در دفاع از همدلی
impactservices
همدلی، شریک احساسات شخص دیگری شدن و در نتیجه به فکر او بودن و غم او را خوردن، در جامعهی ما معمولاً نوعی فضیلت به شمار میرود. حس غمخواری و نگرانی برای راحتی و آسایش دیگران را با گفتن «بگو، گوشم با توست» و «درد تو را میفهمم» بیان میکنیم. «قانون طلایی» را میپذیریم که میگوید: با دیگران همانگونه رفتار کن که میخواهی با تو رفتار کنند. آن گاه که با دیگران احساس همدلی میکنیم، هر آنچه را باید و شاید انجام میدهیم. سی دانیل باتسون، روانشناس نامداری که دربارهی همدلی پژوهش میکند، خاطرنشان میسازد که هرچند تعاریف گوناگونی از همدلی ارائه شده اما همگی در این مورد توافق دارند که همدلی فرایند تجربه کردن و فهمیدن احساسات دیگران است، و میتواند سبب شود که با در نظر گرفتن همهی ملاحظات و جوانب امر واکنش نشان دهیم.
غم دیگران را خوردن از حسنات است. پس، نیکوست همدلی را در شیوهی زندگی و تعاملات اجتماعی خود راهنمای خویش سازیم، و حتی آن را در نحوهی ادارهی جوامع خود عملی کنیم. این نگرانی وجود دارد که قدرتمندان از همدلی بیبهره باشند (نمونهاش سخن کذاییِ ماری آنتوانت، آخرین ملکهی فرانسه، است که در واکنش به این خبر که دهقانان گرسنگی میکشند و نان ندارند گفته بود «خب نان ندارند، شیرینی بخورند»). معقول است که فکر کنیم همدلی باید نقش مهمی، به یکسان، در زندگی شخصی، اجتماعی و سیاسی ما داشته باشد. مشکل این است که همدلی چندان ساده نیست.
همدلی به افراد کمک میکند تا در تجربهی دیگر انسانها و گروههای مختلف شریک شوند. با این همه، همدلی آنگونه که اکنون، به لطف پیشرفتهایی در علم عصبشناسی، میفهمیم پیچیدهتر از دمی احساس غمخواری با دیگری است. همدلی مجموعهی پیچیدهای از فعالیتهای مغزی است که گرد هم میآیند تا به افراد کمک کنند که رفتارها و عواطف دیگران را تجربه و تفسیر کنند.
همدلی تصور این نیست که اگر شما جای دیگری بودید چه احساسی ممکن بود داشته باشید. بلکه تخیل کردن و سعی کردن برای فهمیدن این است که دیگری چه احساسی دارد. تفاوت میان این که به خودتان در موقعیت شخص دیگر فکر کنید و این که به شخص دیگر در آن موقعیت فکر کنید کار ساده اما عمیقی است که نیازمند تواناییهای ذهنی پرورشیافته و منظمی است. همدلی یعنی دیگری و نه خود را در کانون توجه قرار دادن. شخصی با تمایلات جامعهستیزانه میتواند دیگران را خوب «بفهمد» و احساسات آنها را درک کند. اما شخص جامعهستیز دیگران را به این منظور میفهمد که بتواند از آنها به نفع خود استفاده کند. این همدلی نیست.
عناصر اصلیِ همدلی در کودکی شکل میگیرند و در تمام عمر با آموزش و یادگیری رشد میکنند. یادگیری از دیگران به رشد کامل همدلی میانجامد. نگاه کردن به تعامل میان بزرگسالان الگویی برای یادگیری همدلی است. همچنین راهنماییها و دستورعملهای ساده برای تصور کردن احساسات شخص دیگر میتواند الگویی برای یادگیری همدلی باشد. برای مثال، پس از آن که کودک نوپا به کسی میخورد به او میگویند: «ببین اون چه قدر دردش گرفت.» این آموزش ساده میتواند به کودک یاد دهد که دیگری بودن چه جور چیزی است. مشاهدات و یادآوریهای خوب برای فکر کردن به تجربهی شخص دیگر به ایجاد همدلی کمک میکند. فعالیتهای مغزیِ آگاهانه و ناآگاهانه گرد هم میآیند تا آن را امکانپذیر سازند.
آدمیان به طور طبیعی از یکدیگر تقلید میکنند. بعضی از روانشناسان این را عمل آینهوار (mirroring) مینامند که مهارت مهمی برای بقا به شمار میرود. نوزادان تقلید میکنند، و اینگونه یاد میگیرند. این غریزه با ما باقی میماند ــ حتماً برایتان اتفاق افتاده است که با خمیازه کشیدن شخص دیگری شما هم خمیازه کشیده باشید یا با لبخند زدن شخص دیگری به شما، حتی اگر غریبه باشد، شما هم لبخند زده باشید. اگر کسی در دفتر کارتان شروع به جیغ و داد کند، هرچند ممکن است ندانید که دقیقاً چه اتفاقی رخ داده است، هشیار میشوید و رفتار او را دنبال میکنید، و شاید حتی پا به فرار بگذارید. اگر آن جیغ و فریاد نوعی واکنش به دیدن آتشسوزی در بخش دیگری از ساختمان باشد، تقلید کردن چه بسا شما را از ماندن در ساختمان در حال آتشسوزی نجات دهد.
keypersonofinfluence
توانایی انجام عمل آینهوار، یا به عبارتی تقلید، پایه و اساس فیزیولوژیکیِ همدلی است. اما این فقط آغاز کار است. وقتی میشنویم که کسی جیغ و داد میزند و از خطر میگریزد توجهمان جلب میشود. این مثال بارزِ لحظهای است که فرد وارد دو مؤلفهی مهم فراگرفتهشدهی همدلی میشود. نخست، «خود را به جای دیگری گذاشتن» سبب میشود که شخص بتواند تجربههای دیگری را احساس کند و بفهمد. دوم، به همان اندازه مهم است که آگاه باشیم که این احساسات به شخص دیگری تعلق دارد. حس کردن و درک کردن عواطف شخص دیگر نوعی کار جدیِ مقایسه و سبک و سنگین کردن است اما نه به این معنا که این احساس خود ماست. لازمهی این کار، توانایی درک کردن و برقراریِ ارتباط با دیگری است، اما بدون آن که در احساسات و تجربههای شخص دیگر گیر بیفتیم واکنش متعادل به احساسات قوی کار آسانی نیست. با احساسات شخص دیگر سهیم میشویم اما باید مطمئن شویم که در آنها غرق نمیشویم. اینها همه مهارتهایی اکتسابی است که پرورش کامل آنها نیازمند زمان و راهنمایی است.
این مهارتها به ما کمک میکند تا همدلی میان اشخاص (interpersonal empathy)، یا تجربههای میان افراد، را بفهمیم. همچنین از همدلی میتوان برای فهم موقعیتهای اجتماعی و حتی رویدادهای سیاسی بهره برد. این همدلی اجتماعی است، این که بتوانیم از دیدگاهها و چشماندازهای دیگر به جهان نگاه کنیم تا توانایی درک گروهها و فرهنگهای مختلف را داشته باشیم. همدلیِ اجتماعی (social empathy) بُعد وسیعتری را به کاربرد همدلی اضافه میکند. لازمهی آن این است که مردم به نحوی اساسی رویدادهای تاریخی و پیامدهایشان برای دیگران را درک کنند. یعنی سعی کنیم مردم و اقوامی را که شخصاً نمیشناسیم، درک کنیم و تجربههایی را که خود نداشتهایم بفهمیم.
فرانس دو وال، نخستیشناس هلندی، همدلی را نوعی «چسب» خوانده است، چسبی که انسانیت و انسانها را متحد نگاه میدارد. همدلی چیزی است که انسانها را به نحو معناداری با دیگران پیوند میدهد. وقتی دوستان، یاران، همکاران، حتی غریبهها، به نحوی به ما پاسخ میدهند که معلوم میشود ما را درک میکنند، احساس تأیید شدن و ارزشمند بودن میکنیم. از سوی دیگر، هنگامی که با ما مثل اشیاء رفتار میشود، احساس تحقیر شدن و آسیب دیدن میکنیم. همدلی ابزار بازشناسی و تصدیق و ارزش دادن به دیگران است. در میان جوامع، همدلیِ جمعی راه رسیدن به تمدن است. همدلی نقشهی راهی برای دستیابی به اصول اخلاقی و رفتار اجتماعیِ مثبت ارائه میکند. همدلی پیششرط ارزش نهادن و مبارزه برای نیل به عدالت و انصاف است. با همدلی به این میاندیشیم که اگر به جای شخص دیگری بودیم چگونه احساسی داشتیم؛ افزون بر این، به لطف همدلی میتوانیم بفهمیم که اگر به جای شخص دیگری بودیم دوست داشتیم چطور با ما رفتار کنند.
با این همه، یادگیریِ همدلی نیازمند سعی و کوشش است، و همدلی، به تنهایی پیوندها و ارتباطات مثبت را تضمین نمیکند. همدلی ابزار یا مهارتی است که اطلاعاتی را در اختیار ما میگذارد که مختاریم از آن استفاده کنیم یا نکنیم. همدلی به خودیِ خود خنثی است. این ما هستیم که تصمیم میگیریم با آن چه کنیم.
مشکل همدلی به کسب شناخت دربارهی دیگران ربط دارد. وقتی نوبت به همدلی میرسد معمولاً غرضورزانه عمل میکنیم. ما کسانی را که شبیه به خودمان هستند بیشتر میفهمیم تا کسانی را که با ما متفاوتاند. برای مثال، در پژوهشی دربارهی درک تجربهی درد دیگری به مثابهی درد خود، فعالیت مغزیِ افرادی را بررسی کردند که دستهای متفاوتی را که سوزن در آنها فرو میرفت مشاهده میکردند. هنگامی که شرکتکنندگان دستهای همنژادان خود را میدیدند، درک انعکاسیِ آنها (درک درد دیگری به مثابهی درد خود) شدید بود. وقتی دستهای غیرهمنژادان خود را میدیدند درک انعکاسی آنها به طور معناداری کمتر بود. و برای آزمودن تأثیر سوگیریِ نژادی، پژوهشگران دستهای بنفشرنگی را هم به مشاهدهگران نشان دادند که سوزن در آنها فرو میرفت. فعالیت مغزی مشاهدهگران نشان میداد که در این مورد میزان درک انعکاسی آنها میان آن دوتای قبلی است. این پژوهش نشان داد که ما از نظر عصبشناختی احساسات کسانی را که با ما شباهتهایی دارند بیشتر درک میکنیم. اگر تعصبی وجود داشته باشد که از طریق آموزش منتقل شده باشد، همانطور که در مورد نژادپرستی و سوگیری نژادی چنین است، در این صورت درک احساسات دیگری میتواند حتی دشوارتر باشد. سوگیری همدلانه (empathic bias) یعنی مردم احساسات کسانی را بیشتر درک میکنند که آنها را مشابه خود مییابند.
آیا این به این معناست که همدلی تا ابد محکوم به آن است که مبتنی بر پیشداوری باشد؟ خیر، زیرا پیشداوری اکتسابی است. در آزمایشی که با دستهای رنگی مختلف انجام شد، پیشداوریای وجود داشت که به طور اجتماعی آموخته شده بود ــ معنای دستی با رنگی متفاوت. اگر مسئله صرفاً تفاوت بود، دست بنفش باید همانطور تفسیر میشد که دستی از نژاد دیگر. و ما ترجیح دادن همانندی را هم تعلیم میدهیم، یعنی ترجیح همانندی هم یادگرفتنی است.
گفتگو با دیگران همدلی را پدید میآورد، و همدلی آن گفتگوها را مؤثرتر و معنادارتر میکند.
اگر نتوانیم خود را درون دیگری ببینیم، درک دیگری و برقراری ارتباط با او دشوارتر میشود. خبر خوش آن است که خود را درون دیگری دیدن کاری است که میتوان آن را آموزش داد، و تصورات و ادراکات ما میتواند تغییر کند.
تفاوتهایی که بر اساس آنها هویتی به افراد نسبت داده میشود به مرور زمان با تغییراتی که در تفکر اجتماعی یا سیاسی به وجود میآید از بین میرود. برای مثال، در نیمهی نخست قرن نوزدهم ایرلندیها یکی از پایینرتبهترین گروههای مهاجر در آمریکا بودند. پروتستانهای انگلیسی ایرلندیها را پست، بیاخلاق و تنبل میدانستند. بخش اعظم این تعصب ناشی از تعصب مذهبی پروتستانها علیه ایرلندیهای کاتولیک بود. و امروز؟ بیشتر آمریکاییها حتی خبری از تبار ایرلندی هم ندارند. از طرف دیگر، ما تصورات و باورهایی اجتماعی ایجاد کردهایم که باقی میمانند و تأثیری شدید بر جا میگذارند. صدها سال پیش، سفیدپوستها آفریقاییهای سیاه را به عنوان برده به نیمکرهی غربی آوردند، و آنها آنقدر با استعمارگران سفید بیشباهت به نظر میرسیدند که حتی کاملاً انسان به شمار نمیرفتند.
طرز فکر اکتسابی ما دربارهی نژادهای دیگر سبب میشود که به مقولهی وحدتدهندهی نوع آدمی (human being) اعتنا نکنیم. امروزه این تمایل را در کاربرد «قبیلهگرایی» مییابیم، یعنی کسانی را که شبیه خود میدانیم و به گروه ما تعلق دارند، ترجیح میدهیم و در همان حال با آنهایی که تصور میکنیم به گروه رقیب تعلق دارند، و از این رو با قبیلهی ما متفاوتاند، میجنگیم. من این را «قبیلهگرایی بد» مینامم. در کل تاریخ بشر، بقا وابسته به عضویت در گروه بوده است و امروزه از بسیاری جهات هنوز همین طور است. نوزادان انسان تا مدتها محتاج بزرگترها هستند، و به همین دلیل پرورش کودکان در قبیله یا گروه به نحو بهتری انجام میشود. کارهای فراوان لازم برای بقا و پرورش یافتن نسل جدید محتاج آن است که بزرگسالان گرد هم جمع شوند و اقدامات مشترکی را انجام دهند.
وقتی دیگران را متفاوت با خود بدانیم، سختتر میتوانیم خودمان را در آنها ببینیم. اوضاع و شرایط سیاسی امروز شکاف میان ما و آنها را پررنگتر میکند و، در نتیجه، کمبود همدلی وجود دارد. الگوهای انتخاباتی ما تفاوتهای ارزشیِ ناشی از عضویت در گروههای متفاوت را پررنگ میکند. برای مثال، رأی روستانشینها با شهرنشینها تفاوت دارد و تجربههای زندگی و تعاملات گروهی میان رأیدهندگان روستایی با رأیدهندگان شهرنشین بسیار متفاوت است. دیدگاههای سیاسی افراد متأثر از عدم/ارتباط با گروههای دیگر و تجربههای زندگی متفاوت آنها است. ارتباط نداشتن با دیگران و تجربههای آنها همدلی، بهویژه همدلی اجتماعی، را به مخاطره میاندازد، و فقدان بینش همدلانه به قبیلهگراییِ بد میانجامد.
این تصور ما-در برابر-آنها توانایی ما برای همدلی را کاهش میدهد. در این مورد چه کاری میتوان انجام داد؟ اگرچه تربیت ذهنی ما که به ما یاد داده است که متفاوت با دیگران هستیم بر توانایی ما بر تجزیه و تحلیل و پردازش تجربههای دیگران از حیث شناختی اثر میگذارد، تغییرش ناممکن نیست. خبر خوش این است که مسیرهای ذهنی ما تغییرپذیرند، و این تغییر در فرایندی انجام میشود که انعطافپذیری سلولهای عصبی خوانده میشود. ما میتوانیم شیوههای جدیدی برای تفکر بیافرینیم، که به ما امکان دهند تا بتوانیم به نحو همدلانه تجربههای دیگران را تحلیل کنیم. باید بفهمیم که برقراری ارتباط بهرغم تفاوتها بخشی از فرایند همدلانه است. برای برخی از ما، این امر در جوانی روی میدهد و ما بدون فکر به همدلی میپردازیم. بقیه که بزرگسالاند باید برای همدلی تلاش کنند. هرچند در کودکی و جوانی پرورش عادتها همیشه آسانتر است اما پرورش عادتهای جدید در بزرگسالی هم ممکن است.
چگونه میتوانیم به همدلی دست یابیم؟ زنجیرهی کامل همدلی را میتوان به هفت رفتار خلاصه کرد:
از واکنشهای جسمانی خود به دیگران آگاه باشید ــ بدن شما در موقعیتهایی که دیگرانی حضور دارند چگونه واکنش نشان میدهد؟ به واکنشهای ناآگاهانهی خود توجه کنید، مثلاً به این که وقتی شخصی داستانی غمانگیز یا خوشحالکننده از زندگیاش را برای شما تعریف میکند از نظر ظاهری چه احساسی به شما دست میدهد.
سعی کنید بفهمید که این واکنشها برای شما چه معنایی دارد ــ آیا شما همیشه از دیگران تقلید میکنید؟ یا این کاری است که از انجام دادنش اجتناب میکنید؟ سعی کنید که این تجربهی خودتان شود، حتی اگر کمی عجیب است زیرا این احساس از زندگی دیگری است، نه از زندگی خودتان.
نفسی بکشید و لحظهای درنگ کنید تا احساسات خودتان را تشخیص دهید و مطمئن شوید که میتوانید بین احساساتی که متعلق به خودتان است و احساساتی که متعلق به دیگران است فرق بگذارید.
nytimes
هنگامی که احساسات خود را از احساسات شخص دیگر بازشناختید، مطمئن شوید که نمیگذارید احساساتتان شما را در خود غرق کند یا شما را از دیگری جدا کند. مهمتر از هر چیز، اگر کاملاً احساساتی نشوید بهتر میتوانید به دیگری توجه و کمک کنید.
اکنون شما آمادهاید تا خود را به جای دیگری بگذارید و تجربهی آنها را از نگاه آنها ببینید. شما سعی میکنید کاملاً بفهمید که احساسات و تجربیاتشان برای آنها چه معنایی دارد. یادتان باشد که شما به این فکر نمیکنید که اگر در موقعیت آنها بودید چه میکردید بلکه سعی میکنید واقعاً بفهمید که آنچه آنها تجربه میکنند چیست و چگونه است.
برای این که واقعاً خود را به جای دیگری بگذارید، مهم است که به اطراف توجه کنید. در اطراف شما، از جمله بر آن شخص دیگر، در بافت اجتماعیِ وسیعتر چه میگذرد؟ به این توجه کنید که تاریخ چه نقشی در تجربههای زندگی مشترک و متمایز شما ایفا کرده است. این کار برای برقراری ارتباط میان افرادی از نژادها، قومیتها، جنسیتها و ایدئولوژیهای سیاسی گوناگون اهمیت دارد.
بپرسید که از چه لحاظ عین دیگران و از چه لحاظ با دیگران متفاوتاید، و این برای شما و دیگران چه معنایی دارد؟ گاهی باید در این مورد گفتگویی میان مردم و گروهها وجود داشته باشد. همدلی ابزار مهمی است اما هیچکس دقیقاً نمیداند که شخص یا گروه دیگر چه تجربهای دارد. گفتگو با دیگران همدلی را پدید میآورد، و همدلی آن گفتگوها را مؤثرتر و معنادارتر میکند.
چون همدلی درگیری در احساسات است، برخی بر این عقیدهاند که همدلی راهنمای خوبی برای زندگی نیست. به نظر آنها، همدلی امکان میدهد که احساسات بر ما غلبه کند، که در نتیجهی آن دیگر تصمیمات درستی نخواهیم گرفت. این بحثی است که پل بلوم، روانشناس، در کتابش علیه همدلی (2016) ارائه میدهد. این عنوان به تنهایی تا حدی تحریککننده است و ما را وامیدارد که این امر را در نظر بگیریم که همدلی چقدر میتواند ما را به بیراهه کشاند. اما بلوم به همدلی و مهارتهای لازم برای آن صدمه میزند.
بلوم همدلی را تعصب و غرضورزی تلقی میکند زیرا برای مدت کوتاهی فقط از روی احساسات توجهمان را به کسی معطوف میکنیم، و دیگر در مورد آنچه احساس میکنیم فکر نمیکنیم و آن را سبک و سنگین نمیکنیم و ته و توی قضیه را درنمیآوریم. و حتی هنگامی که چنین میکنیم، از کسانی جانبداری میکنیم که آنها را میشناسیم یا مثل ما هستند. این نگرانیها درستاند اما حاصل کاربرد تمامعیار همدلی نیستند. جانبداری و احساساتی شدن نتیجهی رفتارهایی است که از روی ضعف و به نحو بدی یاد گرفته شدهاند. بلوم حق دارد که این احساسات را مسئلهبرانگیز بداند اما اینها همدلی نیستند.
ما در جهانی ناهمگون و متنوع زندگی میکنیم. ما به گروههای متفاوتی تعلق داریم که مسیرهایشان اغلب هرگز با هم تقاطعی ندارند. آسان است که تصوراتی کلیشهای و قالبی را در مورد این گروهها بپذیریم. یاد گرفتن چیزهایی در مورد این گروهها و تصور چگونگی زندگیِ روزمرهی آنها دشوارتر است. چنین تلاشی نیازمند همدلی است.
اگر وجود خود را در وجود دیگران ببینیم، اگر خود را به جای آنها بگذاریم، چندان چیزی برای ترسیدن نداریم و میتوانیم به همدلی اجازه دهیم که به ما کمک کند تا بدانیم چگونه باید رفتار کنیم و واکنش نشان دهیم. همدلی با دیگران کار سادهای نیست، مشکل است، مستلزم تلاش و کوشش است. گاهی در بعضی از موقعیتها، ممکن است همدلی راحت باشد و گاهی ممکن است چنین نباشد هنگامی که ترسیدهایم، تنش داریم یا مضطربایم، سخت است که از احساسات درونی خود بیرون بیاییم و احساسات شخص دیگری را بفهمیم. با این همه، تقلید و عمل انعکاسی سبب میشود که همدلی به همدلی بینجامد. هر چه بیشتر همدلی کنیم، اطرافیان ما هم بیشتر همدلی خواهند کرد. هر کسی میخواهد صدایش شنیده شود و فهمیده شود. هر گروهی میخواهد شناخته شود. بدون همدلی چنین چیزی روی نمیدهد.
برگردان: افسانه دادگر
الیزابت سیگال تحلیلگر سیاست اجتماعی و استاد مددکاری در دانشگاه ایالتی آریزونا است. آخرین کتاب او همدلی اجتماعی: هنر فهمیدن دیگران (۲۰۱۸) است. او در فینیکس زندگی میکند.
Elizabeth Segal, ‘The Case for empathy’, Aeon, 23 April 2019.