آیا پوپولیسم میتواند در عمل برای دموکراسی مفید باشد؟
به نظر میرسد همه بر سر این که دموکراسی در معرض تهاجم قرار دارد اتفاق نظر دارند. نکتهی شگفتآور این است که بسیاری از هوادارانش اینک از خود دموکراسی هراساناند-یا شاید هم میترسند که مردم کشوری که به شدت تحت تأثیر احساسات کوتهنظرانه قرار دارند سیاست را به رقابتی خونین مبدل سازند و به این ترتیب شاهد تقابل مردم و دموکراسی باشیم.
ناظران به آن دسته از برنامههای سیاسی که به نحو نگرانکنندهای نالیبرال، اما دموکراتیک، هستند و از حمایت اغلب شهروندان برخوردارند، با دیدهی تردید مینگرند. در لهستان و مجارستان، احزابی که به صورت دموکراتیک به قدرت رسیدهاند مهاجران مسلمان را به خاطر تضعیف هویت مسیحی سرزنش میکنند. رییس جمهور فیلیپین، رودریگو دوترته، با توسل به زور و تهدید حکومت میکند و وعده میدهد که معتادان به مواد مخدر را به جای زندان به گورستان بفرستد.
تمام دموکراسیهای مدرن ادعای مشروعیت مردمی دارند- یعنی این اصل که تمام حکومتهای مشروع برآمده از قدرت مردماند و به نحوی تابع ارادهی آنها هستند. با این حال زمانی که اکثریت مردم یک کشور با شور و حرارت از سیاستهایی حمایت میکنند که در نظر منتقدان نفرتانگیزند، بسیاری از لیبرالها، حتی دموکراتهای قسمخورده، دچار هراس و وحشت میشوند. به این ترتیب ناسازهای اسفبار شکل میگیرد: «دموکراسی زمانی نابود میشود که بیش از اندازه دموکرات باشد.»
به نظر میرسد حوادث اخیر حتی شانتال موف، پژوهشگر چپگرا، را که همواره طرفدار این نظریه بود که تعارضهای مردمی جوهر «دموکراسی رادیکالی» است، نگران کرده است. وی در یکی از مصاحبههای اخیر خود گفته است: «برقراری مجدد دموکراسیای که نظم و ترتیب خوب و کارآمدی داشته باشد (یعنی در عین وجود تعارض مردم حضور مخالفان خود را بپذیرند) آسان نیست.» او با اشارهی ضمنی به مدارا، یکی از در خطرترین هنجارهای لیبرالی در شرایط کنونی، میگوید: «چندان خوشبین نیستم.»
ممکن است شرایط کنونی یأسآور به نظر برسد اما نگرانی نسبت به دموکراسی به هیچوجه پدیدهی جدیدی نیست. در اوج شکوفایی دموکراسی مستقیم در آتن، در قرن پنجم پیش از میلاد، یکی از منتقدانش آن را «بیهودگی آشکار» خواند- اغلب متخصصان سیاست، از ارسطو تا ادموند برک، همین نظر را داشتند و دموکراسی را «بیآزرمترین امر جهان» میدانستند. جان آدامز، از بنیانگذاران آمریکا، هشدار میداد که: «تا کنون تمام دموکراسیها عاقبت به دست خود، خود را هلاک کردهاند.»
برای 2000 سال اغلب نظریهپردازان سیاسی غربی با ارسطو، برک، و آدامز همنظر بودند: هیچکس نمیتوانست تصور کند روزی دموکراسی به عنوان شکل آرمانی حکومت تبلیغ شود. تنها در پایان قرن هجدهم، در خلال انقلاب فرانسه، بود که دموکراسی به عنوان آرمانی سیاسی مجدداً مطرح شد.
از آن زمان، شورشها و قیامهای مردمی به نام دموکراسی از جنبههای همیشگی سیاست در عرصهی جهانی بوده است. باید بر این نکته تأکید کرد که: این قیامها نقاطی تاریک در حرکتی صلحطلبانه به سوی جامعهای عادلانهتر نیستند؛ آنها اجزای جداییناپذیر و حیاتیِ دموکراسی، به عنوان واقعیتی زنده و پویا، هستند.
این داستانی آشناست: ظاهراً بدون هیچ مقدمهای جمعیت به میدان شهر سرازیر میشود یا دور سخنوری مسحورکننده جمع میشود تا علیه نهادهایی که از آنها منزجر است اعتراض کند، خشم خود را نسبت به خیانتهای حزب حاکم ابراز کند، کنترل فضاهای عمومی را در اختیار بگیرد. دادن لقب «پوپولیست»، در معنای منفی آن، به این لحظات آزادی جمعی که اغلب موجب تشویش میشوند، بر فقدان درکی درست نسبت به یکی از ویژگیهای اساسی و سازندهی دموکراسی مدرن دلالت دارد.
با این حال، این لحظاتِ ابراز وجود جمعی همواره گذرا است و اغلب واکنشی سیاسی در پی دارد. بینظمی سیاسی ناشی از این وضعیتها با ضرورتهای مشارکت جمعی پایدارتر و مسالمتآمیزتر در تعارض قرار دارد. به همین سبب بسیاری از دموکراتهای مدرن کوشیدهاند نهادهای نمایندگیای ایجاد کنند که –از طریق حمایت لیبرالی از آزادی مذهب، رسانه، و حقوق مدنی اقلیتها- هم بیانگر ارادهی مردمی باشد و هم بتواند آن را مهار کند.
بر خلاف دموکراسی، «لیبرالیسم» تقریباً همین اواخر به واژگان سیاسی ما افزوده شده است.
همانطور که دوست کندورسه، توماس پین، عنوان میکرد با «پیوند زدن نظام نمایندگی به دموکراسی» مردم قادر خواهند بود اعمال قدرت کنند: هم به صورت مستقیم در مجامع محلی و هم به صورت غیرمستقیم از طریق واگذاری موقتی بخشی از قدرت خود به نمایندگان منتخب. بنا بر ضرورتهای ناشی از روند وقایع، یکی دیگر از هواداران سرسخت دموکراسی در فرانسه، روبسپیر، پا را از این نیز فراتر گذاشت و از ضرورت دیکتاتوری موقت در دوران جنگ داخلی حمایت کرد.
با این حال، این تلاشها برای برقراری یک دموکراسی مدرن در سطحی گسترده با مشکلی مواجه بود. به ویژه در جوامع بزرگی مانند فرانسه یا ایالات متحده، نهادهای مبتنی بر نمایندگی –و حتی بدتر از آن، رژیمهای دیکتاتوری که ادعای اقبال عمومی دارند- به نحوی اجتنابناپذیر کسانی را که بخواهند نقش مستقیمتری در تصمیمگیریهای سیاسی داشته باشند، دلسرد میکنند.
این به آن معناست که پروژهی دموکراسی، هر دو نسخهی قدیمی و مدرن آن، ذاتاً ناپایدار است. وعدهی دوران مدرن مبنی بر حاکمیت مردمی بارها اسباب دلسردی بوده و موجب شده است که تلاشهایی برای اعمال قدرت جمعی مردم صورت بگیرد. اگر نتایج این تلاشها باب طبع ناظران باشد آن را به عنوان نوزایی روحیهی دموکراتیک ستایش میکنند اما اگر باب طبع آنان نباشد، احتمالاً این اِبراز وجود جمعی را به عنوان حکومت اوباش یا پوپولیسم دیوانهوار نکوهش میکنند.
ایجاد تمایزی دقیق بین دموکراسی و لیبرالیسم بسیار بااهمیت است: در سالهای اخیر این دو واژه به شکلی مأیوسکننده با یکدیگر درآمیختهاند و با یکدیگر اشتباه گرفته شدهاند، به ویژه در آثار دانشمندان علوم اجتماعی و کارشناسان سیاسی غربی. بر خلاف دموکراسی، «لیبرالیسم» تقریباً همین اواخر به واژگان سیاسی ما افزوده شده است. در اروپا، استفاده از این واژه نخستین بار در قرن نوزدهم توسط نظریهپردازان سیاسی و سیاستمداران فرانسوی، آلمانی، و ایتالیایی شیوع یافت. همچنین، دموکراسی مدرن ضرورتاً با لیبرالیسم مرتبط نیست.
امروزه آشکار شده است که هرچند احتمالاً دموکراسی به نحوی گسترده تحسین میشود اما در شکل لیبرالی آن، عرصهی صفآرایی ایدئولوژیهای مختلف است. ویلیام گالستون، دانشمند علوم اجتماعی، مشاهدهی دقیقی از این جریان دارد: «در غرب رهبران و جنبشهای اندکی شهامت به چالش کشیدن خود دموکراسی را دارند. اما در رابطه با لیبرالیسم اینطور نیست و با حملات روزافزونی مواجه است.» یکی از نتایج این امر ظهور جنبشهایی مردمی است که در آن اکثریت شهروندان عادی برداشتی کوتهنظرانه از همبستگی دارند و به دور رهبری جمع میشوند که ادعا دارد تجسم ارادهی این جمعیت متعصب است. از پیامدهای دیگر آن بازگشت دوبارهی دلنگرانیهای سنتی دربارهی دموکراسی و خطرهای آشکار آن، بهویژه در بریتانیا و ایالات متحده، است.
اغلب صاحبنظران عصر باستان، دموکراسی آتن را تحقیر میکردند. افلاطون، احتمالاً تحسینشدهترین نویسندهی عصر باستان، که خود در قرن چهارم پیش از میلاد در حکومتی دموکراتیک میزیست، منتقد باورهای نادرستی بود که در شهری رواج داشت که به جای دانش حقیقی افکار عمومی بر آن حاکم بود. به لطف چنین انتقاداتی –و همچنین تحولات سیاسی بعدی، از امپراتوری اسکندر مقدونی تا حکومتهای پادشاهی اروپایی در دوران مدرن که مدعی حق الهی حکومت بودند- برای مدتی طولانی کسی به نظام سیاسی آتن یا به دموکراسی به عنوان شکلی از حکومت توجه چندانی نشان نداد.
آتن جامعهای بود که در آن از تمام شهروندان انتظار میرفت در حیات سیاسی شهر مشارکت داشته باشند. در اوج دموکراسی آتن، دستکم 40 بار در سال مجمعی از شهروندان گرد هم میآمدند و حضور در آن برای همگان آزاد بود. تمام مناصب سیاسی در دست شهروندان معمولی بود که با قرعه انتخاب میشدند و تمام احکام قضایی در دادگاههای شهر توسط هیئتمنصفههای بزرگی متشکل از شهروندان معمولی صادر میشد.
این نهادها نتیجهی قیامی مردمی در 508 قبل از میلاد علیه نیروهای اسپارت بود که آکروپولیس را به تصرف خود درآورده بودند. شهروندان عادی به جای تن دادن به اشغال کشور توسط بیگانگان، به صورت خودجوش در آکروپولیس جمع شدند و ارتش اسپارت را محاصره کردند. تنها ظرف سه روز اسپارتیان را از شهر بیرون راندند- امری که نشان میدهد افراد بسیاری در این قیام مردمی شرکت داشتند.
پیامد این قیام، تحولاتی وسیع در نهادهای آتنی و متعاقب آن پیدایش واژهی «دموکراسی» برای اولین بار در تاریخ بود، واژهای برای توصیف رژیمی که در آن قدرت (کراتوس) در دست مردم عادی (دموس) است. منتقدان ادعا میکنند مجامع عمومی و سخنوران دموکرات با قدرت دادن به تودههای مستمند در واقع شکل جدیدی از استبداد را به وجود آوردند- استبداد اکثریت: دولت رفاهی که ثروت و مناصب را بین شهروندان عادی توزیع کرد، یعنی کسانی که نیروی دریایی امپراتوری را تشکیل میدادند و در مناصب شهری و قضایی مشغول به کار بودند.
از نظر افلاطون، مسئلهی اصلی جنبهی معرفتشناختی داشت: اکثر مردم -«عامه»- نسبت به حقیقت بیدانش بودند و الگوی عدالتی در ذهنشان وجود نداشت. دموکراسی حتی افراد خردمند را نیز تباه میکرد زیرا آنان را وا میداشت تا برای خوشایند تودههای ناآگاه سیاستهای خود را به سطحی نازل تقلیل دهند.
پس از افول شیوهی مستقیمِ حکومت بر خود در دنیای باستان، ایدهی دموکراسی توانست به بقای خود ادامه دهد، هر چند با دشواری. در غرب، کاربردی تخصصی یافت و حقوقدانان آن را در دو معنای متضاد به کار میبردند. از یک سو، دموکراسی تقریباً معادل آشوبی خشونتآمیز بود: پولیبیوس، مورخ رومی، میگفت «بیبندوباری و بیقانونی» دموکراسی ناگزیر به «حکومت اوباش» منجر میشود و به این ترتیب چرخهای که تمام حکومتهای طی میکنند -از بهترین شکل حکومت (پادشاهی) به بدترین شکل آن (دموکراسی و حکومت اوباش)- کامل میشود.
از سوی دیگر پولیبیوس استدلال میکرد که دموکراسی به صورت بالقوه میتواند نقشی سازنده داشته باشد. به باور او پایدارترین رژیم جمهوری بود که در آن سه شکل از حکومت (پادشاهی، آریستوکراسی، و دموکراسی) به شاخههایی به هم پیوسته تبدیل میشدند و به این ترتیب تعادل قوا حفظ میشد.
در قرنهای آتی، بر مبنای الگوی رومی اندیشهی جمهوریخواهی شکل یک سنت به خود گرفت. در دوران رنسانس، برخی از نظریهپردازانِ این سنت بااحتیاط مطرح کردند که مردم عادی میتوانند نقش مفیدی داشته باشند به ویژه به عنوان سرباز و نگهبان. از آنجا که آنان نگران آزادیهای خود هستند، با هوشیاری بر رفتار دستگاههای اداری و اجرایی نظارت خواهند داشت و مراقب تخلفات خواهند بود. از احساسات مردم نیز که میتواند موجب پدید آمدن روحیهی همبستگی جمعی شود، میتوان برای تقویت توان نظامی جمهوری سود برد. ماکیاولی مینویسد: «بهترین ارتش، مردم مسلح هستند» و نه سربازان مزدور.
در همین حال، نویسندگان جمهوریخواه بر سر این مسئله توافق داشتند که خطر عمدهای که این نوع حکومت ترکیبی با آن مواجه بود از عنصر دموکراتیک ناشی میشد زیرا در آن گرایش به آشوب و خشونت وجود داشت. ماکیاولی هشدار میداد که مردمی که به حال خود رها شوند «مروجان بیبندوباری» خواهند بود. منتسکیو، فیلسوف عصر روشنگری، هواداری دموکراسی صرف نبود و نسبت به «روحیهی برابری مفرط» آن هشدار میداد.
در چنین شرایطی، آثار سیاسی ژانژاک روسو اسباب حیرت بود. اساسیترین جنبهی آثار وی تلاشی متهورانه برای بازتعریف حاکمیت بر مبنای دموکراسی بود. پیش از روسو، «حاکمیت» به صورت ضمنی به معنای زور عریان، امپراتوری، و توانایی فرماندهی بود. پس از وی، حاکمیت دیگر نه به معنای سلطهی پادشاهان بلکه به معنای قدرت مشروع مردم به کار میرفت. در دوران پس از انقلاب فرانسه به خاطر نوشتههایی از این دست (برگرفته از کتاب امیل در سال 1763) او یک پیامبر تلقی میشد: «بزرگان خوار میشوند، اغنیا فقیر، و پادشاهان رعیت؛ آیا ضربات سرنوشت چنان نادر است که گمان میکنید از آن معاف خواهید بود؟ شرایط بحرانی و قرن انقلاب پیش روی ماست.»
در تابستان 1792، ستیزهجویان با الهام از آرای روسو استدلال میکردند که قدرت سیاسی، در معنای دقیق خود، نه به شاه تعلق دارد و نه به گروهی از نمایندگان منتخب بلکه متعلق به مردمی است که در محلات گرد هم میآیند و به صورت رودررو دربارهی سرنوشت خود با یکدیگر گفتگو میکنند. در 10 آگست 1792 اوضاع به اوج خود رسید و اکثریت این مجامع محلی به این نتیجه رسیدند که تنها انقلابی مسلح میتواند حاکمیت مردم فرانسه را تضمین کند. در نیمهشب، تالار شهر را تسخیر کردند؛ صبح به کاخ تویلری، محل اقامت شاه، حمله کردند اما وی و خانوادهاش پیشتر از ترس جانشان فرار کرده بودند.
دموکراتیکترین مرحلهی انقلاب فرانسه با چنین کارناوالی از قساوت آغاز شد. اما این خشونت راه را برای امکانهای سیاسی جدیدی گشود.
یکی از شاهدان خشونتهای آن روز، بعدها چنین تعریف میکند: «تا ساعت 4 بعد از ظهر آنجا ماندم و با چشمان خود شاهد فجایعی بودم که روی دادند. برخی هنوز مشغول کشتار بودند و برخی نیز سرهای کشتهشدگان را از تن جدا میکردند؛ زنان، که هیچگونه احساس شرم و حیایی نداشتند، ناشایستترین شکل قطع عضو را نسبت به مردگان روا میداشتند و با بریدن بخشی از گوشت بدنشان آن را فاتحانه با خود حمل میکردند....»
دموکراتیکترین مرحلهی انقلاب فرانسه با چنین کارناوالی از قساوت آغاز شد. اما این خشونت راه را برای امکانهای سیاسی جدیدی گشود. برای نخستین بار از زمان آتن باستان، دموکراسی مستقیم به هدفی انضمامی و جمعی مبدل شده بود- دست کم در اذهان مردم پاریس که با تفنگ سرپر و نیزه به خیابانها آمده بودند.
این قیام منجر به انحلال مجمع ملی فرانسه، تشکیل مجمع تدوین قانون اساسی، و اعدام پادشاه در ملاء عام پس از دادگاهی نمایشی شد. مجمع این فرصت را در اختیار کندورسه قرار داد تا نخستین قانون اساسی دموکراتیک جهان را تدوین کند. اما این قانون اساسی هیچگاه به مرحلهی اجرا درنیامد- کودتایی ژاکوبنی کندورسه را مجبور کرد در گوشهای پنهان شود و روبسپیر، رهبر ژاکوبنها، اعلام کرد برای دفاع از دموکراسی نوپا در مقابل دشمنان فراوان آن، هم فرانسویها و هم خارجیها، یک دوران ترور و وحشت ضروری است.
در پاییز 1793، سربازان جمهوری جدید بنا بر فرمانهایی که از پاریس صادر شده بودند دست به کشتاری وحشیانه در وانده زدند و 250.000 نفر را که اغلب آنان مردان، زنان، و کودکان بیگناه بودند، به قتل رساندند. انقلاب فرانسه ایدهی دموکراسی را احیا کرد و قربانیان بسیاری گرفت.
به خاطر ترس از جمعیت مسلح و امکان برقراری حکومت اوباش، قانون اساسی آمریکا آشکارا به گونهای طراحی شده است که به مردم عادی قدرت ندهد بلکه یک «آریستوکراسی طبیعی» ایجاد کند: «قدرت ناشی از مردم است» اما این قدرت در دستان مردم نیست، «آنان تنها در روزهای انتخابات این قدرت را در اختیار دارند. پس از آن، این قدرت به حاکمان تعلق دارد، آنان نمیتوانند آن را اعمال کنند یا پس بگیرند، مگر آن که از قدرت سوء استفاده شود.» تا به امروز، آمریکا یک دموکراسی ناقص باقی مانده است: مجمع گزینندگان برای خنثی کردن اکثریت ایجاد شده است؛ مجلس سنایی وجود دارد که ضامن نابرابری در نمایندگی سیاسی است.
با این حال و به رغم این بدبینی آمریکایی نسبت به دموکراسی، پس از انقلاب فرانسه علاقه به دموکراسی نیز رواج داشت. توماس جفرسون از جملهی این علاقهمندان بود و در 1800 حزب دموکرات-جمهوریخواه وی به قدرت رسید و به این ترتیب «دموکراسی» وارد واژگان سیاسی آمریکا شد.
یک نسل بعد، اندرو جکسون تلاش کرد مجمع گزینندگان را حذف کند، اما در این کار شکست خورد. چنین محدودیتهای ماندگاری برای دموکراسی در آمریکا یکی از دلایلی بود که باعث شد پوپولیسم، چه به عنوان واژه و چه به عنوان پدیده، برای نخستین بار در این کشور پدیدار شود. از 1892 تا 1896، «حزب مردم» نقش سیاسی عمدهای در برخی قسمتهای آمریکا داشت.
تقریباْ در همان دوران، وودرو ویلسون، که شاید بتوان او را سرسختترین مدافع دموکراسی در کشور خواند، به انتقاد از جنبش مردمی برخاست و در مقابل دیدگاه نوینی دربارهی نظام دموکراتیک مطرح کرد. در متون خصوصی خود پس از آن که برداشت اروپایی از دموکراسی را بدوی و آلوده به تعارض طبقاتی میخواند، دموکراسی مدرن را «به طور خلاصه» چنین تعریف میکند: «حکومت توسط افکار مردمی».
همانگونه که ویلسون به طور گذرا اذعان میکند، دموکراسی در عمل همواره عبارت است از «رهبری گروهی اندک بر جمعی کثیر: اذهان گروه اندک با متقاعد ساختن تربیت میشود و تودهها با متقاعد شدن جهت مییابند.» همان طور که ویلسون نشان میدهد در اینجا با ابهامی اساسی در کانون دموکراسی لیبرالی مدرن مواجهایم. در نظر، تمام قدرت ناشی از مردم است اما در عمل بالاترین مقام رسمی انتخابی زمانی که از حمایت «افکار عمومی» برخوردار باشد، حقیقیترین حامل امیدهای مردم است.
با این حال، متوسل شدن ویلسون به افکار عمومی خالی از اشکال نبود. دیدگاهها به سرعت تغییر میکنند و حتی سخنوری مجابکننده مانند ویلسون نمیتواند مطمئن باشد که همراهان خود را یکبار برای همیشه متقاعد ساخته است. و از آن بدتر -همانگونه که والتر لیپمن در اثر دورانساز خود «افکار عمومی» (1922) مطرح کرد- در فضای سیاسی پیچیده زمانی که تنها تکههای ناپیوستهی اطلاعات در اختیار شهروندان عادی قرار دارد، در عمل تقریباً ممکن نیست در رابطه با موضوع جاری افکار عمومی شکلی منسجم به خود بگیرد.
لیپمن مینویسد: «هر فرد دربارهی تمام مسائل عمومی نظر ندارد. او نمیداند مسائل عمومی را چگونه باید مدیریت کند. او نمیداند اوضاع از چه قرار است، چرا اوضاع چنین است، و اوضاع چگونه باید باشد. نمیتوانم تصور کنم او چگونه میتواند این چیزها را بداند و کوچکترین دلیلی وجود ندارد که همانند دموکراتهای عارفمسلک فکر کنیم ترکیب جهالتهای فردی تودهها میتواند نیرویی مستمر برای مدیریت مسائل عمومی فراهم سازد.»
در 1942، ژوزف شومپیتر به طور دقیق دربارهی پیامدهای عجیب آمیختن باور لیبرالدموکراتیک به افکار عمومی با روشهای بازاریابی که به دست دانشمندان رفتارگرا بهبود یافتهاند، چنین میگوید: «در تحلیل فرآیندهای سیاسی آنچه با آن روبهرو هستیم عمدتاً نه ارادهای اصیل و واقعی بلکه ارادهای جعلی و ساختهوپرداخته است.»
در زمان او، عمدهترین ابزار دستکاری افکار تبلیغ و پروپاگاندایی بود که متناسب با نظرسنجیهای افکار عمومی تهیه میشد. در روزگار ما، یکپارچگی و درستی افکار عمومی با تهدیدهای بیشتری روبهرو است: پنهان بودن جنبههای مختلف تصمیمگیری دولت و روند رو به رشد کنترل چیرهدستانه و پیچیدهی دانشمندان علوم رفتاری بر اطلاعات.
به باور شومپیتر، دموکراسی مدرن حکومت مردمی مستقل نیست بلکه «دموکراسی عبارت است از حکومت سیاستمداران» یعنی کسانی که در تسلط یافتن بر افکار عمومی و پیروز شدن در انتخابات مهارت دارند، کسانی که عمدهترین عامل مهار قدرتشان نیاز شخصی آنها به انتخاب مجدد است. آثار شومپیتر در دوران جنگ جهانی دوم نوشته شدهاند، جنگی که باعث بسیج شدن تمام شهروندان دولتهای درگیر جنگ شد. این بسیج بیسابقهی مردم منجر به قتل بیسابقهی 60 میلیون انسان شد، کسانی که اکثرشان مردم عادی و شش میلیون نفر از آنها یهودی بودند.
با این حال در طی جنگ جهانی دوم، درست مانند جنگ جهانی اول، آرمانگرایی دموکراتیک به شکلی متناقضنما دوباره سر برآورد، این بار با الهام از ادعای متفقین که میگفتند پیروزی آنان باعث خواهد شد جهان «جای امنتری برای دموکراسی» باشد، درست همانطور که دو نسل پیشتر ویلسون وعده داده بود.
پس از فجایع دو جنگ جهانی بسیاری امید داشتند که بشریت بار دیگر به جنگی در این وسعت متوسل نشود. در نهایت فاتحان جنگ بر سر تشکیل سازمانی جهانی، سازمان ملل، و تصویب اصول جهانی جدیدی، اعلامیهی جهانی حقوق بشر، به توافق رسیدند. میتوان به سادگی اهمیت سندی سیاسی را که هیچ ابزاری برای اعمال آن وجود نداشت، نادیده گرفت. با این حال زبان این اعلامیه الهامبخش جنبشهای حقوقبشری آتی شد و اصل 21 آن به روشنی تأکید میکرد که «هر شخصی حق دارد در مدیریت دولت کشور خود، مستقیماً یا به واسطهی انتخاب آزادانهی نمایندگان، شرکت جوید.»
از عجایب جهان مدرن این است که تا به امروز دموکراسی، در اغلب رژیمهای موجود، خواه لیبرال خواه سوسیالیست و خواه ملیگرا، تقریباً ظاهرسازی بوده است. با این حال، همین «ظاهرسازی» بازنمود تحولی دورانساز است: در ابتدای قرن بیست و یکم، بر خلاف قرن هجدهم، رژیمهای اندکی در حکومت بر مردم خود از مصونیت برخوردارند. برعکس، حاکمان هر رژیمی که معترف به ارزشهای دموکراتیک باشند باید گهگاه در معرض تهدیدی از جانب شهروندان عادی قرار گیرند که با صف بستن در برابر شعب اخذ رأی از حق خود برای رأی دادن استفاده میکنند و اگر بخواهند رهبران سیاسی کاملاً جدیدی را انتخاب میکنند.
به این ترتیب شاید شگفتآور نباشد که در جهان ما تقریباً تمام کشورها، فقیر یا پیشرفته، سوسیالیست یا کمونیست، خودکامه یا لیبرال، شاهد مجموعهای از اعتراضها و خیزشهای مردمی نامنظم، و گاه بیثمر، بودهاند. در این خیزشها مردم عادی با یکدیگر متحد میشوند تا سهم عادلانهتری را از ثروت عمومی درخواست کنند و نقش پررنگتری در نهادهای دموکراتیک واقعی داشته باشند. این قیامها علیه نخبگان بیاعتنا برای سرزندگی و کامیابی دموکراسی مدرن ضروری است- حتی اگر آنها وضعیت موجود را به چالش میکشند و به رغم آن که چنین چالشی میتواند بسیار ویرانگر باشد.
دلایل خوبی وجود دارد که نسبت به پیامدهای تلاش مردم برای اعمال حق حاکمیت خود محتاط باشیم. قیامهای دموکراتیک –و همچنین انتخابهای دموکراتیک- میتوانند نتایج فاجعهباری داشته باشند. به رغم مخاطرات آشکار آن، روسو و جفرسون در دفاع از باور خود به شهروندان عادی به سخنی مشهور متوسل میشدند: «من آزادی خطرناک را به بردگی مسالمتآمیز ترجیح میدهم.» این شعار برای روزگار تیرهی کنونی نیز بسیار مناسب است.
برگردان: هامون نیشابوری
جیمز میلر استاد رشتهی سیاست در دانشگاه نیو اسکول در نیویورک است. آنچه خواندید برگردان گزیدههایی از مقالهی زیر است:
James Miller, ‘Could populism actually be good for democracy?’, The Guardian, 11Oct2018