تاریخ انتشار: 
1398/01/24

ریچارد رورتی: از فلسفه به سیاست

آلن مالاچوفسکی

lawliberty

ریچارد رورتی (2007-1931)، فیلسوف آمریکایی، در سرتاسر کارنامه‌ی خود حامی رویکرد درمانگرانه به فلسفه بود: حتی در اوایل دوران کاری‌اش کاملاً به چنین رویکردی گرایش داشت، در همان مقطعی که نوشته‌هایش به شکلی نه چندان نظرگیر درآمیخته با سنتِ به خود مطمئنِ «فلسفه‌ی تحلیلی» بود، سنت و فلسفه‌ای که قطعاً نیازی به درمان شدن نمی‌دید. چنین رویکردی بعدتر در فلسفه و آینه‌ی طبیعت (۱۹۷۹) آشکار شد، کتابی که اغلب آن را مهم‌ترین کار فلسفی رورتی می‌دانند.

هدف رورتی، در این کتاب مهیج و همچنان بحث‌انگیز، نشان دادن این نکته بود که چگونه مسائل فلسفی از پنداشت‌های ناخودآگاه و خیالات فریبنده‌ی مجسم در همان زبانی نشئت گرفته‌اند که برای طرح آن مسائل به کار می‌رود. رورتی با نشان دادن این که مسائل فلسفی نه ملازمانِ محتومِ تفکر بلکه محصولاتِ ناپایدارِ فرهنگ و تاریخ‌اند، در صدد آزاد کردن همکاران فیلسوف خود از چنگ سلطه‌ی خفقان‌آور مسئله‌هایی بود که، به تعبیر او، از «سنت افلاطون-کانت» به ما رسیده بودند. افزون بر این، رورتی امیدوار بود که تصویری که این مسائل فلسفی همواره از خود به عنوان داورانِ بی‌طرف برای ارزیابی «حقایق ژرف» عرضه می‌کردند به همین منوال از بین برود. به نظر او، خودستایی اعلای آن سنت فلسفی فقط می‌توانست مشوق طرح مسائلی باشد که به ناچار به دغدغه‌های دانش‌پژوهانه‌ی بی‌ثمر مبدل خواهند شد. به نظر می‌رسد، در این مرحله، مهم‌ترین تلاش درمانگرانه‌ی رورتی نجات دادن فلسفه از بند خودش بود.

فیلسوفان طبعاً مقاومت می‌کردند، و نمی‌توانستند قبول کنند که به رغم برداشت‌شان از خود به عنوان سرپرستانِ فرهنگ، مشوقِ درگیریِ همیشگی با مسائل گرانباری در باب سرشت حقیقت، شرایط لازم و کافی برای شناخت، ارتباط بین ذهن و جسم، و مانند این‌ها شده باشند. اگر هدف رورتی از رویکرد درمانگرانه‌اش صرفاً غلبه کردن بر چنین مقاومتی بود، در این صورت – با توجه به انزوا و جدابودگیِ نسبی فیلسوفان – تأثیر اجتماعی چنان رویکردی عملاً ناچیز می‌نمود. اما رورتی فقط مدافع رویکرد درمانگرانه به فلسفه نبود، بلکه می‌خواست خودِ فلسفه را به درمانگری مبدل کند، فلسفه را برای همگان واقعاً دسترس‌پذیر سازد و (با بازگشت به الگوی سرمشق‌اش، جان دیویی) پیوندهای سرراست‌تری بین فلسفه با دغدغه‌های افراد عادی برقرار کند. حاصل چنین کاری عملاً پیامدهای سیاسی‌ای فراتر از محدوده‌های مرسوم فلسفه داشت.

اهمیت به‌هنگامِ چرخش رورتی به سمت سیاست در حال حاضر به ندرت به رسمیت شناخته شده و کمتر ارج نهاده می‌شود. اکثر نوشته‌ها و گفته‌های رورتی، در عین حال که رگه‌هایی از اصالت دارند، محصول نهایی مواجهات فکورانه با طیف متنوعی از فیلسوفان و سایر روشفکران معاصر و تاریخی‌اند، طیفی که اغلب تا شاعران و نویسندگان هم امتداد می‌یابد. رورتی، از همان فلسفه و آینه‌ی طبیعت، به هموار کردن یک راه فلسفی برای رسیدن به تحولات فرهنگیِ دامنه‌دار بسیار خوش‌بین بود. در آن مرحله، او در تلاش بود تا به فیلسوفان نشان دهد که چگونه می‌توانند تمایلات موروثی خود به «امپریالیسم معرفتی» را تعدیل کرده و گرایش‌هایی پیدا کنند که به شکل سهل‌گیرانه‌تری بیشتر «انگیزه‌بخش» و نیز تأویلی و تفسیری (هرمنوتیکی) باشند و نه قاطع و قطعی.

با این حال، با پیشامد، بازی، و همبستگی (1989)، کتاب محبوب خودِ رورتی و دنباله‌ی بلندپروازانه‌ای برای کتاب پیش‌گفته، بود که رویکرد او آشکارا شکل سیاسی به خود گرفت، به گونه‌ای که به سادگی می‌شد آمال و چشم‌داشت‌های وسیع‌تری را در رهیافت‌های درمانگرانه‌ی او نمایان دید. اندیشه‌های سیاسی او در کتاب آخرش، کشور شدن کشور ما (1998) و همچنین مجلد چهارم از مقالات فلسفی‌اش با عنوان گویای فلسفه به‌سان سیاست فرهنگی (2007) شرح و بسط یافته‌اند.

هدف رورتی یاری رساندن به هموار کردن راهی برای رسیدن به آینده‌ی بهتر برای همگان، و نه فقط برای فیلسوفان، بود. و به همین دلیل، هم فرد و هم جامعه را آماج ایده‌های خود قرار می‌داد.

در نگاه به گذشته، روشن است که پیشامد، بازی، و همبستگی، با وجود پوشش و ظواهر ادبی‌اش، سرآغاز چرخش عمیقاً سیاسی رورتی بوده و این امکان را برای او مهیا کرده تا جامه‌ی فلسفی‌اش را از تن به در آورد و خودآگاهانه به غالب یک روشنفکر عرصه‌ی عمومی در آید. هدف رورتی یاری رساندن به هموار کردن راهی برای رسیدن به آینده‌ی بهتر برای همگان، و نه فقط برای فیلسوفان، بود. و به همین دلیل، هم فرد و هم جامعه را آماج ایده‌های خود قرار می‌داد. دست‌یابی به اهداف درمانگری‌اش متضمن دگرگونی سیاسی اساسی در هردوی این سطوح بود.

رورتی، در توضیح نظرش برای مخاطب عادی، کار را با برکشیدن برداشت جالب توجهی از هویت شخصی افراد یا خویشتن و «خودبودگیِ» آن‌ها آغاز کرده، مصرانه از مخاطبان خود می‌خواست که این هویت را حاصل کردوکارِ خودشان ببینند، چیزی خودساخته مانند یک اثر هنری، و نه چیزی از پیش مقرر در یک قالب ثابت یا چیزی که وجودش مرهونِ یک مرجع اقتدارِ اعلا باشد. او، به این منظور، آن‌چه را که ممکن بود صرفاً برآورد فنی و محدود دیگری از شیوه‌ی بایسته‌ی بحث کردن درباره‌ی «هویت شخصی» در محافل فلسفی باشد به شکل یک پیش‌نهادِ اجتماعیِ بارآور و توان‌بخش در می‌آورد. و برای آن که نشان بدهد تصور غیرواقع‌بینانه و نخبه‌گرایانه‌ای از خودبودگی عرضه نمی‌کند (چیزی که ساختن آن متضمن برخورداری از مهارت هنریِ چشمگیر، و صد البته فراغت و ثروت مکفی باشد)، در فصل دوم پیشامد، بازی، و همبستگی، رویکرد مبتکرانه و دموکراتیک‌کننده‌ای به آرای زیگموند فروید داشت.

فروید بود که عقیده داشت زندگی هر انسانی با خیالات پیچیده و منحصربه‌فردی شکوفا می‌شود، و ذهنِ انسان اساس و شاکله‌اش شاعرانه است، و همین ذهنِ انسانی است که همه‌ی زندگی‌ها را، هنگامی که به شکل بسنده در آن‌ها دقیق شویم، جالب توجه می‌سازد. افزون بر این، فروید واژگانِ کارآمدی عرضه می‌کرد که زندگی هرکسی را می‌شد در قالب آن، به وسیله‌ی خود افراد و یا دیگران، بازتوصیف کرد – به شیوه‌هایی که آشکارکننده‌ی جزئیات خاص و مشخص گذشته‌ی افراد باشد و وجوه متمایز آن‌ها را به نمایش بگذارد. چنین واژگانی از نظریات فروید در باب فنون روان‌کاوی سرچشمه گرفته بود، و می‌شد تبلور آن را در آثار نویسندگان و شاعرانی یافت که امکانات و منابع دیگری برای «خودآفرینی» عرضه می‌کردند: مفهومی که رورتی با شور و شوق فراوان به تبلیغ آن می‌پرداخت. چنین رویکردی البته نباید تعجب‌آور باشد، چون همچنان که لایونل تریلینگ در سال 1955 و در برآوردِ ارتباط فروید با ادبیات گفته بود: «نخستین نکته‌ای که باید گفت این است که ادبیات هم و غم خود را بر سر مفهوم خویشتن می‌گذارد، و [کارکرد آن] در طول تمام تغییر و تحولاتش این بوده که ما را به خاص بودن خویشتن‌مان آگاه کند.» اما رورتی به علاوه به این تشخیص رسیده بود که ضرورتی ندارد که امکانات و منابع ما برای «خودآفرینی» مکتوب باشند؛ برای نمونه، فیلم‌ها، مستندها، و سرگرمی‌های زمان فراغت را هم می‌شود از جمله‌ی آن‌ها دانست.

راه دیگری که رورتی زیرکانه به موازات این مسیر در پیش گرفت ایجاد یک بستر سیاسی توان‌بخش برای برداشتش از «خویشتن» بود، با شرح و بسط لیبرالیسمی که از فلسفه پیراسته شده است. این آمیزه، تهیه‌ی اسباب و امکانات برای شکوفایی شخصی و خصوصی از یک سو و پیوندهای اجتماعیِ رو به رشد در برخی جوامع دموکراتیک از سوی دیگر، پدیدآورنده‌ی چیزی بود که، به ویژه در حال حاضر، چشم‌انداز سیاسی جذابی به نظر می‌رسد. رورتی استدلال می‌کرد که صورتِ پیراسته‌ی لیبرالیسم نه فقط مشهورترین قالب سیاست عملیِ متناسب با برداشت او از هویت شخصی و آزادیِ ضروری برای خودآفرینی بوده، بلکه واقع‌بینانه‌ترین فرصت و امکان را برای کاستن از «قساوت» [رنج‌رسانی به دیگران و / یا بی‌اعتنایی به رنج آنان] و دیگر اَشکال ناشایست محنت و مشقت فراهم می‌آورد. چنین لیبرالیسمی هم به ایجاد فرصت‌های برابری‌آور برای خودآفرینی متعهد می‌شد، و هم افراد را آزاد می‌گذاشت تا خود به شخصه، به خواست خود و به شیوه‌ی مطلوب خود، برای استفاده از این فرصت‌ها دست به انتخاب بزنند. در همین حال، این لیبرالیسم به تقویت حس همدلی‌ای کمک می‌کرد که به ایجاد همبستگیِ انسانیِ گسترده‌تر منجر می‌شد. لیبرالیسم رورتی از این جهت پیراسته به شمار می‌آمد که از متعلقات فلسفی و لفاظی‌های ایدئولوژیک عاری شده بود.

بعد از این تمرینات درمانی به منظور سبکبارسازی، دیگر قرار نبود نگران بنیادهای نظریِ لیبرالیسم یا استدلال‌های پیچیده برای پشتیبانی از آن باشیم. شگرد کار این بود که توجیه لیبرالیسم را کلاً در ساحت عملی بیابیم و به آن دو محوری اتکا کنیم که پیش‌تر اشاره شد: پاسداری از آزادی و کاستن از درد و رنج. یک راه کوتاه برای این که به زودی و به خوبی منظور رورتی را متوجه شویم این است که جان کلام او را چنین فرض کنیم: «همین که به منافعی فکر کنیم که لیبرالیسم می‌تواند تأمین کند و به قساوت‌هایی فکر کنیم که می‌تواند ما را از گزند آن‌ها مصون دارد، همین بس خواهد بود. نیازی نیست نگران آن باشیم که آیا آن‌چه در عمل کارآمد بوده در نظر هم کارا است یا نه.»

پراگماتیست برآوردهای خود از «حقیقت» (صدق) و «ارزش» را برحسب سنجه‌های از پیش مهیای «کارآمدی» یا «سودآوری» صورت می‌دهد.

رورتی، با عطف توجهات درمانگرانه‌ی خود از فلسفه به عرصه‌ی سیاست، به ارزیابی دوباره‌ای از پراگماتیسم خود نیز دست زد. پراگماتیست برآوردهای خود از «حقیقت» (صدق) و «ارزش» را برحسب سنجه‌های از پیش مهیای «کارآمدی» یا «سودآوری» صورت می‌دهد. پرسش‌های الگویی و راه‌نمای پراگماتیسم این‌ها هستند که یک اقدام «چه منافعی در بردارد؟» و «آیا کارآمد خواهد بود؟» رورتی، بعد از در آمدن به عرصه‌ی سیاست، به دنبال آن بود که چنین برآوردهایی منحصراً بر اساس ادله‌ی سیاسی انجام شوند.

زمانی که منتقدان به خود زحمت دادند تا پیشامد، بازی، و همبستگی را به جد مورد توجه قرار دهند، اغلب این کتاب را به منزله‌ی نوعی بازآفرینیِ شبه‌ادبیِ «مرگ بر فلسفه»، دیدگاه منتسب به رورتی، می‌دیدند که پوششی از یک دفاع خام از یک لیبرالیسم خام دارد. در مورد اولویت بخشیدنِ رورتی به سیاست، این منتقدان به این گرایش نشان می‌دادند که مخاطرات چنین رویکردی را برجسته کنند و مزایای آن را ندیده بگیرند، و از این بیم داشتند که رویکرد رورتی به شکل زیان‌آوری تقلیل‌دهنده و فروکاهنده خواهد شد. فلسفه را به خدمت سیاست در آوردن و، به واقع، هرآن‌چه را که دلالت اجتماعیِ بااهمیتی در عرصه‌ی عمومی دارد مشروط و مقید به ملاحظات سیاسی کردن: چنین رویکردی موجبات فساد یا حتی استبداد را فراهم می‌آورد. ژاک بوورِس در «خواندن رورتی: پراگماتیسم و پیامدهای آن» (2000) اظهار نگرانی می‌کرد که چنین رویکردی می‌تواند به بروز تروریسم سیاسی-فلسفی‌ای منجر شود که شخصاً در فرانسه شاهدش شده بود. با این حال، نکته‌ای که باید تصریح می‌شد این بود که برداشت رورتی از «خودبودگی» اصلاً برای جلوگیری از چنین اتفاقاتی ابداع شده، و همین‌طور روایتی که او از لیبرالیسم عرضه می‌کرد.

شهروندان «جامعه‌ی لیبرالی آرمانیِ» رورتی آزادند تا شکل خویشتنی را که خود برای آفریدن انتخاب کرده‌اند شکوفا کنند. این به گشایش فضایی منجر می‌شود که فرد در آن می‌تواند برای واقعیت بخشیدن به «شیوه‌ی دل‌خواه وجود» خود، باز هم به تعبیر تریلینگ، تلاش کند. کوشش در این عرصه متضمن آن است که برنامه‌های افراد برای خودسازی شخصی و خصوصی بوده، و تنها به قیدی مقید باشند که رورتی با خشنودی از برداشت جان استوارت میل از آزادی وام می‌گیرد: چنین برنامه‌هایی نباید به برنامه‌های دیگران آسیب بزنند، یا این که اساساً مانع تحقق آن‌ها شوند. آن‌ها که با آثار رورتی و پیچیدگی‌هایی که در این‌جا به آن‌ها نپرداختیم آشنا نیستند، این همه به نظرشان بیش از اندازه ساده‌انگارانه جلوه می‌کند، و بنابراین درک این نکته به نظرشان دشوار می‌رسد که آن‌چه درباره‌ی «درمانگری سیاسی» او گفته شد چه توفیری دارد. رویکرد رورتی به چه دلیل به‌هنگام است؟ چه‌چیزی آن را یک رویکرد ریشه‌ای و رادیکال می‌کند؟ و چرا باید آن را «درمانگری» خواند؟

پیشامد، بازی، و همبستگی هم فرزند زمانه‌اش بود و هم فراتر از آن. پیغام سیاسی رورتی بعد از انتشارش به دلیل به‌هنگام بودنش از شهرت بسیار و بی‌دوامی برخوردار شد. به نظر می‌رسید که رویکرد او هماهنگی کاملی با ارزیابی‌های خوش‌بینانه در پایان جنگ سرد داشت، مبنی بر این که سیاست در سطح جهانی با قواعدی علناً موافقِ لیبرالیسم به حیات خود ادامه خواهد داد، لیبرالیسمی که تعریف تقریبیِ آن همان «روشنگری» است. این یعنی که حقوق بشر، استقلال دستگاه قضایی، رواداری، قانون‌مداری، بازارهای نسبتاً آزاد از مهم‌ترین مؤلفه‌های آن به شمار می‌روند. بعضی ادعا می‌کردند که چنین چیزی به معنی «پایان تاریخ» است (از همه چشمگیرتر، فرانسیس فوکویاما در کتاب پرخواننده‌اش با همین عنوان در سال 1992) – طرفه آن که، این پیامدی است که خود کارل مارکس، البته به دلایلی کاملاً مخالف، آن را پیش‌بینی کرده بود.

رورتی البته تا به این اندازه پیش نمی‌رفت و از آن رو به خردباوریِ مفرطِ «روشنگری» کم بها می‌داد که به نظرش ایده‌ی «خردورزی» به عنوان یک قابلیتِ انسانیِ ویژه و همه‌گیر، اگرچه در بنا کردن دموکراسی‌های مدرن بسیار مفید بوده، اکنون فایده‌ای به حال مقتضیات سیاسی ندارد. با این حال، رورتی در مقاله‌های مختلف و نوشته‌های پرمخاطب‌اش، که از پیشامد، بازی، و همبستگی او الهام گرفته یا الهام‌بخش آن شده بودند، همچنان به خاطرنشان کردن این نکته ادامه می‌داد که، بدون پیدایش آمیزه‌ای از نهادها که نوعاً لیبرالی باشد، جوامع مدرن پیشرفته نه فقط قادر به رشد و شکوفایی نمی‌شوند، بلکه مستعد افتادن به ورطه‌ی رکود اقتصادی‌اند و در معرض خطر تمامیت‌خواهی سیاسی قرار می‌گیرند.

این نکته با استقبال گرمی در کشورهای مرکز اروپا مواجه شد، جایی که – همچنان که رورتی به شتاب در سال 1998 گزارش می‌داد – اصل این ایده به شکل گسترده بی‌ارزش شمرده می‌شد که جوامع را باید همگام با نگرش‌های مارکسیستی در باب مبارزه‌ی طبقاتی و تقدیر تاریخی به سامان رساند. رورتی، در جریان دیدارهای خود، دریافته بود که به نظر بسیاری از کسانی که سرکوبگری‌های اتحاد جماهیر شوروی را از سر گذرانده بودند سخن‌سازه‌ی کمونیستیِ شوروی حال به اندازه‌ی سخن‌سازه‌ی نازی‌ها کریه و ازکارافتاده به نظر می‌رسید.

رورتی استدلال می‌کرد که بهترین راه برای بازیابی اعتماد به لیبرالیسم به عنوان یک گزینه‌ی عملی، گام به گام، و اصلاحگرانه آن است که از این تعصب دست برداریم که تنها با ایدئولوژی می‌شود ایدئولوژی را جایگزین کرد، و این عقیده را کنار بگذاریم که فقط یک راه نظریِ کلان برای حل مشکلات ناشی از بی‌عدالتی اجتماعی وجود دارد.

با این همه، ناقدان رورتی در جناح چپ، که به خطا در این نکته خودپسندی و خودستایی می‌دیدند و نه حساسیت هوشمندانه در برابر دگرگونی عمیقی در شرایط سیاسی-تاریخی، همگی به شتاب به این جواب شدید و اکید متوسل می‌شدند که بدیل‌های مارکسیستی در قبال ایده‌های لیبرالی هنوز زنده‌اند. ناقدان چپ‌گرا بر این نکته پا می‌فشردند که کشورهای مرکز اروپا به همین نتیجه خواهند رسید، وقتی که به ناچار از واقعیت ناگوار اقتصادهای کاپیتالیستیِ نوپا ناخشنود و سرخورده می‌شوند. این حکم‌شان هم البته ناپخته از آب در آمد. ناخشنودی و سرخوردگی به وجود آمده بود، اما سودای بازگشت به کمونیسم نه هنوز. در عوض، افکار عمومی به سمت مخالف منحرف شد، به سمت نازل‌ترین وجه ملی‌گرایی دست‌راستی که اقتدارگرایی، نارواداری، و نژادپرستی به وجوه مسلط آن مبدل می‌شدند، وجوهی که امروزه این‌چنین آشکار شده‌اند. همین حاصل اسف‌انگیز، که هرچه بیشتر در نقاط دیگر نمایان شده، است که در حال حاضر درمانگری سیاسی رورتی را به رویکردی به‌هنگام و شایسته‌ی بازاندیشی جدی مبدل می‌کند.

درخواست رورتی برای روی‌آوری به لیبرالیسم نه برآمده از خودپسندی و خودستایی که برگرفته از یک ارزیابیِ آشکارا منصفانه و متواضعانه از وضع موجود، از منظر سیاسی، بود. چنین رویکردی از آن جهت ریشه‌ای و رادیکال به حساب می‌آمد که سیاست را بر فلسفه اولویت می‌بخشید، در عین حال که بر این باور بود که واژگان سیاسیِ غالب و مقولاتی که این واژگان مجسم می‌کند دیگر به کار تأمین مقاصدِ مفید نمی‌آید، و باید آن‌ها را با تعابیر صریح‌تر و ساده‌تری جایگزین کرد که شناسایی و دست‌یابی به اهداف عملی در یک بازه‌ی زمانی موجه را بسیار آسان‌تر می‌کنند. رورتی کمتر این نکته را به زبان می‌آورد، اما توصیه و پیشنهادش این بود که واژگان سیاسی خود، و نه فقط واژگان سیاسی چپ، را به شکلی پراگماتیک و عمل‌گرا درآوریم.

منظور رورتی از این توصیه‌ها و پیشنهادها این نبود که هرچه بیشتر در بازی خسته‌کننده‌ی سیاستِ رایج درگیر شود و گام دیگری برای نزدیک‌تر شدن به آن بردارد، حرکتی که می‌شد آن را محافظه‌کارانه یا حتی مرتجعانه، و واپس‌نشینی و یا توجیه‌تراشی برای وضع موجودِ سرمایه‌داری به شکل حداقلی دید (چنان حرکتی چنین هم بود). اما او به دنبال آن بود تا برای سیاست همان کاری را بکند که برای فلسفه کرده بود: بازآرایی زبان مرسوم و مشترک آن و آوردنش به سطحی که بشود آن را بیش و پیش از همه به عنوان یک ابراز عملی به کار گرفت، سطحی که لایه‌های خارجیِ نظریه و زبانواره‌ی ملازم‌شان چشم‌داشت‌های ما برای ایجاد بهبود محسوس در زندگی افراد را تار و مبهم نکنند.

رورتی استدلال می‌کرد که بهترین راه برای بازیابی اعتماد به لیبرالیسم به عنوان یک گزینه‌ی عملی، گام به گام، و اصلاحگرانه آن است که از این تعصب دست برداریم که تنها با ایدئولوژی می‌شود ایدئولوژی را جایگزین کرد، و این عقیده را کنار بگذاریم که فقط یک راه نظریِ کلان برای حل مشکلات ناشی از بی‌عدالتی اجتماعی وجود دارد: باید دل‌بستگی‌های رمانتیک خود به ایدئال‌سازی از مقولاتی مانند «طبقه» را رها کنیم، و به علاوه بپذیریم که هیچ مقوله‌ی این‌چنینی دیگر نمی‌تواند جداً مخزن تمام مصیبت‌ها شمرده شود. این همه به معنای آن نیست که به دیدِ رورتی تقدیر جوامعی که برای کام‌یابی بر اساس تعابیر و ملاحظات او تلاش می‌کنند (جوامعی که محور توجهاتشان به حداکثر رساندن آزادی و به حداقل رساندن محنت و مشقت باشد) این است که برای همیشه در دوره‌ی لیبرالی منجمد شوند.

رورتی اصرار داشت که چنین جوامعی را «سرهم‌سازی‌های تجربی» بیانگاریم، و نه تجسم‌هایی از نواقص مکتوم‌مانده‌ی ساختاری که فقط نظریه‌پردازان قادر به ردیابی و شناسایی آن‌ها هستند – از قرار معلوم، از جمله به همین دلیل بود که علاقه‌ای به داستان «پایان تاریخ» نداشت. این‌گونه تجربه‌گرایی اساسِ پراگماتیسم و اساس برداشت رورتی از آن بود. تأکید رورتی بر اصلاحگری تدریجی منعکس‌کننده‌ی همان مجادله‌ای است که اوتو نویرات در سال 1921 داشت و نکته‌ی مد نظر او همچنان موضوعیت دارد، این که به هنگام بازسازیِ یک زبان زنده، کار ما مثل ملوانانی است که روی دریا در حال بازسازی یک کشتی چوبیِ شناورند. برای این که غرق نشویم، در هر برهه فقط چند تخته را می‌توانیم تعویض کنیم. از دید رورتی، کار بهبودبخشی به چارچوب نهادینه‌ی یک جامعه‌ی لیبرالی با محدودیت مشابهی روبه‌رو است. چنین کاری به یک‌باره و به تمامی ممکن نیست. افزون بر این، او با طرح این که راه حل‌های پیشنهادی برای مسائل سیاسی-اجتماعی باید تدریجی و گام به گام باشند، بدیلی در ازای دیدگاهی عرضه می‌کرد که به نظرش در علاقه‌ی مفرط و منحرف‌کننده‌ی چپ‌ها به آیین‌نامه‌های تئوریکِ منجسم نمود می‌یافت، آموزه‌هایی به این منظور که همه‌چیز را به یک‌باره اصلاح کنند و در جای درست خود قرار دهند.

رورتی البته به خوبی آگاه بود که جامعه‌ای که بر اساس ایده‌های او بنا شود ناخواسته ناخشنودی‌آور می‌شود، و از این رو در معرض فشارهای شدید داخلی و خارجی قرار می‌گیرد. فشار داخلی در نتیجه‌ی مقاومت صاحبان سود و سرمایه در برابر اصلاحات به وجود می‌آید، و فشار خارجی از جانب رژیم‌هایی اعمال می‌شود که موفقیت‌های لیبرالیسم در داخل کشورها را تهدیدی برای مشروعیت خود می‌بینند. رورتی مسیرهای مشخصی را برای مقابله با این مخاطرات معین نمی‌کرد. اما افزایش شناخت و پیچیدگی شخصیتی که از رهگذر فرایندهای خودآفرینی متبلور شده شهروندانی منعطف و مصمم پدید می‌آورد، شهروندانی متشکل از افرادی هماره جویای شباهت‌ها و همانندی‌های خود با دیگران، که یاری‌شان می‌کند تا «آن‌ها»یی را که ممکن است متخاصم یا صرفاً متفاوت به نظر برسند در جمعِ دائم در حال گسترشِ «ما»ی خود بپذیرند. چنین شهروندانی، در مسیر دست‌یابی‌شان به «همبستگی انسانیِ» گسترده‌تر، چه بسا از امکانات و آمادگی بیشتری برای پیدا کردن راه‌های برخورد مطمئن با تهدیدات خارجی و ائتلاف‌های بدخواه جهانی، آن هم با مَنشی مکالمه‌گرا و معتقد به مصالحه و مذاکره و نه مقابله و مواجهه‌ی بی‌درنگ، برخوردار می‌شوند.

 

برگردان: پیام یزدانجو


آلن مالاچوفسکی فیلسوف و پژوهشگر در مرکز اخلاق کاربردی در دانشگاه استلن بوش در آفریقا جنوبی است. آنچه خواندید برگردان گزیدهای از مقالهی زیر از اوست:

Alan Malachowski, ‘Rorty’s political turn,’ aeon, 6 March2019.