افسانهی آزادی
Photo by Alex Guillaume on Unsplash
آیا دانشوران باید همیشه حقیقت را بیان کنند، حتی اگر این کار به ضرر همسازی اجتماعی باشد؟ آیا باید دروغ را افشا کرد، حتی اگر این دروغ مایهی دوام نظم اجتماعی باشد؟ وقتی کتاب جدیدم، 21 درس برای قرن بیست و یکم، را مینوشتم، در مورد لیبرالیسم با همین مشکل دست و پنجه نرم میکردم.
از یک طرف، به نظرم قصهی لیبرالیسم پر از عیب و ایراد است زیرا حقیقت را دربارهی بشر بیان نمیکند و برای بقا و رشد در قرن بیست و یکم باید از آن فراتر رفت. از طرف دیگر، این قصه هنوز برای کارکرد نظم اجتماعی اهمیتی اساسی دارد. مهمتر این که اکنون متعصبان دیندار و ملیگرا به لیبرالیسم حمله میکنند، متعصبانی که به اوهامی نوستالژیک عقیده دارند که بسیار خطرناکتر و زیانبارتر از لیبرالیسم است.
بنابراین آیا باید عقیدهام را رک و راست بیان کنم و این خطر را به جان بخرم که عوامفریبان و خودکامگان فحوای کلامم را تغییر دهند تا بر شدت حملات خود به نظم لیبرال بیفزایند؟ یا این که باید خودم را سانسور کنم؟ یکی از ویژگیهای حکومتهای غیرلیبرال این است که آزادی بیان را حتی بیرون از مرزهای خود سختتر میکنند. با توجه به شیوع چنین حکومتهایی، تفکر انتقادی دربارهی آیندهی نوع بشر بیش از پیش خطرناک شده است.
من هم به قدرت لیبرال دموکراسی و هم به ضرورت اصلاح آن باور دارم، و در نتیجه سرانجام آزادی بیان را به خودسانسوری ترجیح دادم. مزیت عمدهی لیبرالیسم نسبت به دیگر ایدئولوژیها این است که منعطف و غیرجزماندیشانه است. لیبرالیسم بهتر از هر نظم اجتماعی دیگری میتواند انتقاد را تحمل کند. در واقع، لیبرالیسم تنها نظم اجتماعیای است که به مردم اجازه میدهد حتی مبانی آن را مورد تردید قرار دهند. لیبرالیسم تا حالا از سه بحران بزرگ جان سالم به در برده است-جنگ جهانی اول، هماوردطلبی فاشیسم در دههی 1930، و مبارزهطلبی کمونیسم در دهههای 1970-1950. اگر فکر میکنید لیبرالیسم الان در مخمصه افتاده، فقط کافی است یادتان بیاید که اوضاع در 1918، 1938 یا 1968 چقدر بدتر بود.
در سال 1968 به نظر میرسید که لیبرال دموکراسیها در معرض خطر انقراض قرار دارند، و حتی در داخل مرزهای خود بر اثر اغتشاشات، قتلها، حملات تروریستی، و نبردهای سهمگین ایدئولوژیک به لرزه درآمده بودند. اگر از نزدیک شاهد ناآرامیهای واشنگتن در روز پس از ترور مارتین لوتر کینگ، یا اغتشاشات مه 1968 در پاریس، یا مجمع حزب دموکرات در شیکاگو در اوت 1968 میبودید، ممکن است فکر میکردید که چیزی به پایان لیبرالیسم نمانده است. در حالی که واشنگتن، پاریس و شیکاگو به ورطهی آشوب درغلتیده بودند، مسکو و لنینگراد در آرامش به سر میبردند و به نظر میرسید که نظام شوروی تا ابد دوام خواهد آورد. اما 20 سال بعد این نظام شوروی بود که سقوط کرد. کشمکشهای دههی 1960 لیبرال دموکراسی را تقویت کرد اما اوضاع خفقانآور کشورهای کمونیستی از افول کمونیسم خبر میداد.
بنابراین امیدواریم که لیبرالیسم باز هم بتواند خود را از نو بیافریند. اما امروز مشکل اصلیِ لیبرالیسم نه فاشیسم است نه کمونیسم، و نه حتی عوامفریبان و خودکامگانی که مثل قارچ همهجا سبز شدهاند. این بار مشکل اصلی آزمایشگاهها هستند.
پایه و اساس لیبرالیسم باور به آزادی انسان است. برخلاف موشها و میمونها، فرض بر این است که آدمها «ارادهی آزاد» دارند. این همان چیزی است که احساسات و انتخابهای بشری را به عالیترین مرجع اخلاقی و سیاسی در دنیا تبدیل میکند. لیبرالیسم به ما میگوید که رأیدهنده از همه بهتر میفهمد، مشتری همیشه حق دارد، و این که همیشه باید مستقل بیندیشیم و به میل خود عمل کنیم.
متأسفانه «ارادهی آزاد» واقعیتی علمی نیست. افسانهای است که از الهیات مسیحی به ارث بردهایم.
متأسفانه «ارادهی آزاد» واقعیتی علمی نیست. افسانهای است که از الهیات مسیحی به ارث بردهایم. متألهین ایدهی «ارادهی آزاد» را خلق کردند تا توضیح دهند چرا خدا حق دارد که گناهگاران را به خاطر انتخابهای بد خود مجازات کند و به پرهیزکاران به خاطر انتخابهای خوبشان پاداش دهد. اگر در انتخابهای خود آزاد نباشیم چرا باید خدا به خاطر آنها به ما پاداش دهد یا ما را مجازات کند؟ به نظر متألهین، معقول است که خدا چنین کند زیرا انتخابهای ما بازتاب ارادهی آزادِ ارواح جاودانی ما است، ارواحی آزاد از همهی قیدوبندهای جسمانی یا زیستشناختی.
این افسانه با آنچه امروز علم دربارهی انسان خردمند و دیگر حیوانات به ما میآموزد، سازگار نیست. بیتردید انسانها اراده دارند اما این اراده آزاد نیست. انسان نمیتواند تعیین کند که چه امیالی داشته باشد. انسان نمیتواند تعیین کند که درونگرا باشد یا برونگرا، خونسرد باشد یا مضطرب، همجنسگرا باشد یا دیگرجنسگرا. انسانها انتخاب میکنند اما این انتخابها هیچوقت مستقل نیست. هر انتخابی وابسته به شرایط زیستشناختی، اجتماعی و شخصیِ فراوانی است که تعیین آن تنها بر عهدهی انسان نیست. من میتوانم انتخاب کنم که چه چیزی بخورم، با چه کسی ازدواج کنم و به چه کسی رأی دهم اما ژنهایم، بیوشیمیام، جنسیتم، سابقهی خانوادگیام، فرهنگ ملیام، و نظایر اینها هم در این انتخابها نقش دارد-و من در انتخاب ژنها یا خانوادهام نقشی نداشتهام.
این نظریهای انتزاعی نیست. میتوان به راحتی به آن پیبرد. به فکر بعدیای که به ذهنتان خطور میکند، توجه کنید. این فکر از کجا آمد؟ آیا آزادانه انتخابش کردید تا به آن بیندیشید؟ معلوم است که نه. اگر با دقت به ذهن خود توجه کنید، میفهمید که بر آنچه در ذهنتان میگذرد چندان کنترل ندارید، و افکار، احساسات یا امیالتان را آزادانه انتخاب نمیکنید.
هرچند «ارادهی آزاد» همیشه افسانه بوده اما در قرون پیشین، افسانهای مفید بود. این افسانه به مردم دل و جرئت داد تا با «نظام تفتیش عقاید»، حق الهی پادشاهان، کاگب و کوکلسکلانها مبارزه کنند. این افسانه هزینهی زیادی هم نداشت. در سال 1776 یا 1945 چندان ضرری نداشت که مردم فکر کنند که احساسات و انتخابهایشان حاصل نوعی «ارادهی آزاد» است و نه نتیجهی بیوشیمی و عصبشناسی. اما حالا باور به «ارادهی آزاد» ناگهان خطرناک شده است. اگر دولتها و شرکتها بتوانند به ذهن انسان دستبرد بزنند، در این صورت معتقدان به ارادهی آزاد را آسانتر از بقیه میتوان فریب داد.
دستبرد موفقیتآمیز به ذهن آدمها محتاج دو چیز است: فهم درست زیستشناسی و قدرت زیاد محاسباتی. نظام تفتیش عقاید و کاگب از این دانش و قدرت بیبهره بودند. اما به زودی ممکن است شرکتها و دولتها از هر دو برخوردار شوند، و وقتی بتوانند به ذهن شما دستبرد بزنند نه تنها میتوانند انتخابهایتان را پیشبینی کنند بلکه میتوانند احساساتتان را از نو بسازند. برای این کار، لازم نیست که شرکتها و دولتها شما را به طور کامل بشناسند. این غیرممکن است. فقط کافی است که شما را کمی بهتر از خودتان بشناسند. و این غیرممکن نیست زیرا اکثر آدمها خودشان را خیلی خوب نمیشناسند.
اگر به قصهی سنتی لیبرالیسم باور داشته باشید، وسوسه خواهید شد که این مشکل را نادیده بگیرید. «نه، این اتفاق هرگز رخ نخواهد داد. هیچکس هرگز نمیتواند به روح انسان دستبرد بزند چون روح آدمی چیزی بسیار فراتر از ژنها، یاختههای عصبی و الگوریتمها است. هیچکس نمیتواند انتخابهایم را به درستی پیشبینی و دستکاری کند چون این انتخابها بازتاب ارادهی آزادم است.» متأسفانه نادیده گرفتن این مشکل آن را حل نخواهد کرد. فقط شما را نسبت به آن آسیبپذیرتر خواهد کرد.
این اتفاق با چیزهای ساده شروع میشود. وقتی در اینترنت میگردید، تیتری توجهتان را جلب میکند: «تجاوز مهاجران تبهکار به زنان محلی». روی آن کلیک میکنید. درست در همان لحظه، همسایهی شما هم سرگرم وبگردی است و تیتر متفاوتی توجهش را جلب میکند: «ترامپ برای حملهی اتمی به ایران آماده میشود.» روی آن کلیک میکند. هر دو تیتر، اخباری جعلیاند و احتمالاً توسط اوباش اینترنتی (ترولهای) روس یا وبسایتی تولید شدهاند که میخواهد تعداد مراجعانش را بیشتر کند تا درآمدهای تبلیغاتیاش افزایش یابد. هم شما و هم همسایهتان فکر میکنید که بنا به ارادهی آزاد خود روی این تیترها کلیک کردهاید. اما در واقع هک شدهاید.
هکرها میتوانند به رابطهی ضربان قلب با دادههای کارت اعتباریتان، و ارتباط فشار خونتان با کلماتی که در اینترنت دنبالشان میگردید، پیبرند.
البته پروپاگاندا و فریبکاری چیزهای جدیدی نیستند. اما در گذشته دقیق نبودند و مثل بمباران منطقهای عمل میکردند اما حالا دارند به بمبهای دقیق نقطهزن تبدیل میشوند. وقتی هیتلر از رادیو سخنرانی میکرد مخاطبش لاتولوتها بودند زیرا نمیتوانست پیامش را متناسب با ضعفهای ذهنیِ منحصربهفرد تکتک آدمها طراحی کند. اما حالا این کار ممکن شده است. یک الگوریتم میتواند نشان دهد که شما علیه مهاجران سوگیری دارید و همسایهتان از ترامپ خوشش نمیآید، و به همین علت است که شما دو نفر دو تیتر کاملاً متفاوت را میبینید. در سالهای اخیر، برخی از باهوشترین آدمهای دنیا روی هک کردن ذهن انسان کار کردهاند تا بتوانند شما را به کلیک کردن روی آگهیها وادارند و به شما جنس بفروشند. حالا دارند از این روشها استفاده میکنند تا ایدئولوژیها و سیاستمداران را هم به شما بفروشند.
و این تازه اول ماجراست. الان هکرها به تحلیل علائم و کنشها در دنیای بیرونی متکی هستند: کالاهایی که میخرید، جاهایی که میروید، کلماتی که در اینترنت دنبالشان میگردید. اما تا چند سال دیگر حسگرهای بایومتریک میتوانند امکان دسترسی مستقیم هکرها به دنیای درونی شما را فراهم کنند تا آنها بتوانند ببینند در قلبتان چه میگذرد. نه آن قلب استعاری محبوب خیالپردازیهای لیبرال بلکه همان تلمبهی عضلانیای که فشار خون و بخش عمدهی فعالیت مغزیتان را تنظیم میکند. در این صورت هکرها میتوانند به رابطهی ضربان قلب با دادههای کارت اعتباریتان، و ارتباط فشار خونتان با کلماتی که در اینترنت دنبالشان میگردید، پیبرند. اگر نظام تفتیش عقاید و کاگب به دستبندهای بایومتریکی که دائماً خلقوخو و احساسات انسان را کنترل میکنند، دسترسی داشتند چه میکردند؟ گوش به زنگ باشید!
لیبرالیسم برای دفاع از آزادیهای فردی در برابر حملات خارجیِ دولتهای سرکوبگر و ادیان متحجر، زرادخانهی عظیمی از استدلالها و نهادها را به وجود آورده اما برای رویارویی با وضعیت جدید آمادگی ندارد، یعنی وقتی که آزادی فردی از درون برافتد و وقتی خودِ مفاهیم «فردی» و «آزادی» دیگر چندان بامعنا نباشد. برای بقا و ترقی در قرن بیست و یکم باید خاماندیشی را رها کنیم و انسانها را افرادی آزاد نپنداریم. به عبارت دیگر، باید از دیدگاهی که میراث الهیات مسیحی و جنبش روشنگری مدرن است، دست برداریم و با این واقعیت کنار بیاییم که انسانها حیواناتی هکشدنیاند. باید خودمان را بهتر بشناسیم.
البته این توصیه تازگی ندارد. از دوران باستان، حکما و قدیسان همواره به مردم توصیه کردهاند که «خود را بشناس.» اما در زمان سقراط، بودا و کنفوسیوس، انسان رقیبی واقعی نداشت. اگر آدم فراموش میکرد که خود را بشناسد، باز هم برای دیگران رازی سر به مُهر بود. اما امروز انسان رقیبی واقعی دارد. همین الان که دارید این سطرها را میخوانید، دولتها و شرکتها دارند میکوشند تا به ذهنتان دستبرد بزنند. اگر بتوانند شما را بهتر از خودتان بشناسند، در این صورت میتوانند هر چه میخواهند به شما بفروشند-خواه کالا باشد یا سیاستمدار.
بسیار مهم است که ضعفهای خود را بشناسید. کسانی که میخواهند به ذهنتان دستبرد بزنند از همین ضعفها استفاده میکنند. رایانهها را از طریق دستورالعملهای معیوب موجود در آنها هک میکنند. آدمها را از طریق ترسها، کینهها، سوگیریها و امیالشان هک میکنند. هکرها نمیتوانند از هیچوپوچ ترس و نفرت بیافرینند. اما وقتی بفهمند که مردم از چه میترسند یا نفرت دارند به راحتی میتوانند احساسات آنها را تحریک کنند و به خشم و نفرتشان دامن بزنند.
اگر مردم نتوانند خودشان را بشناسند شاید بتوان از همین فناوری هکرها برای محافظت از مردم استفاده کرد. درست همان طور که رایانهی شما برنامهی ضدویروسی دارد که از آن در برابر بدافزارها محافظت میکند، شاید ما هم برای ذهن خود به ضدویروس احتیاج داشته باشیم. وردستِ مبتنی بر هوش مصنوعیِ شما به تجربه خواهد فهمید که ضعف خاصی دارید-خواه در برابر ویدیوهای مربوط به گربههای بامزه یا در برابر اخبار عصبانیکنندهی مربوط به ترامپ-و از طرف شما جلوی آنها را خواهد گرفت.
اما همهی اینها مسئلهای فرعی است. اگر انسان حیوانی هکشدنی است، و اگر انتخابها و نظرات ما بازتاب ارادهی آزادمان نیست، در این صورت سیاست چه فایدهای دارد؟ آرمانهای لیبرال 300 سال الهامبخش پروژهای سیاسی بودند که میخواست برای تعداد هر چه بیشتری از افراد این امکان را فراهم کند که رؤیاهای خود را دنبال کنند و خواستههایشان را برآورده سازند. حالا بیش از هر وقت دیگری به تحقق این هدف نزدیک شدهایم-اما در عین حال بیش از هر زمان دیگری به فهم این واقعیت نزدیک شدهایم که کل این پروژه مبتنی بر توهم بوده است. فناوریهایی ابداع کردهایم تا به افراد در تعقیب رؤیاهای خود کمک کنند؛ همین فناوریها در عین حال بازسازی این رؤیاها را ممکن میکنند. پس چطور میتوانم به هیچ یک از رؤیاهایم اعتماد کنم؟
اگر بفهمیم که امیالمان را آزادانه انتخاب نکردهایم، دلمشغولیمان به آنها کاهش خواهد یافت و خود را مرتبطتر با بقیهی دنیا حس خواهیم کرد.
از یک منظر، چنین کشفی نوع کاملاً جدیدی از آزادی را برای انسانها به ارمغان میآورد. پیش از این، به شدت با خواستههایمان همذاتپنداری میکردیم، و خواهان آزادی برای تحقق آنها بودیم. هر وقت فکری به ذهنمان میرسید، برای عملیکردنش درنگ نمیکردیم. روزها مثل دیوانهها این طرف و آن طرف میدویدیم، در حالی که دستخوش افکار، احساسات و امیال خروشانی بودیم که آنها را به اشتباه حاکی از ارادهی آزاد خود میشمردیم. اگر با این افکار، احساسات و امیال همذاتپنداری نکنیم چه اتفاقی رخ میدهد؟ چه میشود اگر از این به بعد، وقتی فکری به ذهنمان رسید، بپرسیم: «این فکر از کجا آمد؟»
اگر بفهمیم که افکار و امیالمان بازتاب ارادهی آزادمان نیست، دلمشغولیمان به آنها کاهش مییابد. اگر خود را کاملاً آزاد بدانم و فکر کنم که خواستههایم را به صورتی کاملاً مستقل از دنیا برگزیدهام، در این صورت بین من و دیگر موجودات سدی ایجاد میشود. تصور میکنم که به هیچ یک از این دیگر موجودات احتیاج ندارم چون مستقل هستم. این امر در عین حال سبب میشود که به تکتک هوسهایم خیلی اهمیت بدهم-چون فکر میکنم که از بین همهی امیال موجود در دنیا این میل خاص را انتخاب کردهام. وقتی به امیال خود این همه اهمیت بدهیم، طبیعتاً سعی میکنیم که کل دنیا را کنترل کنیم و آن را مطابق با امیال خود شکل دهیم. جنگ به راه میاندازیم، جنگلها را از بین میبریم، و توازن کل زیستبوم را به هم میزنیم تا هوسهای خود را ارضا کنیم. اما اگر بفهمیم که امیالمان را آزادانه انتخاب نکردهایم، دلمشغولیمان به آنها کاهش خواهد یافت و خود را مرتبطتر با بقیهی دنیا حس خواهیم کرد.
مردم گاهی تصور میکنند که اگر از اعتقاد به «ارادهی آزاد» دست برداریم، به کلی دلسرد میشویم و گوشهای چمباتمه میزنیم تا از گرسنگی بمیریم. در واقع، دست برداشتن از این توهم میتواند دو اثر کاملاً متضاد داشته باشد: اول این که میتواند ارتباط ما با بقیهی دنیا را بسیار محکمتر کند، و سبب شود که به محیط و نیازها و خواستههای دیگران بیشتر توجه کنیم. این مثل وقتی است که با کسی صحبت میکنید. اگر فقط به این توجه کنید که چه میخواهید بگویید، به زحمت حرف طرف مقابل را میشنوید. فقط منتظر فرصتی هستید تا نظرتان را با دیگری در میان بگذارید. اما وقتی افکارتان را کنار بگذارید، ناگهان میتوانید صدای دیگران را بشنوید.
دوم این که دست برداشتن از افسانهی آزادی میتواند به کنجکاوی عمیقی بینجامد. اگر با افکار و امیالی که به ذهنتان میرسد به شدت همذاتپنداری کنید، دیگر لازم نیست که برای شناخت خودتان تلاش کنید. فکر میکنید که دقیقاً خود را میشناسید. اما وقتی بفهمید که «این من نیستم. این فقط نوعی پدیدهی بیوشیمیایی متغیر است!»، در این صورت میفهمید که اصلاً نمیدانید واقعاً کیستاید یا چیستاید. این میتواند آغاز مهیجترین سفر اکتشافی هر آدمی باشد.
کاوش دربارهی ماهیت واقعی بشر یا شک و تردید دربارهی ارادهی آزاد چیز تازهای نیست. ما آدمها قبلاً هزار بار دربارهی این موضوع بحث کردهایم. اما پیش از این هرگز این فناوری را نداشتیم. و فناوری همه چیز را تغییر میدهد. اکنون مشکلات فلسفی قدیمی دارند به مشکلات عملیِ مهندسی و سیاست تبدیل میشوند. فیلسوفان آدمهایی بسیار صبورند-آنها میتوانند 3000 هزار سال بدون نتیجهی قطعی دربارهی چیزی بحث کنند-اما مهندسان به اندازهی آنها صبور نیستند. صبر سیاستمداران از مهندسان هم کمتر است.
در زمانهای که دولتها و شرکتها میتوانند به ذهن آدم دستبرد بزنند از لیبرال دموکراسی چه کاری برمیآید؟ از عقایدی مثل «رأیدهنده از همه بهتر میفهمد» و «همیشه حق با مشتری است» چه باقی میماند؟ چه حالی پیدا میکنید وقتی بفهمید که حیوانی هکشدنی هستید، قلبتان ممکن است آلتدست دولت و بادامکهای مغزتان ممکن است آلتدست پوتین باشد، و اولین فکری که به ذهنتان میرسد ممکن است نتیجهی الگوریتمی باشد که شما را بهتر از خودتان میشناسد؟ اینها جالبترین پرسشهایی است که امروز بشر با آنها روبرو است.
متأسفانه اکثر آدمها این سؤالات را نمیپرسند. به جای این که ببینند ورای توهم «ارادهی آزاد» چه چیزی در انتظار ماست، مردم سراسر جهان دارند عقبنشینی میکنند تا در سایهی توهماتی قدیمیتر پناه گیرند. به جای رویارویی با چالش هوش مصنوعی و مهندسی زیستی، بسیاری سرگرم رویآوردن به اوهام مذهبی و ملیگرایانهای هستند که حتی کمتر از لیبرالیسم به واقعیتهای علمیِ زمان ما ربط دارد. به جای الگوهای سیاسی جدید، تهماندههای قرن بیستم یا حتی قرون وسطی را دوباره بستهبندی و ارائه میکنند.
بحث دربارهی محاسن ملیگرایی یک قرن قبل مد روز فلسفه بود- اما در سال 2018 چنین بحثهایی چیزی جز اتلاف وقت نیست.
وقتی سرگرم این خیالبافیهای نوستالژیک میشوید، دربارهی چیزهایی مثل صحت کتاب مقدس و تقدس ملت بحث میکنید (مخصوصاً اگر مثل من در جایی مثل اسرائیل زندگی کنید). این مایهی ناامیدی دانشوران است. بحث دربارهی کتاب مقدس در عصر ولتر داغ بود، و بحث دربارهی محاسن ملیگرایی یک قرن قبل مد روز فلسفه بود- اما در سال 2018 چنین بحثهایی چیزی جز اتلاف وقت نیست. هوش مصنوعی و مهندسی زیستی به زودی مسیر تکامل را عوض خواهند کرد، و ما فقط چند دهه وقت داریم تا بفهمیم با آنها چه کنیم. من نمیدانم کجا باید به دنبال پاسخ گشت اما مطمئنام که پاسخ را نمیتوان در مجموعه داستانهایی یافت که هزاران سال قبل نوشته شدهاند.
پس چه باید کرد؟ باید همزمان در دو جبهه بجنگیم. باید از لیبرال دموکراسی دفاع کنیم، نه تنها چون ثابت شده که از دیگر شکلهای حکومت کمخطرتر است بلکه چون کمترین محدودیتها را بر بحث دربارهی آیندهی بشر تحمیل میکند. در عین حال، باید مفروضات سنتی لیبرالیسم را مورد تردید قرار دهیم، و پروژهی سیاسی جدیدی بیافرینیم که با واقعیتهای علمی و قوای تکنولوژیک قرن بیست و یکم سازگارتر باشد.
بنا به اساطیر یونانی، زئوس و پوسایدون، دو تا از بزرگترین خدایان، بر سر ازدواج با الههای به نام تِتیس با هم رقابت کردند. اما وقتی این پیشگویی را شنیدند که تتیس پسری قدرتمندتر از پدر به دنیا خواهد آورد، هر دو هراسان کنار کشیدند. چون خدایان میخواهند تا ابد باقی بمانند، دوست ندارند فرزند قویتری داشته باشند که با آنها رقابت کند. بنابراین، تتیس با آدمی فانی به نام شاه پلیوس ازدواج کرد و فرزندی به نام آشیل به دنیا آورد. آدمهای فانی دوست دارند که فرزندانشان از آنها سبقت گیرند. میتوان از این افسانه چیز مهمی آموخت. خودکامگانی که میخواهند تا ابد حکومت کنند حامی اندیشههای جدیدی نیستند که ممکن است آنها را از قدرت ساقط کند. اما لیبرال دموکراسیها از خلق اندیشههای جدید حمایت میکنند، حتی اگر این امر به قیمت شک و تردید دربارهی مبانی خودشان تمام شود.
برگردان: عرفان ثابتی
یووال نوح هراری استاد تاریخ در دانشگاه عبری اورشلیم در اسرائیل و نویسندهی کتابهای پرفروش انسان خردمند، انسان خداگونه و 21 درس برای قرن بیست و یکم است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او است:
Yuval Noah Harari, ‘The myth of freedom’, The Guardian, 14 September 2018.