بگذاریم هنرمندان، نه سیاستمداران، آینده را بسازند
tresbohemes
وقتی در ۱۵ سالگی تصمیم گرفتم که روزی کارگردان شوم، حرف مشهور لنین دربارهی سینما صادق به نظر میرسید؛ او سینما را «مهمترین هنر» خوانده بود. میانهی دههی ۱۹۶۰ بود و سینمای هنری، با آدمهای خارقالعادهای مثل اینگمار برگمن، آلن رِنه، فدریکو فلینی، کارول رید، آندری وایدا و آکیرا کوروساوا، در اوجِ خود به سر میبرد. همهی این افراد تجربهی مشترکی داشتند: همگی در دوران پختگی و بلوغ، فجایع جنگ جهانی دوم را از سر گذرانده بودند، هرچند برخی از آنها این فجایع را از نزدیک به چشم خود ندیده بودند. تجربهی جنگ سبب شد که نسبت به انتخاب مضمون و شکل آثار خود احساس مسئولیت کنند؛ آنها میدانستند که دنیا بینهایت پیچیده است و مردم میتوانند به هر کاری دست بزنند.
نسل بعدی نوعی شهامت اقتدارگریز داشت که در کشورهای گوناگون به خیزشهای بهار ۱۹۶۸، جنبشهای دانشجویی، فرهنگ هیپیگری، و وزش نسیم آزادی از پشت پردهی آهنین انجامید. سینماگران شروع به استفاده از همان سبکهای هنریای کردند که پیش از آن در شعر یا دیگر هنرهای تصویری وجود داشت. در میهنم، لهستان، در دههی ۱۹۷۰ گروه جدیدی از فیلمسازان دورِ دو کارگردان مسنتر، وایدا و کشیشتف زانوسی، حلقه زدند.
زندگی در دوران کمونیسم پرمخاطره بود اما میتوانستیم نظام را دور بزنیم. یاد گرفتیم که سانسورچیها را فریب دهیم زیرا میدانستیم که هماهنگیِ زیبایی میان ما و مخاطبانمان وجود دارد و آنها میتوانند استعارهها، تمثیلها و نمادها را بفهمند. میخواستیم داستانهایی دربارهی دنیای معاصر تعریف کنیم و خشمِ جمعیِ خود را فریاد بزنیم. در تابستان ۱۹۸۰ خشم کارگران کشتیسازیِ گِدانسک به این خشم افزوده شد، و اعتصاب آنها به ایجاد «جنبش همبستگی» انجامید. در آن زمان بود که نوعی احساس خارقالعادهی عاملیت به ما فیلمسازان لهستانی دست داد.
در دههی ۱۹۹۰ دنیا یکدستتر شد. پردهی آهنین فرو افتاد. اتحاد جماهیر شوروی سقوط کرد و جذابیت عقاید تمامیتخواهانه و توهم آیندهی درخشان کمونیسم جهانی از بین رفت-البته برخلاف تصورمان، این امر پایدار نبود. در آن زمان، احیای ایدئولوژی فاشیستمآبانه حتی از تجدیدحیات کمونیسم هم بعیدتر به نظر میرسید. به نظر میرسید که خاطرهی هولوکاست ما را نسبت به احیای فاشیسم مصون کرده است. ایجاد اتحادیهی اروپا قرار بود که ضامن مصونیت دائمی نسبت به تمامیتخواهی باشد. به نظر میرسید که گزینهای جز سرمایهداری، لیبرال دموکراسی و بازار آزاد وجود ندارد.
در عین حال، مشکلات و ترسهای جدیدی به وجود آمد. رفتار اتحاد جماهیر شوروی با شهروندان خود و کشورهای اقماریاش بسیار بد بود اما وجودش عامل تعادل سرمایهداریِ غربی بود. با سقوط اتحاد جماهیر شوروی، شبحی که خودخواهیِ بیرحمانهی سرمایهداری را مهار میکرد، ناپدید شد: پولدارها سریعتر پولدارتر، و فقرا فقیرتر شدند. مصرف و فناوریهای جدید به سرگرمیِ محبوب ما و راهی برای گریز از دنیای واقعی تبدیل شد. در خلأ نئولیبرالیسم، سینما هم به اندازهی زندگی ملالآور شد.
هر چه میگذشت بیشتر احساس میکردم که نقش روایتهای دیداریشنیداری کمک به فرار از واقعیت است. هنر و سرگرمی-درست مثل سیاست-به راهی برای فرار از آزادی تبدیل شدند. آزاد بودن یعنی مسئول بودن؛ بنابراین، از خود میپرسیدم که فیلمسازان چه وظیفهای دارند؟ احساس میکردم که به نوعی با همتایانم در غرب تفاوت دارم، اما با نسل جدید فیلمسازان حتی بیشتر فرق داشتم. من اندکی پس از جنگ جهانی دوم به دنیا آمدم، در ویرانههای ورشو بزرگ شدم و از شوک روحیِ پدر یهودیام بینصیب نماندم. او کمونیستی بود که در ابتدای جنگ به اتحاد جماهیر شوروی گریخت و آنجا جنگید، بیآنکه بداند که همهی اعضای خانوادهاش در هولوکاست کشته شدهاند (او هیچوقت دربارهی این مسئله حرف نمیزد).
themadhouseprague
او به کمونیسم عقیده داشت، به آیندهای درخشان و مزین به خوشبختیِ نوع بشر. اما چیزی جز بیعدالتی، اتهامات ناروا، تحریف ایدئولوژی، درد و رنج و مرگ آزادیخواهان ندید. به این نتیجه رسید که خودش هم در این دروغ هولناک، دست داشته و مسئول است. در ۴۱ سالگی توسط نیروهای امنیتی دستگیر شد و پس از تحمل آزار و اذیت در جریان محاکمه، خودکشی کرد. در آن زمان، من ۱۳ ساله بودم، و از آن پس نام خانوادگی پدرم در لهستان کمونیستی، مایهی شرمساری و سرافکندگی بود (اما من به نشانهی تجلیل از او این نام را حتی پس از ازدواج حفظ کردم).
در «بهار پراگ» که در مدرسهی فیلمسازی بودم امید در فضا موج میزد و، به قول میلان کوندرا، جشن آزادی بر پا بود.
در اوت ۱۹۶۸ شاهد حضور تانکهای شوروی در خیابانهای پراگ و مقاومت جامعه بودم که به خودسوزیِ یان پالاخ و سپس گسترش همرنگی با جماعت و تسلیم مردم انجامید. پس از آن، زندانی و در محاکمهای سیاسی متهم شدم. بعد نوبت به ظهور «جنبش همبستگی» و ایجاد حکومت نظامی در لهستان رسید. همهی لایههای تاریخ قرن بیستم-جنگها، حکومتهای تمامیتخواه، درد و رنج و امیدها-به نظرم بخشی از روند بسیار طولانیِ واحدی بود. انسان همیشه بخشی جدانشدنی از این روند بود، و پس از هر عقبنشینی دوباره با امید و نیرویی جدید برمیخاست و چشمبهراه ضربهی بعدی میماند...
به نظرم، جنگ هیچ وقت واقعاً تمام نشد-مسکوت و مخفی ماند و هر لحظه ممکن است به شکلی جدید اما به همان اندازه احمقانه و خشونتآمیز دوباره دربگیرد. به همین دلیل، فکر کردم که وظیفه دارم در فیلمهایم به جنگ بپردازم. حال نه تنها در گذشته ریشه دارد بلکه همیشه با آن همزیستی دارد. اینجا. اکنون. همیشه. تنها کافی است که ترس بر مردم غلبه کند تا نفرت ایجاد شود.
امروز دوباره ترس در جان ما رخنه کرده است. این امر فیلمسازان را با مشکلاتی روبرو میکند. دنیای پردردسرِ کنونی ما را وامیدارد که از محدودهی امن خود بیرون بیاییم و از منظری جدید به واقعیت و خود بنگریم. پیروزیهای اخیر پوپولیستهای عجیب و غریب به ما نشان داده که واقعیت از قصه و خیال عجیبتر است، و ناکجاآبادها کمکم دارند به زندگی واقعی شبیه میشوند. انگار مردم منتظرِ کسی بودند که به آنها اجازه دهد به کنجی بخزند و در خودپرستی غرق شوند.
پوپولیستها دقیقاً همین را وعده میدهند اما دارویی که تجویز میکنند از خودِ بیماری بسیار بدتر است. نسخهای که میپیچند همبستگی، برابری و اتحاد، و سرانجام، آزادی را از بین خواهد برد. بنابراین، ما فیلمسازان با این پرسش مواجهایم که آیا میتوانیم تأثیری واقعی بر جهان داشته باشیم و چطور باید این کار را انجام دهیم. اگر واقعیت به قصهی بدی شباهت دارد و اگر شخصیتهای واقعی به کاریکاتور شبیهاند، در این صورت فیلمهای ما باید واقعیت را از نو بیافرینند. در یک کلام، باید سیاستمداران را به حاشیه برانیم و بگذاریم هنرمندان آینده را خلق کنند. امروز مسئولیت ما این است که تخیل خود را به کار اندازیم.
برگردان: عرفان ثابتی
آگنییژکا هولند فیلمنامهنویس و کارگردان نامدار لهستانی است. جدیدترین اثر او، آقای جونز، در فوریهی امسال در جشنوارهی فیلم برلین نمایش داده شد. آنچه خواندید برگردان گزیدهای از سخنرانی او در مرکز فرهنگی-هنریِ «دو بالی» در آمستردام با عنوان اصلیِ زیر است:
Agnieszka Holland, ‘Film was a catalyst for change in postwar Europe. It can be again’, The Guardian, 20 February 2019.