آدم معمولی» شهرت دارد، خواهان تعمیق دموکراسی بود؛ اما بعضی دیگر او را «پوپولیست» – یا «شاه عوامی» – میخوانند که سبک کاملاً جدیدی از سیاست را خلق کرد، سبکی که در آن افراد سرشناس از «کلبهی چوبی» و «شراب سیب» حرف میزدند تا نشان دهند که حامی و نمایندهی «مردم معمولی» هستند.
پوپولیستها برای بیان مطالبات خود از زبان سیاسیای بهره بردند که آشکارا «مردم» را در تقابل با نخبگان سودجو قرار میداد.
در دههی 1850، جنبش «هیچ نمیدانم» پدید آمد، جنبشی که طرفدار سیاست بومیبرتری، مخالف مهاجران، و به ویژه کاتولیکستیز بود. این جنبش ابتدا «حزب آمریکاییهای بومی» خوانده میشد و سپس نامش به «حزب آمریکاییها» تغییر یافت (و با همین اسم نوعی ادعای نمایندگی انحصاری را مطرح میکرد). تنها مردان پروتستان میتوانستند عضو این حزب شوند، و اساسش مبتنی بر پنهانکاری و نهانروشی بود (به همین دلیل، هرگاه کسی دربارهی این حزب سؤالی میپرسید، هواداران موظف بودند که بگویند: «جز کشورم از چیزی خبر ندارم»). «حزب مردم» در سال 1892 تأسیس شد؛ ابتدا هواداران این حزب را صرفاً «جماعت» میخواندند – و سرانجام آنها را «پوپولیست» نامیدند. مثل بسیاری از برچسبهای سیاسی، این عنوان هم ابتدا اهانتآمیز بود اما بعداً همان کسانی که این عنوان تحقیرآمیز در اشاره به آنها به کار میرفت، جسورانه این لقب را برگزیدند و پسندیدند. (واژهی «نومحافظهکار» هم در دههی 1970 سرگذشت مشابهی داشت.)[4]
پوپولیستهای خودخواندهی برآمده از جنبشهای کشاورزان دیگر راضی به پرورش ذرت نبودند و میخواستند از نظر سیاسی محشر به پا کنند. بدهی و وابستگی (و به ویژه رکود اقتصادی اوایل دههی 1890) پوپولیستها را به سازماندهی برای طرح مطالباتی برانگیخت که آنها را در تقابل با جمهوریخواهان و دموکراتها قرار میداد. کشاورزان برای این که محصولات خود را به شرق کشور برسانند به شدت به حملونقل و وام ارزان نیاز داشتند. در نتیجه، بیش از پیش احساس میکردند که در چنگ بانکداران و مالکان راهآهن اسیر شدهاند. سرانجام، رویارویی آنها با آنچه معمولاً صرفاً «صاحبان منافع» خوانده میشد به طرح دو مطالبهای انجامید که نقش عمدهای در تعریف برنامهی سیاسی پوپولیسم پیدا کرد: از یک طرف، ایجاد نوعی خزانهی فرعی – آزادسازی ضرب سکههای نقره (برخلاف خواستهی «طلاباوران») – و، از طرف دیگر، ملیسازی راهآهن.[5]
پوپولیستها برای بیان مطالبات خود از زبان سیاسیای بهره بردند که آشکارا «مردم» را در تقابل با نخبگان سودجو قرار میداد. سخن معروف مری الیزابت لیس را به یاد آورید که گفت: «وال استریت صاحب کشور است. دیگر دولت متشکل از مردم، به دست مردم، و برای مردم نیست، بلکه دولتی متشکل از وال استریت، به دست وال استریت، و برای وال استریت است. مردم معمولیِ بزرگِ این کشور بَرده اند، و انحصارگری ارباب است.»[6] گفتمان پوپولیستی آکنده از دعاوی اخلاقیِ نه چندان دقیق بود؛ صحبت از «آدم پولدارها، اشراف، و همهی دیگر حقهبازها» بود؛ و بعضی از شعارها (و شعرها) یادآور مَجازهای ادبی به کار رفته در جنبش «اشغال وال استریت» است (برای مثال، «نود و نه نفر در آلونک آه در بساط ندارند / یکی در کاخ غرق در ناز و نعمت است»).[7]
همانطور که پیشتر گفتم، مورخان و نظریهپردازان سیاسی و اجتماعیِ دهههای 1950 و 1960 اغلب پوپولیستها را متأثر از خشم و نفرت، مستعد توهم توطئه، و مبتلا به نژادپرستی میشمردند. میدانیم که ریچارد هافستاتِر از «سبک پارانوئید در سیاست آمریکایی» سخن میگفت.[8] یافتن شواهد دشوار نیست. تام واتسون، از رهبران پوپولیست جورجیا، یک بار پرسید: «آیا جفرسون در خواب میدید که بعد از حدود 100 سال حزبش به زشتترین مقاصد انحصارگری تن دهد؛ این که میلیونرهای یهودی همهکارهی آن حزب باشند، و آزادی و رفاه کشور ... به طور مداوم و نادرست به نام دموکراسیِ جفرسونی در پای حرص و آز پولدارها قربانی شود؟»[9] اما حالا که به گذشته مینگریم، معلوم است که منظور مورخان و نظریهپردازان سیاسی لیبرال در دوران جنگ سرد بیشتر مککارتیگرایی و ظهور جنبش محافظهکار تندرو (از جمله گروههای آشکارا نژادپرستی همچون «انجمن جان بِرچ») بوده است تا پوپولیستهای واقعی دههی 1890.
در آمریکا (برخلاف اروپا) ستیز با حکومتِ قانون معیار مناسبی برای شناسایی پوپولیستها به معنای مطرحشده در این کتاب نیست. در آمریکا عملاً همه قانون اساسی را محترم میشمردند و میشمارند.
پوپولیستها مثالی از هواداری از مردم معمولی بودند – بی آن که، به نظرم، وانمود کنند که کل ملت را نمایندگی میکنند. بیتردید، گاهی، حتی در برنامهی حزبیِ مصوب در نخستین همایش «حزب مردم» در اوماها در سال 1892، ابهامات یا اشتباهاتی (شاید عمدی) وجود داشت: «بیش از یک ربع قرن است که شاهد مبارزهی دو حزب سیاسی بزرگ بر سر قدرت و غنایم بودهایم، در حالی که مردم رنجدیده ظلم و ستم شدیدی را تحمل کردهاند. ما اعلام میکنیم که متنفذینِ حاکم بر هردوی این احزاب اجازه دادهاند که اوضاع هولناک فعلی ادامه یابد، بی آن که برای جلوگیری یا مهار آن به طور جدی تلاش کنند. حالا هم اصلاحات اساسی را وعده نمیدهند. آنها با هم توافق کردهاند که در کارزار انتخاباتی آینده جز یک مسئله همهی مسائل را نادیده بگیرند. آنها میخواهند با مبارزهای ساختگی بر سر تعرفه هیاهو به راه اندازند، تا فریاد اعتراض مردم غارتزده به گوش نرسد و سرمایهداران، شرکتها، بانکهای ملی، دستهها و باندها، تراستها، سهام با ارزش صوری، از گردش خارج کردن نقره، و تعدیات رباخواران، همگی نادیده بمانند. آنها میخواهند خانههای ما، زندگیهای ما، و کودکان ما را به خاطر پول قربانی کنند، و تودهی مردم را از بین ببرند تا از میلیونرها رشوه بگیرند. ما در سالگرد تولد این ملت گرد هم آمدهایم، و همچون ژنرال و فرماندهی بزرگی که استقلال این کشور را بنا نهاد، لبریز از شهامتایم و میخواهیم ادارهی امور این جمهوری را دوباره به دست "مردم معمولی" بسپاریم، همان طبقهای که این جمهوری را پدید آورد. ما تأکید میکنیم که اهدافمان با اهداف قانون اساسی ملی یکسان است؛ و میخواهیم اتحادیهای کاملتر را به وجود آوریم و عدالت را برقرار کنیم، آرامش داخلی را تضمین کنیم، تدابیر لازم را برای دفاع مشترک بیاندیشیم، رفاه همگانی را رواج دهیم، و مواهب آزادی را برای خود و اخلافمان حفظ کنیم.»
پوپولیستها حامی اصلاحات دموکراتیکی نظیر انتخاب مستقیم سناتورها، رأی مخفی، مالیات طبقهبندیشده، و به اصطلاحِ امروزیها «دولت ناظر» بودند. اما این خواستهها را از طرف «مردم عادی» مطرح میکردند. اگر آرمان آنها دربارهی «کشور فدرال تعاونی» تحقق مییافت، شاید به همان چیزی میانجامید که در دیگر نقاط دنیا «سوسیال دموکراسی» میخوانند.[10] همانطور که برنامهی حزبی مصوب در اوهاما به روشنی نشان داد، آنها به قانون اساسی احترام میگذاشتند، هرچند در آمریکا (برخلاف اروپا) ستیز با حکومتِ قانون معیار مناسبی برای شناسایی پوپولیستها به معنای مطرحشده در این کتاب نیست. در آمریکا عملاً همه قانون اساسی را محترم میشمردند و میشمارند.
پوپولیستها به ندرت ادعا میکردند که خودِ «مردم» اند – هرچند به احتمال قوی، هیچ حزب مهم دیگری در آن زمان نمیتوانست به اندازهی آنها زنان و مردان، و سفیدپوستان و سیاهپوستان را با یکدیگر متحد کند. اگر دموکراتهای جنوبی با چنان شدتی به پوپولیستها حمله نمیکردند، احتمالاً آنها موفقیت بسیار بیشتری به دست میآوردند: تقلب در انتخابات، رشوهخواری، و خشونت رایج بود. اگر دموکراتها و جمهوریخواهان مطالبات پوپولیستها را مصادره نمیکردند، اگر پوپولیستها مرتکب اشتباهات راهبردی و تاکتیکی نمیشدند (امری که تا امروز مورخان دربارهاش اختلاف نظر دارند)، و اگر ویلیام جنینگز برایان، ملقب به «آدم معمولی بزرگ»، نامزد دموکرات مورد حمایت پوپولیستها در انتخابات ریاست جمهوری سال 1896 به پیروزی میرسید، در این صورت شاید مسیر تاریخ سیاسی آمریکا به شدت تغییر میکرد.[11] با این همه، جنبش پوپولیستی کاملاً بیثمر نبود. از میانههای دههی 1890 به این سو، برخی از پوپولیستها به حزب سوسیالیست پیوستند؛ حداقل بعضی از مطالبات اصلی پوپولیستها در دوران رونق جنبش «ترقیگرایی» تحقق یافت؛ و، همانطور که سی. وَن وودوارد در انتقاد از سوءتعبیر پوپولیسم از سوی لیبرالهای دوران جنگ سرد در دههی 1950 گفت، حتی ]برنامهی اقتصادی و اجتماعی[ «نیو دیلِ» دههی 1930 را میتوان نوعی «نو-پوپولیسم» خواند.[12]
منظورم این نیست که در تاریخ آمریکای قرن بیستم از پوپولیسم خبری نبوده است: نمونههای بارز آن عبارتاند از جنبش مککارتی، و جورج والاس و پیروانش. جیمی کارتر هم خود را «پوپولیست» میخواند اما معلوم است که منظورش پوپولیستهای اواخر قرن نوزدهم (و انجمنهای «پوپولیستی» وابسته به آیین پروتستانیِ تبشیری و تعابیر روستایی و جمهوریخواهانه – در یک کلمه، جفرسونی – از دموکراسی) بود. حداقل به یک معنا، والاس راه را برای کارتر هموار کرده بود: حالا میشد یک فرماندار جنوبی را منبع احیای اخلاقی آمریکا شمرد. (به احتمال قوی، تقریباً دو دههی بعد بیل کلینتون هم از این میراث سود برد.)
پیدایش «تی پارتی» و موفقیت حیرتانگیز دونالد ترامپ در سالهای 2016-2015 پوپولیسم را به مسئلهی بسیار مهمی در سیاست آمریکا تبدیل کرده است.
پیدایش «تی پارتی» و موفقیت حیرتانگیز دونالد ترامپ در سالهای 2016-2015 پوپولیسم را به مسئلهی بسیار مهمی در سیاست آمریکا تبدیل کرده است. بیتردید، «خشم» نقشی بازی کرده اما همانطور که پیشتر گفتم، رونق پوپولیسم را تنها به کمک «خشم» نمیتوان توضیح داد. این خشم ناشی از آن است که درصد مشخصی از شهروندان آمریکایی احساس میکنند که تغییرات فرهنگی کشور برایشان ناخوشایند است:[13] نفوذ فزایندهی، به طور کلی، ارزشهای لیبرال اجتماعی-جنسی (ازدواج همجنسگرایان و نظایر آن) و دغدغههای مربوط به تبدیل آمریکا به «کشور اقلیتهای دارای اکثریت»، که ناشی از گسست فزایندهی پیوند میان تصورات سنتی از «مردم واقعی» (یعنی پروتستانهای سفیدپوست) و واقعیت اجتماعی است. علاوه بر این مسائل فرهنگی، باید به نارضایتیهای مادی واقعی و این احساس اشاره کرد که کسی در واشنگتن نمایندهی منافع اقتصادی شمار زیادی از آمریکاییها نیست – تصوری که دادههای دقیق علوم اجتماعی هم درستی آن را تأیید میکند.[14]
همانطور که هانسپیتر کریسی گفته، در دهههای اخیر صف نبرد جدیدی در کشورهای غربی پدیدار شده است، چیزی که متخصصان علوم سیاسی از آن با عنوان «شکاف» میان شهروندان طرفدار افزایش آزادی و شهروندان هوادار کاهش آزادی یاد میکنند.[15] این نزاع میتواند در درجهی اول اقتصادی باشد یا به مسئلهای عمدتاً فرهنگی تبدیل شود. وقتی سیاستِ هویتمحور غلبه کند، کسب و کار پوپولیستها رونق مییابد. ]به نظر پوپولیستها[ مشکل این نیست که دیگر نمیتوان با توسل به توجیهات کاپیتالیستی مبتنی بر سودمندیِ همگانیِ رقابت و کارآفرینی قهرمانانه از نظام اقتصادی دفاع کرد (حتی هفتهنامهی اکونومیست، که نشریهای «مارکسیستی» نیست، شروع به انتقاد از قدرت انحصارگری در آمریکا کرده است.) آنها در عوض میگویند مسئله این است که مکزیکیها شغلها را میدزدند (و از قرار معلوم بسیاری کارهای دیگر هم میکنند).
البته نباید چنین وانمود کرد که همهی مسائل هویتی را میتوان با مسائل مربوط به منافع مادی همسان شمرد؛ باید تعهدات ارزشی افراد را جدی گرفت. اما نباید از یاد برد که تفاوت مهمی میان تغییرات فرهنگی و اقتصادی وجود دارد: بسیاری از تغییرات فرهنگی، در نهایت، تأثیر مستقیمی بر بسیاری از افراد ندارند. ممکن است که مردم اوضاع فرهنگی کشور را نپسندند، اما غیر از شماری از عکاسان مراسم عروسی که عقایدی به شدت سنتی دربارهی ازدواج دارند، چه کسی واقعاً احساس میکند که به رسمیت شناختن ازدواج همجنسگرایان بر زندگی روزمرهاش تأثیر دارد؟ این نخستین بار نیست که آمریکا در برابر مخالفتهای گروه کوچک اما پرشوری از رأیدهندگان تعریفی شمولگراتر، روادارتر، و دستودلبازتر از خود ارائه میدهد. اما مسئلهی تغییرات اقتصادی متفاوت است و اوضاع مردان دیپلمهای که امروز مهارتهایشان در نظام اقتصادی آمریکا خریدار ندارد امیدبخش نیست.
از این نظر، آمریکا امروز محتاج اصلاحات اساسی ساختاری است، و کسی مثل برنی سندرز حق دارد که توجه مردم را به چنین نیازی جلب کند. همانطور که باید تا حالا روشن شده باشد، سندرز یک پوپولیست چپگرا نیست، البته اگر معیارهای ارائهشده در این کتاب را پذیرفته باشید. برخلاف آنچه گاهی برخی از چپگرایان خارج از آمریکا میگویند، دلیلش این نیست که، بنا به تعریف، چیزی به عنوان «پوپولیسم چپگرا» نمیتواند وجود داشته باشد. پوپولیسم به محتوای سیاست ارتباط ندارد؛ مهم نیست که سندرز از جهتی به هیوئی لانگ شباهت دارد که دستور میداد «ثروت خود را تقسیم کنیم.» پوپولیسم به مطرح کردن نوع مشخصی از ادعای اخلاقی ارتباط دارد، و محتوای لازم برای این ادعا میتواند، برای مثال، از آموزههای سوسیالیستی سرچشمه بگیرد (مثال بارزش چاوز است).
برگردان: عرفان ثابتی
یان-ورنر مولر پژوهشگر و استاد علوم سیاسی در دانشگاه پرینستون در آمریکا است. آنچه خواندید برگردانِ بخشی از فصل سومِ این کتاب اوست:
Jan-Werner Müller, What is Populism?, (Philadelphia: University of Pennsylvania Press, 2016).
[1] مجموعهای از 85 مقاله که در سالهای 1788-1787 به قلم سه سیاستمدار نامور نیویورکی، جیمز مدیسون، جان جی، و الکساندر همیلتون، اما با نام مستعار پوبلیوس، سناتور رُمی و ناجی جمهوری رُم، به منظور تشویق ساکنان ایالت نیویورک به امضای قانون اساسی پیشنهادی برای آمریکا در دو روزنامهی نیویورک منتشر میشد. [م.]
[2] John Keane, The Life and Death of Democracy (New York: Norton, 2009), P. 277.
[3] کتاب زیر به ویژه بر این عناصر مردمی تأکید میکند:
Akhil Reed Amar, America’s Constitution: A Biography (New York: Random House, 2006).
[4] به نظر تیم هووِن، واژهی «پوپولیستی» اولین بار در سال 1896 در مقالهای در مجلهی نِیشِن به کار رفت. نگاه کنید به:
Tim Houwen, ‘The Non-European Roots of the Concept of Populism’ (working paper no. 120, Sussex European Institute, 2011).
[5] Keane, Life and Death, p. 340.
[6] Margaret Canovan, Populism (New York: Harcourt Brace Jovanovich, 1981), p. 33.
[7] Ibid, pp. 51-52.
[8] Richard Hofstadter, The Paranoid Style in American Politics (New York: Vintage, 2008).
[9] Kazin, Populist Persuasion, p. 10.
[10] Charles Postel, The Populist Vision (New York: Oxford University Press, 2007).
[11] بروس اکِرمَن در کتاب زیر (صص. 84-83) از لحظهی ناکامی قانون اساسی سخن میگوید:
We the People: Foundations (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1993).
[12] C. Vann Woodward, ‘The Populist Heritage and the Intellectual’, in The American Scholar, vol. 29 (1959-60), p. 55.
[13] Pippa Norris, ‘It’s Not Just Trump’, Washington Post, 11 March 2016.
[14] Martin Gilens, Affluence and Influence: Economic Inequality and Political Power in America (Princeton, NJ: Princeton University Press, 2014).
[15] Hanspeter Kriesi, Edgar Grande, Romain Lachat, Martin Dolezal, Simon Bornschier, and Timotheos Frey, ‘Globalization and the Transformation of the National Political Space: Six European Countries Compared’, in European Journal of Political Research, vol. 45 (2006), pp. 921-56.