منام کوروش، شاه شاهان
fa.wikipedia.org
متن، متنی که از انسان و منقبت او دفاع کرده است، از خود دفاع میکند. از درون و از بیرون از خود دفاع میکند، و این دومی شگفتانگیزتر است، دفاع با سازوکاری بیرونی که جزو متن نیست، در دوردستها (مکان) و در آینده (زمان). آنچه بیرونی است اما بیگانه نیست و با آن پیوند دارد و در حقیقت همان متن خاص، آن را برپا داشته است، از آن دفاع میکند اما در همان حال نیز این خودِ متن است، و در اینجا متنی شاهانه، منشور کوروش، که از خود دفاع میکند بدون اینکه کلمهای بر خود بیفزاید و مدعیات خویش را بیش کند. این دفاع به پای اهمیت متن و به طبع قدرت آن در دورهای تاریخی نوشته میشود. هر چه تصدیق شود، به ویژه که طبیعی و نه بر اثر تبانی تصدیق شود، قوت و قدرتی بیش مییابد. مادام که منشور نسخهای یگانه بود و پنهان در خاک یافت شد، در این تردید شد که اساساً اعلامیه بوده باشد زیرا وجودِ تنها یک نسخه از اهمیت آن کاسته بود. اما در سالهای اخیر که نخست قسمتی از منشور، متعلق به یک کتیبهی گلی دیگر، و سپس دو نسخهی دیگر از آن، رونوشتهایی ناقص، خارج از قلمرو امپراتوری هخامنشی در چین روی دو تکه استخوان اسب پیدا شد[1] آن تصور پیشین منتفی شد.
اما چه چیز این نیروی اثباتی را به متن بیرون از حصارهای آن میدهد، چه چیز، به یک اعتبار، درونی بودنِ متن و تعلق آن را به آب و خاکی معین از آن میگیرد و آن را به بیرون از مرزهای نگاهبانِ درونبودِ متن پرتاب میکند و باز به سوی متن کمانه میکند و بازمیگردد و بر آن میتابد و تصدیقها و نیروهای بازآورده را در آن اِفراغ میکند؟ بدیهی است که پراکندنِ متن، به دست همه رسیدنِ متن، برگردان و ترجمان و تصویربرداری از آن، و به اَشکال گوناگون، تکرار و تکثیرِ متن چنین میکند. نیروی دفاعیِ متن، هر متنی، در انتشارِ هرچه وسیعتر، و نه هماره سریعترِ، آن است. اما در عین حال، میتوان گفت متنی که مردمان آن را متعلق به خود میدانند، یعنی «نوشتهای برای همه» برای انتشار وسیع بختیارتر است. به عبارت دیگر، این درونِ متن است که به بیرونِ آن چنین قدرتی را میدهد. غنای متن، انسانی بودن آن، چنین میکند. اینکه آن «نوشتهای برای همه»[2] است، از آن رو که در بابِ داد است و گزارش دادورزی است، پس همه آن را به خود و نه فقط مردم بابل مربوط میدانند.
دادِ مردمان دادن دادِ خود دادن است. نیرومندیِ داد همانا ضامن انتشار وسیع اما در عین حال عمیق متن شده است.
این برای ما قابل تصور است که در غربِ امپراتوری هخامنشی کوروش پرآوازه بوده است، آوازهای که از پیش از رسیدن او به پادشاهی درافتاده بود و گزنفون یونانی، کسی که یک قرن پس از مرگ کوروش در آسیای صغیر و سرزمین پارسیان میزیست، از آن یاد میکند و در کوروشنامهی خود (کتاب اول فصل چهار) در مورد کوروش، حتی پیش از کوروش شدنِ کوروش و پادشاهی او، مینویسد: «نام کوروش بر سر زبانها بود؛ در گفتگوها و سرودها از وی سخن میرفت»، اما در شرق دور چرا، این آوازه چگونه به آن سرزمینها رسیده بود؟ آیا جز این است که این آوازه با متن منشور گره خورده بود و آن متن نماد دفاع از منقبت انسان و به رسمیت شناختن حق او بر زندگی شایسته شده بود، آن گونه که حتی اقوام دیگر هم که چه بسا گرفتار ستم حاکمان خود بودند آن را چون سرمشق رونویسی کرده و دست به دست میگرداندند! این درون و محتواست که به متن آن نیروی دفاع از خود را میداده است. متنی را که بویِ داد دهد مردمان توتیای چشم میکنند. دادِ مردمان دادن دادِ خود دادن است. نیرومندیِ داد همانا ضامن انتشار وسیع اما در عین حال عمیق متن شده است. منشور دربارهی من است، دربارهی انسان، یک بار چنین شده است پس باز امکان تکرار دارد. منشور یک امکان است و به مثابهی امکان دست به دست میشده است.
به هر روی، منکر آن نمیتوان شد که انتشارِ اثر ساز و برگ متن است، چنانکه یگانه بودنش، و غیرعادی بودنش میتواند انگیزهای برای این انتشار باشد.
کوروش در منشور، خود را بر اساس خود با معیارهای دوران خود و فرهنگ و تربیت یا پایدیای زمان خویش به نمایش میگذارد و نه براساس دستورالعمل یا پروتکلی مدرن و پیماننامهای سیاسی و چه بسا ریاکارانه در زمان ما. ریاکاری در ضعف و زبونی شکل میگیرد نه در زورمندی و قدرت روح، و زبان فتح و پیروزی زبان قدرت است نه ضعف، و نسبت ریاکاری به کوروش دادن در این باب ناشی از درنظر نگرفتن این حقیقت است. فاتح بابل، مهمترین شهر آسیای صغیر و مرکز امپراتوری کلدانی، را چه حاجت به این کار؟ او بارها در این منشور از آن میگوید که مردم بابل به شکرانهی الطافم بر پای من بوسه زدند یا شاهان همهی سرزمینهایم خراج سنگین خود را برای من آوردند و در بابل پای مرا بوسیدند. معلوم است که او نمیتوانسته درکی از حقوق بشر به مفهوم مدرن آن داشته باشد، آن هم 25 قرن قبل. در منشور یک نفر از همه بالاتر است و آن کوروش است نه خدایان، اما چنین وانمود میشود که بالاترین، خدایاناند اما خدایانی که عزت آنها را کوروش به آنها بازگردانده و نه خودشان! منشورِ او لوح بالاترین انسان زمان خود بود، کسی که یونانیان، دشمنانش، او را بزرگترین قهرمان جهان باستان پیش از اسکندر میدانستند. پس پاسداشت آن و انتشارش به خاورِ دور از آن رو هم بوده که این نوشتهی بلندمرتبهترین انسان روزگار است، کسی که پادشاهان بر پایش بوسه میزدند و فرمانبردارش بودند و دادگر بود. اهمیت آن، هم از حیث محتوا بود و هم از حیث ارج و شأن صادرکنندهی آن. بیشک خاستگاه منشور حقوق بشر باستان چنین رابطهی فرمانروایی- فرمانبرداری است. آن ارادهی فردیِ فرمانرواست نه اراده و عقل جمعیِ جامعهای مدرن، در مقام تصمیمگیری.
ThoughtCo
ورود او به بابل در پردهای از اسرار است. آنچه مسلم است این است که زور و تدبیر، زور و روح، به خردمندیِ کوروش همزمان وارد بابل شد، از بیراهه، بیراههای که هنوز روشن نیست کدام بوده است که بیخونریزی راه گشوده است. پیداست زوری که راه از بیراه بشناسد، بیراهه را از آنِ خود میکند و ذخیره میشود و هرز نمیرود؛ و چون با نابودی و ویرانی پیش نمیرود عریان نیست، اما هست و میتواند مناسبترین آغاز برخوردی انسانی باشد.
فرمانروایی با دستهای پنهان، سلطهای نامرئی. به نظر میرسد که گزارش خودِ کوروش مقرون به صحت است که ورود خود را به شهر نهایتاً بدون جنگ و خونریزی (سطر 17 منشور) ذکر میکند و نیز از حالت مردم شهر میگوید «سطر 18: همهی مردم بابل،. . . از پادشاهی او شادمان گشتند، و چهرههایشان درخشید.»، و درسطر 24 مینویسد: «ارتش بزرگ من در صلح و آرامش در بابل رژه رفتند؛ در تمام سومر و اکد کسی را هراسی به دل نبود». دستکم، تصور شادمانی یهودیان که جزو همین مردمی بودند که با سرورِ تمام از پادشاهی او شادمان گشتند در شهری که مردم عزادار کشتههای خویشاند دشوار است چون دور از انسانیت و نیز تربیت این قوم است. کوروش به شهر سوگواران قدم نگذاشت، یکسو حنین و انین مردم و دیگرسو فریاد شادی بلند نبود. از این گذشته، کسی که حمام خون به راه میاندازد ناگهان دادگر نمیشود و حق این و آن را ادا نمیکند و به دین مردمان و خدایان آنها حرمت نمینهد و قوم یهود را از اسارت رهایی نمیبخشد. این دو حالت ضد هم است و بروز آن از آدمی در زمان واحد سخت دور از تصور است. وقتی به سبب کار غیرانسانی نخست سقوط کردی دیگر سقوط کردهای و تو را دستگیری از عالم انسانیت نخواهد بود، وقتی حیوانیت در تو جنبید انسانیت پیشاپیش گم شده است، همچون اسکندر بعد از قتل و غارت مردم شهر تبای که از شهرهای یونان بود و همزبانِ خودِ او که در آن بیش از شش هزار نفر را بیرحمانه کشت و بیش از سی هزار نفر را به بردگی فروخت[3] تا درس عبرتی باشد برای دیگر شهرهای یونان که برضد او نشورند. از پَسِ تباهی دادگری نتوان. بروز این دو «حال و هوای» متضاد از شخص واحد، دستکم در زمان واحد، ممکن نیست. به هر روی، به نظر نمیرسد که این قاعده خلاف عقل باشد و توسل به آن در تحلیل مضامین منشور از سر بیاحتیاطی. اما اسفا که منتقدین کوروش گاه هموطنان کوروشاند. به قول اخوان ثالث «وای، اما- با که باید گفت این؟ - من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن.» توجه به کوروش در این مقام و مخصوصاً مورد بابل در منشوری که در آن، به طور خاص، پسند و ناپسندِ دیگر ملتها و دیگر خدایان و دینها یا به عبارت رسا و امروزی توجه به دیگری، توجهی مفقود در ایران امروز، موج میزند هرجا بوی ناسیونالیسم دهد اینجا فقط با قیاس معالفارق و تعصبات ایدئولوژیهای مدعی جهانوطنیِ کژ و کوژِ مد روز چنین معنایی را میدهد. گو آنکه میتوان از «شعلهی میهندوستی راستین» نیز دم زد، همان شعلهای که میتواند باعث آبادانی ایران امروز شود و ما آن را کم داریم. صرف ناسیونالیسم به مفهوم مثبت لفظ، ناسیونالیسمی عاری از نژادپرستی، به تنهایی راهنمای به فاشیسم نیست. توسل به این شعارها، به تقلید، بیشتر برای از میدان به در کردن نظرات مخالف خود در بزرگداشت کوروش است، نه روشنایی فکر؛ والا آمریکاییان نیز به آبراهام لینکلن و تامس جفرسونِ (که به هخامنشیان و مخصوصاً کوروش بزرگ توجه خاص داشت و کتابهایی در این باب در کتابخانهاش موجود است) خود مینازند. مباهات به آنها (و در مورد ما به طور خاص کوروش) حفظ سرمشقهای انسانیت در طول نسلهاست، معنای دیگری ندارد و بنفسه هیچ اشکالی ندارد. بیوطنی بد است، فقط خود را پاییدن و به فکر هموطنان خود و منافع ملی نبودن بد است. ایران را دوست نداشتن بد است. آخر این دیگر چه استدلال کوری است که چون ما از قافلهی تمدن عقب ماندهایم کوروش مردهریگ گذشتهی ما شده است و لایق اعتنا نیست. آیا جز این است که خودِ این تصور هم ناشی از همان عقبماندگی و از نتایج آن است!
در منشور به وضوح میتوان گستردگیِ تعیینکنندهی مفهوم «مردم»، مفهوم «همه»، «همهی مردم» را دید، حقوق بشر باستان نه با لحاظ کردن فرد، که با لحاظ کردن جمع و مردم پا میگیرد. حتی معبدها از آنجا شایان حرمت در نزد کوروشاند که در قلوب «همهی مردم» جا دارند.
باری، در منشور به وضوح میتوان گستردگیِ تعیینکنندهی مفهوم «مردم»، مفهوم «همه»، «همهی مردم» را دید، حقوق بشر باستان نه با لحاظ کردن فرد، که با لحاظ کردن جمع و مردم پا میگیرد. حتی معبدها از آنجا شایان حرمت در نزد کوروشاند که در قلوب «همهی مردم» جا دارند. در آنجا میتوان به مفهوم مردم به مثابهی «همنوع»، کسی چون ما با همان درد و رنجها و همان احساسات، رسید. این مفهوم همپای مفهوم آزادی، به ویژه در پرستش هر کس خدای خود را، و نیز آزادیِ در زندگی و کار، و سرانجام آزادی در انتخاب محل سکونت آنها بسط مییابد، آزادیای که در سطر 32 به همهی مردمی که از آنها سلب شده بود بازگردانده میشود و ما میدانیم که از جملهی این مردم یهودیان بودند، بدون آنکه نام آنها بیاید. در منشور «همنوع» یا مردمی که همنوع مناند، مفهوم تنگ «همعقیده» و «همفکرِ» من را ندارد، که همزمان ناهمفکروعقیده را طرد میکند. صاحبان عقایدِ دیگر حق دارند خدایان خود را داشته باشند و زندگی دینی خود را در هر جا که بخواهند. آشتی عقاید و همجواری آنها به تدبیر او ممکن میشود. سطر 33: «به فرمان مردوک، خداوند بزرگ، من خدایان سرزمین سومر و اکد را . . . بدون آنکه صدمهای به آنها وارد شود به خانههایشان بازگرداندم، به معابدی که مایهی سرور آنهاست». سپس دعای خیر این خدایان و به طریق اولی دعای خیر مردمان و پرستندگانشان را بدرقهی راه خود میخواهد. صلح بین خدایان مقدمهی صلح بین مردمان. صلح بین خود و مردم به واسطهی خدایان. این همه کوشش برای کسب رضایت مردم است، به این ترتیب برای او رضایت مردم اهمیت داشته است. بیاعتنایی به خدایان همانا بیاعتنایی به مردم است، و در پسِ خدایان مردم حضور دارند. باید دانست که در عصر کوروش خدایان صاحبان شهرها بودند و هر شهری خدایی داشته است و نبرد با مردم یک شهر به نوعی نبرد با خدای آن نیز بوده است. پس یا خدایش را به اسارت میبردند یا به ندرت او را محترم میداشتند و چون کوروش پیروزی خود را به آن خدایان نسبت میدادند[4].
ThoughtCo
آنچه در این منشور از سرسپردگی کوروش به مردوک خدای بابل و اعزاز خدایان سرزمینهای دیگر میبینیم تنها ترفندی سیاسی و صلحآمیز است و پرده از عقاید شخصی او برنمیدارد و این وقتی بیشتر روشن میشود که به کتاب عهد عتیق رجوع کنیم. برای مثال، در کتاب عزرا باب اول آیهی اول: «خداوند روحِ کوروش پادشاهِ فارس را برانگیخت تا در تمامی ممالک خود فرمانی نافذ کرد و آن را مرقوم داشت و گفت: کوروش پادشاه فارس چنین میفرماید یهوه خدای آسمانها جمیع ممالک زمین را به من داده و مرا امر فرموده است که خانهای برای وی در اورشلیم که در یهوداست بنا نمایم.» [برجسته کردن و خمیدگی حروف از من است]. درونمایهی عبارتی که اینجا دربارهی یهوه و اعطای ممالک زمین به کوروش است کاملاً با سیاق عباراتی از منشور با همین مضمون همخوان است و پژواک آنها را دارد. نحوهی سخن گفتنِ کوروش از آسمان و خداوند و وساطت او برای سلطنت کوروش در هر دو یکسان است. تنها تفاوت تبدیل خدایان به خدای واحد است، حسب اعتقاد مخاطب. پس کوروش وقتی برای یهودیان فرمان آزادی و ساختن خانهی خدا را مینوشت چنان مینوشت که گویی به یهوه اعتقاد دارد و وقتی به بابلیان، تو گویی که مردوک را باور دارد. این هر دو برخورد یک چیز را پنهان میکند، به یکسان پنهان میکند: دین کوروش را. هر بار نشانی دیگری میدهد؛ و هردو یک چیز را آشکار میکند: تسامح و مدارای دینی او را. این شیوهی سخن گفتن و به اقتضای زمان و مکان و مخاطب و طرز تلقی او و نحوهی در جهان بودنِ او سخن گفتن را حکمت و فرزانگی میگوییم. کوروش فرزانه بود که این گونه سخن میگفت و فرمان صادر میکرد و منشور و کتیبه مینوشت. این تجلیِ همان بردباری مذهبی است که برای چند سده رویهی کشورداری هخامنشیان بود و داریوش بزرگ نیز آن را پاس داشت و همان باعث حفظ این امپراتوری، به رغم گستردگی و تنوع ملتهای تابعه بود. تعرض به وجدانها و عقاید مردمان با گردهمآوردن آنها و به خود راه دادن اقوام و ملتهای گوناگون به خود و حفظ تعلق خاطر آنها به قلمروی واحد تعارض دارد. وقتی افلاطون در کتاب قوانین بند 694 ب مینویسد: «در دوران پادشاهی کوروش، زندگی ایرانیان آمیزهای خردمندانه از آزادی و انقیاد (subjunction) بود، و پس از آنکه آنها خود به آزادی رسیدند بر اقوام بسیاری فرمان راندند. آنها در مقام فرمانروا درجهای از آزادی به زیردستان خود عطا کردند، خود را با آنها برابر گرفتند، در نتیجه سربازان فرماندهان خود را بیشتر دوست داشتند و با اشتیاق بیشتری به میدان جنگ میرفتند.»[5] به این نکته و اصل اساسیِ سیاست کوروش و رمز پایداری آن اشاره میکند. افلاطون در گفتار خود پیش از این در همانجا حکومت او را حالتی از موازنه بین اصل حکومت پادشاهی و ایدهآل آزادی و بالطبع به اعتدال نزدیکتر میداند. پس به شهادت افلاطون، کوروش از عهدهی حفظ موازنهای خطیر برمیآمد. او قدرت تشخیص این را داشت که آزادی تا کجا و در چه زمینهای باید داده شود تا حافظ سلطهی او باشد و اصولاً محدودیت قدرت او کجاست. او به خوبی میدانست که دین از دولت و درون از بیرون و تعلقات قلبی و وجدانی از تعهدات صوری و رسمی نیرومندتر است و درک و پاسداشت این تمایز برای بقای حکومت او سرنوشتساز است. معلوم است که مثال سربازان در بالا فقط یک مثال است و رعایت آن اصل منحصر به روابط سربازان و فرماندهان نیست. ضمن اینکه میتوان حدس زد که آنها را در رعایت مقررات نظامی آزاد نمیگذاشتند والا کوروش را لشکر منظم و نیرومندی نمیبود بلکه این آزادی در افکار و عقاید بود. افلاطون آنجا در ادامهی سخنش به این اشاره میکند که «اگر یکی از اتباع او خردمند بود و پیشنهادی به او میداد پادشاه حسد نمیبرد بلکه برعکس به او اجازه میداد آزادانه حرفش را بزند و قدر کسانی را میدانست که میتوانستند در قاعدهمند کردن مشی سیاسی او سهمی داشته باشند.» در حقیقت، این اصلِ حکومت و حافظ امپراتوری او بود و در همهی عرصهها اعمال میشد. آزادی عقاید و امور وجدانی ضامن اطاعت و انقیادی بود که از اقوام گوناگون، همچنانکه از سربازان، انتظار میرفت. به عبارت دیگر، از نظر افلاطون این آن چیزی بود که امپراتوری را نگه داشته بود و سِرِّ کار کوروش بود.
آن مفهومها که در منشور میبینیم فقط به کوروش تعلق ندارد. آنها درعین حال پیشانگاشتههای تربیت ایرانیان آن دوره است.
اما این سخن تمام نخواهد بود اگر نیفزاییم افلاطون، که ما به عقل و رای او غبطه میخوریم، خود خیره در احوال کوروش بود و بنیاد این همه را در تربیت و آموزشهای او میدانست. او در رسالهی آلکیبیادس، بند 121 ای، روش آموزش شاهزادگان ایرانی را شرح میدهد که چگونه مربیان از کودکی برای تربیت جسم او به وی اسبسواری و شکار میآموزند و سپس در 14 سالگی او را به دست چهار مربی میسپرند: فرزانهترین، دادگرترین، پرهیزگارترین، که زمام نفس خود به دست دارند، و دلیرترین مربیان شاهی، تا به ترتیب اولی به او آداب دین و انسانیت بیاموزد و دومی این را که در سراسر زندگیِ خود راستی پیشه کند و سومی این را که فارغ از لذات و شهوات باشد و مردی آزاده و پادشاهی واقعی، که نخستین وظیفهی او آن است که بر خویش فرمان براند، و مبادا که بندهی خویش باشد، و دلیرترین آموزگار او را چنان تربیت میکند که از هیچ چیز نهراسد زیرا ترس همانا بندگی و زبونی است. پیداست این نوعی تعلیم روش عالی و ممتاز زندگی است. افلاطون همین را دلیل برتری او میگیرد.
در اینجا نظامی از مفهومها در ذهن شهریار آینده شکل میگیرد که همانا تصورات و پندارهای فرزانگان روزگار اوست. از این رو آن مفهومها که در منشور میبینیم فقط به کوروش تعلق ندارد. آنها درعین حال پیشانگاشتههای تربیت ایرانیان آن دوره است. کوروش با آن مفهومها و تصورات بار آمده بود، و خوب بار آمده بود، و در کتیبهی خود به آنها (مقام و مرتبهی انسان، آزادی انسان، مدارا و بردباری مذهبی، رعایت حال شکستخوردگان، احترام به انسان و . . .) تمکین میکرد. فقط لشکریانِ بیرون از شمار او، «همچون آب رودخانه، بیرون از شمار» و کاملاً مسلح (سطر 16) در کنار او نبود بلکه نحوی تربیت و آموزش، گونهای پرورش یافتن در کنار مفهومهای مردمآمیز و انسانی او را در ورود به بابل همراهی میکرد. از آنجا که ما در منشور خبر فعلیت یافتن و تحقق خارجی آنها را میشنویم دیگر با مفهومهای انتزاعی سرو کار نداریم بلکه آنها این گونه با تحقق بیرونی خود به عالم واقع میپیوندند و میتوانند در آن به نفع خود دخل و تصرف کنند. آن لحظه را باید لحظهی پیروزی نوعی روش زندگیِ گرانبار از ارزشها یا معناهای حیات معنوی و درونی روح ایرانی به حساب آورد، که به جای ویرانگری به ساختن و بنا کردن و آزاد کردن و تسلی دادن روی آورد. امروزه نیز آنچه ما را مغبون نخواهد کرد اهتمام در امر تعلیم و تربیت است. تنها چیزی که روزی به کار خواهد آمد همان است، چنانکه روزی به کار کوروش آمد، والا بابل یک بار فتح شد و از دست رفت و آنچه از آن پیروزی بجا ماند همین است.
*ایرج قانونی مترجم، پژوهشگر فلسفه و نویسندهی کتاب کلمه و چیزها است. او آثاری از فردریش نیچه، ژاک دریدا، مارتین هایدگر، لودویگ ویتگنشتاین، ژان-ماری شفر و برتراند راسل را به فارسی برگردانده است. این نوشته صفحاتی چند از کتاب «گریز» است که امید میرود در آیندهای دور تکمیل، و به چاپ سپرده شود.
[1] . فرمان کوروش ترجمه از زبان اکدی. دکتر حسین بادامچی (استادیار تاریخ دانشگاه تهران). نشر نگاه معاصر. چاپ اول 1392. ص. 41.
[2] . ر.ک. به کلمه و چیزها، ایرج قانونی. نشر علم. 1388. فصل 2. به اینکه نوشتهی همگانی چه نوشتهای است و سرشت آن و شرایط آن چیست، و مهمتر از همه آنکه، نوشتن این نوشته از کجا شروع میشود، از کاغذ یا از پیش از کاغذ، و باز، در کجا از آن حراست میشود، در همان کاغذها یا بیرون از آن.
[3] . یونانیان و بربرها، امیر مهدی بدیع. جلد 1و 2، ترجمهی احمد آرام با پیشگفتاری از محمدعلی جمالزاده. ص. 100.
[4] . فرمان کوروش بزرگ. حسین بادامچی. ص. 40.
[5] Plato. Completed Works, Edited by John M. Cooper. Hackett Publishing Company. Indianapolis/Cambridge. P. 1383.