نرگس محمدی: قد کشیدن بچههایم را ندیدم
نرگس محمدی، نایب رئیس کانون مدافعان حقوق بشر و عضو کمپین لگام (لغو گام به گام مجازات اعدام) از اردیبهشت سال ۱۳۹۴ در زندان است، او اخیراً در پایان یک مرخصی سهروزه و بازگشت به زندان اوین، در یادداشت کوتاهی از تجربهی بازگشتاش به خانه پس از سه و سال نیم نوشته است. خانم محمدی به ۱۶ سال زندان محکوم شده و همسر و فرزنداناش، علی و کیانا به پاریس هجرت کردهاند. آسو این نوشته را همراه با یادداشتهایی از دیگر فعالان اجتماعی و دوستداران نرگس محمدی به تدریج منتشر خواهد کرد.
به امید آزادی اندیشه
پس از سه سال و نیم در خانهام را باز میکنم. گویی این خانه بدون علی و کیانا، همان جایی نیست که مرا ظالمانه از آن بیرون کشیدند، صدای شیطنت، مامان مامان گفتن کودکانم را میشنوم.
قلبم یکباره آنچنان سنگین میشود که صدای دوستان عزیزم را که در منزل گرد هم آمدند تا به جای همسر و فرزندانم خوشامدگویی کنند نمیشنوم. چشمانم دنبال چیزی است. چشمم به یک جفت دمپایی کوچک صورتی چند سانتیمتری میافتد، دمپاییهای علی و کیانای عزیرم. برمیدارم و به سینهام میفشارم. من در زمان متوقف شدهام. در زمان متعلق به همین دمپاییهای چند سانتیمتری در پاهای کوچک دخترم. کیانا را در اسکایپ دیدم، بزرگ شده، موهایش بلند و چهرهاش عوض شده، علی تغییر کرده و پسر کوچولوی مو فرفری من قد کشیده. کمی جلوتر آمدم. سانتیمتر پونی کوچولوها را میبینم که به دیوار چسبانده بودم تا سانتیمتر به سانتیمتر قد کشیدنشان را ثبت کنم. آخرین شماره. از علی پرسیدم قدت چقدر است؟ گفت ۱۶۱. فاصله ۴۰سانتیمتر را از دست دادهام، ثبت نکردم، ندیدم، خوشحال نشدم و ... . وارد اتاق خواب میشوم عروسک السای کیانا، ببر مهربان علی روی تختخوابهایشان دراز کشیدهاند. روتختیها دست نخورده. همهچیز برای من در آن زمان یعنی ۸۸ ماه پیش متوقف شده است. در کمد را باز کردم پر اسباب بازی کودکان ۵-۸ ساله است. روی در کمد دو برنامه درسی است. ساعت ۸ تا ۹ کلاس فارسی. از کیانا در مورد کلاسهایش در پاریس پرسیدم. ۸ تا ۹ کلاس فرانسه. من در ساعت ۸ تا ۹ کلاس فارسی سه سال و نیم متوقف شدهام. در این فاصله چیزهایی را از دست دادهام. کودکانم بزرگ شدند، تغییر کردند. فقط از بابا میگویند و مامان جایی در زندگی روزمره، خوابیدن، بیدار شدن، مدرسه رفتن، خرید، بازی، حتی غذا پختن، حتی رازهایشان ندارد. من هم برای آنها متوقف شدهام.
استبداد زندگی را متوقف میکند. استبداد فاصله را فعال و به هم رسیدنها و با هم بودنها را منفعل میسازد. استبداد جان میسوزاند و روح میرنجاند. استبداد روح و جسم را توامان زخم میکند. شاید یکی دیده شود اما آن دیگری پر زخم و پرعفونت، دیده نمیشود. استبداد فقط با شکنجه و زندان و هجرت و سرکوب، انسانها را شکنجه نمیکند. استبداد در زاویه به زاویه و لحظه به لحظه یعنی در هر مکان و زمان، زیست بشر را میخشکاند.
نرگس محمدی
زندان اوین
استبداد زندگی را غریبه میکند
آزاده پورزند، مدیر بنیاد سیامک پورزند
نرگس عزیزم،
استبداد زندگی را متوقف نمیکند. استبداد زندگی را غریبه میکند. استبداد کوچکتر از آن است که زندگی را متوقف کند. روزی از راه خواهد رسید که در همین زندگی استبدادزده علی و کیانا برایت لالایی خواهند خواند و قصه خواهند گفت. آن وقت تو دیگر شهرزاد قصهگو نخواهی بود و میتوانی با خیال راحت در کنج خانهای امن و کوچک بنشینی و در نقش شنونده به قصههایشان گوش کنی. روزی خواهد رسید که علی و کیانا به تو که عزیز و گل سرسبد همهی ما هستی از نو یاد خواهند داد که تو هستی و تو همیشه بودهای.
سانتیمترهای دیوار همه لبریز از وجود تو هستند. اشتباه نکن. تو همیشه بودهای و خواهی بود. روزی خواهد رسید که خود آنها به شیوه و زبان خودشان همهی داستان را از دید خودشان خواهند گفت و تو خواهی فهمید که تو تنها یک نرگس نیستی. مامان نرگسِ علی با مامان نرگسِ کیانا حتی فرق خواهد داشت. تو برای آنها شاید مادری شبیه مادرهای همسایه نبوده باشی ولی رفیقانه مادرشان هستی.
خودت شاید خوب بدانی که من که حدوداً هم سن و هم نسل تو هستم، در راه دیدار پدر و مادرم (سیامک پورزند و مهرانگیز کار) در زندان بزرگ شدهام. مشقهایم را در اتاقهای انتظار دادگاه انقلاب و بازداشتگاهها نوشتهام. همه شاید فکر کنند که استبداد و زندان و تبعیدش، پدر و مادرم را از من گرفت و من در کودکی قربانی این داستانها شدهام. ولی به نظر من همه در اشتباه هستند. استبداد شاید به نوعی بابا سیامک و مامان مهری را از من گرفت. آنها هیچ وقت مثل خانم و آقای احمدی همسایه و یا مادر و پدر دوست کودکیام سارا در زندگیام نقش بازی نکردند. ولی من زندگیام را با بچههای خانواده احمدی و یا با سارا عوض نخواهم کرد. میدانی چرا؟ چون استبداد از من و خانوادهام رفیق ساخت. یار غار یکدیگر شدیم. تفاوت سنی را کم کم فراموش کردیم و برای هم دوستی کردیم. وقتهایی بود که دوستهایمان از ما میترسیدند. وقتهایی بود که دوستی با ما پرهزینه بود. پس خودمان دوست همدیگر شدیم. آنها که سردمدار استبداد هستند هیچگاه لذت رفاقت با فرزندانشان را آن جور که تو حس خواهی کرد تجربه نخواهند کرد.
نرگس عزیزم، خودخوری نکن. خود عزیزت را سرزنش نکن. بگذار علی و کیانا ناخدای کشتیشان در آبهای ناشناخته باشند. روزی میرسد که فانوس راهت خواهند شد. روزی میرسد که برای همیشه برمیگردی و در همان آبهای ناشناخته از علی و کیانا از نو به استبداد خندیدن را یاد خواهی گرفت. بگذار به سبک خودشان بزرگ شوند. غصهشان را نخور. آنها قهرمان داستان خودشان خواهند شد. تو دیگر قصهگو نخواهی بود ولی قصههایت را از زبان آنها خواهی شنید. خودت را به تخیل آنها بسپار. ببین که چه قدر قشنگی. ببین که چه قدر رفیقی. ببین که چقدر مادری. ببین که چه قدر شجاعی و بگذار آنها مادر بودنت را با صدای خودشان برایت تعریف کنند. روزی میرسد که داستانهایشان لالایی شبهای پر از آزادیات خواهد شد.
من روزی علی و کیانای بابا سیامک و مامان مهری بودم. بابا سیامک روی ماشین لباسشویی با خط خوش برایم مینوشت که چگونه باید رختهای رنگارنگ را از رختهای سفید از هم جدا کرد که وقتی در زندان است لباسهایم خراب نشود. مامان مهری هروقت احضاریه میگرفت به اندازهی یک ماه خورشت میپخت و در فریزر میگذاشت که وقتی در زندان است حداقل برای ماه اول من بعد از مدرسه گرسنه نمانم. اوایل با دیدن خط خوش روی ماشین لباسشویی کهنه و غذاهای فریز شده گریه میکردم. اما کم کم یاد گرفتم در خلوت خودم با دست نوشتهها بحث کنم (بابایی خب باشه فهمیدم...چقدر توضیح میدی!) و با غذاهای فریز شده کارتونها و فیلمهای مورد علاقهام را ببینم (مثلاً قورمه سبزی مخصوص کلاه قرمزی بود). حتی بعضی وقتها از بینمک بودن غذاها به دیوارها گلایه میکردم (آخه مگه من ۷۰ سالمه؟ خب یک کم نمک میزدی!).
روزی خواهد رسید که علی و کیانا برایت داستانهای خندهدار نبودت را تعریف خواهند کرد. نگذار سانتیمترها به جانت بیفتند. تو در تکتک لحظات قد کشیدنشان بودهای. فقط این که بودنت با بودنهای مادرهای همسایه فرق میکند. همین.
نرگس محمدی، صدای همهی زنانی که به استبداد نه میگویند
رضوان مقدم، فعال حقوق زنان
تحمل زندان به عنوان یک محرومیت و مجازات، حتی اگر همراه با شکنجهی جسمی نباشد دشوار است. اما برای یک مادر، که به جرم برابریخواهی، صلحطلبی، دگراندیشی و آرزوی داشتن جهانی بهتر، رنج زندان و دوری از فرزندان به او تحمیل شده، این دشواری دو چندان است.
نرگس محمدی، نائب رئیس کانون مدافعان حقوق بشر، مادر کیانا و علی بعد از سه سال و نیم زندان و دورهی طولانی بیماری برای سه روز به مرخصی آمده بود، اما چهرهی شاداب و خندان او گویا برای برخی که زندانی را رنجور و دم مرگ میخواهند خوش نیامد و بهانهای شد تا او را زیر سؤال برده و حتی به زندانی بودنش شک کنند! چرا که در نظر آنان «سرباز خوب سرباز مرده است.» اما نرگس فارغ از قضاوتهای شتابزده راه خود میرود و با طره گیسویش بر چهرهی خندان پیامها دارد.
او در مدت سه روز مرخصی آنچه در توان دارد انجام میدهد. گویی این زن آرام و قرار ندارد. در جمع دوستانی که برای دیدارش رفتهاند از شرایط بد زندان میگوید، مصاحبه میکند، امید میبخشد و از دغدغههایش برای آیندهی ایران میگوید. نگرانیاش این است که فعالان مدنی احساس مسئولیت کنند. نرگس پر از عشق و امید و سرزندگی است. زندان نتوانسته آن عشق، امید، سرزندگی و شور و حرارت به زندگی را از او بگیرد، زیرا هدف دارد. کسی که با عشق زندگی میکند نه زندان و نه زندانبان نمیتواند بیانگیزهاش کند. نرگس در زندان بیمار شد و در سلول انفرادی دچار فلج عضلانی. با این حال با نیروی عشق روحیهی قوی خود را با ورزش و استفاده از حداقل امکانات چون «گذاشتن قاصدکی یا نشاندن گلی لای موهایش» حفظ کرده است.
سرانجام، پس از پایان ۷۲ ساعت مرخصی به زندان بازگردانده میشود تا باقی حکم ناعادلانهای را که برایش صادر شده سپری کند و پیش از بازگشت به زندان دلنوشتهای سرشار از احساس مادرانه در دوری کودکشان نوشت.
دلنوشتهی نرگس مرا به سالهای دور میبرد، به روزهای زندان در دههی شصت، به یاد دوران زندان و جدایی از فرزندانم. نرگس میگوید :«در زمان متوقف شده است.» نرگس لحظهی ورودش به خانهای که روزی با شیطنتهای کودکانهی کیانا و علی پر از شادی میشد، به تصویر میکشد: «چشمم به یک جفت دمپایی کوچک صورتی چند سانتیمتری میافتد، دمپاییهای علی و کیانای عزیزم. برمیدارم و به سینهام میفشارم. من در زمان متوقف شدهام.»
این حس آشنایی است برای مادران زندانی، مادرانی که در جدایی از فرزندانشان در لحظه متوقف شدند. کلمه به کلمه دلنوشتهی نرگس به جانم مینشیند و برایم ملموس است. گویی آن را زندگی کردهام. با خواندن هر جمله، زندان «کمیتهی مشترک» در مغزم جان میگیرد. خودم را در راهروی «کمیتهی مشترک» میبینم، با چشمبندی برزنتی بر چشمانم که از زیر آن سعی میکنم معمای کاسههای پلاستیکی قرمز رنگ کنار پتوی زندانیان را که مایعی سفید در آن است، کشف کنم. در برگشت از دستشویی از زیر چشمبند زنی را میبینم که شیرش را در کاسه میدوشد. معما برایم حل میشود و دردی در سراسر وجودم میپیچد.
اما دلنوشتهی نرگس فراتر از احساس مادرانه نسبت به دوری از فرزندانش است. او در نوشتهای کوتاه حرفها برای گفتن دارد و منشأ این همه رنج را نشان میدهد. نرگس مینویسد: «استبداد جان میسوزاند و روح میرنجاند. استبداد روح و جسم را توأمان زخم میکند. شاید یکی دیده شود اما آن دیگری پر زخم و پر عفونت، دیده نمیشود. استبداد فقط با شکنجه و زندان و هجرت و سرکوب، انسانها را شکنجه نمیکند. استبداد در زاویه به زاویه و لحظه به لحظه یعنی در هر مکان و زمان، زیست بشر را می خشکاند.»
دلنوشتهی نرگس صدای همه زنانی است که به جرم آرزوی داشتن جهانی بهتر و نه گفتن به استبداد رنج زندان و جدایی از فرزند به آنها تحمیل شده است.
DW
یاد مادر زندانی در خواب و بیداری کودکان
حامد فرمند، فعال حقوق کودکان زندانیان
«کودکانم بزرگ شدند، تغییر کردند. فقط از بابا میگویند و مامان جایی در زندگی روزمره، خوابیدن، بیدار شدن، مدرسه رفتن، خرید، بازی، غذا پختن، و حتی رازهایشان ندارد. من هم برای آنها متوقف شدهام.»
این را نرگس محمدی، در آخرین مادرانهاش از زندان نوشته است، وقتی بعد از ۷۲ ساعت مرخصی دوباره به زندان برگشت. او در حالی به مرخصی آمده بود که سه سال پیش فرزندانش را برای داشتن شرایط امنتر از لحاظ روانی و عاطفی به فرانسه و نزد پدرشان فرستاد. او پیش از آن هم از امکان ارتباط و ملاقات مرتب با آنها محروم بود. نرگس محمدی برای بار دوم از سال ۱۳۹۳ بازداشت شد و اکنون برای گذراندن ۱۰ سال حکم، در زندان است.
این بار هم او در نامهاش از رنجهای یک مادر و از فاصلهای مینویسد که بین او و فرزندانش ایجاد شده، فاصلهای که به توقف آنها در زمان گذشته و نداشتن هیچ درکی از یکدیگر انجامیده است.
شاید برای فهم تجربهی زیستهی خانم محمدی، باید مادر زندانی بود. شاید حتی اگر مادر زندانی هم باشی، نتوانی درک دقیق و عمیقی از رنجی که خانم محمدی از آن میگوید پیدا کنی. اما او با بیانی دقیق، فاصلهی جسمی خود و فرزندانش را با فاصلهی روانی و حسی پیوند میدهد، فاصلهای که در نبود امکان گفتوگو، هر روز عمیقتر میشود. او احتمالاً بسیاری از خوانندگان نامهاش را با خود همدل کرده است. تجربهها و و پژوهشها نشان داده است که برای پر کردن این فاصله، هر روش ارتباطی میتواند مؤثر باشد. دنیای امروز که امکان رساندن پیامهای مجازی را میدهد، برای زندانیان و خانوادههایشان هم فرصت کم کردن فاصلهها را ایجاد کرده است.
نامههای خانم محمدی، تصاویر گاه و بیگاه از او در فضای مجازی و از جمله تصویر آراستهی او در زمان خروج موقت از زندان پیش از مرخصی سه روزه، پیامهای روشنی به کودکان خانم محمدی خواهند داد. کودکان خانم محمدی هم میتوانند راههای مشابهی را برای حفظ ارتباط بیازمایند. گرچه شرایط آنها به خاطر کودک بودنشان، متفاوت است. اما آنها لااقل میتوانند بخشی از حسهای لحظهای خود را برای خود ثبت کنند تا روزی مادرشان خواننده حال و روز آن ایام آنها باشد و امکانی فراهم شود تا تکههای پازل این رابطه کمکم کنار هم چیده شوند. با اینحال کودک و مادر بعد از آزادی از زندان ناچارند بپذیرند برای بازسازی رابطهشان به تلاش جدی و صرف انرژی زیاد نیاز دارند. رنجنامههای مادران زندانی از جمله نامههای خانم محمدی، به جامعه هم این پیام را میدهد که برای حفظ و در زمان خودش، بازسازی این رابطه، مسئولیت دارد.
اما آنچه نامهی خانم محمدی را برای من، نه به عنوان پژوهشگر و فعال حقوق کودکان زندانیان، بلکه به عنوان کسی که تجربهی زندانی بودن مادرش را دارد، دردناکتر میکند، روایت او از حذف خودش از زندگی فرزندانش است. خانم محمدی در نامهاش، روزها و شبهای کودکانش را طوری ترسیم کرده است که گویا او، به عنوان مادر، دیگر در آن جایی ندارد.
من ارتباط نزدیکی با خانوادهی خانم محمدی و آقای رحمانی ندارم. علی و کیانا را هم تنها از دلنوشتههای خانم محمدی میشناسم. اما یک چیز را هم به دلیل تجربهی شخصی و هم به دلیل حرفهام تا حد زیادی درک میکنم: احساس و تجربهی مشترک کودکان زندانیان با همهی تفاوتهایشان به دلیل یگانگی تجربه هر فرد.
من و خواهرم ۱۸۲۵ شب، «شب به خیر مامان» نگفتیم. من و خواهرم، ۶۰ ماه، هیچ کس را در خانه «مامان» صدا نزدیم. من و خواهرم، با مادربزرگ و پدرم زندگی کردیم، با صدای پدرمان از خواب بیدار شدیم، با پدرمان مسافرت رفتیم، با زن عمویمان خرید رفتیم و از مادربزرگم به خاطر دستپخت لذیذش تشکر کردیم. من و خواهرم پنج سال تحصیلی، صبحها خودمان مدرسه رفتیم و بعدازظهرها خودمان از مدرسه برگشتیم. اغلب آن روزها، مادربزرگمان غذا را روی میز آشپزخانه میگذاشت و خودش تا ما برسیم، در خواب بعد از ظهر بود. من و خواهرم، رازهایمان را حتی با خودمان هم قسمت نکردیم. تا مادرمان از زندان بیاید، تمام لباسهای کودکیمان را دور انداخته بودیم، تقریباً با هیچ کدام از اسباببازیهای دوران کودکیمان قبل از زندانی شدن مامان، بازی نمیکردیم و دیگر کلی از وسایل خانهمان را با وسایل تازه عوض کرده بودیم. گرچه ملاقاتهای مرتبِ سه سال از آن پنج سال به پدرم این امکان را داد تا لااقل در ذهن کوچک ما، نقشی در زندگیمان به مادرم بدهد، اما آن نقش آن قدر پررنگ نبود تا جای خالی او را پر کند. این تجربه، به رغم تفاوتهای زندانها و شرایط متفاوت آدمها، برای اغلب کودکان زندانیان تکرار شده است.
اما آیا مامان از کل زندگی ما حذف شده بود؟
۱۸۵۰ شب بعد از «شب به خیر بابا»، پشت پنجرهی اتاقم، رو به آسمان ایستادم، چشمهایم را بستم، تصویر مامان را تصور کردم و برایش دعا خواندم. ۱۸۵۰ شب با خودم کلنجار رفتم تا تصویر مامان که مبهم و مبهمتر میشد، از یادم نرود. زمانی که مامان و دهها زن دیگر به مدت ۹ ماه در زندان قزلحصار ممنوعالملاقات شده بودند، کابوس ندیدن مامان برای همیشه، تا بیداری هم رهایم نمیکرد. تمام صبحها و بعدازظهرهای آن پنج سال، از کنار همکلاسیهایم که دستشان در دست مادرانشان بود گذشتم و تلاش کردم یادم برود مامان الان کجاست. پنج سال، آخرین مزهی غذای مامان را ته یادم نگاه داشتم و همه غذاهای لذیذ را با دستپخت او مقایسه کردم. ۱۸۵۰ بار، صبحها، مربای آلبالو را با یاد آخرین شیشهی مربایی که یک هفته بعد از دستگیریاش تمام شد، روی نان و کرهام مالیدم. ۵ سال جای مامان در تمام لحظههای شادی خالی بود و یک نفر پیدا میشد که آن را یادآوری کند. ۱۸۵۰ شب، رازهایم را در دلم با مادرم زمزمه کردم و بارها حرفهایی را که هیچ وقت به او نگفتم، تکرار کردم.
کودکان و مادران زندانی، یا کمی کلیتر بگویم، کودکان و والدین زندانی، لحظات زیادی را از دست میدهند. از دست دادن این لحظهها، تأثیرات منفی عمیقی بر روان و رفتار آنها، به خصوص کودکان خواهد گذاشت و رابطهی آنها در آینده را هم متأثر خواهد کرد. آنها آثار این جدایی را برای همیشه با خود حمل خواهند کرد. اما مادر زندانی، هیچگاه از زندگی کودکانش حذف نمیشود، حتی اگر برای سالها، هیچ نقشی در زندگی آنها نداشته باشد. این حضور، بنا به سن کودک و شرایط پیرامونیاش میتواند کمرنگ یا پررنگ باشد، اما شاید جز برای کودکان نوزادی که هیچ خاطرهی دقیقی از مادر خونی خود ندارند و همه عمر را با سرپرست خود زندگی کردهاند و امکانی برای کسب اطلاع از مادر زندانیشان نداشتهاند، در مورد سایر کودکان این حضور، حذف شدنی نیست.
علاوه بر این، آنچه واقعیت حذف فیزیکی مادر یا والد زندانی از زندگی کودک را برای بازگویی و بازنویسی مهم میکند، نقش جامعه در درک شرایط خانوادهها و والدین زندانی و مسئولیتپذیری در برابر آن است، حتی اگر زندانیان، نه فعالان مدنی مانند خانم نرگس محمدی، افرادی باشند که در هر دادگاهی مجرم شناخته شوند، جامعه همچنان در برابر خانواده و فرزندان آنها و خودشان بعد از آزادی مسئولیت دارد.
نرگس محمدی و تعریفی دیگر از زن بودن
فریبا داودی مهاجر، فعال جنبش زنان
نرگس زنی زندانی میان انتخاب و یا تلفیق زنانگی، مادری و مسئولیت شهروندی است، آن هم در جامعهای که همواره برداشتی کلیشهای از مفاهیم زنانگی و مادری و حتی همسری دارد و زنان را همواره با چوب داوری، آن چنان که میخواهد قضاوت میکند.
نرگس زنی زندانی است که دلآشوبههای هر روزش در چاردیواری بستهی اوین با کنکاش دربارهی این مفاهیم میگذرد و تنها باید زن باشی و مادر و مسئول تا در این کشاکش همراهش باشی، همراه او و تک تک زنانی که در این مسیر به زندان رفتند، شکنجه شدند و سر به دار سپردند.
نامههای نرگس شرح این تلاطم است که میخواهد با ما، فرزندانش و داوران بیدغدغه در میان بگذارد. شرح امید و اندوه و انتخابی دشوار که مرز مفاهیم تعریف شده را میشکند و تعریفی دیگر از زن بودن ارائه میدهد.
نرگس در تمام نامههایش تلاش میکند تا مخاطبانش را با درک دیگری از زن مسئول آشنا کند و کارزاری وسیعتر برای آشنایی با این زن ایجاد کند.
زنی که علائق و دلبستگیها و تعلقاتش را به خوبی میشناسد، از آن عبور میکند و در آن تکثیر میشود. درک چنین زنی سخت نیست اگر زنان را بشناسیم و حق انتخاب آنها را محترم شماریم.
درک زنی که وقتی برای سه روز به مرخصی میآید نگاهش بر دمپاییهای کوچک صورتی کیانا، اسباببازیهای علی و برنامههای درسی کودکانش که هنوز به سینهی دیواراست قفل میشود و روزی را مرور میکند که او را از خانهاش بیرون کشیدند و در هیاهویی غریب به محاق بردند.
نامهی نرگس نه دربارهی رسیدنها و بودنها که دربارهی هستن نرگس است.
علی بیشتر قد میکشد و کیانا بزرگتر میشود، تا از فاصلهها و زمانها عبور کنند، تا بدون هیچ زاویهای به نرگس و نرگسها افتخار کنند.
قصهی نبودنها
علی کلائی، روزنامهنگار و فعال حقوق بشر
تاریخ مبارزات همیشه تاریخ رشادتها و ایستادنها و جانفشانیها نیست. این تاریخ، تاریخ از دست دادنها هم است. از دست دادنهایی که فقط جان نیست. فقط مال نیست. فقط مرگ عزیز نیست. دوری است و ندیدن و شاهدِ سپید شدن موی پدر و مادر نبودن و از دست دادن صحنهی قد کشیدن و برنایی و طراوت فرزندان هم است. مبارزه برای آزادی تاوان سختی دارد و گاهی مبارز هم سخت قضاوت میشود. بابت همین نبودنها و ندیدنها و فدا کردنها. فرزندان و پدران و مادرانی که پدران و مادران و فرزندانشان را مورد قضاوت قرار میدهند که اگر آن کار را نکرده بودند، مانند بقیه امروز در کنار ما بودند. دور نبودند. نادیدنی نبودند. بودند. بودنی نفس به نفس و در کنار.
نامهی نرگس محمدی استبداد را متهم میکند. استبداد اما فقط استبداد سیاسی حاکم نیست. استبداد رأی افراد هم هست. استبداد رأیی که تصمیمی را برای همه خانواده مرجح میداند. استبداد رأیی که قضاوتش را بر همهی واقعیتها حاکم میداند و عزیز دور شدهاش را قضاوت میکند و نمیپرسد که چرا؟ چرا رفتید؟ چرا کردید؟ استبداد نفس زندگی را میگیرد و متوقفش میکند. روح و جسم را توأمان زخمی میکند. اینها حرفهای نرگس محمدی است و درست است. اما استبداد فقط از آن صاحبمنصب حکومتی صاحب زور و زر و تزویر نیست. استبداد انواع دارد و گوشهها. گوشهای که اگر پنجرهی دل باز بماند، زوزهکشان و مثل باد سرمازدهی صبحهای سرد زمستانی وارد میشود و در بستر گرم و نرم هم که باشی، استخوانت را سرماسوز میکند.
قضاوت چیست؟ هرکسی قضاوتی دارد. فرزندان قضاوتی دارند و پدر و مادر هم قضاوتی. و این قصه فقط قصهی نرگس محمدی و علی و کیانایش نیست. قصهی همهی تبعیدیهاست. قصهی همهی مادران و پدرانی است که از فرزندانشان دور ماندهاند. ندیدنها و حسرت آخرین خداحافظی بر دل ماندنها. قضاوتها سخت است و کاش اما فقط منصفانه باشد. انصافی که خصلت استبداد نیست. همین انصاف است که تبعیدی را متمایز میکند. استبداد پشت در در کمین است. لحظهای غفلت او را جولانده میانهی میدان میکند.
تاریخ ایران پر است از پدران و مادران و فرزندانی که در برابر ظلم تمامقد ایستادند، پر است از فرزندان و پدران و مادرانی که عزیزانشان ایستاده مردند و یا به حبس و تبعید کشیده شدند و اما آنها تاوانش را دادند. قضاوتها اما اگر منصفانه نباشد جانسوز میشود. کاش منصف باشیم. همیشه!
VOA
نرگس محمدی متوقف نمیشود
زهرا باقریشاد، روزنامهنگار
نرگس محمدی سال گذشته در سالروز تولد فرزندانش، کیانا و علی نوشت که برای سومین سال، شمعهای تولد آنها را به تنهایی فوت میکند و دیگر تصویر روشنی از چهرهی آنها ندارد. امسال اما از محو شدن تصویر خودش در زندگی کیانا و علی حرف میزند. و اینبار ردپای نومیدی تلخ و کشندهای را میتوان در تکتک کلمههایی که نوشته دنبال کرد. آنچه او را به عنوان یک مادر دلگرم میکرده شاید این بوده که علی روزی برای او نوشته «من میگویم کارهای صیاصی و معدنی جرم نیست»، اینکه کیانا روزی معترضانه میگفته که آنها یک «خانباده» هستند و باید کنار هم زندگی کنند، اینکه هنوز نرگس در ذهن فرزندانش در لحظه لحظهی زندگی روزمرهشان حضور داشته، هرچند نه حضور فیزیکی.
اما امروز وقتی از نبودنش در زندگی روزمرهی فرزندانش حرف میزند از «خبر بد» میگوید؛ از اینکه زمان در این رابطهی مادری – فرزندی متوقف شده و تمام خاطرات این سه نفر در سالهای پیش یخ زدهاند. او با اندوهی سرد از برنامهی درسی کیانا میگوید که این روزها زبان فرانسه میخواند؛ و جای لذت عمیقی که میتوانست همهی وجودش را مرتعش کند، امروز حسرتی عمیق در دلش نشسته از اینکه در زندگی کیانا حضور ندارد تا بتواند شاهد اولین جملههایی باشد که او به زبان فرانسه بر زبان میآورد.
مادران حتی از «دو دو تا چهار تا» یاد گرفتنهای فرزند خود هم نقطهی طلایی میسازند و آن را در ذهن و قلب خود ثبت میکنند؛ مثل اولین قدمها را برداشتن، گفتن اولین کلمهها، اولین روز آببازی، دویدن و همهی اولینهای به یادماندنی در فرآیند رشد فرزند. نرگس محمدی اما سالهاست از همهی اولین نقطههای طلایی زندگی مادرانهاش محروم شده و با هوش و ذکاوت همیشگیاش چه خوب میداند که این محروم شدنها به معنای «خشکاندن زیست بشر» است و آفت استبداد.
او درست میگوید؛ که برای کیانا و علی متوقف شده. و حتی در این رویکرد هم از منظر حقوق کودکان به توقف این رابطه نگاه میکند. واقعیت به همان اندازه که نرگس محمدی توصیف کرده تلخ است. او به عنوان یک مادر مبارز، حتی اگر در گذر سالها دوری و ماندن پشت میلههای زندان دیگر تصویر روشنی از چهرهی فرزندانش نداشته باشد آنها را از زندگیاش حذف نکرده. او خالق همهی آن قشنگیها و کودکانگیهاست و تا همیشه آنها را در خود خواهد داشت. اما کودک اگر حضور مادر یا پدر یا عضوی از خانوادهاش را در زندگی روزمرهاش نداشته باشد، عجیب نخواهد بود اگر در رابطه با او به توقف برسد.
کیانا و علی به همان درستی که نرگس گفته، در خوابیدنهایشان، در درس خواندنها و مشق نوشتنهایشان، در گفتن رازهایشان، در پاک کردن اشکهایشان از روی گونه او را ندارند. زمان، در این برهه، بیرحمانه به یاری استبداد آمده تا شاید حضور مادر را برایشان متوقف کند. اما حجم اندوه تلنبار شده بر قلب نرگس احتمالاً این مجال را به او نداده تا به این بیندیشد که کیانا و علی هم نقطههای طلایی زیادی از مادرشان در ذهن و قلب خود دارند. نقطههایی که به کمکشان میآید برای شکستن این توقف، برای دوباره روشن کردن «چراغهای رابطه». کیانا و علی، مادر خود را تنها در روزمرههایشان نداشتهاند. آنها حتی اگر امروز از نرگس دور باشند، حتی اگر به زودی نیازهای روزمرهشان را در سرزمین جدید خود به زبان فرانسوی شیوا برطرف کنند، حتی اگر دستهای مادر خود را در قدم زدنهای سالهای نوجوانی در خیابانهای پاریس کم بیاورند؛ هر زمان هر کجا با یک جستجوی سادهی کوتاه دربارهی «حقوق بشر در ایران» به اسم نرگس محمدی خواهند رسید و در تک تک حروف آن متوقف خواهند شد. آنها نام مادر خود را به هر زبانی که یاد بگیرند در آرشیو اخبار همهی روزنامههای جهان خواهند خواند. آنها ردپای حضور مادر خود را در تاریخ مبارزات «صیاصی و معدنی» در ایران خواهند دید. نرگس محمدی درست میگوید؛ امروز فرزندان او «فقط از بابا میگویند و مامان جایی در زندگی روزمرهشان ندارد»، اما نقطههای طلاییِ زندگی نرگس و کیانا و علی در «روزمره» خلاصه نشدهاند.
نرگس محمدی، زنی که در تکریم حرمت انسان هیچ مانعی جلودارش نیست
مریم شفیعپور، فعال دانشجویی در ایران و از همبندان نرگس محمدی در زندان اوین
خواب بودم. از صدای پچپچ و همهمه پردهی جلوی تخت رو کنار زدم. نرگس؟! نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! اولین چیزی که به ذهنم رسید حال و روز علی و کیانا بعد از بازداشت مادر بود. رفتم جلو از نرگس پرسیدم منو یادت میاد؟ اینجا چیکار میکنی؟ بچهها کجان؟ گیج بود. منگ بود. انگار تو یه دنیای دیگه سیر میکرد. با اضطراب گفت: «به محض خروج بچهها از خونه، ریختن و بازداشتم کردن. الان بچهها از مدرسه برمیگردن، کلید ندارن! پشت در میمونن. چه کنم؟» با آتنا رفتیم دفتر رییس بند نسوان. با چونه و بعدتر دعوا راضیشون کردیم که اجازه بدن نرگس به دو قلوها زنگ بزنه. تا حالا نرگس محمدی رو اینطور پریشون ندیده بودم.
فردای انتخابات، ۲۳ خرداد ۸۸، از تقلب و تظاهرات گنگ و مبهوت رفتم محل کار نرگس، روبروی پارک ساعی. اون موقعها هنوز به دلیل فعالیتهای خطرناک حقوق بشری اخراج نشده بود! با یه خبرنگار ایتالیایی قرار مصاحبه داشت. بدون حرفِ پیش خودمو توی آغوشش رها کردم. گفتم فلانی و فلانی جواب تلفن نمیدن. بازداشت شدن؟ مردم تو میدون ونک شعار میدن، گاردیهای غولتشن افتادن به جونشون. یعنی چی میشه نرگس جون؟ گفت محکم باش. در مورد دوستات پیگیر باش و اطلاعرسانی کن. همه چیز درست میشه. من امیدوارم!
رأس ساعت ۱۲شب، من، آتنا، نرگس و گاهی نسیم، قرارِ رقص سکوت داشتیم. اونقدر بیصدا میخندیدیم که ناخودآگاه دیگران رو هم وارد بازی میکردیم و خب بعضی اوقات بند میرفت رو هوا! جمعه شبها هم فال حافظ! نرگس قطار راه میانداخت و میومد پی تکتکمون: «سوار شید، فال! مهوش جون منتظره.» یکشنبهها بعد از ملاقات، وقتی همه پکر گوشه تختشون با دلتنگی توی خودشون خمیده بودن، نرگس با انرژی ناب و مهربونی بینظیر، برق شیطنت چشماش رو میومد و شروع میکرد به طنازی! هیچ وقت ندیدم توی جمع غر بزنه، تلخی کنه یا از دلتنگیهاش بگه. عوضش بارها و بارها کنج حیاط، سر سجادهش دیدم که رو به ستارهها به پهنای صورت اشک میریخت. بغلش که میکردم میگفت مریم میدونی علی این هفته چی بهم گفت؟ بعد با زبون بچگانهی علی و کیانا برام تعریف میکرد ... تو دلش چه غوغایی بود!
وقتی اولینبار به دادسرا احضار شدم، سنم خیلی کم بود. ۲۱ ساله بودم. ترسیده بودم. حتی نمیتونستم به پدر و مادرم بگم که گرفتار چه مخمصهای شدم. با هنگامه زنگ زدیم به نرگس. گفت نگران نباش، برات وکیل جور میکنم. به یک ساعت نکشید، عبدالفتاح سلطانی نازنین بهم زنگ زد. آروم شدم. قانون یاد گرفتم. از هفت اتهام انتصابی تو جلسه بازپرسی ششتاش رو رد کردم.
قرار شد دوقلوها برن فرانسه پیش پدرشون. تهران غیر از مادر کسی رو نداشتن. حتی نمیتونم تصور کنم که این تصمیم چقدر برای نرگس دردناک بود. آخرین ملاقات حضوری، کیانا بیمقدمه اومد کنار میز ما. گفت: «به مامانم گفتم نگران نباش، خیلی زود دوباره همو میبینیم. البته بهش گفتم تا دلش آروم شه، خودم میدونم که حالاحالاها دیگه همو نمیبینیم!» جا خوردم. نفسم گرفت. نرگس میدونه دخترکش که با «فعالیت معدنی» مخالفه اینقدر بزرگ شده؟ چشمم دنبال نرگس میدوید. لحظههای آخر دیدن بچههاشو چطور اینقدر آروم تاب میآورد؟ چقدر یه زن میتونه دلگنده و قوی باشه!
دو تا صندلی گذاشتیم کنار در باشگاه، در مسیر نسیم خنک صبحگاهی. چهار تا کتاب تاریخ فمینیسم با هزار بدبختی آوردیم تو بند و با ولع نشستیم پاش. ارجاع میدیم، بحث میکنیم، از این در و اون در میگیم. ایده میدیم و نرگس مثل همیشه پر از ایدههای نابه. از کارهای یواشکی و شجاعانهاش میگه، از فکرایی که تو سرشه و .. من نگاهش میکنم و کیف میکنم از اینکه همنشین چنین زنی هستم.
توی دوران فعالیتم آدمهای زیادی رو دیدم که مدعی عنوان «فعال حقوق بشر» بودن. با بعضی رفاقت کردم و با بعضی حبس کشیدم ولی به جرئت میتونم بگم نرگس جزو خالصترینها و شجاعترینهاشون بود. از نرگس محمدی خیلی یاد گرفتم اما مهمترینش نگاه انسانی به آدمها فارغ از دین و زبان و قومیت و ملیت و تفاوتهای ظاهری و عقیدتیشون بود. یاد گرفتم بشنوم قبل از اینکه قضاوت کنم. هنوزم خودم رو همون دختر دانشجوی کمسنوسال میبینم که با هر حرکت شجاعانهی این زن شگفتزده میشه. زنی که انسانه، مادره، پر از عشق و احساسه، خطا و اشتباه داره اما تصمیم میگیره، پیش میره و هیچ مانعی جلودار امید شیرین و تلاش بیوقفهاش برای تکریم حرمت انسان نیست.
مادری که مادر همهی بچههای ایران است
پیام خیام، روزنامهنگاری که تجربه بازداشت پدرش به عنوان یک زندانی سیاسی را در کودکی تجربه کرده است.
هیچوقت به داشتن مادر قهرمان فکر کردهاید؟ حالا مادر هم که نباشد پدر. فرقی نمیکند ولی در این مورد خاص، داشتنِ مادر قهرمان.
مادری که دیگران با افتخار از او یاد میکنند و تصاویر و گفتوگوها و یادنامهها در وصفش نوشته میشوند. فکر میکنید ساده است که فرزند مادری باشی که بیخطا و معصوم است؟ معصوم به مثابه کسی که چشم امیدِ نه فقط تو که همه بچههای ایران است؟
هیچوقت اما به وجه مقابل ماجرا فکر کردهاید؟ به تصویر نزدیکتری از داشتنِ والد یا والدینی قهرمان؟ به اینکه فرزند مادری باشی که نه تنها مقاوم که اسطوره هم هست؟ که الگویی نه فقط برای تو بلکه برای اغلب مردم سرزمینات باشد؟
مادری که خواسته نه فقط مادر تو و خواهران و برادران خونیات بلکه مادر تمامی فرزندان سرزمینات باشد.
تصویر دوری از داشتن چنین مادری اغلب هرکسی را سرشار از غرور میکند اما من قصد دارم برایتان از تصویر نزدیکتری، که برایم ملموس بوده، بگویم؛ از اینکه داشتن چنین مادری به دلیل اینکه تو را سرشار از احساسات متناقض میکند بسیار بسیار سخت است.
مادر مبارز و قهرمان، مثل یک بیلبورد بزرگ چشمگیر و تأثیرگذار است و مانع از بروزِ بیرونی احساسات ناخوشایند میشود. هرچه کنی، مادرِ قهرمان، مادرِ بزرگ، مادرِ مهربان، بر احساسات تو پیروز میشود، و تو در تمام زندگی با مادری روبرو هستی که نمیدانی فقط مادر توست و یا مادر تمامی بچههای ایران.
بیایید به آن دو کودک فکر کنیم، به کودکان نرگس محمدی که برای مقطعی نه فقط طولانی بلکه بسیار حساس دور از مادرشان بزرگ میشوند. دور از هرگونه تماس فیزیکی با تصویری که بعضاً میبینند و تصویری که باقی آدمها و البته رسانهها از آن مادر برایشان میسازند.
بیایید به این مادر، به نرگس محمدی فکر کنیم و به آن دو بچهای که مادرشان زیادی، خیلی زیادی، بزرگ است و نه فقط مادرِ دو بچهای است که ممکن است برای مقطعی دور از او بزرگ شوند که مادر همه بچههای ایران است.