۲۵ سال از نسلکشی رواندا گذشت
NBC News
تعطیلات عید پاک، از دانشگاه به خانه برگشته بودم که نسلکشی آغاز شد. 7 آوریل 1994 تاریخی است که مثل داغی بر روان خانوادهی من حک شده. خبرها پدر و مادر و خودم را میخکوب کرده بود. پدر و مادرم دهها سال بود که به عنوان یاریرسان در صف اول درگیریها حضور داشتند. پدرم همکار «کمیساریای عالی سازمان ملل برای پناهندگان» بود. مادرم متخصص روانپزشکی کودکان بود و به کودکسربازها رسیدگی میکرد. هیچکدامشان توهمی دربارهی وجوه تیرهوتارترِ دنیا نداشتند، اما سرعت و وسعت وحشیگریها در رواندا همه را، حتی آبدیدهترین و کارکشتهترین همکاران پدر و مادرم را، در بهت فرو برده بود. تلفن مرتب زنگ میزد. ملاقاتها به تأخیر میافتاد. آدمهایی که میشناختیم همه عازم آن منطقه شده بودند.
بنا به برآوردها، در 100 روز آینده، 800 هزار تن از «توتسی»ها با قمههای «هوتو»های هموطنشان به خاک افتادند. خانه به خانه. روستا به روستا. شهر به شهر. اغلب همسایه همسایه را میکشت. و گاهی، خانوادهها خویشاوندانِ خودشان را میکشتند.
دو فیلم کوتاه از آن روزها به وضوح در خاطر من مانده. یکی فیلمی است که یک نفر مخفیانه، با پنهان شدن در بوتهزاری، گرفته بود. یک راهبندان موقت و چند توتسی که روی زمین مچاله شده بودند و عدهای از هوتوها، تشنهی خون و خونریزی، دور آنها حلقه بسته بودند و عربده میکشیدند و ظفرمندانه بر سر آنها نعره میزدند. تبرها را که فرود آوردند، یک نفر دستهایش را بالا گرفت، واکنش غریزی و از سر استیصالی برای این که از جان خودش محافظت کند. اول دستهایش بریده شد و بعد کاسهی سرش شکاف برداشت. فیلم دوم را از داخل یک خودرو گرفته بودند که از یک خیابان مسکونی میگذشت: سراسر خیابان، جسدها روی هم افتاده و همه هم زخمهای عمیق و وحشیانهی تبرها بر تنشان نشسته بود. کار دشوار و توانفرسایی است، تکه تکه کردن یک آدم دیگر، و به همین خاطر هم اغلب فقط چند ضربهی کاری به طرف مقابل میزدند و رهایش میکردند تا چندین و چند روز عذاب بکشد و خودش از خونریزی بمیرد.
هوتوها به نرخ کشتار بیسابقهای رسیدند، با سرعتی سه برابر نازیها که آن اتاقهای کشتار پیشرفته را داشتند. مثل روز روشن بود که برای نسلکشی چه برنامهریزیِ وسیعی شده: شامگاه 6 آوریل، هواپیمای حامل رئیس جمهور سرنگون شد، و چند ساعت بعد توتسیهای بلندپایه را یک جا جمع کردند، دسته دسته تیغ و تبر را به درندهها سپردند، و یک رادیوی محلی شروع به پخش فراخوان برای کشتار و قتل عام کرد. نصف روز نگذشته، سیاستمداران سرشناس کشور همه یا مرده بودند و یا خودشان را مخفی کرده بودند.
در ماههای منتهی به این خونریزی، رومئو دالر (ژنرال کانادایی که در آن زمان فرمانده نیروهای صلحبان سازمان ملل در رواندا بوده، نیرویی که به شکل نومیدکنندهای کمشمار بود) در این باره هشدار داده بود. چند ماه قبل، گزارشهای قابل اتکایی از شروع کشتارها در گوشه و کنار کشور، و تجاوز به کودکان و خفه کردنشان، دریافت کرده بود. در ادامه، یک منبع خبریِ موثق جزئیاتِ دقیقی دربارهی برنامهها برای به اجرا گذاشتن نسلکشی در اختیارش گذاشت: سلاحها را کجا نگهداری میکردند، چه کسانی مسئول آموزش دادن به افراد شده بودند، و چه کسانی فهرستهای «سوسکها» را تهیه میکردند – همانها که باید سر به نیست میشدند.
کشتارها را به عنوان راه حل نهایی برای برطرف کردن تنشها و کشمکشهای دیرینه بین توتسیها و هوتوها تدارک دیده بودند، هوتوهایی که استعمارگران آلمانی و بلژیکی از بسیاری از آنها بهرهکشی کرده بودند چون توتسیها را به لحاظ نژادی تکاملیافتهتر به حساب میآوردند. اواخر دههی 1950، هوتوها انقلابی علیه نخبگان توتسی به راه انداختند و، در چند سال آینده، صدها هزار توتسی به کشور همسایه، اوگاندا، گریختند. از اوگاندا بود که سربازان توتسی به همراه «جبههی میهنپرستان رواندا» در سال 1990 به خاک رواندا حملهور شدند، و جنگ داخلی به راه افتاد. اوت 1993، سازمان ملل دالر را ظاهراً برای تدارک دیدن یک قرارداد صلح به منطقه اعزام کرد. با این حال، به زودی روشن شد که فقط عدهی اندکی خودشان را به این توافقنامه متعهد میدانند. کموبیش به محض امضای توافقنامه، روند زمینهچینی و تهیهی تدارکات برای نسلکشی شتاب گرفت.
کشتارها را به عنوان راه حل نهایی برای برطرف کردن تنشها و کشمکشهای دیرینه بین توتسیها و هوتوها تدارک دیده بودند، هوتوهایی که استعمارگران آلمانی و بلژیکی از بسیاری از آنها بهرهکشی کرده بودند چون توتسیها را به لحاظ نژادی تکاملیافتهتر به حساب میآوردند.
دالر اعلام کرد که جو تهدید و مخاطره هرچه بیشتر محسوس شده: برآشفته و خشمآلود، پیغام پشت پیغام به مقر سازمان ملل در نیویورک مخابره کرد، با اصرار و التماس برای این که به او اجازه دهند تا، با حمله به انبارهای مخفی اسلحه، از وقوع نسلکشی جلوگیری کند. مأموریت صلحبانان سازمان ملل در رواندا در چارچوب فصل ششم وظایف این سازمان بود، و این یعنی آنها اجازه نداشتند حتی برای جلوگیری از آدمکشی به اسلحه دست ببرند – فقط برای دفاع کردن از خودشان اجازهی آتش گشودن داشتند، در صورتی که جان خودشان مستقیماً در معرض خطر قرار میگرفت.
بطرس بطرس غالی، دبیرکل سازمان ملل در آن دوره، توجهی به درخواستهای کمک فوری از طرف دالر نداشت. خودش چند سال قبل، در مقام وزیر امور خارجهی مصر، قراردادی برای فروش اسلحه به رواندا تدارک دیده بود. کوفی عنان، مسئول مأموریتهای صلحبانی، و دبیرکل آیندهی سازمان ملل از کشور غنا، هم اعتنایی نداشت. پاسخ هردو به درخواستهای مصرانهی دالر همیشه همان بود: نه، نه، نه، و باز هم نه. اینها از جنس همان دیپلماتهایی بودند که همیشه در مراسم یادبود نسلکشیِ نازیها این کلمهها ورد زبانشان است: «دوباره، هرگز!» در عین حال، بعید نبود که اگر صلحبانان سازمان ملل مداخله کرده بودند، منتقدان پشتمیزنشین هم در عوض به عیبجویی و استهزای «استعمار نوین» و مداخلهجویی غربیها و عقدهی «ناجی سفیدپوست» دست میزدند.
چند هفتهای که از آغاز نسلکشی گذشت، شورای امنیت سازمان ملل عملاً به بیرون کشیدن همان اندک نیروهای صلحبانی از رواندا رأی داد. دالر درخواست کرده بود که چندین هزار نیروی اضافه اعزام کنند، تا بتواند که جلوی کشتارها را بگیرد. در عوض، به او دستور داده شد از منطقه خارج شود، و حضور نیروهای سازمان ملل از 2500 نفر به 300 نفر کاهش یافت. با این حال، چند صد سرباز مردد، عمدتاً از غنا، سنگال، تونس، بنگلادش، و کانادا، و از جمله خود دالر، آنجا ماندند.
ماندنشان برای محافظت از جان غیرنظامیان به معنی سرپیچی از دستور بود. مقر سازمان ملل در نیویورک عملاً با مخابرهی پیغامی به دالر گوشزد کرده بود که او اجازه و مأموریتی برای محافظت از جان مردم ندارد. دالر میگوید، با صورت خیس از اشکهای از سرِ عجز و خشم، در باند فرودگاهی ایستاده و 1600 سرباز بلژیکی و فرانسوی و آمریکایی را تماشا کرده که «جامعهی بینالمللی» برای بیرون بردن تمام شهروندان خارجی و تسلیم کردن توتسیها به مرگ حتمیشان فرستاده بود – کاری که بعضاً به سنگدلانهترین شیوهی قابل تصور انجام میشد: عدهای از دیپلماتهای غربی، همین که در محاصرهی نسلکشان افتادند، همکاران روانداییشان را از خودروی نجاتدهنده بیرون انداختند.
صلحبانان با ماندنشان کاری از پیش نمیبردند. امکاناتشان آنقدر اندک بود که وقتی دهها هزار نفر به آنها پناهنده شدند، حتی چادر پلاستیکی برای پناه دادن به آنها نداشتند. جیرهی کافی برای خودشان هم وجود نداشت، چه برسد برای کسانی که سپر بلایشان شده بودند. برای دسترسی به آب سالم به مشقت افتاده بودند: رودخانهها و دریاچههای کشور آلوده به اجساد شده بود. آن کمکهای ارسالیِ محدود به طرز مسخرهای نابسنده بود.
quillette
همهی کاری که از آن نیروها بر میآمد این بود که مکانهای امن کوچکی ایجاد کنند (ستادهای خودشان، یک استادیوم، یک هتل، یک بیمارستان در پایتخت، و چند جای دیگر)، و درایت و شهامتشان را به کار بگیرند و به بازی به شدت خطرناکی مشغول شوند، این بازی که خودشان را تواناتر از آنچه هستند به نسلکشان نشان بدهند. چنین کاری البته متضمن آن بود که روی اینها حساب کنند: جماعت خشمگین نمیدانند که صلحبانان غیرمسلحاند، که اجازهی جنگیدن ندارند، که مجوز محافظت کردن از قربانیان را به آنها ندادهاند، و دنیا اصلاً اهمیتی نمیدهد که خود این صلحبانان هم به ضرب کارد و قمه جان بسپارند.
اوضاع بعضی از این مکانهای امن آنقدر وخیم شد که آدمها داخل این جانپناهها از بیماری تلف میشدند، و قاتلان هم آن بیرون در انتظارشان بودند. نظامی سنگالی، سرهنگ امبایه دیاگنه، شخصاً موفق به نجات جان چند صد نفر شد، از جمله فرزندان نخستوزیر مقتول که آنها را از مخفیگاهشان نجات داد. از جاذبهی چشمگیر خودش استفاده میکرد تا آدمها را پنهانی از ایستهای بازرسی بگذراند: زیر پتوها پنهانشان میکرد و، با جوک گفتن و پول نقد و سیگار و آبجو، آنها را از زیر چشم نیروهای شبهنظامیِ بدگمان به سلامت عبور میداد. صلحبانان توانستند جان چند هزار نفر را نجات بدهند – یک پیروزی کوچک، در حالی که جسدها روی هم تلنبار میشد: اول هزارها جسد، و بعد دهها هزار جسد، و بعد صدها هزار جسد. نسلکشی که فروکش کرد، هفتاد درصد جمعیت توتسی از بین رفته بود.
صلحبانان فقط این را میدانستند که نمیتوانند آن منطقه را ترک کنند. و مهم بود که این را میدانستند – مهم بود که این آدمهای بهخصوص در کار انسانیشان کوتاهی نکرده بودند، در حالی که بسیاری دیگر اینچنین کردند. موضع این صلحبانان از جلوههای عظیم شهامت اخلاقی در تاریخ بشری است، و دالر نمونهای مثالزدنی از برخورد اخلاقمدارانه در مهیبترین شرایط بود. با این حال، چنین موضعی برای بسیاری از آنها بهای بسیار سنگین و تحملناپذیری داشت. سرهنگ امبایه سنگینترین بها را برای جانفشانی خود پرداخت و در یک ایست بازرسی کشته شد. در مجموع، پانزده نفر از صلحبانان سازمان ملل کشته شدند. ده نفرشان از نظامیان بلژیکی بودند که روز اول خونریزیها شکنجه شدند و به قتل رسیدند. «اینتراهاموِه»، همان گروهی که کشتارها را سازماندهی و هماهنگ میکرد، به درستی محاسبه کرده بود که کشتن سربازان غربی به احتمال زیاد باعث میشود که کشورهای غربی رواندا را به حال خودش رها کنند.
دالر، وانهاده در دوزخ، فرماندهی که توان آن را نداشت که به کسی فرمان بدهد، چه برسد به این که بتواند از کسی محافظت کند، به شکل وخیمی به اختلال عصبیِ ناشی از آسیب روانی دچار شد. اواخر ماجرا، به خودزنی رو آورده بود، بیخیال شده بود، شبها مجنونانه با خودرویی به دل ایستهای بازرسی میزد، و مرگ را به بازی میگرفت: شتابان خودش را به نسلکشان میرساند، و میخواست که آنها او را بکشند. اسم این را گذاشتهاند «زخم اخلاقی»، یک جراحت عمیق اخلاقی، ضایعهای که روان مبارز به آن دچار میشود اگر اجازه ندهند مبارزه کند.
دالر که به خانه برگشت، به کانادا، اشباح رواندا در بیداری روز هم او را رها نمیکردند. به چشم آنها که از اختلال عصبیِ ناشی از آسیب روانی رنج میبرند، شبحها واقعیتر از همهی چیزهای دیگر جلوه میکنند. شبحها دالر را محاصره میکردند، یقهاش را میگرفتند و ملامتش میکردند، بوی جسدهای پوسیدهشان هوای نفس کشیدنش را مسموم میکرد، و او را به جنون میکشید. و او، غرقه در ناامیدی رقتآورش، میدانست که رواندا هرگز او را رها نخواهد کرد. چند سال بعد، بالأخره در هم شکست: درافتاده در قعر استیصال، مست و از هوش رفته روی نیکمت پارکی او را پیدا کردند – هنوز باور داشت که گناه آن نسلکشی به گردن او است.
دالر، بعد از برگشتنش به کانادا، گفته بود که یکی از چیزهایی که درکش بهخصوص برای او دشوار بوده این است که دنیا خیلی ساده به راه خودش میرود، و به خاطر ندارد که آن نسلکشی اصلاً اتفاق افتاده.
توهمی در این باره نداشت که در رواندا با چه کسی مبارزه کرده بود. میگفت: «من میدانم که خدا وجود دارد. چون در رواندا با شیطان دست دادم. من او را دیدهام، بوی او را حس کردهام، به او دست زدهام. من میدانم که شیطان وجود دارد، و بنابراین میدانم که خدا وجود دارد.» دالر میگفت با سرکردگان «اینتراهاموه» که دست میداده دستهایشان مثل مردههای متحرکِ شیطانصفت سرد بوده. میگفت در چشمهایشان شَرّی عمیقتر از آن بود که اکثر آدمها مایل یا قادرند به وجودش اقرار کنند. دست شیطان در رواندا باز گذاشته شد، و دالر و افرادش آن نوری شدند که در ظلمت میدرخشد، همان نوری که ظلمت آن را نمیفهمد.
این «شر» پدر و مادر مرا هم از هم گسیخت. پدرم اوتِ آن سال به رواندا رفت، آن روزها که خونریزی در حال خاتمه یافتن بود. ارتشی متشکل از شورشیان توتسی از کشور همسایه، اوگاندا، حملهور شده بود و به شکل برنامهریزیشده مناطقی را به تصرف خود در میآورد، قتل عام را متوقف میکرد، و هوتوها را پس میزد و از پیش رو بر میداشت. امواج سهمگین آوارگان و پناهجویان، حدود دو میلیون نفر، به کشوری سرازیر شد که آن موقع زئیر بود و بعداً به اسم «جمهوری دموکراتیک کنگو» شناخته شد. مرتکبان نسلکشی هم به همین موجها میپیوستند.
سازمان پناهجویانی که پدرم برای آن کار میکرد او را به منطقه فرستاده بود تا به سازماندهی تلاشها برای یاریرسانی کمک کند. شش هفته بعد، بیحس و در حال بهت، برگشت. از جواب دادن به سؤالها دربارهی اتفاقاتی که شاهد بوده طفره میرفت، در عوض از خود آن سرزمین، از زیبایی و شادابیاش، از گیاهان و جانورانش، حرف میزد. بعد، یک شب، نزدیک ساعت یکِ صبح، بیدار شد و به اتاق نشمین آمد. من هنوز نشسته بودم و تلویزیون تماشا میکردم. یک لیوان ویسکی برای خودش ریخت، و نشست و شروع به حرف زدن کرد، عملاً نه با من، با سیلاب وجدان خودش، با شب. مثل اکثر شبها، با کابوسی از خواب پریده بود: به خواهرهای من و خود من تجاوز میکردند و ما را میکشتند. به تعداد غیرقابلتصوری از زنان و دختران تجاوز گروهی کرده بودند، قبل از این که آنها را سلاخی کنند. پدرم میگفت جسدهای در حال از هم پاشیدنشان در روستاها و بیرون شهرها پخش و پراکنده بود. مردهها به پشت روی زمین رها شده بودند، با پاهای واافتاده، و لباسهای زیر پوسیدهای که هنوز به مچ پاهایشان چسبیده بود.
مادرم چند ماه بعد رفت. شبی که برگشت، تا دیروقت در کنارش بیدار ماندم. و مادرم، مست و غرقه در قعر استیصال، چیزهایی را که دیده بود برای من تعریف میکرد. دیدارش از کلیسایی در نتاراما. آنجا حدود پنج هزار توتسی، مرد و زن و بچه، مخفی شده بودند که گروههای جانیان حملهور شدند و درها را با نارنجکهایشان منفجر کردند. حالا آنجا را پاکسازی کردهاند، اسکلتها را تر و تمیز کردهاند، و آنها را مرتب و منظم به نمایش گذاشتهاند: از دیدنیهای الزامی برای علاقهمندان به توریسمِ نسلکشی. مادرم که به آنجا رسید، جسدها هنوز روی زمین رها شده بودند، همانجا که به خاک افتاده بودند – انبوهی از اجساد درهمریخته، شکنجهدیده، و در حال ازهمپاشی. میگفت که آن بوی ناخوش را میشد از دوردستها شنید، و شری را دید که مثل مه غلیظ و مهیبی در هوا معلق بود.
شوربختی برای دو بچه. هردو دوازده ساله. هردو حالا یتیم. کل خانواده و خویشاوندانشان سلاخی شده بودند. پسرک زخمِ بزرگ و پیچخوردهای زیر گردنش داشته، همانجا که «اینتراهاموه»ها قمههایشان را برای بریدن سر او فرود آورده بودند. و صورت دخترک دو نیم شده بود. ضربهی قمهای جمجمهاش را شکافته بود، و خودش را نکشته بود. زخمی التیامیافته، اما ناموزون، با شیار عمیقی درست در وسط صورت. مادرم به هقهق افتاده بود. «حالا مجبور است همهی عمرش با همین صورت زندگی کند. هروقت که به خودش نگاه کند، باز به یادش میافتد.» مادرم بارهای بار به ماجرای شوربختی آن دختربچه برگشت، آن شب که لحظه به لحظه بیشتر خودش را به دست مِی میسپرد، و آن سالهای طولانیِ میخوارگی که در ادامه میآمد.
اولین اقدامش برای خودکشی، یک سال بعد بود. سیاهمست شده بود و خودش را در حفرهای در گوشهی باغچهی خانهمان گرفتار کرده بود. یکی از خواهرهای کوچکم پیدایش کرد: نصفهشب، صدای پچپچ و نالهای از بیرون شنیده بود. خواهر و پدرم درش آوردند: برهنه، حرفهای نامفهوم میزد و مویه میکرد. بیرون که میآمد، به وفور روی خواهرم بالا آورد. با جیغ و گریه از «ماری» میگفت. خواهرم پرسید: «کدام ماری؟» مادرم جواب داد: «ماری!» آشفته از این که خواهرم نمیفهمد. «آن دختر در رواندا! ماری!» خواهرم آن روز امتحان داشت، و پژواک اسم «ماری» و بوی استفراغ مادرم را با خودش به جلسهی امتحانش برد.
ده سال بعد، مادرم برای بار دوم به خودکشی اقدام کرد. سازمانهایی که پدر و مادرم برای آنها کار میکردند، هیچکدامشان هیچگونه حمایت روانی در اختیار کارکنان نمیگذاشتند. با این حال، پزشکان سوئیسی که مادرم را بستری کردند به سرعت متوجه شدند که به اختلال عصبیِ درماننشدهای ناشی از آسیب روانی مبتلا است. میراثی که از رواندا به او رسیده بود، و از همهی آن دوزخچالهای دیگر که در آنجا کار کرده بود – سیرالئون و لیبریا در جریان جنگهای داخلی دههی نود، ساحل عاج، بوسنی. درمان مادرم به یک روانپزشک مختصص سپرده شد که برای کمیتهی بینالمللی صلیب سرخ کار میکرد.
quillette
تماشای فروپاشیِ مادرم هولناک بود. کودکی ما همیشه دستخوش تغییرات ناگهانی بود (از دو سالگی من، خانوادهام به خاطر شغل پدرم هر سه چهار سال از کشوری به کشور دیگر میرفت – انگلستان، بوتسوانا، زیمبابوه، فرانسه، سوئیس، آمریکا، ترکیه، و بازگشت به سوئیس)، و در سرتاسر این سالها مادرم تنها تکیهگاه محکم و استوار ما بود. هرچه از دست من بر آمد کردم تا کمکش کنم و دلداریاش بدهم: تنها کاری که توانستم بکنم این بود که خودم هم با او از پا بیفتم.
آدمها بزرگ شدن مرا مثل یک سفر سبکبار و کولهبهدوشیِ دائم میبینند، پر از مواجهه و ارتباط چندفرهنگی و چندنژادی. بزرگ شدن یک «شهروند جهان»، یک شهروند برخوردار، که همه به آن رشک میبرند. پر زرق و برق. مسحورکننده. پر عیش و تجمل. به تعداد انگشتهای یک دست هم نمیرسند آنها که با شنیدن داستان بزرگ شدنم تصوری عمیقتر و دقیقتر پیدا میکنند. آنقدر از این تصورات غیرواقعی دلزده شدم که مدتها است دیگر دربارهی دوران کودکیام اصلاً حرف نمیزنم.
در واقع، من شهروند هیچکجا نیستم. یازده خانه در هفت کشور. هفت مدرسه در سه قاره. پنج زبان مختلف. تبادل فرهنگیِ تکراری و ادامهدار. همیشه خارجی، همیشه بیگانه، همیشه «دیگری». بدون دوستان دوران کودکی. همهی خاطرات کودکیام را در جاهای دورِ دور جا گذاشتهام. نه ریشهای، نه تعلقی، نه تکیهگاهی. نه بستگان و خویشاوندان. نه دوستان دیرین.
مادر من، در همان حال که هوش و حواسش را از دست میداد، با سماجت بیشتری از تجربههایش حرف میزد. حکایتهایی از تباهترین و فاسدترین جنبههای طبع بشری تصویرِ حاضر و ناظر در زندگی خانوادگی ما شده بود. ماجرا آنقدر عادی و طبیعی شده بود که کوچکترین خواهرم، که وقت رفتن مادرمان به رواندا فقط چهار سال داشت، با کشتارها و بچهسربازها و یتیمهای جنگزده برای خودش بازیهای نمایشی درست میکرد. دالر، بعد از برگشتنش به کانادا، گفته بود که یکی از چیزهایی که درکش بهخصوص برای او دشوار بوده این است که دنیا خیلی ساده به راه خودش میرود، و به خاطر ندارد که آن نسلکشی اصلاً اتفاق افتاده. دالر نمیتوانست بفهمد که چرا آدمها در مقابل شرارتی که پیش چشمشان اتفاق میافتاده به اعتراض برنخاسته بودند. خود من بخشهای زیادی از زندگیام را به درگیری ذهنی با این سؤالها گذراندهام که عادی بودن و طبیعی بودن و ندانستن آن همه چیزها که من و بچههای دیگرِ پدر و مادرم دانستیم چه احساسی دارد، و همینطور داشتنِ پدر و مادری که تو را به جای آن همه به تماشای فوتبال یا به میخانهای ببرند.
انگ سرزنشبارِ «ناجی سفیدپوست» ابزاری است برای متهم کردن انسان سفیدپوست به برخورد غیرانسانی با انسانهای تیرهپوستی که مسئول محافظت از آنهاست. ای کاش که اینطور بود. حتماً به شدت خوشحال میشدم اگر مادرم اصلاً نمیتوانست برای برخورد انسانی با آن بچهها در رواندا آنطور تلاش کند. حتماً به شدت خوشحال میشدم اگر، سالم و عاقل، کنار میکشید و نسلکشی در یک سرزمین دورافتاده را به یک ضایعهی روانیِ معرفِ خانوادهی ما مبدل نمیکرد: جراحتی دائم و عجزآور در ذهن و روان خانوادهی ما.
مسئله ناتوانی از برخورد انسانی با آن بچهها نبود. به عکس. دالر هم از دلبستگیِ خاصش به یک پسربچهی رواندایی میگفت، همسن پسر خودش، از بار تحملناپذیر گناهی که خودش احساس میکرده چون پسرش هنوز خانوادهاش را داشت، در حالی که آن همه بچه خانوادههایشان را از دست داده بودند. مسئله برخورد غیرانسانی نبود، مسئله دلبستگی بیش از اندازه بود و بیاعتنایی به بلایی که فروپاشی مادرم بر سر بچههای خودش میآورد. همین حالا هم، روی میز اتاق خوابش عکس بچهسربازهایی است که به آنها رسیدگی میکرده، نه عکسی از بچهها یا بچههای بچههای خودش. بله، میدانم، ما از آن بچهها خوشاقبالتر بودیم. به طرز تصورناپذیری خوشاقبالتر.
برگردان: پیام یزدانجو
آنچه خواندید برگردان نوشتهی زیر از جسیکا رابسون است:
Jessica Robeson, ‘The Scars of Rwanda, 25 Years On,’ Quillette, 8 April 2019