آیا اوضاع دنیا برای تعلیم و تربیت نامناسب است؟ (بخش دوم)
hertrack
این مقاله به مناسبت روز جهانی تعلیم و تربیت (24 ژانویه) منتشر شده است.
در دنیای ناپایدارِ ما که مبتنی بر تغییرِ آنی و نامنظم است، اهداف غاییِ تعلیم و تربیتِ سنتی نظیر عادتهای ثابت، چارچوبهای شناختیِ محکم و اولویتهای ارزشی پایدار، عیب و نقص به شمار میروند. دستکم، تلقّی بازارِ دانش از آنها چنین است، بازاری که (همچون همهی بازارهای اجناس) وفاداری، پیوندهای ناگسستنی و تعهداتِ بلندمدت را مطرود و منفور میشمارد: اینها موانعیاند که باید از سرِ راه برداشت. ما از هزارتوی ثابت و نامتغیرِ رفتارگرایان، و روالِ عادیِ یکسان و یکنواختِ پاولُف به بازار آزادی وارد شدهایم که هر لحظه هر اتفاقی میتواند در آن رخ دهد اما هیچ کاری را نمیتوان یک بار برای همیشه انجام داد، و موفقیت در آن به بخت و اقبال بستگی دارد و به هیچوجه موفقیتِ بعدی را تضمین نمیکند. باید به یاد داشته باشیم و دریابیم که در دورانِ ما بازار و نقشهی دنیا و زندگی همپوشانی دارند.
همانطور که دَنی-رابرت دوفور گفته، نظام سرمایهداری نه تنها میخواهد سراسر کرهی زمین را به قلمرویی تبدیل کند که هر چیزی در آن کالا به شمار رود (مثلاً حقوق آب، حقوق ژِنوم، موجودات زنده، نوزادان، اندامهای بدن انسان) بلکه میخواهد اعماق را هم بکاود و چیزهایی را که پیش از این در حیطهی امور خصوصی بودند و کنترل آنها در اختیارِ افراد بود (مثلاً نظریات شخصی، تمایلات جنسی) برای کاربرد (سودآورِ) تجاری در دسترس همگان قرار دهد و به کالا تبدیل کند. بنابراین همهی ما، اکثر اوقات و فارغ از دلمشغولیهای زودگذرمان، به همان گرفتاریِ ماهیهای خاردارِ آزمایشگاهیِ کُنراد لُرِنز دچاریم که در معرض محرکهای متضاد و گیجکننده قرار داشتند. رفتارِ عجیب و غریبِ ماهیهای خاردارِ نر، که نمیتوانستند الگوهای رفتاریِ متناقض را از یکدیگر تمیز دهند، به سرعت در حال تبدیل شدن به رایجترین رفتارِ زنان و مردان است. پاسخها درست به اندازهی محرکها گیجکنندهاند.
مشکل این است که تنها با اصلاح راهبردهای آموزشی، هر قدر تمامعیار، کامل و مفصل، نمیتوان چیزی را تغییر داد. نه شیوعِ گرفتاریِ ماهیهای خاردار و نه جذابیتِ ناگهانیِ راهبرد زندگیِ دون ژوانی (پایان دادن سریع و شروع مجّد) را نمیتوان تنها به گردنِ آموزگاران انداخت و صرفاً ناشی از اشتباهات و غفلتِ آنها دانست. دنیای بیرون از مدرسه با دنیایی که مدارس کلاسیک، مثلاً مدارس مورد نظرِ یِگِر، دانشآموزانِ خود را در آن پرورش میدادند، بسیار فرق دارد.
در این دنیای جدید، انتظار دارند که افراد برای مشکلاتی که به طور اجتماعی به وجود میآید، راه حلهای شخصی بیابند، و برای مشکلات شخصیِ خود دنبال راه حلهایی نباشند که به طور اجتماعی به وجود میآید. بگذارید تأکید کنم که در مرحلهی «متصلبِ» تاریخِ مدرن، تلقّی و انتظار این بود که کنشهای انسانی، تا حد ممکن، از الگوی هزارتوی رفتارگرایان پیروی کند، که در آن تمایزی آشکار و دائمی میان مسیرِ درست و نادرست وجود داشت، به گونهای که آنهایی که مسیر درست را گم میکردند یا از آن خارج میشدند، همگی بیدرنگ تنبیه میشدند، و آنهایی که سر به زیر و قاطعانه این مسیر را دنبال میکردند، پاداش میگرفتند. کارخانههای بزرگِ فوردمآبانه و ارتشهای عظیمِ سربازان وظیفه، دو بازوی اصلی قدرتِ سراسربینِ مدرنِ متصلّب، تجسم کاملِ گرایش به روالمندسازیِ محضِ محرکها و پاسخها بودند. «سلطه» عبارت بود از حق تعیینِ قواعد تخطیناپذیر، نظارت بر اجرای آنها، کنترل مستمرِ کسانی که ملزم به پیروی از این قواعد بودند، و به راه آوردنِ افراد سرکش، یا اخراج آنها در صورتی که تلاش برای اصلاحشان ناکام میماند. این الگوی سلطه مستلزم حضورِ متقابلِ دائمی و التزامِ متقابلِ مدیران و مدیریتشوندگان بود. در هر ساختارِ سراسربینی، پاولُفی وجود داشت که توالی حرکات را مشخص میکرد، و مواظب بود که این توالی به طور یکنواخت تکرار شود و از فشارهای متضادِ فعلی یا آتی مصون بماند. چون طراحان و ناظرانِ سراسربین، دوامِ شرایط و تکرارپذیریِ اوضاع و انتخابها را تضمین میکردند، میارزید که قواعد را از بَر کنند و آنها را به شکل عادتهایی پایدار و تثبیتشده و بنابراین دائمی درآورند. مدرنیتهی «متصلّب»، دورانی بود که به این اوضاعِ فراگیر، پایدار، و تحت مدیریت و نظارت سفت و سخت، بسیار شباهت داشت.
آموزگاران سنتی میخواستند «دانایی» را به شاگردانِ خود انتقال دهند و در این کار مهارت داشتند، اما این مشاوران نوع دیگری از دانش یعنی «کاردانی» را ارائه خواهند کرد.
اما در این مرحلهی «سیالِ» مدرنیته، محبوبیت کارکردهای مدیریتی سنتی به سرعت در حال افول است. سلطه را میتوان با صرف تلاش، وقت و هزینهی بسیار کمتری به دست آورد و تضمین کرد. تنها کافی است که مدیران تهدید کنند که خود را از قیدِ التزام خلاص خواهند کرد یا ملتزم نخواهند شد؛ دیگر نیازی به کنترل و نظارتِ فراگیر نیست. تهدید به عدم التزام، وظیفهی اثبات، ایجاد و حفظِ شرایط قابل تحمل را به طرفِ دیگر، یعنی افراد تحت سلطه، محول میکند. حالا مرئوسین باید طوری رفتار کنند که در دلِ رؤسا جا باز کنند و آنها را به «خریدن» خدمات و «محصولات» فردیِ خود ترغیب کنند -درست همان طور که تولیدکنندگان و سوداگرانِ دیگر کالاها مشتریانِ بالقوه را میفریبند تا به اجناس فروشی آنها تمایل پیدا کنند. برای دستیابی به این هدف، «پیگیری روالِ عادی» کافی نیست. همانطور که لوک بولتانسکی و ایو شیاپِلو دریافتهاند، هر کس که میخواهد در محیطی موفق شود که جایگزین محیط کاریِ «هزارتوی موش» شده، باید نشاط، مهارتهای ارتباطی، گشادهرویی و کنجکاوی داشته باشد -خودش، همهی خودش، را به عنوان ارزشی منحصربهفرد و بیهمتا که کیفیتِ کلِ گروه را ارتقاء خواهد داد، به فروش بگذارد.[1] حالا کارمندان فعلی یا آتی باید «بر خود نظارت کنند»، ناظر خود باشند، تا اطمینان یابند که عملکردی متقاعدکننده دارند که خریدارانشان را راضی خواهد کرد- و در صورت تغییر امیال، خواستها و سلیقههای خریداران، همچنان آنان را راضی نگه خواهد داشت. دیگر رؤسا وظیفه ندارند که جنبههای تند و تیز یا زمختِ کارمندانِ خود را کُند کنند یا صیقل دهند، و ویژگیهای شخصی آنها را سرکوب کنند، رفتارشان را همگون کنند و اعمالشان را در چارچوب سفت و سختِ روال عادی محدود سازند تا به این ترتیب آنها را به کالایی خریدنی تبدیل کنند.
دستورالعمل موفقیت این است: «خودت باش» و نه «شبیه به بقیه». آن چه خریدار دارد، تفاوت است و نه شباهت. دیگر کافی نیست که همچون شاغلین قبلی یا متقاضیان فعلی، دانش و مهارتهای «منسوب به شغل» را دارا باشیم؛ به احتمال زیاد، این امر عیب و نقص به شمار خواهد رفت. در عوض، باید نظرات خارقالعادهای «متفاوت از دیگران» داشته باشیم، طرحهایی فوقالعاده که پیشتر ارائه نشده باشد، و از همه مهمتر، گرایشی گربهمانند به تنها راه رفتن.
این همان دانش (یا الهامِ) مطلوبِ زنان و مردانِ دورانِ مدرنِ سیّال است. آنها مشاورانی میخواهند که به ایشان نشان دهند چطور راه بروند، و نه آموزگارانی که مواظب باشند فقط یک راه طی شود -راهی «یگانه» و بنابراین بیش از حد شلوغ. این مشاوران، که حاضرند برای خدماتشان مبالغ هنگفتی بپردازند، قرار است به آنها کمک کنند که کُنه شخصیت خود را بکاوند، جایی که میپندارند سرشار از ذخایر غنیِ کانیهای گرانبهای نامکشوف است. احتمالاً این مشاوران نه از نادانی بلکه از تنبلی و اِهمالِ اربابرجوعهای خود انتقاد خواهند کرد؛ آموزگاران سنتی میخواستند savoir یا «دانایی» را به شاگردانِ خود انتقال دهند و در این کار مهارت داشتند، اما این مشاوران نوع دیگری از دانش یعنی savoir etre، vivre savoir یا همان «کاردانی» را ارائه خواهند کرد.
محبوبیت کنونی «آموزشِ مادامالعمر» تا حدی ناشی از نیاز به روزآمد کردنِ اطلاعات حرفهای مطابق با «جدیدترین پیشرفتها» است. اما محبوبیت آن به همین اندازه، یا شاید بیشتر، ناشی از این عقیده است که ذخایرِ معدنِ شخصیت، پایانناپذیرند و هنوز میتوان استادانی معنوی را پیدا کرد که میدانند چگونه به ذخایرِ بهرهبردارینشده یا حتی نامکشوفی دست یابند که دیگر راهنماها به آن دسترس نداشتند یا به طور ناخوشایندی از آن غفلت کرده بودند- و این که این استادان را میتوان با تلاشِ لازم پیدا کرد. و البته برای استفاده از خدماتِ آنها باید مبالغ گزافی پرداخت.
(ادامه دارد)
برگردان: عرفان ثابتی
زیگمونت باومن جامعهشناس لهستانی و نظریهپرداز «مدرنیتهی سیال» است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی او است:
Zygmunt Bauman, ‘The world inhospitable to education? (part two). in 44 Letters from the Liquid Modern World (Cambridge: Polity Press, 2010), pp. 95-98.
[1] Luc Boltanski and Eve Chiapello, The New Spirit of Capitalism (Verso, 2005).