چیزهایی دربارهی شکنجه
amagi.gr
هنوز منگ بودم که چشمبند را دستم داد. سرم را که با فشار پایین داد، داد زدم نکن دیسک دارم. گفت اینجا همه دیسک دارند. به سرباز یا هر کسی که پشت در آهنی اول بود گفت ۲۰۹. کم کم خودم را جمع و جور میکردم. باید میفهمیدم کجا هستم و چرا. به چرا البته نمیرسیدم اما دربارهی کجا بودن هرچه زودتر باید به نتیجه میرسیدم. یک نفر پیاده شد، صندوق عقب را باز و بسته کرد، دوباره سوار شد، در آهنی دوم باز شد، از یک شیب ملایم بالا رفت و به چپ پیچید؛ گفت سرت را بلند نکن تا برگردم. همین که در را باز کرد کمی سرم را بالا آوردم، نشست داخل و دوباره سرم را با فشار داد پایین و دیگر پیاده نشد. بعد از حدود نیم ساعت معطلی گفتم گردنم دارد میترکد، بیخیال شو، چیزی نمیبینم. خندید. از خندههایش میترسیدم. زخم قدیمی کنار پیشانیم زیر چشمبندِ تنگ فشرده میشد. اما دلم نمیخواست درش بیاورم. انگار شبیه حصاری که با موهام رویشان میانداختم از من محافظت میکرد.
انباری، یا رختکن یا عکاسخانه، یک اتاق کوچک و یکی کوچکتر بود که مینشستی روی میز فرم پر میکردی تا در همان فاصله وسایل و دم و دستگاهت را به قراری «صورتجلسه» کنند. صدای خشخش کتابها، کاغذها، کندن چسب پوشهها. من آدمِ این جور جاها نبودم، آنجا چه غلطی میکردم؟
ترس وحشتناکترین اتفاقی است که زندانی ممکن است تجربه کند. من با وجود این که بارها برای خودم تمرین کرده بودم که در این شرایط بر خودم مسلط باشم اما داشتم قالب تهی میکردم. بعدها، شعیب، در بند عمومی گفت اهمیتی ندارد، ترس در دو لحظه غیر قابل کتمان است، وقتی که بازداشت میشوی، و هر بار که در سلول را باز میکنند تا ببرندت برای بازجویی. همین طور هم بود. اما این ترس تا کجا ادامه پیدا میکرد؟
باید برهنه میشدم برای بازرسی. لباس عوض کردم. یادم افتاد به لباسهای بیمارستان. لباسهای تیمارستان. کرِم و سبز و آبیِ یک دست. رنگها را به آدمهای خاصی میدادند؟ من که هیچ وقت رنگها را درست تشخیص نمیدادم باز درگیر بازی رنگها شده بودم یا درست میدیدم؟ اگر درست میدیدم چه؟ اگر این رنگ در مایههای آبی، چیزی که تنم بود، نشان خطرناک دیگری بود چه؟
ساعت احتمالاً نزدیک نیمهشب بود. از انبار بیرون آمدیم، دستم را گرفت همانی که موقع بازداشت چهرهاش را دیده بودم. چند قدم آنطرفتر به کسی گفت به حاجی هم گفتهام که باید بروم. وسط محوطه ایستادیم. ولم کرد، گفت سر پایین و تکان نخور. یکی دیگر آمد که مهربانتر بود انگار، آرامتر برو، آرامتر، پله، میله، لبه، در، درگاه، گیت، انگار همهی موانع دنیا را ردیف کرده بودند در چند قدم که باید مراقب همهشان میبودی.
از گیت گذشتیم، پیچیدم به یک هال کوچک با در شیشهای در سمت راست، از آنجا رد شدیم رسیدیم به یک راهرو با نیمکتهای مدرسه، با گلدانهای زشت، که ردیف پشت سر هم گذاشته بودند شاید که مثلاً زندان را زیبا کنند. صدای یک یا دو پنکهی بزرگ توی راهروی نسبتاً کمنور میپیچید. دو نفر دیگر را هم آورده بودند نشانده بودند توی راهرو. هیچ کدام کلمهای نمیگفتیم. از پاهای یکی که از کنارم رد شد حدس زدم که مسنتر باشد. سکوت ما آغشته با ترس، به سرمایی که در کریدور میپیچید آمیخته بود. هنوز که به آن شب فکر میکنم، از خودم میپرسم چی ما را ترسانده بود آنقدر، سه نفر یا شاید نفرات دیگری هم که بیشتر از نیم ساعت نشستیم در یک دالان خالی سردِ سوت و کور و هیچکدام یک کلمه نگفتیم با یکدیگر. از کسی میترسیدیم که نگاهمان میکرد یا شاید نبود اصلاً، یا از همدیگر میترسیدیم؟ میدانستم یک کلمه با هر کس که زندانبان نباشد نجاتبخش است. مثل وقتی که همان چند روز پیش در خیابان محاصره میشدیم اما یک کلمه، یک نگاه امیدبخش به همهمان قوت دوباره میداد. اما کلمهای بر زبانم نمیچرخید. سنگ سیاه وحشت راه گلویم را بسته بود. شاید راه گلوی آنها را هم.
عاقبت با چند پتو، یک لیوان، مسواک و دستمال کاغذی آمدند سراغمان. وسایل را تحویلمان دادند و مستقیم، سر پایین، به راست، سر پایین، به چپ یک نیمپله، سر پایین، یک راهپله به سمت پایین، که یکی را بردند مستقیم آنجا و ما را به طبقهی بالا از روی پلههای پارکتمانند یا چوبی، سر پایین.
گویا قانون این است که اول بروی جایی مثل درمانگاه تا پزشک معاینهات کند. فهرست داروهایم را پرسید، سابقهی بیماریهای خاص و این که آیا در لحظهی بازداشت ضرب و شتم شدهاید یا خیر. گفتم بله و به گردنم فشار آمده است. نوشت و سؤال دیگری نکرد. نگهبان دوباره تحویل گرفت و گفت سوئیت فلان. یک فضای تقریباً ۹ متری، یک روشویی کوچک و توالت فرنگی و آفتابه. دو در، که یکی بسته است و به نظر میرسد به این خاطر باشد که تیغهی بین دو سلول را برداشته باشند تا اینجا بشود آن چیزی که بهش میگویند: «سوئیت».
یک پتو را بالش کردم و تازه خزیده بودم لای پتوی دوم که در باز شد. از چه این همه میترسیدم؟ هنوز نمیدانستم دقیقاً آنجا چه کار میکنم. صدای داد و فریاد میآمد. صدای ناله. از کنار چند اتاق رد میشدیم. بند شلوغ بود. ساعت حتماً از نیمه شب گذشته بود اما نمیدانستم به صبح رسیدهایم یا نه. نور سفیدی از دو دریچهی کوچک سلول میتابید که نمیدانستم از چراغ است یا نور روز. وحشت در راهروهای یخ زده منتشر بود. از لابهلای صداها رد شدیم رسیدیم به اتاقی که حضور سه نفر را در آن حس میکردم. وسط اتاق ایستادم. پرسید میدانی چرا این جایی؟ گفتم شما من را آوردهاید اینجا، من باید بپرسم. گفت دو قدم جلوتر بنشین روی صندلی که همان نیمکت بود. رو به دیوار خواستم بنشینم که همان لحظهی اول صندلی را از زیرم کشید و صاف خوردم زمین. یادم افتاد چقدر از کشیده شدن صدای پایهی چوبی و فلزی روی زمین بیزارم. صدایش از هزار درد زمین خوردن توی سر آدم آزاردهندهتر است.
«میدانی چرا صندلی را کشیدم؟» حرف نمیزدم. ترس را انگار زیر زبانم پنهان میکردم. «با یک زمین خوردن این طوری قالب تهی میکنی؟ کشیدم که بدانی آدمهای دور و برت هم اینطور زیر پایت را خالی میکنند، بهت دروغ میگویند، ولی نمیفهمی تا زمین نخوری، تا درد نپیچد توی کمر و پا و گردنت نمیفهمی، روزی میآیی دنبال ما از ما ممنون خواهی شد برای این درس بزرگ.» دستم را گرفت بلندم کرد، صندلی را کشید جلو. نشستم، یک لیوان آب و بعد برگههای آشنا: «النجات فی الصدق».
هیچ وقت اینطور نبود. نجات هیچ وقت به صدق ربطی نداشت. بار اول و دومم نبود. باید خودم را مدیریت میکردم. باید دری باز میکردم به گفتگو، راهی برای بحث، جایی که بشود از پی چند مخالفت کوچک نقطههای کوچک روشنی پیدا کرد مثل بله، در این مورد من هم با شما موافقمها و نمیگویم شما همیشه اشتباه میکنیدها و الخ.
حدود دو ساعتی گذشته بود. گفت «به خدا ما هم زن و بچه داریم، خانواده داریم، دوست داریم شب را کنار خانواده باشیم تا اسیر یکی مثل شما». گفتم «عجالتاً من اسیرم، اگر دست من بود همه را میفرستادم بروند پیش خانوادههایشان. پیش عزیزهایشان» دست من نبود. هیچ چیز دست من نبود. شانههایم دست خودم نبود که با دو انگشت طوری فشارشان داد که نتوانستم به خودم نپیچم، دستهایم دست خودم نبود که گرفته بودشان و از پشت پیچشان میداد تا به خودم بپیچم آنقدر که از روی نیمکت نیمخیز بلند شوم تا دوباره از زیرم بکشد و باز زمین بخورم.
هیچ وقت در عمرم دعوا نکرده بودم. شاید چند بار در مدرسه. کتک را از معلم و ناظم خورده بودم. اما نه آن طور که آن شب «مهندس» با مشت و لگد به سر و صورت و گردن و کمرم فرود میآورد. درد را حس نمیکردم. دستهایم را تند و تند روی سر و بدنم جابهجا میکردم. سخت بود با چشمان بسته تخمین احتمال این که ضربهی بعدی کجا فرود میآید. داد و فریاد توی گلویم خفه میشد و صدای گنگِ خفیف نامفهومی از گلویم بیرون میآمد. ساعت چند بود؟ مهندس رفت و حاجی برگشت. گفت «من راضی به این ماجراها نیستم، اما وقتی خودت نمیخواهی به خودت کمک کنی و به دیگران هم کمک کنی مهندس را هم اگر عصبانی نکنی عاقبت خودت در این باتلاق کثافت فرو میروی».
مدام به خودم میگفتم بالاخره تمام میشود. هیچ رنجی ابدی نیست. اما شب دوم این گزارهی کلیِ «به سرانجام رسیدنِ درد» با تردید بزرگی مواجه شد؛ عاقبت کی تمام میشود؟
من بین دو اتفاق گیر کرده بودم. صندلیای که مهندس میکشید و دستی که حاجی پیش میآورد و مینشاندم دوباره روی همان صندلی. گوشهی لبم خونی بود. با نوک زبانم گوشهی دندانم را چک کردم که شکسته بود. مهندس گفت «میبرمت زیرزمین، جایی که صدای سگ بدی و زمین را گاز بزنی». مو به تنم سیخ میشد. حاجی قول سیگار و تلفن داد و برم میگرداندند به سلول. روز بعد احتمالاً تفهیم اتهام میشدم. فکر کردم اعتصاب غذا کنم، فکر کردم با بازپرس حرف بزنم، از زیرزمین میترسیدم. از کریدور میترسیدم، از سلول، از دو توری فلزی بزرگ که انگار به تهویه ربط داشتند، از صدای نالهها و فریادها، نمیفهمیدم صبح آمده یا هنوز شب است که دوباره در باز شد. باورم نمیشد سیگار آورده بود. رفتیم جایی مثل هواخوری. یک بسته مونتانا باز کرد و یک نخ سیگار گذاشت کف دستم. گفتم «دو تا بده».سرش را بلند کرد و اخم کرد «چه خبرته؟» با لب پاره، احتمالاً کبودی صورت، پلک نیم افتادهی چپ زل زدم بهش. گفت «به من که ضرری نمیرسه برای خودت میگم». با نوک زبان دندان شکستهام را حس میکردم و نخ دوم را از بین انگشتهاش بیرون کشیدم. هواخوری فضایی حدود ۱۲ متری یا شاید کمی بیشتر، با توری بزرگ، پر ته سیگار در گوشهای که احتمالاً مثل من زندانی عزیزکردهی حاجیها بودند وگرنه شنیده بودم در ۲۰۹ به کسی سیگار نمیدهند. یک پنجرهی کوچک در گوشهای به جایی مثل حمام یا توالت باز میشد و روی در و دیوار پر بود از یادگاری و کنده کاری و فحش و دلتنگی. یک گوشهی همان دریچهی رو به حمام نوشته بود «کاوه تو منو بیچاره کردی». به خودم پیچیدم از تشویش که آدم کجا به این نقطه میرسد که بگردد توی دالانهای سرش کسی را پیدا کند همهی تقصیرها را بندازد گردن او.
سیگار دوم را روشن کردم. آرامتر شده بودم اما درد بدنم انگار تازه داشت شروع میشد. چشمهایم را بستم و خودم را میدیدم که از خیابان ولیعصر پایین میآمدم و سیگار میکشیدم و میرسیدم به فرهنگستان هنر، کنار حوض مینشستم و به آبی که به آرامی، با حوصله، از فواره بیرون میریخت نگاه میکردم. دلم نمیخواست سیگار دوم تمام شود. پک را توی سینه حبس میکردم، دلم نمیخواست دود را بیرون بدهم. باید خودم را جمع و جور میکردم. نمیتوانستم. از باز شدن در هواخوری میترسیدم. از صدای پنکه حتی، از فردا، از زیرزمین، از این که این ماجرا تا کجا ادامه پیدا میکند.
سوئیت سرد و آرام، صدای نالهها و فریادها از بیرون اما پابرجا بود. به دو دریچهی نور خیره شده بودم. هنوز نمیدانستم نورِ واقعیست یا چراغ سفید.
نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم. در باز شد. تا دم پلههای شب اول رفتیم. پلههای پارکت مانند سبز یا قهوهای. زانوهایم میلرزید و حالا قفسهی سینه، کمر و گردنم با تمام قوا تیر میکشید. سرم گیج میرفت و صدای مهندس توی گوشم میپیچید. به خودم نهیب میزدم که باید قویتر باشم. دلم میخواست سر خودم داد بزنم، گوش خودم را بپیچانم. از خودم خشمگین بودم اما هنوز زور وحشت به همهی اینها میچربید.
شاید سه پله به آخر مانده بود که به جای دادسرا به اتاق دیگری برگشتیم در همان طبقهی بالا و بعد درمانگاه و سر دراز قصه روزها ادامه پیدا کرد...
گزارهی سرانجامی برای روزهای سخت، واقعی بود. عاقبت بیرون آمدم. بار اول و آخرم نبود. دندانم را هنوز درست نکردهام. شاید تعمدی در کار است. خودم را به بازی گرفتهام یا نمیخواهم فراموش کنم. اهمیتی ندارد. آنچه از همهی اینها مهمتر است و در ذهن من و شاید هرکس که شکنجه را تجربه کرده از همه پررنگتر مینماید نگاه دیگران به مسئلهی شکنجه است. این اولین سؤال آزاردهندهی بعد از خلاصی: «کتکت هم زدند؟»
جانِ آدمی در فضای عمومی، و شاید به واسطهی باوری که دستگاه حاکم در پی تشدید تصویر آن است، بیمقدار مینماید. مرگ یک کودک کسی را منقلب نمیکند، تجاوز به کودک کار، کسی را هراسان نمیکند، مرگ و تجاوز تنها زمانی آرامش مخاطب را به هم میزند که برای دهها تن اتفاق افتاده باشد. آنچه مایهی جوش و خروش به واسطهی ستم است، عفت و ارزشهای عمومی است و نه جان آدمها. سیلی شکنجه نیست، اما سه روز پشت سر هم آویزان شدن شکنجه است و صدای بلند. «با احتیاط باور کنیدِ» کسانی که حامی وضع موجود هستند همان سبعانهترین شکنجهها را نیز زیر سؤال میبرد.
روایتهایی که این روزها از شکنجه به گوش میرسد، به طور خاص اسماعیل بخشی، و داستانهای مشابهی که بسیاری از زندانیان تجربه کردهاند، تنها زمانی مورد توجه قرار میگیرند که زندگی یک انسان به تمامی به تباهی کشیده شده باشد. آنچه در این میان دیده نمیشود مسیری است که در همان تباهی مورد اشاره، زندانی، اسیر یا قربانی در هر موقعیتی با چه وحشتی طی کرده است.
صدای بیصدایان بودن، الزاماً نیازمند درک بستری است که خفه کردن صداها در آن به روندی عادی تبدیل شده است. مقابله با ستم، انواع آن از جمله شکنجه، جز با شکستن نظم آهنین موجود، و پذیرفتن این بدیهیترین باور که ستم در هر سطح و ردهای ستم است و نیازمند واکنش آشکار، ممکن نخواهد بود.