معجزهی وجود پدر در نوع انسان
aeon
در میان خویشاوندان نزدیک ما در جنس حیوان، فقط نوع انسان است که دارای پدری همدل و شریک در زندگی کودک است. چرا فرایند تکامل، پدر ازخودگذشته را مطلوب دانسته و ترجیح داده است؟
آنچه ما را از میمونهای انساننمایی مثل شامپانزه و بوزینه جدا میکند مسئلهای است که، درست یا غلط، انسانشناسان را به طور متناوب آشفته میکند. مباحثات آنها به طور کلی معطوف به زبان، استفاده از ابزار، و خلاقیت یا قابلیتهای برجستهی ما برای نوآوری است، و دو دههی پیش این پاسخها مطمئناً در صدر فهرست «ویژگیهای منحصربهفرد انسان» قرار داشت. اما بهتدریج که دانش ما از قابلیتهای شناختی و رفتاریِ خویشاوندان انساننمای خود بیشتر میشود، خط فاصل میان ما و آنها ابهام بیشتری مییابد، و اختلاف ما و آنها به جای آنکه حضور یا غیاب رفتاری خاص باشد، به حد و اندازهی آن رفتار و پیچیدگیاش تبدیل میشود. برای مثال، تولید و استفاده از ابزار را در نظر بگیرید. شامپانزهها در انتخاب و دستکاری ساقههای علف برای استفاده از آن به عنوان «قلاب طعمهگیری» هنگام شکار موریانه استادند، اما تواناییشان برای ابتکار و نوآوری محدود است، بنابراین پیشرفت سریعی در تحول و توسعهی ابزار، آنگونه که در میان آدمیان معمول است، در میان شامپانزهها وجود ندارد.
با این همه، یک جنبه از رفتار انسانی هست که در میان نوع ما منحصربهفرد و یگانه است اما به ندرت در کانون این مباحث قرار گرفته است. این خصیصه برای بقای نوع ما آنقدر ضروری است که پشتبند شبکهای گسترده و بههمپیوسته از نظامهای زیستشناختی، روانشناختی و رفتاریای قرار میگیرد که طی نیم میلیون سال پیش تکوین و تکامل یافته است. با وجود این، تا ده سال پیش، ما از تلاش برای فهم این خصیصه غافل مانده بودیم، و علتش این فرض ناصواب بود که این خصیصه اهمیتی ندارد، یا در حقیقت، غیرضروری است. منظورم خصیصهی پدر بودن و پدری کردن در میان آدمیان است، و این امر که این خصیصه بلافاصله به ذهن خطور نمیکند نشانهای از این امر است که این چهره و شخصیت کلیدی، یعنی پدر، در جامعهی ما مورد غفلت عمیق و همهجانبهای بوده است.
هنگامی که 10 سال پیش تحقیق دربارهی پدران را آغاز کردم، عقیدهی عمومی این بود که آنها در زندگی فرزندانشان سهم کمی دارند و حتی کمتر از این در جامعه سهم دارند، و هر رفتار مراقبتگونهای که مردی ممکن است نشان دهد حاصل یادگیری او، و نه مهارت ذاتی پدرانه، است. داستانهایی که در رسانهها دربارهی پدران نوشته یا گفته یا نشان داده میشد به نبودِ آنها و پیامدهای این غیبت برای جامعهی ما به صورت رفتار ضداجتماعی و اعتیاد، مخصوصاً در میان پسران، معطوف میشد. این امر که اکثریت مردان، چه در خانه با فرزندان زندگی کنند، چه نکنند، برای زندگی فرزندانشان وقت میگذارند چندان مورد تأیید و تصدیق کسی نبود. فرض مورد قبول همگان این بود که پدر، بر خلاف مادر، پیوندهای عمیق و صمیمانهای با فرزندش پیدا نمیکند زیرا نقش او به نقش یک مراقبتکنندهی ثانوی محدود میشود که به سبب شغل و کار، با کمی فاصله از خانواده، وجود دارد. نبودِ این گستره در ادبیات و تعمیمها و کلیشههای قطعی و فراگیر آن حقیقتاً تکاندهنده بود. پذیرش این تصور برای منِ انسانشناس به دو دلیل دشوار بود.
نخست، به عنوان کسی که رشتهی حرفهای خود را در مقام یک نخستیشناس آغاز میکردم، میدانستم که در میان نخستیها تعداد پدرانی که در پایان جفتگیری فلنگ را نبندند و نزنند به چاک و همان دور و برها بمانند، بسیار اندک و محدود به معدودی از انواع میمونهای آمریکای جنوبی بوده است. چنین پدیدهای در میان میمونهای انساننما، به استثنای خودمان، اصلاً وجود نداشته است. در حقیقت، ما جزو آن 5 درصدی از پستانداران هستیم که پدرانی داریم که برایمان وقت میگذارند و از ما مراقبت میکنند. من این را میدانستم که، با توجه به خسّتی که در سرشت تکامل وجود دارد، پدر بودن در نوع انسان ــ با تغییرات پیچیدهی کالبدشناختی، عصبی، فیزیولوژیکی و رفتاریاش ــ ظهور نمیکرد مگر این که رسیدگی پدران به امور فرزندانشان برای بقا و حیات نوع ما تعیینکننده باشد.
ما جزو آن 5 درصدی از پستانداران هستیم که پدرانی داریم که برایمان وقت میگذارند و از ما مراقبت میکنند.
دوم، به عنوان انسانشناسی که در زمینهی ساختارها و عملکردهای اجتماعیای آموزش دیده بود که برای درک و فهمیدن نوع ما بسیار بنیادی و اساسی است، در کمال حیرت فهمیدم که چندان وقتی برای تحلیل این چهرهی مهم صرف نکردهایم. کانون توجه همهی قومنگاریها خانواده و نقش مادر بوده است، و سرشت همکاری را در پرورش کودک چنانکه باید و شاید تصدیق کردهاند، اما بسیار به ندرت پدر را موضوع خاص مشاهده و بررسی قرار دادهاند. چطور میتوانیم خود را حقیقتاً دانشمندان نوع انسان بنامیم در حالی که چنین شکاف فاحش و نمایانی در شناخت ما از نوع خودمان وجود دارد؟ در نتیجه، و تا حدی چون خودم اخیراً مادر شدم، به برنامهای تحقیقی مبادرت کردم که مبتنی بر دو پرسش بسیار گسترده و مناقشهانگیز بود: پدر در نوع انسان کیست، و به چه کاری میآید؟
برای فهمیدن نقش پدر، باید نخست بفهمیم که چرا این تحول و تکامل در نوع میمونهای انساننمای ما صورت گرفت و نه در انواع دیگر. پاسخ به نحوی اجتنابناپذیر در تاریخ زندگی و کالبدشناسی بیهمتا و منحصربهفرد ما نهفته است. همانطور که هر پدر و مادری میداند، نوزاد انسانی هنگامی که به دنیا میآید به نحو چشمگیری وابسته است. علت آن وجود مجرای تنگ زایمان ــ پیامد دوپا شدن ما ــ توأم با مغز فوقالعاده بزرگ ما است، مغزی که شش برابر بزرگتر از پستانداران دیگری با اندازهی بدنی ماست.
این امر بدین معناست که ما، برای تضمین بقای مادر و کودک و ادامهی حیاتِ نوع انسانیِ خود، طوری تکامل یافتیم که دورهی بارداری کوتاهشدهای داشته باشیم، تا آنکه سر بتواند به سلامتی از مجرای زایمان بیرون بیاید. نتیجهی این امر آن است که کودکان ما مدتها قبل از آنکه مغزشان به طور کامل رشد کند به دنیا میآیند. اما کاهش این زمان صرفشده در رحم به این نینجامیده که نوزاد پس از تولد مدت زمان بیشتری را برای جبران آن از شیر مادر بخورد. بلکه، حداقل دورهی شیردهی لازم برای بقای کودک هم به طرز فاحشی کاهش یافته است؛ سن از شیر گرفتن بچهی نوزاد میتواند سه یا چهارماهگی باشد. و این تضادی شدید با بچهی شامپانزه دارد که در پنج سالگی از شیر گرفته میشود. چرا چنین است؟
اگر ما، به مثابهی یک نوع، مسیر زندگی شامپانزه را تعقیب میکردیم، در این صورت زمان میان تولد یک کودک و کودک بعدی در نوع انسان بسیار طولانی میشد؛ مغز انسانی آنچنان پیچیده و محتاج انرژی است که این امر به ناتوانی در جایگزینی جمعیت، چه رسد به افزایش آن، منجر میشد. بنابراین، تکامل آن اعضایی از نوع ما را انتخاب کرد که میتوانستند بچههای خود را زودتر از شیر بگیرند و دوباره به تولیدمثل پردازند، و بقای ژنهایشان و نوع ما را تضمین کنند. اما چون مغز رشد بسیار زیادی را در پیش دارد، این تغییرات ایجادشده در طول دورهی بارداری و شیردهی به ایجاد مرحلهی کاملاً جدیدی در تاریخ زندگی ما ــ دوران کودکی ــ و تکوین خصیصهی منحصراً انسانی ــ بچهی نوپا ــ انجامید.
تاریخ حیات نشان میدهد که چگونه یک نوع تمام انرژیِ عمر و زندگیاش را سرمایهگذاری میکند: گردش و جریان زندگی. اینکه چگونه این انرژی ــ میان تولیدمثل، رشد و حفظونگهداری ــ توزیع میشود بر جنبههایی از مسیر زندگی از قبیل طول دورهی بارداری و شیردهی، سن بلوغ جنسی، قد و اندازهی فرزندان و طول عمر تأثیر خواهد گذاشت. در بیشتر انواع، از جمله همهی نخستیها غیر از خود ما، این امر به سه مرحلهی متمایز زندگی میانجامد: نوزادی، کودکی و بزرگسالی. نوزادی فاصلهی بین تولد تا از شیر گرفتگی است؛ کودکی از مرحلهی از شیر گرفتگی تا بلوغ جنسی؛ و بزرگسالی از بلوغ جنسی تا مرگ. اما آدمیان پنج مرحلهی زندگی را از خود بروز میدهند: نوزادی، خردسالی، کودکی، نوجوانی و بزرگسالی.
مرحلهی خردسالی از آغازِ از شیر گرفتگی تا زمان استقلال غذایی طول میکشد. ما آدمیان فرزندان خود را نسبتاً زود از شیر میگیریم، یعنی پیش از آنکه آنها بتوانند برای خودشان غذا آماده کنند. در نتیجه، هنگامی که آنها را از شیر میگیریم، همچنان نیازمند یک بزرگسال هستند که به آنها غذا دهد تا زمانی که بتوانند خودشان این کار را انجام دهند، و در آن هنگام کودک خواهند شد.
بنابراین، مادر نوزادانش را زودتر به دنیا میآورد و زمان کمتری را برای شیر دادن به آنها صرف میکند. مسلماً این به معنای بُرد انرژی برای اوست اما چون شیر دادن به نوزاد در عین حال دفاعی در مقابل بارداری بعدی است، هنگامی که نوزاد از شیر گرفته میشود، مادر به سرعت بار دیگر باردار میشود، و انرژی گرانبهاتری را صرف جنین گرسنهی بعدی میکند. او وقت و انرژیِ کافی ندارد که برای نوپای به سرعت در حال رشدش غذا تهیه و آماده کند و به او بخوراند.
در این زمان، مادر به کمک نیاز دارد. هنگامی که این مسائل مهم حیاتی حدود 800 هزار سال پیش مطرح شد، نزدیکان همجنس مادر قدم پیش گذاشتند. او به مادر، خواهر، خاله، مادربزرگ و حتی دختران بزرگتر خود رو کرد تا به او کمک کنند. اما چرا از پدر نوزاد کمک نخواست؟ همکاری و همیاری میان افراد همجنس به طور کلی پیش از همکاری و همیاری میان افراد غیرهمجنس، حتی هنگامی که آن فرد غیرهمجنس پدر باشد، ایجاد شد. علتش آن است که رابطهی خود را با فرد غیرهمجنس حفظ کردن از حیث شناختی بسیار شاقتر است تا رابطهی خود را با فرد همجنس حفظ کردن. به علاوه، نفعی که برای ژنهای پدر وجود دارد باید آنقدر باشد که او از زندگیای که در آن میتواند با زنهای بسیار جفت شود دست بکشد، و به جای آن توجه خود را منحصراً وقف فرزندان یک زن تنها کند. تا وقتی که این نقطهی عطف تعیینکننده به وجود نیامده بود، زنان این نقش سرنوشتساز را برای یکدیگر ایفا میکردند.
دیگر نمیتوان گفت که مادریکردن غریزی است اما پدریکردن یادگرفتنی است.
اما 500 هزار سال پیش، مغز نیاکان ما جهش بزرگ دیگری از حیث اندازه کرد، و ناگهان دیگر تکیه بر کمک زنان به تنهایی کافی نبود. این مغز جدید بیش از قبل نیاز به انرژی داشت. نوزادان باز هم با ناتوانی بیشتری به دنیا میآمدند، و تهیه و تدارک غذایی ــ گوشتی ــ که اکنون برای سوخت رساندن به مغزمان نیاز داشتیم پیچیدهتر شد. لازم بود که مادر ورای خویشاوند همجنسش در جستجوی کس دیگری برآید. کسی که به اندازهی خود او ژنهایش را در وجود فرزند او گذاشته باشد. و این البته کسی غیر از پدر نبود.
بدون مشارکت پدر، تهدیدی که برای بقای کودک او، و از این رو میراث ژنتیکیاش وجود داشت، آنقدر بود که، با در نظر گرفتن همهی جوانب، معقول بود که پدر در کنار کودک و خانواده بماند. به این دلیل او پایبند یک زن و یک خانواده شد و از جفتگیریهای بالقوه با زنان دیگر پرهیز کرد زیرا در غیر این صورت معلوم نمیشد که پدر واقعیِ بچه کیست.
با گذشت زمان و پیچیدهتر شدن زندگی انسانی، مرحلهی دیگری از تاریخ حیات انسانی ظهور کرد: نوجوانی. این مرحله دورهی یادگیری و کندوکاوِ پیش از بروز آشفتگی و پریشانیِ توأم با بلوغ جنسی بود. با ظهور چنین دورهای، تواناییهای پدر آشکار شد و جای خود را پیدا کرد. زیرا نوجوان باید چیزهای زیادی دربارهی قواعد همیاری و همکاری، مهارتهای مربوط به شکار، تولید و ساخت ابزار، شناخت ویژگیهای نواحی و ساکنان آن میآموخت. مادر، که همچنان توجهش به زایمان فرزند بعدی معطوف بود، تجربهی زندگی عملیاش محدود بود، بنابراین پدر بود که معلم نوجوانش شد.
به نظر میرسد که این امر همچنان در مورد پدرانی که من و همکارانم امروز، در سراسر جهان، دربارهی آنها تحقیق میکنیم صادق است. در همهی فرهنگها، صرفنظر از الگوی اقتصادیشان، پدر مهارتهای حیاتی برای بقا در هر محیط خاصی را به فرزندان میآموزد. در میان قبیلهی کیپسیگیس در کنیا، پدر به پسرانش جنبههای عملی و اقتصادی زراعت و چایکاری را یاد میدهد. از سن 9 یا 10 سالگی، پسرها را به مزارع میبرد تا مهارتهای عملی ضروری برای تولید محصول قابل رشد را بیاموزند، اما علاوه بر آن ــ و شاید مهمتر و حیاتیتر ــ به آنها اجازه میدهد که در رویدادها و برنامههای اجتماعی مختص مردان که معاملات در آنجا صورت میگیرد شرکت کنند تا مطمئن شوند که آنها نیز مهارتهای مذاکره کردن و برقراری روابطِ لازم برای موفقیت در این زیستگاه دورافتادهی خشن را یاد میگیرند.
در مقابل، فرزندان دختر و پسر، هر دو، هر روز در قبیلهی آکا همراه پدر خود در شکار با تور در جنگلهای جمهوری دموکراتیک کنگو شرکت میکنند. مردان آکا، قطعاً، بیشتر از همهی پدران جهان به فرزندان خود کار عملی یاد میدهند، آنها تقریباً نیمی از وقت بیداری خود را در ارتباط عملی فیزیکی با فرزندانشان صرف میکنند. این امر آنها را قادر میسازد تا مهارتهای پیچیدهی آهسته تعقیب کردن و گرفتن شکار با تور و طعمه را به آنها منتقل سازند اما در عین حال به پسران میآموزد که به عنوان پدر و مراقب فرزندان آیندهی خود نقش خویش را ایفا کنند.
و حتی در غرب، پدران منابع حیاتی و مهمی برای آموزش و تعلیم هستند. بحث من در کتابم «زندگی پدر» (2018) این است که پدران نقش خود را به شیوههای بسیار متفاوتی که وابسته به محیط است ایفا میکنند اما، در صورت بررسی دقیق، میبینیم که همگی همین نقش تعلیم و آموزش را ایفا میکنند. بنابراین، در حالی که ممکن است به نظر نیاید که پدران مهارتهای زندگی آشکارا عملی را به فرزندان انتقال میدهند، آنها حتماً بسیاری از مهارتهای اجتماعیِ لازم برای موفقیت در جهان رقابتیِ سرمایهداری ما را انتقال میدهند. این امر هنوز تا حد زیادی صادق است که موفقیت در این محیط با دقایق و جزئیات روابط متقابل اجتماعی تسهیل میشود ــ و دانستن قواعد این تعاملات و شناختن بهترین کسی که با آنها آشناست، یعنی پدر، شما را در زندگی خیلی جلو میاندازد، حتی اگر این چیزی بیش از دانش و مهارت سودمند پدر در پیدا کردن کار نباشد.
پدرها آنچنان برای بقای فرزندان ما و نوع ما مهم و حیاتیاند که فرایند تکاملْ ایفای چنین نقش مطلوبی را در مورد آنها به صُدفه واگذار نکرده است. پدر نیز، مانند مادر، از طریق فرایند تکامل چنان شکل و فرم گرفته است که از نظر زیستشناختی، روانشناختی و رفتاری آمادهی ایفای نقش مراقبتی شود. دیگر نمیتوان گفت که مادریکردن غریزی است اما پدریکردن یادگرفتنی است.
تغییرات هورمونی و مغزی که در تازهمادران دیده میشود در پدران بازتاب مییابد. کاهشبرگشتناپذیر تستوسترون (هورمون اصلی جنسی مردانه) و تغییرات در سطوح اوکسیتوسین (معروف به هورمون عشق) مرد را آماده میکند که پدری حساس و مسئول باشد، با نیازهای کودکش هماهنگ شود و آمادهی برقراری پیوند و ارتباط با کودک باشد ــ و انگیزهی بسیار کمتری برای جستجوی جفت جدید داشته باشد. هنگامی که تستوسترون مردی کاهش مییابد، پاداش دوپامین شیمیایی افزایش مییابد (دوپامین یک پیامرسان عصبی شیمیایی است که از مغز ترشح میشود و احساس لذت و پاداش ایجاد میکند)؛ این بدین معنی است که هر گاه با کودکش ارتباط برقرار میکند بهترین پاداش نصیبش میشود. ساختار مغز او در نواحیِ مربوط به نقش مراقبتکنندگی و پدری تغییر میکند. در داخل هستهی بدوی لیمبیک مغز، مادهی سفید و خاکستریِ نواحی مربوط به احساس و عاطفه، پرورش و حمایت، و شناسایی و تشخیص تهدید و خطر افزایش مییابد. به همین ترتیب، مناطق شناختی عالیترِ نئوکورتکس که به همدلی، حل مسئله و برنامهریزی یاری میرسانند از نظر اتصال و تعداد مطلق عصبها تقویت میشوند.
اوج فعالیت مغزی مادر در نواحی لیمبیک ــ هستهی بدوی مربوط به احساس و تشخیص خطر ــ بود. اوج فعالیت مغزی پدر در نوروکورتکس و مخصوصاً در نواحی مربوط به برنامهریزی، حل مسئله و شناخت اجتماعی بود.
اما پدر اساساً طوری تکامل نیافته است که بازتاب مادر باشد، یا به عبارتی یک مادر مردانه باشد. فرایند تکامل مخالف حشو و زوائد است و مادام که یک نوع واحد بتواند به تنهایی نقشی را ایفا کند، تکرار آن نقش را انتخاب نخواهد کرد. نقش پدر به نحوی تحول یافته است که مکمل نقش مادر باشد.
این را در ساختار عصبی خود مغز بهتر و واضحتر از هر جای دیگر میتوان دید. شیر آتزیل، روانشناس اسرائیلی، در تحقیق خود در سال 2012 فعالیت مغزی پدر و مادر را سنجید. به این منظور، ویدیوهایی از فرزندان را به پدر و مادرهای آنها نشان داد و با شناسایی و کشف تغییراتی در گردش خون (ام آر آی کارکردی) ایشان به شباهتها و تفاوتهایی در فعالیت مغزی مادران و پدران پیبرد. او دریافت که به نظر میرسد مغز هر دو به طرزی مشابه برای فهم نیازهای عاطفی و عملی فرزندشان تنظیم شده است. برای هر دو، اوج فعالیت در نواحیای از مغز دیده میشد که به همدلی و احساس مربوط میشد. اما علاوه بر این، تفاوتهای میان والدین شدید بود.
اوج فعالیت مغزی مادر در نواحی لیمبیک ــ هستهی بدوی مربوط به احساس و تشخیص خطر ــ بود. اوج فعالیت مغزی پدر در نوروکورتکس و مخصوصاً در نواحی مربوط به برنامهریزی، حل مسئله و شناخت اجتماعی بود. منظور این نیست که مغز پدر در ناحیهی لیمبیک و مغز مادر در ناحیهی نوروکورتکس فعال نبود، اما بیشترین فعالیت مغزی آنها در نواحی متفاوتی دیده میشد، و این نشان میدهد که هر یک از والدین برای ایفای نقشهای تکاملی متفاوتی تکامل یافتهاند. اگر کودکی توسط دو پدر، به جای یک پدر و یک مادر، بزرگ شود، انعطافپذیری مغز انسانی سبب میشود که در پدری که مراقب اولیهی کودک است، هر دو ناحیه ــ ناحیهی مربوط به مادر و ناحیهی مربوط به پدر ــ سطوح بالایی از فعالیت را نشان دهند، به طوری که فرزند او همچنان از محیط رشد تمامعیاری بهره بَرد.
پدران و فرزندان طوری تکامل یافتهاند که رفتاری را با هم داشته باشند که از حیث رشد و تحول اساسی و تعیینکننده است: بازیهای بپر هوا و پرسروصدا. این شکلی از بازی است که همهی ما با آن آشنایی داریم. یک بازی بسیار بدنی با پرتاب کردن مکرر به هوا، پریدن و قلقلک دادن، به همراه فریادها و خندههای بلند. این نوع بازی به دو دلیل برای پیوند یافتن پدر و فرزند و رشد کودک بسیار مهم و اساسی است: نخست، سرشت زنده و پرنشاط و شور این رفتار به پدر امکان میدهد که به سرعت با فرزندانش پیوندی برقرار کند؛ این یک شیوهی از نظر زمانی کارآمد برای زدن ضربههای عصبشیمیاییِ لازم برای ایجاد پیوندی قوی و مستحکم است. این امر در زندگی ما غربیها که همیشه وقتمان کم است و پدر در هر حال مراقب اولیه و اصلی فرزندش نیست بسیار مهم و اساسی است. دوم، به سبب سرشت متقابل این نوع بازی و احتمال خطری که ذاتاً در آن وجود دارد، به کودک چیزهایی در مورد بدهبستانهای روابط و چگونگی داوری کردن و کنترل خطر میآموزد؛ حتی از سن بسیار کم، پدر به فرزندش این درسهای اساسی و حیاتی زندگی را آموزش میدهد.
از کجا میدانیم که پدر و کودک بازی بپر هوای پرسروصدا با یکدیگر را به مثلاً در آغوش گرفتن و بغل کردن ترجیح میدهند؟ زیرا تحلیل هورمونی نشان داده است که در تعامل پدر و کودک، اکسیتوسین (یا همان افزایش پاداش) هنگامی به اوج میرسد که با هم بازی میکنند. اما اکسیتوسین مادر و کودک وقتی به اوج میرسد که بامحبت یکدیگر را در آغوش میگیرند. بنابراین، بار دیگر، تکامل به پدر و فرزند یاد داده است که این رفتار تکاملی مهم و اساسی را نسبت به هم داشته باشند.
به همین قیاس، دلبستگی پدر به کودکش طوری تکامل یافته است که اساساً با دلبستگی مادر به کودک متفاوت است. دلبستگی حالتی روانشناختی است که وقتی رشتهی پیوند عمیقی با کسی داریم به ما دست میدهد ــ میتوانید عاشق و معشوق، والدین و فرزندان، و حتی برخی از بهترین دوستیها را در نظر بگیرید. در تمام این موارد، داشتن دلبستگی عمیق همچون مبنایی محکم است که میتوان بر اساس آن با خیال راحت به راه افتاد و جهان را کاوید و اطمینان داشت که همیشه هنگام مهر و محبت و کمک خواستن میتوان به منبع دلبستگی رجوع کرد. میتوان دلبستگی میان مادر و کودک انحصاری دانست، نوعی رابطهی دوتایی که ناظر به درون و مبتنی بر مراقبت و مهربانی و محبت است. در مقابل، دلبستگی پدر به کودکش عناصر مهربانی و محبت و مراقبت را دارد اما مبتنی بر چالش و مبارزهطلبی است.
این تفاوت اساسی سبب میشود که پدر روی فرزندان را به دنیای خارج بگرداند، و آنها را تشویق کند که با همنوعان خود روبهرو شوند، روابط برقرار کنند، و در جهان بیرونی به موفقیتهایی دست یابند. به علت این نوع خاص از دلبستگی است که تحقیقات فراوان نشان داده که پدر به طور خاص فرزندانش را تشویق میکند که از آموختههای خود به بهترین نحو استفاده کنند. پدر است که به رشد رفتار اجتماعی مطلوب و مناسب یاری میرساند، و به کودک احساس ارزشمندبودن میدهد.
با مقایسهی منابع شناخت خود در 10 سال پیش و امروز به این نتیجه میرسیم: لازم است که طور دیگری دربارهی پدرها حرف بزنیم. بله، بعضی از پدرها، مانند بعضی از مادرها، غایباند، و برخی چه بسا مثل شخصیتهای نالایق کارتونها یا تبلیغات بازاریابی باشند، و تلاش کنند که به تنهایی از کودک مواظبت کنند یا با ماشین لباسشویی کار کنند. اما اکثریت پدرها چنین آدمهایی نیستند. باید نگرش فراگیرتری نسبت به پدرها داشته باشیم تا تمام پدرانی را در نظر بگیریم که در کنار خانواده میمانند، و برای رشد جسمانی، احساسی و فکریِ فرزندانشان وقت و هزینه صرف میکنند، صرفنظر از اینکه آیا با فرزندانشان زندگی میکنند یا نه. باید دربارهی پدرانی صحبت کنیم که به فرزندانشان فوتبال یاد میدهند، موقع خواب برایشان قصه و داستان میخوانند، جورابهای ورزشی مدرسهی آنها را پیدا میکنند، و هیولاهای کابوسوار آنها را فراری میدهند. کسانی که انعطافپذیریِ ذهنی فرزندانشان را تشویق میکنند، و به ورود آنها به جهان اجتماعیِ هرچهپیچیدهترِ ما کمک میکنند. کسانی که نه به واسطهی پیوند ژنتیکیشان با فرزندانشان بلکه به سبب بهبود بخشیدن و انجام دادن این کارها تعریف و تعیین میشوند ــ کسانی از قبیل ناپدری، پدرخوانده، پدربزرگ، دوست، عمو و دوستپسر.
و با فراگیر کردن این گفتگو و سهیم کردن دیگران در دانش و یافتههای جدیدمان، به پدرها اجازه میدهیم که در امور فرزندان خود بیشتر شرکت کنند، چیزی که همهی ما را منتفع میسازد. پسرهایی که امروز پدر خود را به اندازهی مادر در امور خانه و خانهداری سهیم میبینند هنگامی که خود پدر بشوند از این الگو سرمشق میگیرند. به این ترتیب، در فرهنگ تحولی رخ میدهد؛ حرکتی به سوی برابری در امور خانه و خانهداری، شریک شدن در بار سنگین مراقبت از فرزند که بر پیشرفت شغلی تأثیر میگذارد، چیزی که امروزه بار آن تماماً بر دوش مادران است، و کمتر شدن شکاف جنسی در حقوق و دستمزد. علاوه بر آن، نقش خاص پدر در آماده کردن فرزندش برای ورود به جهان بیرون از خانواده ــ شکل دادن به رشد و تحول عاطفی و رفتاری، آموزش دادن قواعد زبان و رفتار اجتماعی، کمک به ایجاد انعطافپذیریِ ذهنی از طریق مقابله با احتمال خطر، رویارویی با چالشها و چیرگی بر شکست و ناتوانی ــ مسلماً حتی مهمتر از قبل است زیرا اکنون با بحرانی در سلامت روانی نوجوانان مواجه هستیم، و در جهانی زندگی میکنیم که مبتنی بر قواعد اجتماعی جدیدی است که بر اساس زندگی آنلاین و دیجیتال ما شکل میگیرد.
مردان برای پدر شدن و ایفای نقشی برابر اما اساساً متفاوت در تیم مراقبت از فرزندان تکامل یافتهاند. اگر چنین چیزی را تصدیق نکنیم و از کارشان حمایت نکنیم، آنگاه واقعاً بازی را باختهایم. حدود 80 درصد از مردان آرزوی پدر شدن دارند. به نظرم وقت آن فرا رسیده است که برای فهم واقعی پدرها تلاش کنیم.
برگردان: افسانه دادگر
آنا مکین انسانشناس تکاملی، نویسنده و روزنامهنگاری است که مقالاتش در نشریاتی مثل نیو ساینتیست و گاردین منتشر میشوند. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او است:
Anna Machin, ‘The marvel of the human dad’, Aeon, 17 January 2019.