سلمان رشدی: خانهی گولدنها، توئیتر، و ماجراهای دیگر
تازهترین رمان سلمان رشدی، «خانهی گولدنها»، که با آغاز به کار باراک اوباما به عنوان رئیس جمهور آمریکا آغاز میشود و با انتخاب دونالد ترامپ برای تصدی این منصب به آخر میرسد، تصویری دقیق و گسترده از فضای نیویورک در این دوره است. رشدی از انگیزههای خود برای نوشتن این رمان و دیگر ماجراهای مهم زندگیاش میگوید.
تصویری که به ذهن سلمان رشدی رسید، و او رمان جدید خود را بر اساس آن بنا کرد، تصویر یک باغچهی محصور در وسط محلهی منهتن در نیویورک است. این فضایی است که در جهان واقعی وجود دارد – گرچه همانطور که یکی از شخصیتهای خانهی گولدنها اظهار میدارد، متمایز ساختن چیزهای متعلق به زندگی واقعی و چیزهایی که کمتر قابل اعتماد هستند، روز به روز سختتر میشود. سلمان رشدی با این فضا آشنا است؛ دوستان قدیمی او در یکی از خانههایی زندگی میکنند که از پشت به این باغچه مشرف است. او میگوید: «فکر این که در این فضای پرسروصدای شلوغ، یک فضای مخفی هم وجود داشته باشد جرقهای در ذهن من زد: این فضا مانند یک سالن تئاتر است – مثل صحنهی یک تراژدی یونانی در یک آمفیتئاتر – که در آن شخصیتها میتوانند داستانهای خود را به اجرا در آورند. این فضا همچنین مثل یک پنجرهی پشتی عمل میکرد، و این امکان را مهیا میکرد که به زندگی همهی افراد دیگر دزدکی نگاه کنیم.»
خانوادهی گولدن از بمبئی (مومبای) به نیویورک کوچ کردهاند. یک پدر با ثروت کلان و سه فرزند نابهنجارش که در گریز از یک فاجعهی شخصی هستند؛ از دست رفتن مادرشان در طول حملههای تروریستی ۲۰۰۸ در بمبئی. ما هرگز به اسمهای «واقعی» آنها پی نمیبریم؛ در وقت رسیدن به آمریکا، پدر خانواده اسم خود را به «نیرو گولدن» تغییر میدهد. و این اصل را که وقت ورود به آمریکا میتوان گذشتهی خود را پشت سر نهاد، به آزمایش میگذارد. این موضوعی است که رشدی با آن آشنایی نزدیکی دارد؛ شکاف در هویت، توانایی پوست انداختن بعد از یک آسیب، و به طور بالقوه بیهزینه از آن عبور کردن. او هم ناممکن بودن و هم در نهایت نامطلوب بودن این کار را مورد توجه قرار میدهد. رشدی این رمان را با شروع به کار باراک اوباما آغاز میکند و با انتخاب دونالد ترامپ (یا آنطور که رشدی او را میخواند، جوکر) به پایان میرساند، و از این طریق یادآوری میکند که هیچ پیشرفتی در تاریخ نیست که نتوان آن را از دست داد و به نقطهی اول بازگشت.
در هفتهای که ما با هم ملاقات کردیم، هنوز غوغای ناشی از رژهی فاشیستها در شارلوتزویل به گوش میرسید، به علاوهی روایتهای بیشماری در خصوص کاخ سفیدِ ترامپ. رشدی میگوید: «یادم هست یک وقتی زیاد اخبار تازهای مطرح نمیشد. حالا هرروز ده خبر خیلی مهم هست.» شاید به نظر بیاید که این دوره برای رماننویس بودن زمان بدی است، و اگر قرار است رمان جدید رشدی بتواند با داستانهای زندگی واقعی رقابت کند، باید خود را از جر و بحثهای موجود در حجم بالای اخبار و رسانههای اجتماعی کنار بکشد و به یک واقعیت غیرجانبدارانه بپردازد.
در خانهی گولدنها اشارههای زیادی به موضوعات خاص هست – از «ایجاد محدودیت در سخنرانی در تریبونهای عمومی» و فعالیت در اردوی ضدلیبرالها گرفته تا مباحثات مرتبط با تراجنسیها و دیگر اَشکال سیاست مرتبط با هویت، که رشدی آنها را علائم یک تغییر فرهنگی بزرگتر تلقی میکند. او میگوید: «در آمریکا وقتی دربارهی مسائل مرتبط با هویت سخن گفته میشود، در حال حاضر بخش بزرگی از آن مربوط به هویت جنسی است. اگر در انگلستان باشید، بحث دیگری در ارتباط با هویت ملی مطرح است، چیزی که عامل وقوع برگزیت بوده است؛ و در هند وقتی افراد از هویت سخن میگویند، در واقع از فرقهگرایی مذهبی سخن میگویند. در هر سه جا بحث هویت خیلی داغ است، اما در هرکدام به کلی متفاوت فهمیده میشود. من در این باره هم فکر میکردم.»
یکی از شخصیتهای رمان در «موزهی هویت» کار میکند، یک ابداع نسبتاً کنایهآمیز که رشدی دربارهی آن میگوید: «خیلی از خلق آن خوشحال بودم. و مطمئنام در پنج سال آینده واقعاً به وجود خواهد آمد.» در عین حال، پسر جوانترِ نیرو گولدن، «دی» (D)، سخت میکوشد که گرایش تراجنسیتی خود را سرکوب کند. دی میگوید: «این وسواس مدرن در مورد هویت برای من منزجرکننده است. این راهی است برای دستهبندیِ ما تا جایی که ما نسبت به هم بیگانه شویم. آیا از آرتور شلزینگر چیزی خواندهای؟ او مخالف آن است که با تأکید بر تفاوتها، به حاشیهنشین بودن دیگران استمرار بخشیم.» این کمتر شبیه گفتههای یک شخصیت بیست و چند سالهی داستانی است و بیشتر شبیه آن است که رماننویس مستقیماً با خواننده صحبت میکند.
این موضوعی است که رشدی با آن آشنایی نزدیکی دارد؛ شکاف در هویت، توانایی پوست انداختن بعد از یک آسیب، و به طور بالقوه بیهزینه از آن عبور کردن. او هم ناممکن بودن و هم در نهایت نامطلوب بودن این کار را مورد توجه قرار میدهد.
برای رشدی این ایده قانعکننده نیست که خودخواهیهای چپ سیاسی سبب موفقیت سیاسی ترامپ شده است؛ همچنین، او قبول ندارد که نابرابری اقتصادی تنها دلیل آن باشد. او میگوید: «من باید در شهری به نام ورا بیچ در فلوریدا سخنرانی میکردم: تماشاچیان پرشمار، مسن، نسبتاً ثروتمند، بسیار تحصیلکرده و تقریباً همگی رأیدهندگان به ترامپ بودند. اینها اصلاً با این کلیشه که رأیدهندگان به ترامپ کارگران سطح پایین و بیسواد هستند، تطبیق نداشتند. اینها افرادی با مدارک دانشگاهی بودند که احتمالاً شغلهای پردرآمدی داشتند و بسیاری از آنها بازنشسته و کتابخوان بودند.» وقتی نویسنده موضوع تغییرات اقلیمی را مطرح کرد، به گفتهی خودش «یک مرد محترم (همهی آنها بسیار مؤدب بودند) با من مخالفت کرد و گفت: این که شما میگویید همهی دانشمندان در این مورد همنظر هستند، حرف درستی نیست. و من گفتم: چرا، واقعاً درست است. و او گفت: نه نیست. و من گفتم: جناب، ما نمیتوانیم همینطور ادامه بدهیم، این کار مسخره است. اما بگذارید این طور بیان کنم: اگر شما بگویید که زمین صاف است، حرف شما زمین را صاف نمیکند. زمین نیازی به موافقت شما با گرد بودنش ندارد تا گرد باشد، چون چیزی وجود دارد به نام شواهد.»
اما آیا او این حس را دارد که چنین مواضعی تا حدی به عنوان راهی برای تنبیه لیبرالهای خودبرتربین اتخاذ میشوند؟ رشدی میگوید: «خب، من البته فکر میکنم این تا حدی درست است؛ یعنی این ایده که نخبگان اکنون طبقهی تحصیلکردگان محسوب میشوند نه طبقهی ثروتمندان؛ به این ترتیب، شما حکومتی دارید که بیش از هر زمان دیگری از تاریخ میلیاردرها در آن حضور دارند، اما با این حال نخبگان ما هستیم (روزنامهنگاران، استادان دانشگاه و رماننویسها) نه آنهایی که هواپیماهای خصوصی و خانههایی مشرف به سواحل باهاما دارند. زمانهی عجیبی شده است.»
رشدی بیش از پانزده سال است که در آمریکا بوده ولی او هنوز یک بیگانه است، و بازماندهی دو جابهجایی است یا شاید (نسبت به دیدگاه شما) از بابت آنها بهره هم برده باشد: ابتدا وقتی در نوجوانی از هند به انگلستان نقل مکان کرد تا در مدرسهی شبانهروزی درس بخواند، و سپس وقتی در سال ۲۰۰۰ و در بزرگسالی از لندن به نیویورک آمد. او میگوید که این یک نعمت است که «احساس ارتباط واقعی با سه جای مختلف داشته باشی» و این داستانهای او را غنی کرده است. هفتادمین سالگرد جدایی هند از پاکستان در امسال یادآور تأثیر حیرتآور بچههای نیمهشب در زمان انتشارش در سال ۱۹۸۱ است، رمان دوم رشدی که هنوز به لحاظ غنا و حس جلوهگریِ یک نبوغ، بینظیر است. رمان سوم او، شرم، شهرت او را مستحکم ساخت و از آن زمان او رمانهایی نوشته که در طیف بسیار متنوعی میان اینجا و آنجا، حال و گذشته، و تخیل و واقعیت قرار میگیرند. خشم، رمان سال ۲۰۰۱ رشدی، در مقایسه با خانهی گولدنها، پرترهای از نیویورک از فاصلهای دورتر است و رمانی است که چشمانداز وسیع اجتماعی شهر را به نمایش میگذارد. با این که دو فرزند رشدی (ظفر که در اواخر دههی سوم زندگی خود است و میلان که بیست ساله است) هردو در لندن زندگی میکنند، خود او احساس میکند آنقدر در آمریکا ریشه دوانده است که همانند لندن یا مومبای با اطمینان و اعتماد به نفس به زیر پوست شهر برود.
و البته ترامپ شوک شدیدی برای او بود. رشدی به خاطر دارد که در یک کنسرت کراسبی، استیلز اند نش، در مدیسون اسکوئر گاردن، سالها پیش کنار ترامپ نشسته بود و «ایوانکا که آن زمان بسیار جوانتر بود و پسران نفرتانگیزش هم همراهش بودند. و چیزی که من را متعجب کرد این بود که او ایستاده بود و تمام ترانههای همهی آهنگها را از بر بود. دونالد ترامپ ترانههای وود استاک را میداند؟!»
گزینش دوران قبل از انتخاب ترامپ به عنوان پسزمینهی رمان نه تنها راهی برای خلق سوگنامهای برای دوران اوباما بود، بلکه میتوانست نشان دهد که ترامپ ناگهان از خلأ ظاهر نشد. رشدی میگوید: «یکی از دلایلی که فکر میکنم نوشتن این کتاب را ممکن ساخت این است که بسیاری از چیزهایی که ترامپ نمایندگی میکند و از بند آزادشان کرد، اگر درست نگاه میکردید، به هر حال وجود داشتند و با شکست او هم از بین نمیرفتند.» ظهور و سقوط آمریکای اوباما – «سفر از لحظهی خوشبینی به نقطهی مقابل آن» – به رمان او یک ساختار متقارن بخشیده که به گفتهی خودش «گفتنش وحشتناک است، اما کیفیتی به لحاظ صوری خوشایند دارد»، اما او در مورد رابطهی آن زمان و اکنون ابهامی ندارد. به گفتهی او، «بخش بزرگی از سفیدپوستان آمریکا نتوانستهاند این واقعیت را تحمل کنند که برای هشت سال یک سیاهپوست در کاخ سفید بوده است. نمیتوانستند این را تحمل کنند. و متأسفانه هیلاری کاندیدای بدی بود، و من فکر میکنم که همه، از جمله من، نفرت باورنکردنی از جمله در میان چپها، جوانان، و زنان نسبت به هیلاری را دست کم گرفتیم.»
گزینش دوران قبل از انتخاب ترامپ به عنوان پسزمینهی رمان نه تنها راهی برای خلق سوگنامهای برای دوران اوباما بود، بلکه میتوانست نشان دهد که ترامپ ناگهان از خلأ ظاهر نشد.
همهی آدمهای موفق جایگاه اجتماعی خود را میدانند، اما در مورد رشدی این خصوصیتی خوشایند است، کسی که یا نمیخواهد و یا نمیتواند که آن را پنهان کند. در کتاب خاطراتش در سال ۲۰۱۲ با عنوان جوزف آنتون همین خصوصیت دیده میشود (عنوان کتاب همان نام جعلی است که او، در مدت ۱۰ سال زندگی در زمان فتوا، برای خود برگزیده بود)، کتابی که در آن حاضر شد در نمایی غیرتحسینآمیز دیده شود – مثل بدگویی مکرر از همسران سابقاش، بدخلقی به خاطر این که مأموران امنیتی او را «جو» مینامیدند، ثبت پایان ازدواجش با الیزابت وِست و شیداییای که به ازدواجش با پادما لاکشمی منجر شد – و این باعث شده است که این کتاب خاطراتی فاشکنندهتر از اغلب کتابهای خاطرات از آب در آید، هرچند که گاهی سخت میتوان فهمید که این خصیصه حاصل زیادهروی در خودآگاهی است یا عکس آن.
رشدی میگوید وقتی نخستین بار به توئیتر پیوسته بود، «یک میلیون و دویست و پنجاه هزار نفر با عجله به سراغ من آمدند. که به نظر زیاد میآید، تا وقتی که کسانی را میبینی که واقعاً طرفداران زیادی دارند … جاستین بیبر، کیم کارداشیان، و خدایان.» میخندد. «حتی روی زمین، در بین نویسندگان، یک میلیون نفر خیلی زیاد است، به همین خاطر خیلی خوشایند بود که احساس کنی با تعداد زیادی از مردم گفتوگو میکنی که به تو و کارهایت علاقهمند هستند، چون این گروهی است که آدمها خودشان به آن میپیوندند.» توئیتر با رشدی و کجخلقیها و شوخطبعیاش تناسب داشت. او آستین بالا زد و خود را گرفتار مجادلاتی کرد و به آدمهایی پاسخ داد که طرفداران بسیار اندکی داشتند. او شوخ و بخشنده بود و اصلاً شبیه برداشت عمومی از خود نبود که او را به عنوان فردی پرطمطراق و شکوهگر تصویر میکرد. سپس، همانطور که برای خیلی از طرفداران اولیهی این سامانه اتفاق افتاده، «صدای توئیتر واقعاً برایم آزاردهنده شد، صدایی که به نوعی تحقیرآمیز، بیادبانه، و به نحوی فزاینده خشن است. فکر کردم که دیگر از آن خوشم نمیآید. این آدمها اگر با تو در یک اتاق نشسته بودند، اینطور صحبت نمیکردند. از قبل برنامه داشتم که آن را کنار بگذارم، و بعد وقتی دوران رقابتهای انتخاباتی رسید دوباره وارد آن شدم، و آخرین چیزی که توئیت کردم این توئیت رقتانگیز بود که بلافاصله بعد از رأی دادن فرستادم: چشمانتظار رئیس جمهور کلینتون!» میخندد. «بعد از آن سکوت مطلق. و فکر کردم: بس کن، و همین کار را کردم و حتی یک ثانیه هم برایش دلتنگ نشدهام.»
بیش از حد در فضای اینترنتی و در معرض غریبهها قرار گرفتن میتواند ایمان شخص را به انسانیت از بین ببرد. در رمان، رشدی به «فطرت نیک» اشاره میکند، یعنی این اصل فلسفی که افراد با یک وجدان اخلاقی ذاتی به دنیا میآیند که آنها را به سوی خوبیها رهنمون میشود. آیا او به چنین چیزی اعتقاد دارد؟ او میگوید: «من فکر میکنم نوعی درک اخلاقی وجود دارد. من اعتقاد دارم که ما با نیاز به دانستن این که چه چیز درست و چه چیز غلط است به دنیا میآییم، و به همین دلیل است که کودکان تعلیمات پدر و مادرشان از این بابت را میپذیرند. برای آن که در دنیا عملکردی داشته باشیم، باید بدانیم که مرزهای رفتار خوب و بد کجاست. من فکر نمیکنم که ما خود به خود میدانیم که چه چیزی خوب یا بد است، اما فکر میکنم که میلی به فهمیدن و شناختن خوب و بد داریم.»
در این زمانهای که در آن خود ماهیت واقعیت و معنای «واقعیتهای عینی» مورد مناقشه هستند، تا چه رسد به سؤالات بزرگِ هستیشناختی، اینطور تصمیمگیریها سخت شدهاند. به دنبال اتفاقات شارلوتزویل، مسئلهی چپ سیاسی این شده است که تا چه حد باید با افرادی که مدارا ندارند مدارا کرد و از حق آزادی بیان آنها دفاع کرد. رشدی میگوید: «من فکر میکنم مرز بزرگ اینجاست که نباید با کسانی مدارا کرد که، اگر بتوانند، جهانی را که امکان مدارا نسبت به دیگران را ایجاد میکند نابود خواهند کرد. این اشتباه بزرگی است که در آلمان در زمان ظهور نازیها صورت گرفت و به آنها اجازه داده شد که از طریق صندوق رأی قدرت بگیرند و سپس حق رأی را ملغا کنند. چیزی مشابه همین در الجزایر اتفاق افتاد، حکومت قبلی فکر میکرد که اگر به جنبشهای رو به گسترش جبههی نجات اسلامی (FIS) و گروه مسلح اسلامی (GIA) اجازهی مشارکت در انتخابات داده شود و سپس آنها در انتخابات شکست بخورند، میتوان بر آنها غلبه کرد. برعکس، آنها وارد مبارزهی انتخاباتی شدند و در آن برنده شدند و سپس انتخابات را ملغا کردند. نقطهای وجود دارد که باید بعد از آن محدودیت قائل شد. اگر چیزی که دارد اتفاق میافتد، سیستمی را که امکان اتفاق افتادنش را ممکن کرده نابود میکند، آنجا باید معامله را به هم زد. من اتحادیهی آزادیهای مدنی آمریکا (ACLU) را بسیار ستایش و حمایت میکنم، به آنها کمک مالی میکنم و …، ولی فکر میکنم آنها در مورد شارلوتزویل ممکن است اشتباه کرده باشند. من فکر میکنم که وقتی کسانی دیگران را با ماشین زیر میگیرند، کارشان را نمیتوان به شکل موجهی در چارچوب آزادی بیان دانست. آنها به آنجا رفته بودند که دعوا راه بیاندازند. و موفق هم شدند.»
فرضیهای وجود دارد که بر مبنای آن رشدی به علت سالهای فتوا به اتخاذ موضعی تندتر در خصوص اسلام کشانده شده، فرضیهای که او آن را آزارنده و تقلیلدهنده مییابد.
البته این همان استدلال «تحریکآمیز عمل کردن» است، که در طول سالهای فتوا خود رشدی بدان متهم شده بود. میگفتند که: «خب، او خودش این بلا را به سر خودش آورد، رفت که دعوا راه بیاندازد و دعوا هم راه افتاد!» «تحریکآمیز عمل کردن» همان کلماتی است که فرانسین پروز در خصوص حملهی خشونتآمیز به شارلی ابدو (مجلهی کاریکاتور فرانسوی) به کار برد. پروز به همراه چند تن از اعضای بلندپایهی «انجمن قلم» موسوم به پن (PEN)، از شرکت در مراسمی که در آن قرار بود از این مجله تقدیر شود شرکت نکرد. پروز نوشت: «تحریکآمیز عمل کردن به سادگی با قهرمان بودن متفاوت است»، عبارتی که رشدی به خاطر آن در توئیتر به او حمله کرد.
اینها فقط نویسندگان همکار او نبودند، بلکه دوستان قدیمی او بودند: پیتر کاری، مایکل اونداتیه، و خود پروز که در زمان ریاست رشدی بر سازمان پن معاون او بود. رشدی میگوید: «آنها اشتباه میکردند. با توجه به آنچه بعداً در فرانسه اتفاق افتاد، امیدوارم که خجالت کشیده باشند. چون خیلی واضح است که هرچیزی میتواند بهانهی کشتن افراد باشد. آنها میتوانند به بهانهی رفتن به یک کلوب در آخر هفته کشته شوند. این ایده که این گروه خاص از افراد خودشان به نحوی سرنوشت مصیبت خود را رقم زدند، اصلاً قابل دفاع نیست. این شکاف بدی در پن بود و زخمهای بدی هم به جا گذاشته است؛ فرانسیس و من دیگر با هم صحبت نمیکنیم؛ دوستی ما به سالها قبل باز میگشت.
رشدی این استدلال را قبول ندارد که کاریکاتورهای شارلی ابدو نژادپرستانه بودهاند. «مشکل این بود که آنها قبل از آن که از واقعیت اطلاع یابند، موضعگیری کردند. برای مثال، لوموند یک بررسی از محتویات روی جلد شارلی ابدو در مدت ۱۰ سال پیش از آن انجام داده بود: ۵۲۰ صفحهی روی جلد. و تعداد صفحاتی که اسلام را هدف گرفته بودند شش صفحه بود. تعداد صفحاتی که مسیحیت یا اسرائیل را هدف گرفته بودند بسیار بیشتر بود. در همین حال، صدها و صدها صفحه به حزب جبههی ملی و سارکوزی حمله کرده بودند. بنابراین، میبینید که یک روزنامهی کوچک ضدنژادپرستی و ضدحکومت دارد به عمل کردن به عنوان ارگان حکومت و اسباب نژادپرستی متهم میشود. دقیقاً برعکسِ آن چیزی که واقعاً بوده است. من گفتم: فقط به این نگاه کنید، و دوباره فکر کنید. اما هیچ کس دوباره فکر نکرد. من یکی دو نفر از کسانی را که کشته شده بودند دیده بودم و آنها واقعاً … آدمهای نازنینی بودند. چپگرایان پیری بودند که در شورشهای ۱۹۶۸ شرکت کرده بودند ... یک بررسی وسیع دیگر در فرانسه نشان داد که اکثریت قابل توجهی از مسلمانان فرانسوی خود را عمدتاً سکولار میدانند و تنها اقلیت کوچکی از آنها خود را مذهبی میدانند. من فکر کردم: آنها اعتنایی به آن ماجرا ندارند، مسائل واقعی آنها بیکاری و نژادپرستی است و این موضوع (کاریکاتورها) اصلاً برایشان مشکلساز نیست. به هر حال این یک دعوای خیلی وحشتناک بود و آسیب زد.»
فرضیهای وجود دارد که بر مبنای آن رشدی به علت سالهای فتوا به اتخاذ موضعی تندتر در خصوص اسلام کشانده شده، فرضیهای که او آن را آزارنده و تقلیلدهنده مییابد. او در مقابل زورگویی واکنش شدیدی دارد اما، همچون همهی چیزهای دیگر در این زمان، این که چه کسی زور میگوید و چه کسی قربانی زورگویی است سؤالی است که هیچ کس نمیتواند در موردش با دیگران توافق کند. به گفتهی او ترامپ «کسی است که به طور موفق به کشور زور میگوید» و در سراسر طیف سیاسی زورگویی وجود دارد. برگزیت هم او را افسرده کرده است. او میگوید برگزیت «مرا به این فکر انداخت که من تمام این مدت در مورد اینجا اشتباه میکردم. و میدانم، شنیدهام، که توهین به کسانی که پوست تیره یا لهجهی اروپای شرقی را دارند بسیار شدید شده است. آدمها در اتوبوس جلوی کسی میایستند و میگویند: ما حالا رأی دادهایم، شما کی از اینجا میروید؟ به همین ترتیب، ترامپ اینجا راست افراطی را توانمند کرده است.»
رشدی فکر میکند که شاید دلش بخواهد این بار دربارهی «طرف دیگر» بنویسد، بخشی از آمریکا که برای کسانی که در دل نیویورک زندگی میکنند کاملاً بیگانه است. «وسوسه شدهام که از حباب بیرون بزنم. در این کشور چنین شکاف بزرگی وجود دارد. شاید باید به طرف دیگرِ این شکاف رفت.»
برگردان: نیوشا رهجو
اما براکس نویسنده و روزنامهنگار همکار گاردین است. آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این نوشتهی او است:
Emma Brockes, ‘Salman Rushdie: A Lot of What Trump Unleashed Was There Anyway,’ Guardian, 2 September 2017.