نشان قابیل: درک کردن جنگجویان
bbc.co.uk
«سخنرانیهای ریث» سلسله سخنرانیهایی هستند که سالانه توسط یکی از اندیشمندان سرشناس از رادیوی بیبیسی پخش میشود. هدف این سخنرانیها ارتقای فهم عموم و تولید بحث در مورد یکی از موضوعات مهم روز است. نخستین سخنران این برنامه در سال ۱۹۴۸ برتراند راسل، فیلسوف انگلیسی و برندهی جایزهی ادبیات نوبل بود. آرنولد توینبی، ادوارد سعید، آنتونی گیدنز، مایکل سندل و استیون هاوکینگ برخی دیگر از این سخنرانان طی هفتاد سال گذشته بودهاند.
در سال جاری میلادی، بیبیسی از مارگارت مکمیلان، استاد دانشگاه آکسفورد در رشتهی تاریخ دعوت کرد تا به عنوان سخنران برگزیدهی سال ۲۰۱۸، در پنج نوبت در مورد «جنگ» در رادیو سخنرانی کند. این سلسله درسگفتارها با عنوان کلی «نشان قابیل» به تاریخ جنگ، نقش جنگ در اجتماع، رابطهی ما با زنان و مردانی که به جنگ میروند، نقش غیرنظامیان به عنوان حامیان و قربانیان جنگ، ارزیابی تلاشهای بینالمللی برای مهار و یا توجیه جنگ، و رابطهی جنگ و هنر میپردازد. مطلب زیر برگردان متن دومین سخنرانی با عنوان «درک کردن جنگجویان» است.
متن «سخنرانیهای ریث» در سال 2016 در اینجا قابل دسترس است. سخنران برگزیدهی سال 2016 آنتونی آپیا نظریهپرداز آمریکایی-غنایی و استاد فلسفه در دانشگاه نیویورک بود که در چهار نوبت در مورد «هویت» سخنرانی کرد.
آنیتا آناند: خوش آمدید به دومین نشست از سلسله سخنرانیهای ریثِ امسال در دانشگاه یورک، که مارگارت مکمیلانِ مورخ ارائه میکند. در این سلسله سخنرانیها، با عنوان «نشان قابیل»، مارگارت به بررسی رابطهی پیچیدهای میپردازد که ما انسانها با جنگ داریم – تأثیری که جنگ بر شخص خود ما و بر فرهنگ ما میگذارد. او بحث خودش را با طرح این مسئله آغاز کرد که آیا جنگ از اجزای ماهوی و فطریِ موجودات انسانی است یا نه. حالا بنا داریم که به یک نکته کمی دقیقتر بپردازیم – به کسی که میجنگد: درک کردن فرد جنگجو. پس خواهش میکنم با خوشامدگوییِ بسیار گرمی به استقبال پروفسور مارگارت مکمیلان، سخنران سال 2018 این نشستها، برویم.
مارگارت مکمیلان: احتمالاً نیازی به این نیست که به کسانی که اینجا در یورک زندگی میکنند «نبرد توتن» را یادآوری کنم که، در مارس 1461، تقریباً در پانزده کیلومتری جنوب شرقی این محل در جریان بود – چه بسا بزرگترین و خونبارترین جنگی که در طول تاریخ در خاک بریتانیا درگرفته بود. بیش از پنجاه هزار سرباز، از خاندانهای یورک و لنکستر، ساعتها در میان برف و بوران در روز «یکشنبهی نخل» ]یکشنبهی پیش از «عید پاک»[ با هم نبرد میکردند.
در آغاز، لنکستریها پرشمارتر از یورکیها به عرصهی هماوردی آمده بودند، و همین نکته لنکستریها را وسوسه کرده بود تا از مواضع دفاعی خود بیرون بیایند و دست به حمله بزنند. نبرد تن به تن ساعتها ادامه داشت، و بعد دوکِ نورفولک با نیروهای خود به پشیبانیِ یورکیها آمد. جناح لنکستریها از هم پاشید، و این همیشه وهلهی خطرناکی در نبردها است. لنکستریها پا به فرار گذاشته بودند؛ زیر دست و پای یکدیگر میافتادند؛ و در رودخانههایی غرق میشدند که گفته میشد «تا روزها از خون به رنگ سرخ درآمده بود.» احتمال دارد (البته ما هرگز نمیتوانیم از این نکته مطمئن باشیم) که 28 هزار نفر در میدان نبرد جان باختند. کل جمعیت بریتانیای کبیر در آن دوره کمتر از سه میلیون نفر بود.
و اگرچه پیروزی یورکیها در آن زمان بسیاری از مردم را به این تصور رسانده بود که جنگ تمام شده و نظم و ثبات باز برقرار شده است، آنچه امروزه «جنگ رُزها» مینامیم تازه آغاز شده بود، جنگی که در نهایت در سال 1485 با «نبرد بازوُرث» خاتمه مییافت. آن جنگ، یا چنان که باید به درستی آن را «سلسله جنگها» نامید، تحولات عظیمی در جامعهی انگلیسی ایجاد کرد؛ به پیدایش و پیشرفت حکومت مقتدر مرکزی و مطیعسازی نجبا و افراد متنفذ محلی یاری رساند.
جنگ به پیدایش دولتهای متقدر و باثبات نیز منجر شده است، اتفاقی که در درازمدت مردم را قادر ساخته تا زندگی خود را صرف تجارت و دادوستد کنند، به اموراتشان بپردازند، و به ترقی و شکوفایی برسند.
در سخنرانی اولام، نگاهی به رابطهی درهمپیچیده و عمیق بین جنگ و جامعه انداختم، به این که جنگها چگونه به تحول سیاسی و اجتماعی منجر میشوند، و چگونه این تحولات در جوامع به نوبهی خود اغلب به ایجاد جنگها منجر شدهاند و یا بر سرنوشت جنگها اثر گذاشتهاند. همچنین، به این نکته پرداختم (نکتهای که ناسازهوار به نظر میرسد، اما جنبههای بسیاری از جنگ ناسازهوار به نظر میرسند) که چگونه جنگ میتواند، به همراه تخریب و ویرانی، منافع و مزایایی هم به همراه بیاورد، چگونه جنگ میتواند به وقوع پیشرفتهایی در علوم منجر شود. برای مثال، ابداع و ساخت پنیسیلین عملاً با وقوع جنگ جهانی دوم میسر شد، وقتی این تصور مسجل شد که الان واقعاً وقت سرمایهگذاری برای چنین کاری است.
جنگ به پیدایش دولتهای متقدر و باثبات نیز منجر شده است، اتفاقی که در درازمدت مردم را قادر ساخته تا زندگی خود را صرف تجارت و دادوستد کنند، به اموراتشان بپردازند، و به ترقی و شکوفایی برسند؛ و به همین دلیل هم میخواهم در اینجا بعضی از ناسازههای جنگ را مورد بررسی قرار بدهم. و البته میخواهم که نگاهی هم به خودمان بیندازم. همهی ما که در اینجا هستیم و در اجتماعات گستردهتر (من این طور فکر میکنم، و طبعاً از جانب خودم حرف میزنم)، نگرشهای بسیار پیچیدهای دربارهی جنگ داریم. گاهی مجذوب جنگ میشویم: جنگ به نظرمان پرشکوه میآید، به نظرمان مهیج میآید. و البته که از جنگ متنفر هم میشویم: جنگ به نظرمان مشمئزکننده میآید، به نظرمان بیفایده میآید؛ متحیر میمانیم که چرا انسانها راههای دیگری برای حل و فصل اختلافاتشان در پیش نمیگیرند.
شاید انکار کنیم که جنگ جاذبه دارد، اما من فکر میکنم که به هر کتابفروشی که سر بزنید، اگر به کتابهای کودکان نگاهی بیندازید، و بازیهای ویدئویی را تماشا کنید، و نگاهی به همهی انواع فیلمهایی بکنید که مردم مشتاق تماشای آنها هستند، به موارد بسیاری بر میخورید که با جنگ به عنوان چیزی مهیج و چیزی پرشکوه برخورد شده است. بعضی از شما احتمالاً فیلم دانکرک را دیدهاید، نمایشگر ویرانی است، اما وجهی از شکوه و شهامتِ جنگاوری را هم به نمایش میگذارد – و نشان میدهد که آدمها چگونه به کارهایی دست میزنند که شاید ما امکانپذیر بودن آنها را در دوران صلح باور نمیکنیم. و شاید (من خودم قطعاً از چنین افرادی هستم) گاهی به این فکر میکنیم که آیا خود ما میتوانستیم به همان کارهایی دست بزنیم که نیروهای نظامی در گذشته و در زمان حال انجام دادهاند یا نه. آیا میتوانستیم به همان اندازه شهامت نشان بدهیم؟ آیا میتوانستیم با احتمال جان باختن به خاطر یک هدف یا به خاطر همقطاران یا ملوانان همرزم خود کنار بیاییم؟
کاری که امروز میخواهم بکنم البته پرداختن به کسانی است که به جنگ میروند، و این پرسش را پیش بکشیم که: چرا مردان، و اغلب تا حد کمتری زنان، میجنگند؟ و چه بسا بحث را با زنان آغاز کنم، چون واقعیت در سراسر تاریخ این بوده که 99 درصد یا 99.9 درصد کسانی که به جنگ رفتهاند مرد بودهاند. مردها هستند که جنگجو بودهاند. خب، چرا وضعیت باید به همین منوال میبوده؟ توضیحات متعددی برای آن وجود دارد. یکی از آنها توضیح زیستشناختی است. من هیچ پاسخ سرراستی به شما عرضه نمیکنم، فقط دارم به شما میگویم که چه توضیحاتی وجود دارند، چون بر سر این توضیحات بحثها و مناظرههایی بین زیستشناسان و دیگران همچنان جریان دارد، و میشود گفت که اینها هم تقریباً جنگ و نبردهایی بین نظریههای مختلفاند. اما زیستشناسی: آیا تفاوتهای جنسیتی وجود دارند؟ آیا مردان، به دلایل مختلف، بیشتر احتمال دارد که خواهان جنگ و جدال باشند، و بیشتر احتمال دارد که ستیزهجو و مهاجم باشند؟ من معمولاً اینگونه توضیحاتِ بنیادباورانه را رد میکنم. آدمهایی هستند که میگویند زنان صلحجوترند، و اگر ادارهی دنیا به دست زنان بود، حتماً جای صلحآمیزتری میشد. جواب من به این گفتهها خیلی مختصر است: به مارگارت تاچر فکر کنید! اگر بخواهید، میتوانم مفصلتر هم جواب بدهم!
این احتمال هم وجود دارد که پدرسالاری و زنستیزی در طول تمامی اعصار به سادگی نقشهایی را به زنان محول کرده است که، به دلایل مختلف، نقشهایی کماهمیتتر شمرده شدهاند، یا نقشهایی که بیشتر به امور خانهداری مربوط میشدند. البته نمونههایی از زنان جنگاور را هم در طول تاریخ میشود دید. افسانهی «آمازونها» را داریم (که البته احتمالاً فقط افسانه بوده)، و قطعاً نمونههایی از زنانی که (معمولاً در پوشش مردانه) رهسپار میدانهای نبرد شدهاند، اما چنین زنانی اندک بودهاند، و گرایش ما به یادآوری آنها هم به دلیل اندک بودن آنها است.
اما انسانها، همانند ملتها، به دلایل مختلف دیگری هم میجنگند. برای منفعت میجنگند؛ میجنگند چون میخواهند در نتیجهی جنگیدن چیزی به دست بیاورند؛ به خاطر ایدئولوژی هم حتماً میجنگند (من مذهب را هم، به اندازهی سیاست، در قالب همین «ایدئولوژی» میگنجانم)؛ یا این که میتوانند به خاطر طیف متنوعی از احساسات به جنگ بروند: بعضی آدمها از سر غرور میجنگند، بعضیها میجنگند چون نمیخواهند مجبور شوند که تن به شکست و عقبنشینی بدهند. بعضی آدمها ترجیح میدهند که بمیرند اما خوار و بیآبرو نشوند.
با این حال، اخیراً شواهدی هم به دست آمده است مبنی بر این که زنان هنگامی که وادار به جنگیدن شوند، میجنگند – و در جنگاوری میتوانند به اندازهی مردان کارآمد باشند. کتاب درخشانی هست که شاید بعضی از شما خوانده باشید، نوشتهی سوتلانا آلکسیویچ که چند سال قبل برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد: کتاب جنگ چهرهی زنانه ندارد به زنان شوروی میپردازد، و به انواع کارهایی که زنان شوروی در دوران جنگ جهانی دوم میکردند. خیلی از آنها داوطلبانه به جنگ رفتند و در نهایت فقط نقشهایی مختلفی را بر عهده نگرفتند که فکر میکنید ممکن است به زنان محول شوند – نه فقط کارهای درمانی، نه فقط کارهای پشتیبانی، نه فقط کارهای دفتری. آن زنان خلبان شدند، خلبانهای جنگنده؛ رانندهی تانکها در میدان نبرد شدند؛ گردانندهی توپخانه در جبههی جنگ شدند؛ تکتیرانداز شدند.
میگفتند: «ابتدا افسران مرد نمیدانستند که با ما چطور رفتار کنند.» یکی از آن زنان میگوید که مردی که فرماندهی هنگ توپخانهی ضدهوایی را بر عهده داشته به او گفته: «ما نمیتوانیم زنها را به اینجا راه بدهیم. کارهای نظامی همیشه به عهدهی مردها بوده. از آغاز خلقت، این کارها کارِ مردها بوده.» گفته بوده: «زنها چطور میتوانند گلولههای توپ را جابهجا کنند؟ گلولهها خیلی سنگیناند. چطور میتوانیم بگذاریم زنها هم مثل مردها در همین جانپناهها سنگر بگیرند؟ زنها مجبور میشوند که ساعتها پشت سکان آتشبار و روی صندلیهای فلزی بنشینند، و این برای دخترها خوب نیست.» و در آخر گفته بود: «موهایشان را کجا بشویند و خشک کنند؟» اما آن زنان رفقا و همقطارانِ این مردان شدند و، در نهایت، آن افسر فرمانده ناگزیر شده بود که اذعان کند زنان هم کاملاً به اندازهی مردان در ایفای نقش خود مؤثر و کارآمد بودهاند. یکی از آن زنان میگوید: «ما در کنار هم راه دشواری را پشت سر گذاشتیم.»
خب، این زنان به این دلیل وارد کارزار شدند که میهنشان مورد تعرض دشمن قرار گرفته بود. حرف همهی آنها این بود که احساس میکردند انتخاب دیگری ندارند؛ میهنشان مورد حملهی آلمانها قرار گرفته بود، و آنها خیلی ساده احساس میکردند که گزینهی دیگری جز رفتن به جنگ ندارند. و من فکر میکنم این یکی از آن توضیحات است (اما دوباره بگویم که توضیحات مختلف و متعددی وجود دارند)، یکی از دلایل این که چرا آدمها میجنگند. گاهی آدمها احساس میکنند که هیچ گزینهی دیگری ندارند. گاهی احساس میکنند که باید از چیزی دفاع کنند – از وطنشان، عزیزانشان، تکه زمین کوچکشان، داراییهایشان. آن چیز هرچه باشد (حکومت مملکت، یا ایدئولوژیای که فکر میکنند اهمیت دارد)، انسانها گاهی احساس میکنند که هیچ گزینهی دیگری ندارند. و این هم یکی دیگر از ناسازههای جنگ است – این که اغلب چیزهایی که میخواهید به خاطر آنها زندگی کنید همان چیزهایی هستند که ارزش آن را دارند که به خاطر آنها بمیرید.
اما انسانها، همانند ملتها، به دلایل مختلف دیگری هم میجنگند. برای منفعت میجنگند؛ میجنگند چون میخواهند در نتیجهی جنگیدن چیزی به دست بیاورند؛ به خاطر ایدئولوژی هم حتماً میجنگند (من مذهب را هم، به اندازهی سیاست، در قالب همین «ایدئولوژی» میگنجانم)؛ یا این که میتوانند به خاطر طیف متنوعی از احساسات به جنگ بروند: بعضی آدمها از سر غرور میجنگند، بعضیها میجنگند چون نمیخواهند مجبور شوند که تن به شکست و عقبنشینی بدهند. بعضی آدمها ترجیح میدهند که بمیرند اما خوار و بیآبرو نشوند.
آنچه در سرتاسر نوشتهها و نامههای رزمندگان دیده میشود (و من انبوهی از روایتهای کسانی را به جنگ رفتهاند، مرد و زن، خواندهام) این است که وقتی به جنگ میروند، احساس میکنند که باید به نوعی به موجودی متفاوت تبدیل شوند؛ شاید در آغاز کار غیرنظامیانی صلحطلب بوده باشند، اما به نظر میرسد که در ادامه خودشان را در دنیای دیگری مییابند و ناگزیر میشوند که با آن دنیا سازگار شوند. و جنگ «دنیای دیگری» است. جنگ، از بسیاری جهات، نظم طبیعی امور را، یا آنچه را که ما نظم طبیعی امور میدانیم، به هم میزند. در جنگ، به نظرمان درست و ضروری میرسد که ویران کنیم و از بین ببریم؛ ساختمانها، پلها، و راهآهنها را منفجر کنیم؛ دیگران را به قتل برسانیم و به آنها آسیب بزنیم.
آنچه در دوران صلح مضحک و موحش به نظر میرسد (شوخی گرفتن مرگ یا شوخی کردن با اجساد مردگان)، در دوران جنگ به چیزی جالب و سرگرمکننده بدل میشود. آنچه در دوران صلح غیرقابلتحمل تلقی میشود (کثیفی، شپش، غذای بیکیفیت، بیحوصلگی، چیزهایی که معذبکننده هستند)، در دوران جنگ به جزئی از زندگی تبدیل میشود. و به طرزی عجیب، نوعی شور و هیجان هم میتواند در کار باشد (و این دوباره ما را به همان نکتههایی بر میگرداند که دربارهی واکنشهای پیچیده به جنگ گفتم)؛ نفس ویرانگری میتواند نوعی شور و هیجان با خودش داشته باشد. بگذارید یکی دو مثال برایتان بزنم.
cbc.ca
ششم اوت 1945، یک استاد دانشگاه ژاپنی به نام اوگورا تویوفومی داشت به محل کارش میرفت، در هیروشیما. همین که به حومهی شهر رسید، صاعقهی عظیمی دید و بعد مبهوتِ ابرِ چرخانِ عظیمی شد. بعدها میگفت که اصلاً نمیتواند آن صحنه را به شیوهای توصیف کند که حق مطلب را ادا کرده باشد. میگفت افکار و خیالپردازیهای سادهدلانهی قدما به کار توصیفِ «این نمایش باشکوه و هولناک ابرها و نورها، در صحنهی آسمان» نمیآید. او همچنان به سمت شهر رفته بود. این نمایش هولانگیز به جای این که او را پس بزند، او را پیش میکشید. و تنها توضیحی که من میتوانم در این باره به آن فکر کنم این است: او به نوعی مجذوب این شده بود که ابعاد عظیم ویرانی را به چشم خود تماشا کند. او بعدها تماشای آن صحنه را چنین وصف کرده بود: «عظیمترین تجربه در نوع خود، عظیمترین تجربهای که انسان میتوانسته داشته باشد.» و من فکر میکنم ویرانگری عظیم و آشکار جنگ جنبهای اعجابانگیز در خودش دارد. این چیزی نیست که بگوییم ما خواهان اتفاق افتادن آن هستیم، اما چیزی است که میتواند ما را مبهوت خودش کند.
یک مثال دیگر برایتان میزنم (البته مثالهای زیادی وجود دارند). یک افسر بریتانیایی جوان در هنگ توپخانه، که هیچ استعداد ادبی خاصی نداشت، و هیچ وجه ویژهای هم نداشت، در ژوئیهی 1917 در نامهای به مادرش، دربارهی عبور شبانه از شهر ایپر ]در بلژیک[ نوشته بود، شهری که در جریان جنگ جهانی اول تقریباً به کل ویران شده بود. او از مقابل «لاکنهال» ]بنای قدیمی و بزرگ و باشکوهی در مرکز تجاری و میدان اصلی شهر[ رد شده بود (و باید مراقب میبود: ممکن بود در یک نقطهی میدان بایستی، و بعد مجبور شوی به سمت دیگر میدان بدوی، چون تکتیراندازها و توپها آن اطراف را نشانه میگرفتند) و به آن بنا نگاه کرده بود و با خودش گفته بود: «از جلوهی تاج محل در مهتاب شنیده بودم، اما برای من آن بنا هم هرگز نمیتوانست به اندازهی این ویرانه اثرگذار باشد. آجرها و سنگچینها با نور سفیدبرفیشان میدرخشیدند، و برج باعظمت هم آنجا ایستاده بود، و برجکهای دندانهدارش را مثل کوه یخ عظیمی در آسمان سیاه برافراشته بود.» بعد به سرعت از میدان رد شده بود؛ فقط این قدر فرصت پیدا کرده بود که توجهاش به کسی جلب شود که موفق به این کار نشده بود و جسدش کنار یک تیر چراغبرق افتاده بود.
پس، جنگ نظم طبیعی امور را به هم میریزد و آدمها به شکلی فراتر از انتظار با آن سازگار میشوند و حتی زیباییهایی در آن مییابند. اما سوای احساس وظیفه و ضرورت، انسانها چه دلایل دیگری برای رفتن به جنگ دارند؟ خب، برای بعضی از آدمها، جنگ یک گریزگاه است. در قرن هجدهم، اگر یک مجرمِ محکومشده در بریتانیا بودید، گاهی این گزینهها پیش روی شما قرار میگرفت که به زندان بروید یا اعدام شوید – با ارتکاب جرایم کوچکی امکان داشت که اعدام شوید – یا این که به ارتش بپیوندید؛ افراد گاهی گزینهی پیوستن به ارتش را انتخاب میکردند، که خیلی هم بهتر از رفتن به زندان و احتمالاً خیلی هم بهتر از اعدام شدن نبود.
در سرتاسر تاریخ، برای بسیاری از انسانها رفتن به جنگ راهی برای گریختن از فقر و فلاکت بوده، و شاید امروزه هم چنین باشد. اتفاقی نیست که بسیاری از سربازان مزدور در گوشه و کنار اروپا (برای مثال نگهبانان سوئیسی در واتیکان، یا اسکاتلندیها و لهستانیهایی که در گوشه و کنار اروپا میجنگیدند) از مناطق فقیر و محروم میآمدند. پیوستن به ارتش راهی برای فرار از این وضعیت بود.
جنگ به بعضی آدمها این امکان را میداد که به لحاظ اجتماعی ارتقا پیدا کنند، امکان غارت کردن، امکان پیش افتادن. البته اکثر آن آدمها چیز چندانی از بابت رفتن به جنگ به دست نمیآوردند، اما جنگ فرصتهایی فراهم میکرد. و (این نکته در سرتاسر تاریخ مصداق داشته، و در دورههای اخیر هم مطمئناً مصداق دارد که) جنگ برای بعضی آدمها راهی برای گریختن از کسالت و بیحوصلگی بوده، برای آنها صلحْ کسالتبار و حوصلهسربر به نظر میرسید. در سال 1914، اشتفان گئورگه، شاعر آلمانی، از «سالهای سست و بیحال اراجیف و ابتذال» حرف میزد و از این که چقدر واقعاً در آرزوی یک جنگ درست و حسابی است. مارینتی، فوتوریست بزرگ ایتالیایی، میگفت: «جنگ جامعه را پاکسازی میکند. جنگ مهیج است، حال ما را متحول میکند.» و من فکر میکنم بسیاری از کسانی که به جنگ میروند واقعاً احساس میکنند که از کسالت رها شدهاند، اما آنها جنگ را به علاوه همچون نوعی آزمون میبینند. به نظرم، مردان جوان میخواهند که خودشان را بیازمایند و ببینند که آیا خودشان هم میتوانند همان گونه کارهایی را بکنند که شاید پدرها یا پدربزرگهایشان در جنگها کردهاند، یا نه.
در سرتاسر تاریخ، برای بسیاری از انسانها رفتن به جنگ راهی برای گریختن از فقر و فلاکت بوده، و شاید امروزه هم چنین باشد.
و برای بعضی از آدمها (این نکته در مورد آنهایی که میخواهند خودشان را به آزمون بگذارند هم درست به نظر میرسد)، جنگ نشان تعلق به طبقاتِ بالا است، و نوعی از زندگی در پرشورترین شکل آن است. جولین گرنفال، شاعر بریتانیایی، یک مجموعه نامه از «جبههی غرب» برای مادرش نوشته بود. من فقط از یکی از آنها نقل قول میکنم، چون تصویری از آنچه او دربارهی آن حرف میزند در اختیار شما میگذارد. گرنفال میگوید: «این بهترین سرگرمی است. من هرگز، هرگز، حالم این اندازه خوب نبوده، و این اندازه خوشحال نبودهام، از هیچچیزی این اندازه لذت نبردهام. اصلاً برای من ساخته شده.» و در ادامه میگوید: «امیدوارم ادامه پیدا کند. امیدوارم تا مدتهای مدیدی ادامه پیدا کند. بعد از جنگ، تنها تفریح قابل تحمل شکار گراز خواهد بود، وگرنه آدم از ملال محض خواهد مرد.» میگوید: «در آغاز، شلیک کردن به یک آدمِ دیگر قدری غریب به نظر میآید»؛ و میگوید (باز هم نقل قول میکنم): «اما خیلی زود مثل شلیک کردن به یک تمساح میشود، البته بسیار سرگرمکنندهتر، چون آن آدم هم متقابلاً به تو شلیک میکند.» گرنفال به طبقه و دورهای تعلق داشت که در آن زمان انتظار میرفت مردان جوانش، مثل او، به جنگ بروند. و من فکر میکنم عوامل فرهنگی اغلب نقش بسیار مهمی در جنگاوری دارند. به فرهنگهایی بر میخورید که در آنها مردان جوان را اکثراً برای سرباز و رزمنده شدن تربیت میکنند.
دوستی داشتم، که هنوز هم دوست من است، یک دیپلمات کانادایی است، و دیپلماتهای کانادایی معمولاً مثل خودِ کانادا هستند (خیلی میانهرو: ما کاناداییها به صلح اعتقاد داریم، و به حفظ و حراست از صلح)، اما این دوست من از خانوادهی «یونکرها» میآمد، از آن خانوادههای قدیمی پروسی، طبقهی خاصی که از مردان جوان متعلق به آن انتظار میرفت که به خدمت دولت در بیایند، چه در ارتش و چه در مشاغل غیرنظامی، و آنها را طوری تربیت میکردند که شجاع باشند و در راه انجام وظایفشان جانفشانی کنند. مانفرد، دوست من، در جریان جنگ جهانی دوم در یک ملک خانوادگی در شرق پروس بزرگ شده بود. به او گفتم: «چیز زیادی از آن دوره یادت مانده؟» گفت: «آه، بله!» گفت: «یادم میآید کنار مادربزرگم مینشستم که خیلی ترسناک بود. باید او را "سرور" صدا میزدیم. باید خیلی مرتب و منظم پشت میز مینشستیم.» میگفت: «ما دو سه تا پسربچه و با هم فامیل بودیم، و او هر از گاهی مجبورمان میکرد که کارد و چنگال را از این دستمان به آن دستمان بدهیم، چون میگفت» (و یادتان باشد که اینها پسربچههای چهار ساله بودند) «وقتی بزرگ شدید، میروید و سرباز میشوید و احتمالاً یک دستتان قطع میشود، و برای همین باید یاد بگیرید که آن وقت هم چطور مؤدبانه غذا بخورید!»
اما این ماجرا نکتهای دربارهی فرهنگ به من میگوید، دربارهی این که فرهنگ میتواند اینچنین استوار و نافذ باشد. و ما میتوانیم به فرهنگهای دیگری مثل این فکر کنیم. مثلاً میتوانیم به اسپارت فکر کنیم، جایی که ظاهراً مادران اسپارتی به پسرانشان، که رهسپار جبههی جنگ میشدند، میگفتند: «یا با سپرهایتان برگردید یا روی سپرهایتان برگردید! هیچ جور دیگری نمیخواهیم شما را ببینیم.» یا به قرون وسطا فکر کنید، با آن ستایش آیینی که از سلحشوری و شوالیهگری میشد، و آن وقت به جوامعی بر میخورید که در آنها ارزشهای نظامی و این انتظار که مردان جوان عازم جنگ شوند، در واقع، بسیار بسیار استوار و نافذ بوده. و به نمونههایی بر میخورید از این که آنگونه ارزشهای نظامی به سرتاسر جوامع غیرنظامی عادی هم نفوذ کردهاند. به قرن نوزدهم و آن همه بچهمدرسهای با اونیفرمهای نظامیشان فکر کنید. به این فکر کنید که چطور بسیاری از سران دولتها اونیفرم نظامی به تن میکردند. به چیزهایی مثل «پیشاهنگیِ پسران» فکر کنید، که الان مطمئناً کارشان ساختن سربازان کوچک و شایسته برای شاه و میهن نیست، اما قطعاً در آغاز تأسیسشان به دنبال چنین کاری بودند.
اما چنین ارزشهایی میتوانند تغییر کنند؛ اینطور نیست که همهی جوامع مجبور باشند تا ابد در دام ارزشهای نظامی گرفتار بمانند. به سوئدیها فکر کنید. امروزه وقتی به فروشگاههای «ایکیا» میرویم، و بعد بیسروصدا مشغول سر هم کردن مبلمان خانه میشویم، و کاری هم از پیش نمیبریم (!)، به سوئدیها فکر میکنیم. وقتی به جنگل میرویم و شاتوت و تمشک میچینیم، به یاد آنها میافتیم. منظورم این است که آنها مردم صلحدوستی هستند. اما اگر در قرن هفدهم زندگی میکردید، اصلاً دلتان نمیخواست که یک لشکر سوئدی در دیدرستان باشد! سوئدیها بدنام بودند. اسمشان مترادف وحشیگری و شرارت و غارت بود. نوبت غارت شهرها که میرسید، زمین را هم میکندند و نبش قبر میکردند تا بتوانند انگشتریها را از انگشتان جسدها در بیاورند و، در تمام مدتی که «جنگ سی ساله» در جریان بود، اینها به عنوان شریرترین و خطرناکترین سربازانِ آن نبردها شهرت داشتند. اما من واقعاً فکر میکنم که ارزشهای فرهنگی میتوانند مهم باشند.
در همین حال، چرخش بسیار مهمی در نگاه ما به سربازان، در اواخر قرن هجدهم، و قطعاً در اروپا، اتفاق افتاد. در قرن هجدهم، سربازان عادی را واپسماندههای جامعه میدیدند (وضعیت افسران متفاوت بود، چون آنها معمولاً از طبقات بالا میآمدند). اگر به عنوان سرباز برای قدم زدن به ییلاقات انگلستان میرفتید، از حضورتان اصلاً استقبال نمیشد. میخانهها تابلوهایی داشتند که روی آنها نوشته شده بود: «ورود سگها، گداها، و سربازها ممنوع!» سربازها افرادی تلقی میشدند که حضورشان در جامعه واقعاً ناخوشآیند بود.
آنچه روند تغییر این وضعیت را به راه انداخت «انقلاب فرانسه» بود. از انقلاب فرانسه به بعد، اگر سهمی در انتخاب دولت خود داشتید، وظیفهای هم در قبال آن دولت داشتید؛ از شما انتظار میرفت که به دفاع از آن برخیزید. و بنابراین، دولت چیزی بود که شما چیزی به آن بدهکار بودید. دولت از شما محافظت میکرد، و شما هم باید به نوبهی خود باید از دولتتان محافظت میکردید.
گوته، شاعر آلمانی، که در سال 1792 شاهد وقوع یکی از این حملات فوقالعادهی فرانسویها بود، گفته بود: «از اینجا و از این پس عصر نوینی در تاریخ جهان آغاز میشود»
حاصل این تغییر و تحول آن شد که سربازان به شکل متفاوتی انگیزه و روحیه پیدا کردند؛ وقتی نخستین سپاهیان فرانسهی انقلابی عازم جنگ شدند، کاملاً آشکار شد که حالا با سربازانی مواجهایم که به نوعی با گذشته تفاوت داشتند. همین سپاهیان بودند که ارتشهای سنتیتر را به وحشت انداختند. وقتی پروسیها و اتریشیها در سال 1792 در صدد حمله به فرانسه و منکوب کردن انقلاب آن بر آمدند، متوجه شدند که سربازان فرانسوی به شیوهی مرسوم نمیجنگند. سربازان فرانسوی در ستونهای منظم پا به عرصهی نبرد نمیگذاشتند، منتظر هیچ دستور و نظم و ترتیبی نمیماندند؛ و یکراست به میان عرصهی کارزار میتاختند، فریاد میکشیدند و شلیک میکردند و «مارسهیز» ]سرود ملی فرانسه[ میخواندند. یک افسر پروسی گفته بود که سربازان فرانسوی مثل «درندگان وحشی، و مثل آدمخوارانِ کف به دهان آورده» بودند. گفته بود که آنها «شتابان بر سر سربازانی آوار میشدند که چنان شور و هیجانی نداشتند.» سربازان فرانسوی به شیوهی مرسوم نمیجنگیدند، اما نکته هم دقیقاً همینجا بود: آنها به این دلیل بسیار بسیار کارآمد شده بودند که به مواضعی یورش میبردند که نباید به آنها یورش میبردند، زمانی حملهور میشدند که نباید حملهور میشدند، و اغلب هم به پیروزی میرسیدند.
گوته، شاعر آلمانی، که در سال 1792 شاهد وقوع یکی از این حملات فوقالعادهی فرانسویها بود، گفته بود: «از اینجا و از این پس عصر نوینی در تاریخ جهان آغاز میشود»، و درست هم میگفت. حال، با سربازان شهروندی مواجه بودیم با انگیزه و روحیهای متفاوت، سربازانی که برای جنگیدن و مردن به خاطر میهنشان آماده میشدند.
چنین تحولی، از جمله، به این معنا بود که حال میتوانستید این سربازان را به انجام دادن کارهایی امر کنید که به سربازان سبک قدیم نمیتوانستید. همچنین، نکتهی جالب اینجا است که، حال میتوانستید سربازان را شبانه روانهی کارزار کنید، چون دیگر از این فرصت برای فرار کردن استفاده نمیکردند. مجبور نبودید که نگهبانانی دور اردوگاههای سربازان بگمارید تا از تلاش آنها برای ترک خدمت جلوگیری کنند. و به این ترتیب، رابطهای از نوع جدید شکل گرفت، نوع جدیدی از سرباز. و متأسفانه، در قرن نوزدهم دستاورد دیگری هم داشتیم، یعنی یک انقلاب عظیم در صنعت و فناوری. در نتیجه، ما نه فقط انبوهی از سربازان جدید با انگیزه و روحیهی بسیار قوی داشتیم (وقتی میگویم ما، منظورم جوامع اروپایی و غربی است)، بلکه به شیوههای بسیار مؤثری هم برای کشتن آنها دست یافته بودیم. ما مهارت بسیار بسیار بیشتری برای کشتن آدمها پیدا کردیم. تفنگها پیشرفتهتر شدند، برد گلولههای آنها بیشتر شد، و آتشبارها کارآمدتر شدند. این امکان فراهم شد که لشگرهای عظیمی را وارد میدانهای نبرد کنیم. در جنگ جهانی اول، میدانیم که، میلیونها نفر پا به عرصهی کارزار گذاشتند. آنوقت، این امکان هم فراهم شد که انسانها در مقیاس انبوه به قتل برسانیم.
در «جنگ داخلی آمریکا» (فقط برای این که مثالی بزنم تا متوجه شوید که چه اتفاقی در شرف وقوع بود)، در جریان آن جنگ داخلی 600 هزار نفر کشته شدند. کل جمعیت آمریکا در آن زمان فقط 31 میلیون نفر بود. این تعداد کشته به نسبت کل جمعیت بسیار بسیار بالا است. در جریان جنگ جهانی اول احتمالاً 9 میلیون نفر کشته شدند. در مورد رقم دقیق کشتهشدهها هرگز نمیشود اطمینان داشت، اما به هر حال این کشتاری در ابعاد عظیم بود. و البته این کشتار در ابعاد عظیم هم تا حدی به این دلیل امکانپذیر شده بود که اکنون سربازان متفاوتی در اختیار داشتیم.
ما به جنگ جهانی اول نگاه میکنیم، و به جنگهای دیگر، و با خودمان فکر میکنیم: چطور میتوانستند چنین کارهایی بکنند؟ چطور میتوانستند تا مدتهای مدیدی به این کارها مشغول باشند، چطور میتوانستند با آن قحطی و مسکنت کنار بیایند؟ خب، چه چیزهایی یک جنگجو میسازند؟ فکر میکنم پیشاپیش به بعضی از این چیزها اشاره کردهام: یک وجه ماجرا انگیزه و روحیه است، این که برای چه میجنگید؛ یک وجه دیگرش این است که هممیهنان و خانوادهی خودتان از شما چنین انتظاری دارند. فکر میکنم دلایل شخصی هم البته وجود دارند: انگیزههایی مثل حفظ شرف و آبرو. در روایتهایی که دربارهی نبردها و کارزارها نوشته شدهاند، اغلب به سربازان جوانی بر میخوریم که میگویند: «من نمیخواهم خودم را بیآبرو کنم. میخواهم نشان بدهم که واقعاً میتوانم تحمل کنم و از پساش بر بیایم.» و این اهمیت دارد. ما اغلب به این دلیل به کارهای فوقالعاده دست میزنیم که نمیخواهیم شرمسار شویم.
کاری که لشگرها و ارتشها عموماً کردهاند همین بوده که به نیروهای خود – عمدتاً مردان – مشروبات و مخدرات بدهند تا آنها را به جنگاوری تشویق و تهییج کنند.
البته این هم درست نیست که تصور کنیم همهی سربازان با شور و شوق عظیمی پا به میدان نبرد میگذارند – هرگز چنین نبوده و هرگز چنین نخواهد نبود. همیشه این وظیفهی افسران و فرماندهان بوده که سربازان را به وارد شدن به میدان جنگ مجبور کنند، و اگر لازم شد، به آنها شلیک کنند؛ و اگر تمایلی به حاضر شدن در عرصهی نبرد نشان نمیدهند، به ضرب تیغ و شمشیر راهیشان کنند. و این وضعیت تغییری نکرده است: در جنگ جهانی اول هم افسران و فرماندهان اغلب نفرات و سربازانشان را به زور روانهی میدان نبرد میکردند.
کاری که لشگرها و ارتشها عموماً کردهاند همین بوده که به نیروهای خود – عمدتاً مردان – مشروبات و مخدرات بدهند تا آنها را به جنگاوری تشویق و تهییج کنند. روایتی از یک سرباز ایتالیایی خواندم که در جبههی اتریش در جنگ جهانی اول میجنگید؛ سرباز ایتالیایی میگوید: «هنگامی که اتریشیها به ما حملهور شدند» (اتریشیها در ارتفاعات کوهستان بودند، و ایتالیاییها برای دفاع از خود در موضع بسیار آسیبپذیری قرار داشتند)، «از تپهها که پایین میآمدند، بوی مشروبِ برندی که پیشاپیشِ آنها به راه افتاده بود تقریباً غیرقابلتحمل شده بود!» البته من فکر میکنم که همه این کار را میکردند؛ در همین خاطراتی که مشخصاً از آن حرف میزنم، آن سرباز میگوید که چطور افسران و فرماندهان تمام مدت مشروب میخوردند. این راهی برای بالا بردن جسارت و شهامت بود.
البته کسانی هم هستند که به این دلیل میجنگند که جنگ کسبوکارشان است. قبلتر به سربازان مزدور متعلق به مناطقی مثل سوئیس اشاره کردم، کسانی که برای پیمانکاران کار میکردند و جنگیدن را صرفاً یک شغل و حرفه در نظر میگرفتند و اغلب، اگر حقوقشان پرداخت نشده بود، دست از کار میکشیدند. مَثل مشهوری دربارهی جنگهای ایتالیا در قرنهای پانزدهم و شانزدهم رواج داشت: «پول نباشد، سوئیسی هم نیست!» اگر پولی در کار نبود، آنها هم نمیجنگیدند؛ گاهی در میانهی کارزار، از جنگیدن دست میکشیدند و میگفتند: «متأسفایم، پول ما پرداخت نشده، ما کنار مینشینیم. میدانید که، ما دوست داریم که پول بگیریم.» گاهی جناح خودشان را عوض میکردند؛ میگفتند: «نه، ما پیشنهاد بهتری از جناح مقابل دریافت کردهایم. میدانید که شما به ما بدهکار هستید، و هنوز پولی پرداخت نکردهاید. باشد، ما داریم میرویم که به آن جناح ملحق شویم!» به این ترتیب، با انواع و اقسام انگیزههای پیچیده برای جنگیدن مواجهایم.
به نظرم، به کسانی هم بر میخورید که از جنگیدن لذت میبرند، و این هم واقعیتی است که برای ما خوشآیند نیست. به کسانی بر میخورید که تجربهی جنگ را دوست دارند، جنگیدن را دوست دارند. خاطرات تکاندهندهای از ارنست یونگر به جا مانده، سرباز آلمانی که از جنگ جهانی اول جان سالم به در برد. یونگر در خاطراتش، با عنوان توفان فولاد، میگوید که عاشق جنگ بوده و از جنگیدن لذت برده: او کشتن دیگران را دوست داشت، آن هیجان را دوست داشت، آن شور و شدت را دوست داشت.
بگذارید از خاطرات یک سرباز جوان بریتانیایی برای شما بخوانم که در جنگ جهانی اول جنگیده، و به شما درکی از آن حس لذت میدهد. این سرباز بریتانیایی مأمور ترابری بود، که کار آسانی به نظر میرسد، اما اینطور نبود. مأمور ترابری بودن کار خیلی خیلی خطرناکی بود، چون باید گاریها و قاطرها و الاغها را به خط مقدم جبهه میبردید، اغلب زیر گلولهباران، و اغلب باید بدون حفاظ و پوشش میرفتید و تدارکات را به آنجا میرساندید. گاهی شبانه عازم این کار میشدید. یک شب، آن سرباز از آرمانتییر ]در شمال فرانسه[ عبور میکرده، شهری که آن هم مثل ایپر متروک و ویرانه شده بود، و سرباز با خودش میگفته: چهقدر هیجانانگیز! میگوید هیجانانگیز بود که اصلاً سوار بر اسب باشی – اسبسواری در خیابان تاریکی در آن شهر بیگانهی متروک – به جای این که درست در چنین وقتی آماده شده باشی تا با مادرت به مراسم نیایش شبانه در کلیسای گلاسگو بروی. اما همین افسر جوان صورتش به شدت زخمی شد، و از خدمت مرخصش کردند، و در همین حال برای خانوادهاش نوشته بود: «هرچه بگویم، نمیتوانم بگویم چقدر منزجر شدهام. خوش و خرم پیش میرفتم و از کار و همهچیز لذت میبردم.» خب، او از آن جنگ جان به در برد و بعد هم «لرد ریث»، مدیر بیبیسی، شد!
خب، چطور آدمها را متقاعد میکنید (به سؤال خودم بر میگردم)، چطور آدمها را متقاعد میکنید که چنین کارهایی بکنند؟ یک مسئله هم آموزش دادن و برقرارسازی نظم و انضباط است. از جمله به همین دلیل است که ارتشها این قدر مانور و رزمایش برگزار میکنند. با این تمرینات نظامی آماده میشوید که وظایف را به طور خودکار انجام بدهید، و در نتیجه صاف و ساده از دستورها اطاعت کنید. تمرینات نظامی هم احتمالاً مثل تمرینات ورزشیاند: حرکتها را یاد میگیرید، حرکتها حالت خودکار پیدا میکنند، و یاد میگیرید که چطور نظم و انضباط را پذیرا شوید. نظم و انضباط یکی از مهمترین وجوه نیروهای نظامی است. پذیرفتن احتمال کشته شدن، پذیرفتن احتمال مردن، از اساسیترین نکتههایی است که میتواند موفقیت یک نیروی مسلح را تضمین کند. اما باز هم در مورد جنگ، همیشه این مسئله مطرح است که باید موازنهی ظریفی بین آموزش دادن افراد برای کشتن دیگران و در کنترل نگه داشتن آن کشتار برقرار باشد.
انضباط نظامی چیزی است که اگر متوجه اهداف مورد تأیید ما باشد آن را میتوانیم تحسین کنیم؛ اما همین انضباط میتواند به سادگی به ورطهی انواع قساوتهایی بغلتد که در جنگ جهانی دوم دیدیم.
بگذارید نقل قولی برایتان بیاورم که فکر میکنم به روشن شدن این نکته کمک خواهد کرد. در اکتبر 1943، افسری (در پایان به شما میگویم که این افسر کیست) با عدهای از افراد تحت امر خود در «جبههی شرق» سخن میگفت. میگفت (و تلاش میکرد که آنها را تشویق و تهییج کند): «اکثر شما متوجه خواهید شد که یک جا جمع شدنِ صد جسد چه معنایی دارد، پانصد جسد یا حتی هزار جسد. و اینها همه را دیدن، و حفظ کردن شرافتمان در عین حال که در موارد اندکی مغلوب ضعفهای انسانی خود میشویم، اینها صدای ما را طنینانداز کرده، و البته این برگی از افتخارات است که هرگز به آن اشارهای نمیشود و هرگز نباید به آن اشاره شود.» آن افسر آلمانی هاینریش هیملر بود و با افسران اساس در لهستانِ تحت اشغال سخن میگفت و دربارهی نابودسازیِ یهودیان حرف میزد. پس، انضباط نظامی چیزی است که اگر متوجه اهداف مورد تأیید ما باشد آن را میتوانیم تحسین کنیم؛ اما همین انضباط میتواند به سادگی به ورطهی انواع قساوتهایی بغلتد که در جنگ جهانی دوم دیدیم، و در خود آلمان و در مورد خود آلمانیها هم میشود آنها را دید. و این همان روی دیگر جنگ است که همیشه باید با آن مواجه شویم: سربازان میتوانند مهار و کنترل خود را از دست بدهند، میتوانند به تعقیب اهداف شریرانه مشغول شوند. افسران و فرماندهان ممکن است در بازداشتن سربازان و افراد تحت امر خود از ارتکاب شرارت ناکام شوند، و ممکن است که خود عملاً آنان را به ارتکاب شرارت تشویق کنند.
در جریان «جنگ سی ساله»، شهر ماگدبورگ در آلمان غارت شد؛ محاصرهی شهر که شروع شد، فکر میکنم حدود 25 هزار نفر ساکن آن شهر بودند و در پایان حدود 450 نفر باقی ماندند. در آلمان، مردم هنوز دربارهی آن قتل و غارت حرف میزنند. در آمریکا، مردم هنوز دربارهی «کشتار ووندد نی» ]کشتار سرخپوستان در اواخر قرن نوزدهم[ حرف میزنند. بومیان آمریکا قطعاً این کار را میکنند. چینیها هنوز هم دربارهی کشتار نانجینگ به دست ژاپنیها حرف میزنند، و ما (اگر اهل آمریکای شمالی باشیم) هنوز دربارهی «کشتار مای لای» ]در ویتنام[ حرف میزنیم.
پس، جنگ ترکیب پیچیدهای از احساسات است، و فهم کردن آن برای ما دشوار به نظر میرسد. اما، به نظرم، ما همچنان برای فهم کردن آن تلاش میکنیم: واقعاً میتوانیم بفهمیم که سرباز بودن به چه معنا است؟ در جبههی جنگ بودن به چه معنا است؟ کتابهای خاطرات را میخوانیم، هرچه را که بتوانیم میخوانیم، و تلاش میکنیم که این همه را بفهمیم. کار بسیار دشواری است. و البته تاریخ هم نظم و سامان خودش را بر آنچه نظم و سامان نداشته تحمیل خواهد کرد. تاریخ از نبردها سخن خواهد گفت، از نقشههای نبرد، و از راهبردها و استراتژیهای جنگی. ژنرالها همیشه خواهند گفت که: «بله، من همیشه به دنبال این بودم که چنین و چنان شود.» اما وقتی که گزارشهایی از جبهههای جنگ میخوانید (و به نظر من این گزارشها احتمالاً به حقیقت نزدیکترند)، آشفتگی و اغتشاش را میبینید، و میبینید که هیچکس واقعاً نمیداند که چه اتفاقی دارد میافتد. یکی از بهترین توصیفاتی که در این باره به ذهنم میرسد سرگشتگی پییر در میدان نبرد بورودینو در رمان جنگ و صلح است. او نمیداند که چه اتفاقی دارد میافتد، و هیچکس نمیداند که چه اتفاقی دارد میافتد، اما در پایان اینطور به نظر میرسد که روسها پیروز شدهاند و فرانسویها شکست خوردهاند.
چند نکتهای در روایت نبردها به نظر من برجسته میرسند، و فکر میکنم کم کم دارم به درکی از این میرسم که جنگیدن چه معنایی دارد. یکی از کارهایی که جنگیدن و در نبرد بودن با ما میکند این است که حس ما از زمان و مکان را کُند و تأملآمیز میکند، و به همین خاطر اغلب شب زمانِ امن و اطمینانبخش میشود، و روز زمانِ پرخطری خواهد شد – چون این امکان وجود دارد که دشمن شما را ببیند. موانعِ کوچک بینهایت بااهمیت میشوند. برای نمونه، دوباره به «جبههی غرب» فکر کنید. اگر به بعضی از بهاصطلاح خطالرأسها در ارتفاعات فلاندر یا شمال فرانسه بروید، میبینید که واقعاً وسیع نیستند. ارتفاعشان احتمالاً به بلندیِ همین سالن سخنرانی است، اما موقعیتشان در نبردها اهمیت حیاتی داشت. ممکن بود در راه رسیدن به آنجا کشته شوید، و هزاران نفر در این راه کشته شدند؛ و ممکن بود که وقتی به آنجا رسیدهاید، کشته شوید. توصیفات شگفتی از یک هنرمند کانادایی خواندهام که در تابستان سال 1919 برای طراحی از مناظر به میدانهای نبرد در شمال فرانسه رفته بود. میگوید گودال بهجامانده از انفجار توپها را دیده که پر از کلاههای آهنی و قوطیهای غذا و تفنگها بوده؛ میگوید اینها همه حالا سراسر بیمصرف بودند، اما یک سال پیش وجودشان اهمیتی کاملاً حیاتی داشت. اتفاق دیگری که میافتد البته تغییر فصلها است. زمستان میتواند دشمن شما باشد – برای آلمانیهایی که به روسیه حمله کرده بودند دشمن بود – و البته برای روسها دوست به حساب میآمد؛ و به همین خاطر، این که فصلها را چطور میبینید بستگی بسیار زیادی به این دارد که جنگ را چطور میبینید.
سربازها از مرگ میترسند، از تکه پاره شدن میترسند. از مرگ خودشان و البته از مرگ نزدیکانشان میترسند. مواجههی آنها با مرگ اغلب به گونهای است که به نظر ما برخوردی به شدت بیعاطفه جلوه میکند: مرگ را راحت میپذیرند، و میگذرند. اما این به معنی آن نیست که مرگ را در عمق وجودشان احساس نمیکنند.
اتفاق دیگری که به نظر میرسد در جنگها میافتد (و این هم در بسیاری از روایتها برجسته شده) این است که اشیای بسیار کوچک به نوعی بسیار بااهمیت میشوند. نمیدانم چند نفر از شما رمان درخشان تیم اوبراین را خواندهاید: چیزهایی که با خود میبردند. اوبراین در آنجا فهرستی از چیزهایی ارائه میکند که سربازان با خودشان میبردند: سربازان یک جوخهی در حالِ گشت، در زمان بسیار خطرناکی در ویتنام. آنها همهچیز با خودشان میبرند: اسلحه، آدامس، نخ و سوزن، نوار پانسمان، برای استفاده در صورتی که زخمی شدند. یکی از سربازها نامههای زنی را با خودش برده که دوست دارد او را دوست دختر خودش بداند و میداند که واقعاً اینطور نیست. این چیزهای کوچکی که سربازها با خودشان میبرند بسیار بسیار اهمیت پیدا میکنند: بااهمیت در جنگ؛ و بعد ناگهان جنگ تمام میشود و آن چیزها دیگر بااهمیت به حساب نمیآیند.
وجه دیگری که دوباره در روایتها برجسته میشود ترس از مرگ است. سربازها از مرگ میترسند، از تکه پاره شدن میترسند. از مرگ خودشان و البته از مرگ نزدیکانشان میترسند. مواجههی آنها با مرگ اغلب به گونهای است که به نظر ما برخوردی به شدت بیعاطفه جلوه میکند: مرگ را راحت میپذیرند، و میگذرند. اما این به معنی آن نیست که مرگ را در عمق وجودشان احساس نمیکنند. جورج مکدونالد فریزر، که خاطرات خودش از جنگیدن در برمه را نوشته، از اعضای یگان کوچکی بود: یک همقطارشان کشته شده بود و دیگران همه سوگوارِ مرگ او بودند. فریزر میگوید هیچکس هیچ حرفی نمیزد، دربارهی او حرفی نمیزدند؛ اما شب که شد، متعلقات او را بین خودشان تقسیم کرده بودند. میگوید که خودش اول کمی شوکه شده که دیده اینها راحت نشستهاند و چکمهها و چاقوی او را برای خودشان بر میدارند. و بعد متوجه شده که هرکدام از آنها در واقع چیزی از او به یادگار بر میدارند، و به این شکل یاد او را در خاطر خودشان زنده نگه میدارند – از او حرف نمیزدند، اما دلتنگِ او بودند.
و شوخیها هم هستند. فکر میکنم که شوخی کردن به سربازها کمک میکند تا وضعیت را تاب بیاورند – جوک گفتن دربارهی دیگران، دربارهی آنهایی که در طرف مقابلاند. به نظرم نکتهی جالب اینجا است که، حاصل این شوخیها و جوک گفتنها همین است که آنها اغلب از دشمن احساس نفرت نمیکنند. دشمن را صرفاً به عنوان کسی میبینند که باید با او طرف شوند و دست و پنجه نرم کنند؛ یک وظیفهی شغلی است که باید انجامش بدهند. گاهی برای دشمن احساس دلسوزی هم میکنند، چون دشمنان هم گرفتار همان موقعیتی هستند که خودشان در آن گرفتارند. اغلب، آنهایی که پشت جبهه هستند احساس نفرت بیشتری به دشمنان دارند.
شاید چیزی که واقعاً به شدت به نظر من برجسته میرسد این است که رفاقت چقدر اهمیت دارد! به نظر میرسد این همان چیزی است که به نیروهای نظامی، بیش از هرچیز دیگری، در وقت درگیری عملی در جنگ و نبرد، انگیزه و روحیه میدهد – این که نمیخواهید آشنایانتان را از خودتان ناامید کنید. موضوعات انتزاعی مثل پادشاه و میهن و مذهب و مسیحیت و اسلام را فراموش میکنید، همهی چیزهایی را که فکر میکردید به خاطر آنها میجنگید؛ چیزی که واقعاً به خاطر آن میجنگید آدمهایی هستند که کنار شما ایستادهاند – و این همان کاری است که یونانیان باستان میکردند، وقتی سپرهایشان را در دست چپشان میگرفتند و سپرها را طوری کنار هم و روی هم نگه میداشتند که از همهی آنان محافظت کنند. این مراقبت و محافظت از یکدیگر بود که بینهایت اهمیت داشت.
و در آخر (البته این هم قدری شبیه همان زیبایی است که بعضی آدمها در ویرانگری میبینند)، کسانی هم هستند که هیجان و شورِ در نبرد بودن را در خاطرشان نگه میدارند. دوباره از جورج مکدونالد فریزر نقل قول میکنم که دربارهی یک برههی خیلی کوتاه حرف میزند، حادثهای که حدود 20 دقیقه طول کشیده بود، وقتی آنها به موضعی یورش برده بودند که ژاپنیها به سختی از آن دفاع میکردند. فریزر میگوید: «یک هیجان عصبیِ ممتد با آن درخششهای صاعقهوار و گاهبهگاهِ خشم، هراس، مسرت، آسودگی، و حیرت بود.» وقتی با آدمهایی که در جنگ بودهاند همکلام میشوید، میبینید که میگویند هیچکس هرگز احساسی آنچنان پر شور و شدت را تجربه نمیکند که در آن لحظات تجربه کرده است. من تصور میکنم نزدیکترین تجربهای که در زندگی غیرنظامی داریم تجربهی پرش با اسکی است، که خودم خیلی هم این تجربه را نداشتهام، یا موتورسواری با سرعت بسیار زیاد؛ اما نکته در شدتِ این تجربه است، و این احساسی است که انتقال دادن آن بسیار بسیار دشوار است.
در پایان، دوباره به سوتلانا آلکسیویچ بر میگردم. آلکسیویچ با یک سرباز زن روسی حرف زده بود، و بعداً از او پرسیده بود: «کتاب را دوست داشتی؟» زن گفته بود: «نه، این کتاب را نه. حق مطلب را ادا نمیکند. خودم هم که حرف میزنم، باز نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم. نه این را که چقدر هراسناک بود و نه این را که چقدر زیبا بود. میدانی صبحهای جنگ، قبل از عازم نبرد شدن، چقدر میتواند زیبا باشد؟ نگاه میکنی و فکر میکنی این شاید آخرین بارِ تو باشد. زمین آن قدر زیبا است، و هوا، و آفتاب نازنین!» و بسیار دشوار است که این احساس را رها کنیم، مخصوصاً برای آن کسانی که هرگز چنین احساسی را تجربه نکردهاند – برای ما. و البته اتفاقی که میافتد این است که نظامیها دوباره غیرنظامی میشوند، اگر که از جنگ جان سالم به در ببرند. شاید فراموش کنند، و شاید هم دلتنگِ آن رفاقت و آن صمیمیت و سادگی شوند که به شکل عجیبی در جریان جنگ وجود دارد، و این هم از ناسازهها است.
به این ترتیب، آنچه میخواهم در سخنرانی بعدیام به آن بپردازم این سویهی جنگ است: غیرنظامیان. ما غیرنظامیها دربارهی جنگ چه فکر میکنیم؟ چگونه از جنگ پشتیبانی میکنیم؟ و چگونه تلاش میکنیم و آتش جنگ را خاموش میکنیم؟ چون، خوشتان بیاید یا نه، ما همه تحت تأثیر جنگها قرار میگیریم. دنیای ما تحت تأثیر جنگها بوده است، تاریخ ما تحت تأثیر جنگها بوده است، ادبیات ما تحت تأثیر جنگها بوده. اما امروز، میخواستم نگاهی به جنگجویان بیندازم، این انسانهای شگفتآور، با تجربههایی که شاید بعضی از ما هرگز آنها را درک نکنیم، و با این حال همچنان تلاش میکنیم تا به چیستیِ آن تجربهها پی ببریم.
برگردان: پیام یزدانجو