عدالتخواهی برای پدرمان ممکن نیست، مگر این که برای همهی قربانیان عدالت بخواهیم
عبدالرحمن برومند، حقوقدان، عضو سابق «جبهه ملی ایران» و از اعضای بلند پایهی «نهضت مقاومت ملی» بود که پس از انقلاب سال ۱۳۵۷، توسط شاپور بختیار تأسیس شد. او از جمله قربانیان قتلهای خارجی حکومت ایران محسوب میشود. برومند روز ۲۹ فروردین سال ۱۳۷۰ در مقابل آپارتمان مسکونی خود در پاریس با ضربات کارد کشته شد. به مناسبت سالگرد قتلهای سیاسی در ایران، با لادن برومند، از بنیانگذاران «بنیاد برومند» دربارهی فعالیتها و اندیشههای پدرش گفتگو کردیم.
عبدالرحمن برومند در خاطرات خود، هم از دیکتاتوری رضا شاه و هم از اختناق محمدرضا شاه سخن میگوید. او گرچه فرزند یکی از مالکان بزرگ در اطراف اصفهان است، و ظاهراً باید مدافع شرایط موجود باشد، همزمان با آغاز فعالیت دکتر مصدق، به شیوهی سیاسی او علاقهمند میشود. برومند هنوز دانشجوی حقوق در دانشگاه لوزان سوئیس بود که دولت ملی مصدق در ایران مستقر شد، اما قبل از بازگشت او به ایران، دولت مصدق سقوط کرد. بنابراین پیوستن او به جبههی ملی پس از کودتای ۲۸ مرداد و در زمانی صورت گرفت که دوران سرکوب و افول آن بود. چرا برومند مصدقی شد؟ از فعالیتهای دانشجویی او در سوئیس بگویید و اینکه چگونه از دور به راه مصدق علاقهمند شد؟
تولد در یک خانوادهی مرفه دلیل کافی برای عدم علاقه به آزادی، استقلال، حقوق مدنی و سیاسی و عدالت اجتماعی نیست، کما این که خود دکتر مصدق از اشرافزادگان و وابسته به خاندانی متمول بود، و رضا شاه از خانوادهای تهیدست برخاسته بود. این یکی رشد و پیشرفت ایران را در استقرار نظام استبدادی و تا حدی مماشات با خارجی میدید و آن دیگری در حکومت مشروطه، حکومت قانون و مبارزه برای رهایی از سیطرهی نیروی خارجی.
در ضمن پدر بزرگم محمدخان برومند خود نیز مالکی بود که به رفاه و وضعیت زندگی رعایای خود اهمیت میداد و به شهادت دیپلماتهای آمریکایی آن دوره، ملک او در آن زمان ملکی نمونه شناخته شده بود. دوران نوجوانی پدرم همزمان با اشغال ایران توسط قوای متحدین بود، و فراهم شدن شرایطی که پلورالیسم سیاسی و تا حدودی آزادی مطبوعات را ممکن ساخت. از سویی این کودکان دوران رضا شاه که با فرهنگ ایراندوستی بزرگ شده بودند، اشغال ایران را تحقیرآمیز میدانستند، از طرف دیگر حیات سیاسی پر جنب و جوشی را تجربه کردند و امید جهانی استوار بر نظمی نوین در سر میپروراندند. انتخابات مجلس شانزدهم و پر رنگ شدن نقش سیاسی دکتر مصدق و سپس نخستوزیری و مبارزهاش برای ملّی شدن نفت همه و همه باعث علاقهی شدید پدرم به او شد. برای او رسیدن مصدق به نخستوزیری همانند رؤیایی بود که به واقعیت تبدیل شد. در آن زمان پدر در سوئیس مشغول تحصیل برای اخذ دکترای حقوق بود. پس از کودتای ٢٨ مرداد او اعلامیههایی در حمایت از مصدق در سوئیس مینوشت و پخش میکرد. او همیشه به شوخی میگفت که بانی سازمان دانشجویان ایرانی در خارج از کشور بوده است که بعدها تشکیل و به کنفدراسیون معروف شد. او همچنین نقل میکرد که سفیر ایران خواستار بازداشت فردی شده بود که این اعلامیه را منتشر کرد، اما مقامات سوئیسی با اشاره به حق آزادی فکر و بیان تقاضای سفارت را رد کرده بودند.
پدر شما بعد از کودتا به صورت رسمی عضو جبههی ملی شد. قبل از آن و در دوران دانشجویی بیشتر سمپات این جبهه بود.
وقتی جبههی ملی تشکیل شد پدرم در ایران نبود. برای همین از دور دنبال میکرد. و به همین دلیل هم با کسی ارتباط ویژهای نداشت.
تا جایی هم که میدانم شاخهی دانشجویی خارج از کشور جبههی ملی نیز بعدها به وجود آمد و در دورهی تحصیل دکتر برومند چنین چیزی وجود نداشت.
بله، سالها بعد به وجود میآید.
بعد از اینکه پدر شما به ایران برگشت، گروهی از اعضای جبههی ملی اول نهادی با عنوان «نهضت مقاومت ملی» تأسیس کرده بودند. آیا پدر شما هم عضو آن نهاد شدند؟
پدرم فردی مستقل بود و روحیهاش با کار حزبی همخوانی نداشت و در آن زمان به عنوان یک منفردِ طرفدار مصدق با دیگر یاران او در ارتباط بود.
فکر نمیکنم. فعالیت نهضت مقاومت ملی مخفی بود. همانطور که میدانید از بنیانگذاران آن دکتر بختیار و آقای زنجانی و دیگران بودند. مکالماتی بین دیپلماتهای آمریکایی و پدرم در گزارشهای وزارت خارجه دیدم، که آمریکاییها میپرسند چند نفر از اعضای نهضت مقاومت ملی بازداشت شدهاند؟ و پدرم میگوید ما میدانیم تعدادی بازداشت شدند ولی نمیدانیم چه کسانی هستند.
آیا ایدهی تأسیس نهضت مقاومت ملی ایران بعد از انقلاب ۱۳۵۷ هم از همین نهضت گرفته شده بود؟
بله، بختیار دقیقاً یک شرایط مشابه میدید. حتی عنوان نشریه نهضت مقاومت «قیام ایران» بود که همنام نشریهی قیام ایران (١٣٢٣-١٣٣٢) تحت مدیریت حسن صدر، وکیلِ دکتر مصدق، منتشر میشد و از سیاستهای جبههی ملّی دفاع میکرد.
بعد از بازگشت به ایران از چه طریقی به جبههی ملی پیوست و فعالیتهایش چه بود؟
پدر مرداد ماه ١٣٣۵ به ایران بازگشت نیروهای ملّی در آن زمان سخت تحت فشار بودند، و عملاً غیر فعال شده بودند. امّا پدر که خانوادهاش با بختیاریها دوستی و ارتباطی صد ساله داشت، از طریق روابط خانوادگی با دکتر بختیار تماس گرفت و این آغاز دوستی و همفکری بود که تا پایان عمر هر دو ادامه یافت. دکتر بختیار پدر را به شخصیتهای دیگر جبههی ملّی همچون الهیار صالح، و آقای کاظمی که هر دو از وزرای مصدق بودند معرفی کرد. من به یاد دارم که در کودکی در تهران اوّلین بازدید عید نوروز ما منزل آقای کاظمی بود. در آن زمان، یعنی در اواخر دههی ۴٠ آقای کاظمی مشغول نوشتن خاطراتشان بودند و پدر با هیجان این کتاب ناتمام را که ایشان به خط خودشان مینوشتند به ما نشان میداد. اگرچه آنها در آن سالها کاری در حمایت از مصدق نمیتوانستند بکنند امّا هنوز سخت طرفدار او بودند. حفظ تماس با همفکران و همرزمان تنها کاری بود که در این مدّت انجام میشد.
تا سال ١٣٣٩ که جبههی ملّی تجدید فعالیت کرد. پدرم فردی مستقل بود و روحیهاش با کار حزبی همخوانی نداشت و در آن زمان به عنوان یک منفرد طرفدار مصدق با دیگر یاران او در ارتباط بود. نزدیک چهار سال پس از بازگشت او و همزمان با به قدرت رسیدن جان اف کندی، کمی از فشار سیاسی بر مخالفان کاسته شد. جبههی ملّی از باز شدن روزنهای در فضای سیاسی کشور استفاده کرد و چند کاندیدا برای نمایندگی در مجلس برگزید، پدر من یکی از آنها بود که در اصفهان کاندیدا شد.
چرا ساواک مانع نمایندگی او در مجلس شورای ملی بود؟ از دوران جابجایی اجباری به تهران و بعد فعالیتهای سیاسی او در پایتخت چه میدانید؟ پس از آن است که مدتی نیز زندانی میشود. وضعیت خانواده برومند در این دوران چگونه بود؟ شما چه خاطراتی از دوران کودکی و فعالیتهای پدرتان دارید؟
من از آن دوران خاطرهای ندارم امّا خود او در این مورد گفته است: «روز دوم رأیگیری بود که ساواک اصفهان مرا دستگیر کرد و یک شب در ادارهی ساواک اصفهان مرا توقیف کرد. فردا صبح مرا آزاد کردند و فردا عصر دوباره مرا گرفتند و شب مرا نگه داشتند و فردا صبح مرا فرستادند به تهران در قزلقلعه زندانی شدم. چند روز در قزل قلعه زندانی بودم و بعد آزاد شدم برگشتم به اصفهان. استقبال بسیار گرم و دلپذیری مردم اصفهان در فرودگاه از من کردند. و خوب جبههی ملّی هم فعالیت داشت در تهران. در اصفهان کلوپی داشتیم و هر شب سخنرانی و هر شب جمعیت میآمد تا انتخابات زمستان. چون...انتخابات تابستان بعد از اینکه تمام شد منجر شد به اعلام عدم رضایت از طرف شاه و استعفای کسانی که انتخاب شده بودند، یعنی استعفای فرمایشی.» تابستانِ بعد باز انتخابات صورت گرفت و باز پدرم نامزد نمایندگی شد. روز دوم انتخابات با مشاهدهی تقلب در صندوقها تظاهرات صد هزار نفری در اصفهان در اعتراض به تقلب انتخاباتی شکل گرفت. همان شب پدر بازداشت و به تهران اعزام شد و در آنجا تبعید شد. یعنی حق زندگی در شهر خود را از دست داد و سه ماهی هم در زندان بود و بعد آزاد شد. همانطور که گفتم من از آن دوران و فعالیتهای پدر که مسئول شهرستانها و چند تن از دانشجویان بود خاطرهای ندارم.
و بعد انتخابات کنگره و تشکیل جبههی ملّی دوم پیش آمد و پدرم به عضویت در شورای جبههی ملّی انتخاب شده بود، امّا چون دکتر مصدق با تشکیل جبههی متشکل از افراد و شخصیتها موافق نبود، و ترجیح میداد جبههای از احزاب تشکیل شود، پدر عضویت در شورا را نپذیرفت. من زمانی را به یاد دارم که دیگر امکان هیچ فعالیت قانونی وجود نداشت، و یاران جبههی ملّی در منازل یکدیگر جمع میشدند و در مورد اوضاع کشور تبادل نظر میکردند، و یا آنان که در بند نبودند به دنبال کمک به یارانی چون دکتر بختیار یا داریوش فروهر که در حبس بودند میشتافتند. زندگی خانوادگی ما روالی عادی داشت، ما به مدرسه میرفتیم، جمعهها دوستان جبههی ملّی دور هم جمع میشدند، پدر دفتر وکالتی داشت همراه با آقایان کشاورز صدر و هدایتالله متین دفتری، به یاد دارم که آقای منوچهر مسعودی که بعدها در دفتر بنی صدر مشغول به کار شد و پس از فرار او توقیف و اعدام شد، کارآموز پدر بود. من از مدرسه ژاندارک به دفتر پدر میرفتم و پس از پایان کار با او به منزل بازمیگشتم.
گفتید که از یک دورهای امکان هیچگونه فعالیت سیاسی برای نیروهای اپوزیسیون نیست و بیشتر آنها در خانههای همدیگر جمع میشوند. بختیار را میدانیم که روابط پدرتان با ایشان خیلی نزدیک بود و تا پایان در کنار هم ماندند. اما بقیهی اعضای جبههی ملی بعدها از هم جدا شدند و در نهایت دو مسیر متفاوت سیاسی را پی گرفتند. آیا بین این دو جریان داخل جبههی ملی، قبل از انقلاب هم تفاوتهایی دیده میشد؟
اگر بخواهم به خاطراتم رجوع کنم، آقای دکتر بختیار را بزرگتری به یاد میآورم که پدرم خیلی به ایشان علاقه داشت و برایشان احترام زیادی قائل بود. ولی در برنامهی هفتگی جمعهها، بیشتر آقای فروهر را میدیدیم و برخی کسان دیگر را که شرکت داشتند. فروهر دوستی و نزدیکی خیلی خاصی با پدرم داشت. وقتی زندان بود، پدرم خیلی حواسش به خانواده آنها بود و آنچه از دستش برمیآمد انجام میداد. تا قبل از انقلاب آقای فروهر یکی از دوستان نزدیک پدرم بود.
البته آقای فروهر نگاه ناسیونالیستی شدیدی داشت که پدرم نداشت و فکر میکنم از نظر فکری به بختیار نزدیکتر بود. ولی آنموقع برای ما همهی اینها یکی بودند. یک دوستی و رفاقتی بینشان بود و آن تنشهای ظریف سیاسی که در زمان جبههی ملی یا در زمان مصدق وجود داشت، به چشم نمیآمد. در دورهی مبارزات منفی آنها کنار هم بودند، و پدرم هم کسی نبود که پشت کسی حرف بزند. از آقای کاظمی، از آقای بازرگان و از همه دوستان دیگرش همیشه با احترام صحبت میکرد. برای بختیار خیلی احترام داشت، با آقای محمدعلی کشاورز صدر که وکیل دکتر مصدق بودند و با هدایتالله متیندفتری در یک دفتر وکالت کار میکردند. یا هر بار که پدر به فرانسه سفر میکرد حتماً با آقای بنیصدر ملاقات میکرد.
اینها یک عده رفیق و دوست بودند و روابطشان صمیمانه بود. ما در این صفا و صمیمیت بزرگ شدیم، و بعدها در بزنگاه انقلاب، تنشهایی پیش آمد برای ما حیرتآور بود که چطور اینها که اینقدر با هم دوست بودند، پراکنده شدند.
به نظر میآید اختلافی که بین این نیروها به وجود آمد تنها اختلاف در منافع نبود بلکه اختلاف در روش مبارزهی سیاسی مهمترین علت جدایی آنها بود. آیا این اختلاف را تنها به یک اختلاف مقطعی یا تصمیم نادرست میتوان تقلیل داد؟
من فکر میکنم ریشهی این اختلافات بیشتر از تفاوت در سبک مبارزه است. آنها اختلاف ایدئولوژیک عمیقی داشتند. جبههی ملی و ملیگرایی همچون چتری بود که گرایشهای سیاسی مختلفی را پوشش میداد. آقای فروهر یکبار به پدرم گفته بود که «من نه سوسیالیست هستم و نه دموکرات، من ناسیونالیستام.» این حرفها در همان دورهای است که اتحادشان در آستانهی فروپاشی و گسست بود. رویکرد آقای فروهر با بختیار و پدرم متفاوت بود. در جبههی ملی افرادی با گرایشهای سیاسی مختلف حضور داشتند و مسئلهی انقلاب مثل ماجرای مبارزه با یک نیروی خارجی نبود که آنها را متحد کند. ملیگرایی به تنهایی نمیتوانست برای حفظ وحدت کافی باشد، و مخرج مشترک همهشان شود، چون در آن شرایط دشمن خارجی مسئلهی اوّل نبود، آمریکاییها شاه را به حفظ حقوق بشر شهروندانش تشویق میکردند. در نتیجه نوع حکومت مسئلهی اصلی شده بود. انقلاب در واقع مدل یک جامعهی سیاسی جدید را مطرح میکرد و طبیعی بود که این اتحاد، هنوز شکل نگرفته از هم بپاشد. برای اینکه ناسیونالیسم نمیتواند ساختار دولتی بسازد، و یک بینش سیاسی همراه آن لازم است، حالا این بینش میتواند سوسیالیسم باشد، دموکراسی لیبرال باشد، یا استبداد. شاید اتفاقی که افتاد طبیعی بود. همانطور که طبیعی بود چپها از خمینی حمایت کنند و نه از بختیار. رویکردی که خمینی داشت به بینش و ایدئولوژی آنها نزدیکتر بود، تا لیبرال دموکراسی که بختیار مدافع آن بود.
پیش از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷، جبههی ملی از رادیکال شدن مبارزات سیاسی حمایت نکرد. دکتر برومند دلایل گرایش برخی جوانان به مبارزهی مسلحانه را مأیوس شدن آنها از مبارزات مسالمتآمیز گفته است. در عین حال، او این نوع مبارزه را انحراف میداند. علت این بیاعتمادی به مبارزهی مسلحانه چه بود؟
ملیگرایی به تنهایی نمیتوانست برای حفظ وحدت کافی باشد، و مخرج مشترک همهشان شود، چون در آن شرایط دشمن خارجی مسئلهی اوّل نبود، آمریکاییها شاه را به حفظ حقوق بشر شهروندانش تشویق میکردند. در نتیجه نوع حکومت مسئلهی اصلی شده بود.
چون پدر مسئول بخشی از دانشجویان وابسته به جبههی ملّی بود میدانست که حتی در اوائل دههی ۴٠ دانشجویان که به شدّت از سیاستهای حزب توده مأیوس شده بودند، گرایش به کمونیسم که در کشورهای غربی بین جوانان زیاد بود در جوانان ایرانی کمتر بود و آنها به دامان نیروهای معتدل دموکراتیک بازگشته بودند. او معتقد بود که اگر امکان فعالیت های مسالمتآمیز و قانونی برای این نیروی جوان فراهم بود طعمهی ایدئولوژیهای انقلابی و چریکی نمیشد. بیاعتمادی او به فعالیت مسلحانه ریشه در اعتقاد او به استقلال و حاکمیت ملّی داشت. او معتقد بود که در شرایط آن زمان امکانات و نیروی کافی درونی برای مقابله با دیکتاتور که کنترل ثروت ملّی را در اختیار داشت و از حمایت ابرقدرتها بهرمند بود وجود نداشت و به راه انداختن یک حرکت نظامی بدون کمک کشورهای بیگانه مقدور نبود، که خود خطرهای دیگری به همراه داشت.
میدانیم جبههی ملی از یک دورهای گفت که دورهی تعلیق استراتژی و دورهی صبر و انتظار است و تمام فعالیتهایشان را متوقف کردند. جبههی ملی دوم و سوم شکست خورده بود. اعضای نهضت آزادی هم که دستگیر شدند و زندان بودند. از آنجا بود که جوانها به سمت مبارزات مسلحانه رفتند. در این فضای بنبست که در واقع امکان مبارزهی سیاسی نبود، پدر شما از کسانی است که مخالف رفتارهای رادیکال بود. حالا میخواهم بپرسم چرا بعد از انقلاب همین مسیر را نرفتند؟ چرا همان نیروهایی که سال ۴۵، ۴۶ مخالف مبارزهی مسلحانه بودند و با هر نوع رادیکالیسم مخالفت میکردند، چرا همین رویه را بعد از ۵۷ در پیش نگرفتند و به سمت مبارزهی رادیکال کشیده شدند؟
شاید یکی از تفاوتها این بود که جمهوری اسلامی همه مخالفان را قلع و قمع کرد، و راهی برای مخالفت نگذاشت، حتی راه را بر مقاومت منفی بسته بود. ما وارد دوران ترور بزرگ شده بودیم. کاش امکان داشت و شما سؤالتان را از خودشان میپرسیدید. اما آنچه که من میتوانم شهادت دهم این است که با گذشت زمان، بختیار و نهضت مقاومت ملی و پدرم متوجه شدند که مبارزهی مسلحانه ممکن نیست. میدانید که نهضت شاخهی نظامی داشت. در سالهای آغازین که مملکت داشت از دست میرفت و هنوز امیدی به بازگشت وضعیت وجود داشت، گروهی از افسران ارتش به دکتر بختیار پیغام دادند که ما در چند ماه آینده پاکسازی خواهیم شد و مملکت از بین میرود و چه بخواهید و چه نخواهید ما حرکتی میکنیم. همان چیزی که به نام قیام نوژه مطرح بود. آنها به بختیار پیام دادند و در واقع ماجرای نوژه با فشار افسران جوان ارتش، که شیفتهی بختیار بودند، و نیروهای طرفدار دموکراسی از جمله بعضی از اعضای حزب ایران ایجاد شد وگرنه قیام نوژه در برنامه بختیار نبود. تا آنجا که من به یاد دارم، امّا چون در جریان قضیه نبودم نمیتوانم با اطمینان در این مورد صحبت کنم. به هر حال در آن شرایط بینالمللی که شوروی حمایت شدیدی از جمهوری اسلامی میکرد و آمریکا درگیر مسئلهی گروگانهایش بود، شانس موفقیت قیام نوژه زیاد نبود. در نهایت هم حزب توده این موضوع را برملا ساخت.
با گذشت زمان، امّا نهضت مقاومت ملّی و رهبرش شاپور بختیار به مبارزات مدنی روی آوردند. اوّلین حرکت مدنی که به ابتکار نهضت مقاومت ملّی شکل گرفت تظاهرات ضد جنگ بود. آنها به همهی دفاتری که داخل ایران فکس داشتند، اعلامیه فرستادند که روز ٢٧ اردیبهشت ۱۳۶۴ در اعتراض به ادامهی جنگ در تظاهرات مسالمتآمیز شرکت کنند. به گزارش خبرگزاریهای بینالمللی هزاران نفر برای اعتراض به ادامهی جنگ به دعوت بختیار به خیابانها آمدند. علیرغم آن جو خفقان. بختیار و دوستانش مبارزهی مسلحانه را به کل کنار گذاشتند و دنبال مبارزات مدنی رفتند. آنها زمانی ترور شدند که تمام سعی و کوشششان برای راهاندازی حرکات مدنی مسالمتآمیز بود.
ولی بعد از انقلاب به همان مسیری که انتقاد میکردند، رفتند.
انقلاب اسلامی، ایران را در موقعیت بیسابقهای قرار داده بود. اصل ایرانیت ایران را زیر سؤال برده بود و ملّت را نفی کرده، امّت را جایگزین آن کرده بود. این دشمن، دشمن پیش از انقلاب نبود. شاه به قدرت خارجی وابسته بود، قانون اساسی را نقض میکرد ولی مملکت را از بین نمیبرد، او نیز ایران را دوست داشت. خمینی و گماشتگانش ایرانستیز بودند و در حال قتل عام مردم. میخواستند مملکت را از بین ببرند که بردند.
البته باز هم تأکید کنم که کاش ممکن بود و این سؤالها را از خودشان میپرسیدید. من آنموقع دخالتی در تصمیمگیریها نداشتم و متأسفانه دربارهی این مسائل خیلی صحبت نکردیم. چیزی که دربارهی قیام مسلحانه یادم هست این که از داخل ایران گروهی از ارتشیها به بختیار فشار آوردند. خودش وقتی از ایران خارج شد تا چند هفته و یکی دو ماه اول اصلاً چنین برنامهای نداشت.
و نکتهی دیگری که باید به خاطر داشته باشیم دربارهی سیاست جبههی ملی مبنی بر صبر و انتظار در دوران حکومت پیشین است. من مطمئن نیستم که بختیار با آن سیاست موافق بود. به خاطر دارم پدر و بختیار نقل میکردند که وقتی بختیار مسئول دانشجویان بود و شورای جبههی ملی و بزرگترهایی که خیلی محتاط بودند تصمیم گرفتند که هیچ کاری نشود، بختیار ضد آن تصمیم رأی داد. اما چون مسئول شاخهی دانشجویان بود او را فرستادند که تصمیم را به آنها ابلاغ کند. بختیار علیرغم مخالفتش، چون دیسیپلین حزبی داشت، رفت آن تصمیم را ابلاغ کرد و آنقدر جوانمردی داشت که نگوید من مخالفام ولی شورا رأی داد. در نظر دانشجویان مسئولیت آن تصمیم در نهایت گردن بختیار افتاد. کما اینکه چون فعالیت میکرد سالها در زندان بود. بختیار پس از کودتای ٢٨ مرداد نزدیک به هفت سال را در زندان گذراند. پس خیلی موافق نبود که بنشینید و منتظر باشید. البته هیچوقت طرفدار مبارزات چریکی هم نبود.
پدر شما در دههی چهل و اوایل دههی پنجاه، به جبههی ملی اروپا کمک مالی میکرد. حتی گویا همه هزینههای چاپ نشریه راه مصدق را نیز بر عهده داشته است. از طرفی در داخل ایران، یکی از بزرگترین پروژههای اقتصادی در اصفهان را در دست گرفت و بنیانگذاری شهرک شاهینشهر به همت او انجام شد. برومند چگونه میتوانست مبارزهی سیاسی و فعالیتهای اقتصادی را همزمان پیش ببرد؟
در واقع پدرم در مدیریت طرح شاهینشهر دخالت زیادی نداشت. برادران دیگر او که شرکایش بودند و این ملک متعلق به هر شش تن آنها بود، بیشتر در پیشبرد این طرح فعال بودند. علاوه بر این طرح شاهینشهر چند سالی قبل از تشدید فعالیتهای سیاسی به راه افتاد. فضای بستهی سیاسی ایران همزمان با انتخاب کارتر و روی کار آمدن حکومت دموکراتها در ایالات متحدهی آمریکا رو به باز شدن گذاشت، و به طور کلّی پدر علاقهای به امور تجاری نداشت.
به نظر میآید پدرتان گرایشات مذهبی هم داشتند.
پدرم یک مسلمان عادی بود. مثلاً در ماه رمضان آن روزهای قتل حضرت علی را روزه میگرفت، اما چون زخم معده داشت کل ماه را نمیتوانست روزه بگیرد. یا در محرم شراب نمیخورد. بعد از انقلاب هنوز به دینش ایمان داشت، ولی به یاد ندارم نماز بخواند یا روزه بگیرد. او همیشه دین را امر خصوصی تلقی میکرد و سخت به آزادی عقیده و مذهب اعتقاد داشت.
دکتر برومند در خاطرات خود چندین بار انقلاب سال ۱۳۵۷ را نتیجهی استبداد پیشین دانسته است. او در جایی میگوید: «هرکس هرچه میخواهد بگوید، اگر دیکتاتوری دوران آریامهری نبود، هرگز ما دچار فاجعهی ۲۲ بهمن نمیشدیم و بنده چندین دفعه تا حالا گفتم شخصاً نطفهی فتنهی خمینی، ظهر ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بسته شد.» در جای دیگر تأکید میکند: «اگر همان جبههی ملی آزادیهایی داشت و میتوانست به کار خودش ادامه بدهد، مملکت ما هرگز دچار این سرنوشت نمیشد» مشابه این سخنان را از شاپور بختیار نیز شنیدهایم. اهمیت این نگرش در آن است که خلاف تصور برخی از فعالان در سالهای اخیر، برومند و دوستانش تمایلی به سلطنت پیشین نداشتند. اگر چنین است، چرا آنان در مقابل انقلاب ۱۳۵۷ قرار گرفتند؟ نگران چه بودند؟
سؤال شما مبتنی بر یکی گرفتن دو مقولهی کاملاً مجزا است. شما انگار پادشاهی مشروطه با سلطنت تک حزبی آریامهری را یکی میشمارید. در همهی سالهایی که این دو مبارزه میکردند حرفشان بازگشت به حکومت قانون و احزاب آزاد، و آزادیهای سیاسی و اجتماعی بود و عدم دخالت شاه در امور اداری کشور بر اساس قانون اساسی کشور که طبق آن شاه سلطنت میکند و نه حکومت. حال بعد از سی و هفت سال، پادشاه سکان حکومت را به دست ملّیون سپرد و حاضر شد کشور را ترک کند، و شورای سلطنت را به جای خود بنشاند، تا به احتمال زیاد زمینهی جانشینی ولیعهد آماده شود یا اگر واقعاً مردم به جمهوری متمایل بودند، گذاری مسالمتآمیز و قانونی از طریق انتخاب مجلس مؤسسان دیگری صورت پذیرد. شما بگویید چرا رهبران جبههی ملّی خواستهای را که در نامهی خرداد ماه ١٣۵۶ عنوان کرده بودند ناگهان رها کردند و دنبالهرو انقلاب اسلامی شدند؟ این جبههی ملّی بود که تحت تأثیر جو انقلابی از آرمانهای سیاسی خود برای آیندهای نامعلوم چشمپوشی کرد نه بختیار و برومند.
آقای برومند در فرانسه چند بار با آیتالله خمینی دیدار کرد و ظاهراً هربار ناامیدتر شد و در گزارشی که به جبههی ملیداد، از قدرت گرفتن آیتالله خمینی ابراز نگرانی کرد. چرا برومند خلاف دیگر دوستانش در جبههی ملی به آیتالله خمینی اعتماد نکرد؟
جبههی ملّی در آستانهی انقلاب اسلامی به همهی اصول اساسی خود پشت پا زد و عملاً تبدیل به یک نیروی دیگری شد که خواستار جمهوری اسلامی و رهبرش آیتالله خمینی بود.
پدرم در آن زمان عضو شورای رهبری جبههی ملّی بود و از طرف جبهه به پاریس رفت که با آقای خمینی ملاقات کند و از او در مورد برنامهاش سؤال کند. پاسخهای خمینی زنگ خطری بود که به رغم اصرار پدر و بختیار یاران جبههی ملّی نشنیده گرفتند. اوّل این که وقتی پدر از طرف جبههی ملّی تقاضای ملاقات با خمینی کرد، او در پاسخ گفته بود من جبهه نمیشناسم شما را به عنوان خودتان میپذیرم، دیگر این که وقتی در مورد برنامهاش پرسیده بود، پاسخ خمینی این بود که هر وقت لازم شد برنامهام را اعلان خواهم کرد. این دو نکته بسیار مهم بود، یکی این که خمینی کوچکترین مشروعیت تاریخی و سیاسی برای جبههی ملّی و رهبرش مصدق قائل نبود، مشروعیت که هیچ، حتی موجودیتشان را نفی میکرد، دیگر این که او اصلاً خیال نداشت رهبری را با نیروی دیگری به اشتراک بگذارد. حتی آقایان را به عنوان مشاور هم قبول نداشت. از همان اوّل خمینی از جبههی ملّی اطاعت محض خواست و بیعتی که آقای سنجابی بدون اجازهی شورای جبههی ملّی امضاء کرد شاهدی است بر درستی این ادعا، خمینی حتی زیر آن امضاء هم نگذاشت او تنها این بیعتنامه را پذیرفت. خب اگر قرار بود این آقایان از یک دیکتاتور اطاعت کنند که همان دههی چهل و پنجاه با شاه کنار میآمدند.
پیشتر گفتید که بختیار دیسیپلین حزبی داشت، ولی میبینیم که سال ۵۷ و در آستانهی انقلاب، با وجودی که جبههی ملی حاضر نشد پیشنهاد شاه برای نخستوزیری را بپذیرد، بختیار پذیرفت. البته قبل از او به دیگران هم پیشنهاد شده بود و نهایتاً آقای بختیار پذیرفت. سؤال این است که چرا به تصمیم حزب تن نداد؟ نکتهی بعدی آن است که طوفان انقلاب رسیده بود و کل جامعه تحت تأثیرش بودند و به نظر نمیآمد امکان ایستادگی جلوی این موجِ بزرگ باشد. اما بختیار و پدر شما و دوستانشان راه سختی را در پیش گرفتند. سؤال این است که آنها چه تصویری از شرایط داشتند که حاضر به مصالحه نشدند؟
چند موضوع را با هم مطرح کردید. البته بختیار اینها را توضیح داده است. شما اگر مصاحبهی ۳۷ روز پس از ۳۷ سال را بخوانید، اینها را به دقت توضیح میدهد. اولاً جبههی ملی حزب نبود و یک ائتلاف بود که بین اعضای آن میثاقی برای پیروی حزبی وجود نداشت. دوم این که نخستوزیری به چند نفر پیشنهاد شد. یکی دکتر سنجابی بود. او شرایطی گذاشت که شاه قبول نکرد. دیگری دکتر صدیقی بود که گفته بود شاه باید بماند وگرنه نخستوزیری را قبول نمیکند. بختیار هم زمانی نخستوزیری را قبول کرد که دکتر سنجابی بدون اجازهی شورای جبهه ملی رفتند و زیر پای کاغذی را امضا کردند و با خمینی بیعت کردند. این کاغذ به طور کلی بدون اجازه و بدون هیچگونه تصمیمگیری از طرف جبههی ملی ایران امضا شد. شما متن آنرا حتماً ببینید. در کتاب ۳۷ روز پس از ۳۷ سال هم آمده است. بعد از آن بختیار خیلی خشمگین شد و فکر کرد که نخستوزیری را باید قبول کند. شما اگر جمع سیاسیتان تمام تعهدات خود را پایمال کند دیگر وظیفهای در مقابل آن ندارید. جبههی ملّی در آستانهی انقلاب اسلامی به همهی اصول اساسی خود پشت پا زد و عملاً تبدیل به یک نیروی دیگری شد که خواستار جمهوری اسلامی و رهبرش آیتالله خمینی بود. این جبهه دیگر آن جبههای نبود که بختیار یکی از رهبرانش بود.
استدلال بختیار این بود که ما سی سال جنگیدیم که قانون اساسی محترم شمرده شود. شاه حکومت نکند و سلطنت کند و شاه هم بالاخره این را قبول کرد. ما نباید به ایدئال خودمان خیانت کنیم. اعتبار سیاسیای که در این سالها با زجر و زندان و بدبختی کسب کردیم باید در شرایط خطرناک مورد استفاده قرار بگیرد. خودش این را میگوید. میگوید من این اعتبارم را برای چه میخواهم؟ میخواهم ببرم توی قبر؟
البته همه مجذوب و مسحور خمینی بودند و برای بختیار امکان موفقیت نمیدیدند. اولاً بختیار معتقد بود که امکان موفقیتش وجود داشت. اگر ارتش چند هفته مقاومت کرده بود و اعلام بیطرفی نمیکرد، ممکن بود این شانس بهوجود آید. ولی استدلال او به طور کلی این بود که در کار سیاسی به خصوص در شرایط بحرانی کشور، نباید فکر کنم که موفق میشوم یا نه، بلکه باید فکر کنم چه کاری درست است و آن را انجام بدهم. کار درست را باید انجام داد، حتی اگر محکوم به شکست باشد.
بالاخره شاپور بختیار برای تشکیل دولت با محمدرضا شاه به توافق رسید و همین مسئله منجر به اخراج او از جبههی ملی شد. در آن زمان برومند نیز از بختیار حمایت کرده بود. آیا برومند از جبههی ملی کنارهگیری کرد؟
این که میگفتند او هیچ شانسی نداشت در واقع یک نوع سفسطه است. چون اگر از بازرگان گرفته تا همهی نیروهای ملّی و دموکراتیک بر اصولی که بدان معتقد بودند پایبند میماندند، بختیار یا هرکس دیگری شانس موفقیت داشت.
پدر در اعتراض به اخراج دکتر بختیار از عضویت در شورای جبههی ملّی استعفا داد. بختیار بارها در بارهی تصمیمش و امکان پیروزیاش سخن گفته است و پدرم نیز با او صددرصد موافق بود. این که میگفتند او هیچ شانسی نداشت در واقع یک نوع سفسطه است. چون اگر از بازرگان گرفته تا همهی نیروهای ملّی و دموکراتیک بر اصولی که بدان معتقد بودند پایبند میماندند، بختیار یا هرکس دیگری شانس موفقیت داشت. تاریخ به حقانیت بختیار شهادت داده، کافی است که به نوشتههای شخصیتهای سیاسی و اجتماعی در بیستمین یا سیامین سالگرد تأسیس جمهوری اسلامی نگاه کنید، اکثریت قریب به اتفاق آنها از مخالفتشان با بختیار ابراز ندامت میکنند.
البته اگر شاه از این بحران عبور میکرد، مشخص نبود که دوباره به قانون مشروطه تن دهد.
این حرف شما درست است. اینجا باید یک شهادت تاریخی بدهم. درست سال قبل از انقلاب به عنوان دانشجو رفتم و با همهی این آقایان مصاحبه کردم. هنوز آن موقع خمینی مطرح نبود ولی فضای سیاسی باز شده بود. با آقای فروهر و آقای سنجابی و با دکتر بختیار مصاحبه کردم. با اینکه من جوان بودم بختیار با من قرار گذاشت نهار خوردیم و به سؤالات من با احترام پاسخ داد. او به من گفت که این روزها فضای سیاسی باز شده که خوب است ولی ما باید اینها را نهادینه کنیم که اگر اعلیحضرت فردا تصمیمش عوض شد، نتواند این آزادیها را بگیرد. سخنش این بود که اینها را باید نهادینه کرد و برای همین هم به محض اینکه نخستوزیر شد، گفت احزابتان را تشکیل دهید، سندیکاها را تشکیل دهید، زندانیان را آزاد کرد. فکر میکرد وقتی این نیروها متشکل شوند و ریشه پیدا کنند و با بخشی از جامعه ارتباط برقرار کنند و نمایندگی آنها را بکنند، برگرداندن این اوضاع مشکلتر خواهد شد. تمام هدفش این بود که از این فرصت تاریخی در این راه استفاده کند. فکر میکنم متأسفانه دموکراسی در اذهان عمومی ریشهای نداشت و هدف هیچکس هم نبود. تعداد کسانی که هوادار حقوق بشر بودند، خیلی کم بود. من یادم هست که در بین جوانان چپها دستِ بالا را داشتند. آنها میگفتند شما بورژوا و ضدانقلاب و عامل امپریالیسم هستید و از این حرفهای لنینیستی زیاد بود. اکثر دوستان ما کمونیست بودند و ما سه چهار نفر بودیم که طرفدار حقوق بشر بودیم. آنموقع ذهنیت حاکم در جامعه چنین بود. بختیار یکی از نادر افرادی بود که دموکراسی را میشناخت و به آن اعتقاد داشت. بقیه نه میشناختند نه آنقدر به آن پایبند بودند. فضای ضد امریکایی و ضد امپریالیسم و تبلیغات شوروی و تودهایها جو انقلابی ایجاد و همه را مجذوب کرده بود.
موافقام که بخش بزرگی از نیروهای سیاسیِ درگیر در انقلاب، مسئلهشان دموکراسی نبود. میخواستم دربارهی نهضت مقاومت ملی بحث کوتاهی بکنید. اشاراتی کردید که نهضت در ابتدا، مسیری را رفت و بعد تغییر کرد. نهضت مقاومت ملی چند سال فعالیت کرد؟ آیا در این فعالیتهایش بختیار همیشه دبیرکل بود؟ پدر شما نقشش چه بود؟
نهضت مقاومت ملی سال ١٣۵٩ تشکیل شد. محل تأسیس هم در منزل پدرم در پاریس بود که دکتر بختیار در آنجا زندگی میکرد. من و رؤیا از اولین دانشجوهایی بودیم که به نهضت مقاومت پیوستیم. بختیار رهبر نهضت بود و این نهاد یک هیئت اجراییه داشت که پدرم چند بار رئیس هیئت اجراییه شد. موقع ترور رئیس هیئت اجراییه بود.
بخشی از فعالیتهای نهضت مقاومت، فعالیتهای حقوق بشری بود. برای نمونه همان موقع گزارشی به شکل یک کتاب از اعدامیهای حکومت جدید منتشر کردیم، تحت عنوان ایران: دفاعیه برای حقوق بشر که به دوزبان انگلیسی و فرانسه چاپ و منتشر شد. احزاب مختلف به شدّت سرکوب شده بودند و بسیاری از اعضای آنها هم کشته شده بودند. یکی از مسائل ناراحتکننده این بود که بسیاری از اعضای جان بهدربردهی این احزاب و سازمانها آمده بودند پاریس اما باز دربارهی اعدام دیگران سکوت میکردند و دادخواهیشان فقط برای همحزبیهای خودشان بود. هنوز نفهمیده بودند اگر ماشینی را که میکشد تقویت کنید تا دشمنتان را بکشد، فردا هم خودتان قربانی آن خواهید شد.
ما ایران: دفاعیه برای حقوق بشر را دقیقاً در پاسخ به این منش و برای تأکید بر جهانشمولی حقوق بشر منتشر کردیم. در این گزارش فهرست تعداد زیادی از اعدامیان به صورت نمادین و نه کامل منتشر شده بود. از بهائی، مجاهد، فدایی، پیکاری در آن بود تا تیمسار نصیری و سران حکومت پیشین و حتی کسانی که برای اتهاماتی مثل قاچاق یا لواط اعدام شده بودند. آن روزها ما آماج تهاجم همه جریانها از اشرف پهلوی گرفته تا مجاهدین و فداییان بودیم. این مسئله برای همهی آنها تعجبآور بود. هیچکدام از احزاب سیاسی، نه توجهی به قربانیان عادی نظام قضایی انقلابی داشتند، و نه توجهی به کسانی مثل بهائیها یا اعضا و سران حکومت قبل و نه حتی اعضای احزاب دیگر. آنها فقط یاران خودشان را حمایت میکردند و تعجب میکردند که نهضت مقاومت ملی چنین گزارشی منتشر کرده و از حقوق دیگران نیز دفاع کرده است.
واقعیت این است که تا زمان سقوط شوروی، جریانها و نخبگان سیاسی ما که تحت نفوذ ایدئولوژی چپ بودند این موضوع را نفهمیدند. بعدها مثل اینکه دین عوض میکنی همه شدند طرفدار حقوق بشر.
استدلال ما این بود که حقوق بشر جهانشمول است و برای همه باید باشد. معتقد بودیم که باید برای رعایت حقوق دشمنانتان هم تلاش کنید. واقعیت این است که تا زمان سقوط شوروی، جریانها و نخبگان سیاسی ما که تحت نفوذ ایدئولوژی چپ بودند این موضوع را نفهمیدند. بعدها مثل اینکه دین عوض میکنی همه شدند طرفدار حقوق بشر. آنموقع ما تنها بودیم. نهضت در سطح سازمان ملل و یا در ارتباط با نهادهای دیگر بینالمللی نیز فعالیت داشت و در مورد وضعیت ایران اطلاع رسانی میکرد. تماس با داخل ایران و طرح مسئلهی دموکراسی با مردم از طریق رسانهها از دیگر فعالیتهای نهضت بود.
گویا یک نشریه هم داشتید؟
«قیام ایران» بود که به سردبیری آقای پزشکزاد و ماهنامهی نهضت که در نهایت این نهضت در قیام ایران ادغام شد. و سالها فعالیتهای نهضت مقاومت ملّی را در آنجا منعکس میکردند. بعد از اینکه مسئلهی مبارزات نظامی منتفی شد و شاخهی نظامی نهضت مقاومت ملی منحل گردید، تمرکز آنها روی مقاومت مدنی مسالمتآمیز رفت و این نشریات کارکرد مهمتری پیدا کردند. از سال ١٣۶۴ نهضت مقاومت ملّی به حرکتهای مدنی مسالمتآمیز روی آورد.
وقتی که سرکوب شروع شد و همه احزاب و گروههای مخالف به اروپا رفتند آیا هیچکدام از این جریانها به نهضت مقاومت پیوست؟
شخصیتهایی که میآمدند مثل شخصیتهایی که از نظر فکری نزدیک بودند مثل آقای نزیه یا آقای مدنی، که با دکتر بختیار روابط دوستانهای داشتند. دکتر بختیار بدون هیچ چشمداشت سیاسی به همهی آنها کمک کرد. همیشه میگفت مخالفهای دموکرات جمهوری اسلامی نباید در شرایط سختی قرار بگیرند. و به خیلیها کمک کرد. به خیلی از دانشجوها کمک کرد تا درسشان را تمام کنند و زندگیشان را بسازند. ولی او هرگز در ازای کمکش درخواست همکاری سیاسی از کسی نکرد.
منظورتان کمک مالی است؟
بله کمک مالی برای اینکه در مقابل جمهوری اسلامی نشکنند. اما آنها هر کدام در فکر این بودند که خودشان کاری بکنند، و با اینکه روابط دوستانه داشتند اما به نهضت مقاومت نپیوستند. آقای بنیصدر هم که به مجاهدین پیوستند و بین نهضت مقاومت ملی و آنها تقابل شدیدی بود. بعدها که حقانیت بختیار برملا شد، هم بخشی از فداییها و هم حزب دموکرات کردستان، بهخصوص قاسملو، تماس گرفتند و زمینهی ائتلاف داشت آماده میشد. بختیار هم خیلی از آن استقبال کرد. یادم هست وقتی که بعد از قتل پدرم با برادرم به دیدن بختیار رفتیم او راجع به قاسملو صحبت کرد و میگفت به او گفتم نرو، و به اینها اطمینان نکن. به هر حال در آن زمان مذاکراتی شروع شده بود.
بعد از ترور پدرم و بختیار، من و برادرم به شورای نهضت مقاومت ملی پیوستیم و همه سعی میکردند که این ارتباطات را ادامه بدهند و سعی کنند که ائتلافی بهوجود آید اما نشد. متأسفانه جمهوری اسلامی در از بین بردن اپوزیسیون سیاسی خود موفق شده بود.
نهضت مقاومت بعد از پدر شما و بختیار چه مدتی کار کرد؟
مدتی کار کرد. ما «بنیاد عبدالرحمن برومند» را درست کردیم و بیرون آمدیم. برادرم هم بعدها بیرون آمد. امروز ممکن است برخی ادعا کنند که در نهضت مقاومت ملی فعالیت میکنند اما به نظر من دیگر آن تشکل سیاسی وجود خارجی ندارد.
بعد از مرگ آیتالله خمینی و ریاستجمهوری هاشمی رفسنجانی تصوری در غرب بهوجود آمد که گروههای میانهرو در ایران به قدرت رسیدهاند. در همان دوره اشخاص اثرگذاری را در خارج از کشور کشتند، اما به نظر میآید اروپاییها خیلی جدی نگرفتند. تحلیل شما چیست؟
در مورد پدرم و دکتر بختیار و سروش کتیبه و سیروس الهی که چند ماه قبل از پدرم کشته شد، تردیدی نیست که جمهوری اسلامی با نزدیکی به دولت فرانسه و حل مسئلهی مالی مربوط به سرمایهگذاری شاه در قراردادهای اتمی در فرانسه دنبال گرفتن امتیاز بود. از طرفی فرانسویها در لبنان گروگان داشتند و بعد از قتل بختیار گروگانها آزاد شدند. احتمالاً مراودات و سازشهایی بین این دو کشور وجود داشت.
من یادم هست نهضت مقاومت ملی هرسال سالگرد انقلاب مشروطه را در پاریس جشن میگرفت، اما سازمان اطلاعات فرانسه در یکی دوسال آخر اجازهی تشکیل جلسه را نمیداد. به این صورت که ما میرفتیم سالن میگرفتیم، بعد از چند ساعت صاحب سالن زنگ میزد و میگفت من نمیتوانم سالن را به شما اجاره بدهم. ممکن است قراری با جمهوری اسلامی ایران گذاشته بودند که مانع فعالیتهای سیاسی دکتر بختیار شوند. من یادم هست که قبل از ترور بختیار، در همان ملاقات آخری که با ایشان داشتیم گفتند که من از اینجا میروم و اینجا دیگر جای ماندن برای من نیست. میگفت آمریکا که نمیخواهم بروم پس شاید کانادا بروم. آن روزها هرگونه فعالیت سیاسی در فرانسه برایش دشوار شده بود.
من فکر میکنم تا حد زیادی ممکن است که با شانتاژ و ارعاب از طریق گروگانگیریهای لبنان و با چشمانداز روابط تجاری، حکومت اسلامی سعی داشت دولتهای اروپایی را آرام کند و بگوید که این ترورها برای حل مسائل داخلی ماست و بگذارید تصفیه کنیم، تا در مقابل گروگانها را آزاد کنیم. و دول غربی تا حدی کنار آمدند.
یادم میآید که بیبیسی انگلیسی، سال بعد از قتل دکتر بختیار برنامهی مفصلی داشت و با ما هم مصاحبه کردند. آنها خواسته بودند با کسی از وزارت خارجهی فرانسه هم مصاحبه کنند، وزارت خارجه فرانسه مصاحبه نکرد ولی یک استاد علوم سیاسی را به آنها معرفی کرد و گفت او میتواند حرف بزند که او به بیبیسی گفت که کشتن بختیار تروریسم نیست، اعدام است. از آنجا که او را وزارت خارجهی فرانسه معرفی کرده بود از نظر من موضع او بیانکنندهی موضع ناگفتهی حکومت فرانسه بود که این مسئله را داخلی تلقی کرد بهرغم اینکه در خاک فرانسه اتفاق افتاده بود و اعدام را از عملیات تروریستی تفکیک میکرد.
شما کی خبر قتل پدرتان را شنیدید؟ ماجرا چطور اتفاق افتاد؟
آنروز پدرم از ملاقات با دکتر بختیار برگشته بود. برادر کوچکترم برای نهار در خانه منتظرش بود. پدر ماشین را پارک کرد و رفت داخل ساختمان. برادرم در آشپزخانه بود و منتظر که میبیند پدرم بالا نیامد. آنها جلوی آسانسور پدرم را زدند. چند دقیقه بعد همسایهها دیده بودند و برادرم را صدا کردند و او به من زنگ زد. من در خانهی خودم بودم. برادرم گفت که « بابا را زدند». من هم سراسیمه خودم را رساندم و وقتی رسیدم پدرم هنوز روی زمین جلوی آسانسور بود. پلیس رسیده بود و نگذاشتند که من بالای سرش بروم. دکتری که بالای سرش بود آمد و به من گفت که تمام شد.
هیچوقت، دادگاهی با حضور متهمی تشکیل شد؟
نه. البته پرونده فوراً تشکیل شد. نکتهای دربارهی تاریخ این قتل هم وجود داشت. چند ماه قبل از آن در ماه اکتبر سیروس الهی را کشتند. آقای الهی با آقای گنجی کار میکرد و از گروه درفش کاویانی و سلطنتطلب بود. او را ۲۳ اکتبر زدند. پدرم را هم ۱۸ آوریل کشتند. این دو تاریخ، تاریخ دو عملیات تروریستی در لبنان است. ۲۳ اکتبر وقتی است که سربازهای فرانسوی و آمریکایی را کشتند و ۱۸ آوریل سفارت آمریکا را در بیروت منفجر کرده بودند. اینها به صورت سمبلیک حتی تاریخهایشان را هم با دقت انتخاب کردند. مقامات فرانسوی در همان لحظهی پخشِ خبر پروندهی قتل را به بریگاد ضد تروریستی پلیس جنایی فرانسه محول کردند. و تحقیقات که انجام شد در همان بخش بود. ما شکایت کردیم و هنوز هم پرونده در جریان است و بعد از ٢٧ سال باز مانده است. و ما نخواهیم گذاشت که این پرونده بسته شود. به این امید که اگر اوضاع تغییر کرد دوباره پیگیری شود. نکتهی دیگر در مورد این قتل آن است که وقتی دادستان ادعانامهی خودش را در دادگاه بختیار مطرح کرد به مورد قتل پدرم و قتل سیروس الهی و چند پروندهی دیگر نیز اشاره کرد و گفت که این قتلها بخشی از روند حکومت اسلامی برای حذف مخالفانش در خارج از کشور است.
هیچکس به عنوان متهم دستگیر نشد؟
نه، هیچچیزی پیدا نشد.
از همسایهها کسی چیزی ندیده بود؟
ندیده بودند.
میدانیم که قبل از این حوادث انیس نقاش به بختیار سوءقصد کرده بود و انتظار اقدام جدید دربارهی او وجود داشت.
میتران انیس نقاش را عفو کرد چون آزادی او از جمله خواستههای جمهوری اسلامی برای حل مسئلهی گروگانها بود. انیس نقاش به حبس ابد محکوم بود. اقدام او به مرگ یک شهروند و یک پلیس فرانسوی منجر شده بود اما بعد از ده سال بخشیده شد. میتران او را در ماه ژوئیهی سال ۱۹۹۰ عفو کرد و در اکتبر همان سال سیروس الهی را کشتند، آوریل سال بعد پدرم را کشتند، و مرداد ماه همان سال هم دکتر بختیار و سروش کتیبه را کشتند.
چون انیس نقاش آزاد شد، اینها به ترور ادامه دادند. میتران انیس نقاش را عفو کرد چون آزادی او از جمله خواستههای جمهوری اسلامی برای حل مسئلهی گروگانها بود. انیس نقاش به حبس ابد محکوم بود. اقدام او به مرگ یک شهروند و یک پلیس فرانسوی منجر شده بود اما بعد از ده سال بخشیده شد. میتران او را در ماه ژوئیهی سال ۱۹۹۰ عفو کرد و در اکتبر همان سال سیروس الهی را کشتند، آوریل سال بعد پدرم را کشتند، و مرداد ماه همان سال هم دکتر بختیار و سروش کتیبه را کشتند.
بالاخره کسانی برای قتل بختیار دستگیر شدند. از آنها هیچوقت دربارهی پدر شما بازجویی نشد؟
چرا بازجویی شدند. ولی آنها چیزی نگفتند. میدانید که آنها خوشبختانه با زور و شکنجه از کسی اعتراف نمیگیرند. به علاوه بعید است جمهوری اسلامی از همان تیم عملیاتی برای دو ترور استفاده کرده باشد.
آنها هم بالاخره آزاد شدند؟
بله
آیا هیچوقت تلاش کردید به نهادی غیر از نهاد قضایی فرانسه مثل سازمان ملل شکایت کنید؟
سازمان ملل صلاحیت بررسی چنین موضوعی را ندارد. البته به پروندهی پدرم در کنار پروندههای مشابه دیگر در گزارشهای گزارشگر ویژهی سازمان ملل اشاره شده بود.
تحلیل خودتان از چرایی ترور پدرتان چه بود؟
راستش وقتی پدر را زدند و دکتر بختیار زنده بود، من این سؤال را از خودم میپرسیدم که چرا چنین شده است؟ ما همان موقع فکر میکردیم با پلیسی که در خانهی دکتر بختیار هست امکان ندارد کسی او را از بین ببرد. در نتیجه سؤال ما هم این بود که چرا پدر را زدند؟ اما وقتی بختیار را هم زدند آنوقت معلوم شد که چرا پدر مرا هم کشتند. تنها شخصیتی که سابقهی تاریخی و اعتبار آن را داشت که بتواند جایگزین دکتر بختیار شود، پدرم بود و در نتیجه با آن ترورها جلوی حرکت نهضت مقاومت ملی را گرفتند.
پدر شما هیچوقت محافظ نداشتند؟
پلیس مدتها قبل به پدرم گفت که در خطر است و نیاز به محافظ دارد. او اجازهی حمل اسلحه هم داشت. ولی پدرم اهل این کارها نبود و اسلحهاش همیشه در خانه مانده بود. حتی جلیقهی ضد گلوله هم داشت. پدرم همیشه میگفت آدم یا باید زندگی مخفی کند، یا زندگی عادی داشته باشد تا هر چه پیش آمد. پدرم تصمیم گرفته بود زندگی عادیاش را بکند. نمیخواست مخفی شود و این ریسک را پذیرفته بود.
وقتی خمینی مرد و همه اظهار خوشحالی میکردند پدر من گفت حالا رفسنجانی و دیگران با غرب میسازند و این برای اپوزیسیون خیلی بد میشود. و دقیقاً همان چیزی را که پیشبینی کرده بود اتفاق افتاد. ولی در آن روزها منتظر این حادثه نبود.
من فکر میکنم اگر بختیار و پدرم به اتفاقاتی که از مدتی قبل افتاده بود دقت میکردند، به قتل قاسملو، دکتر الهی، قتل برادرِ رجوی، یک سری قتلهاکه درست قبل از این اتفاق افتاده بود، متوجه میشدند که چنین برنامهای وجود دارد. اما آنها متوجه نبودند.
شما هنوز در حال دادخواهی هستید. البته خواست دادرسی عادلانه همچنان هست، اما مسئله دادخواهی چیزی است فراتر از آن. دادخواهی در نهایت ساختار سرکوب را مورد هدف قرار میدهد. آیا تأسیس «بنیاد برومند» را هم در مسیر دادخواهی میدانید؟
همه میدانیم چرا کشتار و قتل نادرست است، میدانیم چرا هم از نظر انسانی و هم حتی در یک فرایند سیاسی کار درستی نیست. اما وقتی بهصورت فردی با این فاجعه مواجه میشویم و تجربه پیدا میکنیم، این شناخت وجوهی پیدا میکند، که پیش از آن با آن بیگانه بودیم. دیگر فقط ذهنتان نیست که شناخت دارد، بلکه با تمام وجود و روحتان با واقعیت جنایت روبهرو میشوید.
قبل از این اتفاق من شخصاً نوعی شرمندگی گریبانگیرم بود که اینهمه جنایت هست و ما نمیتوانیم هیچ کاری بکنیم. اما اینبار این شرمندگی به یک نوع آلودگی تبدیل میشود که سرتاسر وجود شما را فرا میگیرد. آن جنایت شما را آلوده میکند و احساس میکنید با شرّ همنشین شدهاید.
وقتی که پدر کسی یا یکی از نزدیکانش را ظالمانه میکشند، در فقدان مرجع دادرسی عادلانه، مسئولیت عدالت به شانهی نزدیکان و بازماندگان میافتد. در چنین وضعیتی شروع میکنید به فکر کردن که چه باید کرد. در مورد ما دولت فرانسه در واقع به نوعی در این جنایت مباشرت داشت. در خود ایران هم که ما نمیتوانیم دادخواهی کنیم. پس چه کار میتوانستیم بکنیم؟ بعد فکر میکنیم چرا این آدم را کشتند؟ پدرم وقتی که خمینی در تبعید بود، خمس و زکاتش را به او میداد. در نتیجه اگر میخواست، میتوانست به خمینی نزدیک شود و راه دیگری برود. درحالی که همه چیزش را از دست داد. پس او به خاطر افکار و ایدئالهایش کشته شد. خمینی نه با پدرم نه با بختیار دشمنی شخصی نداشت، دشمنیها بر سر عقایدشان بود. در نتیجه هدف اصلی از کشتن دو آدم مسن بدون هیچ قدرتی در چند هزار کیلومتر دورتر، کشتن افکارشان بود. پس اگر ما بخواهیم پادزهری در رابطه با این شر پیدا کنیم، تأکید و زنده نگهداشتن این افکار است. و اگر بخواهیم این مرگ را خنثی کنیم، باید خاطره را حفظ کنیم و یاد آنها را حفظ کنیم، و یاد آنها در ایدئالهایی است که برای آن از بین رفتند.
اینطور بود که بنیاد عبدالرحمن برومند با طرح اصلیاش یادبود امید را تأسیس کردیم. یادبودی تا خاطره و داستان هر ایرانی و خارجی که جمهوری اسلامی زندگیشان را گرفته است، حفظ کنیم. ظلمی را که به آنها شده تصدیق کنیم و صدای دادخواهی خود و دیگر قربانیان را به ایرانیان و جهانیان برسانیم.
به عنوان بخشی از جامعهی مدنی به قربانیان دیگر بگوییم که شما در این راه تنها نیستید. ایرانیهایی هستند که در فقدان دادرسی قضایی، ظلمی را که به شما رفته تصدیق میکنند، مستند میکنند. و این امکان را فراهم میکنند که سرگذشت عزیزتان را نقل کنید تا در روایت قاتلان تنها روایت از این ظلم نباشد و صدای مظلومان نیز در تاریخ طنین اندازد. به این میگویند عدالت تاریخی، و نوعی از عدالت مدنی که وقتی عدالت قضایی وجود ندارد، جایگزین آن میشود.
البته هدف ما این است که این مجموعهی یادبود هر چه بیشتر کامل شود و حتی روزی مرجعی برای عدالت دوران گذار باشد. کمیتههای حقیقتیاب که در کشورهای دیگر شکل گرفتند و نتیجهی نسبتاً مثبتی هم داشتند نیاز به چنین مرجعی را نشان دادهاند. ما فکر کردیم که اگر قرار است برای پدرمان عدالت بخواهیم این ممکن نیست مگر اینکه برای همهی قربانیان عدالت بخواهیم. این کار خیلی عظیمی است که تنها یک نهاد بزرگ دولتی از عهدهی آن میتواند برآید، ولی ما به صورت نمادین این کار را پیش میبریم.