افسانهی برخورد تمدنها
bloomsbury
ادوارد سعید (۱۹۳۵-۲۰۰۳) متفکر فلسطینی-آمریکایی و استاد سابقِ ادبیات در دانشگاه کلمبیا در آمریکا است. آنچه در زیر میخوانید برگردان سخنرانی او در سال ۱۹۹۶ در دانشگاه ماساچوست در اَمهرست است که در باب مقاله و کتاب ساموئل هانتینگتون دربارهی «برخورد تمدنها» ایراد شده است.
امروز دربارهی مقاله و کتابی به قلم ساموئل هانتینگتون با عنوان «برخورد تمدنها» صحبت خواهم کرد. زمانی که این مقاله برای نخستین بار در 1993 در نشریهی Foreign Affairs منتشر شد، علامت سؤالی در انتهای آن قرار داشت. در نخستین جملهی آن عنوان شده بود که سیاست در عرصهی جهانی در حال ورود به مرحلهی جدیدی است. سه سال بعد، هانتینگتون مقاله را بسط داد، یا به گفتهی برخی به آن شاخ و برگ اضافه داد، و آن را به یک کتاب تبدیل کرد. این کتاب، که سال گذشته انتشار یافت، برخورد تمدنها و ظهور نظم جهانی نام دارد. به نظرم مقالهی هانتینگتون بهتر از کتابش است. هر چقدر به آن اضافه کرد، بدتر شد. به همین علت به مقاله توجه بیشتری نشان خواهم داد اما در طی مطالبم دربارهی کتاب نیز نظراتم را مطرح خواهم کرد.
منظور هانتینگتون از این که سیاست در عرصهی جهانی در حال ورود به مرحلهی جدیدی است، این بود: در حالی که در گذشتهی نه چندان دور کشمکشها بین جناحهای ایدئولوژیک بود و جهان اول و دوم و سوم را به خصم یکدیگر مبدل میکرد، اینک سبک جدیدی از سیاست در حال شکلگیری است که منجر به ستیز بین تمدنهای مختلف و ظاهراً متعارض خواهد شد. «اختلافات عمده بین نوع بشر و منشأ اصلی تعارضها فرهنگی خواهد بود، برخورد تمدنها بر سیاست جهانی مسلط خواهد شد.» اندکی بعدتر توضیح میدهد که چرا برخورد اصلی بین تمدنهای غربی و غیرغربی خواهد بود اما بخش عمدهی این دو اثر به بحث دربارهی تعارضهای بالقوه یا بالفعل، بین آنچه او غرب و تمدنهای اسلامی و کنفوسیوسی میخواند، اختصاص دارد. در جزئیات به اسلام بیش از هر تمدن دیگری، از جمله تمدن غربی، توجه شده است، توجهی که با خصومت همراه است.
تصور میکنم بخش اعظم توجه چشمگیری که نصیب مقالهی هانتینگتون شد به زمانسنجی او مربوط باشد تا صِرف گفتههایش. همانطور که او نیز اشاره دارد، از پایان جنگ سرد تلاشهای فکری و سیاسی متعددی برای تبیین وضعیت نوین جهان صورت گرفت، از جمله میتوان به نظریهی فرانسیس فوکویاما دربارهی پایان تاریخ اشاره کرد، که امروزه کسی دیگر دربارهی آن صحبت نمیکند و به این ترتیب میتوانیم در واقع از پایان فوکویاما صحبت کنیم.
لب لباب دیدگاه هانتینگتون، که در واقع خودش مبدع آن نیست، ایدهی ستیز دائمی است. این برداشت از تعارض به کمک فضایی که نبرد بیامان ایدهها و ارزشها در دوران جنگ سرد __ جنگی که هانتینگتون از عمدهترین نظریهپردازانش بود __ فراهم ساخته بود تقریباً به راحتی وارد سپهر سیاست شد. به این ترتیب تصور میکنم پربیراه نیست اگر بگوییم آنچه هانتینگتون در آثار خود ارائه میکند، به ویژه از آنجا که مخاطب اصلی آن سیاستگذاران متنفذ است، در واقع نسخهای از این نظریهی جنگ سرد است که ماهیت کشمکش در جهان امروز و فردا اقتصادی یا اجتماعی نیست بلکه ایدئولوژیک است. و اگر چنین باشد، به باور هانتینگتون یکی از ایدئولوژیها، یعنی ایدئولوژی غربی، نقطه یا جایگاهی است که سایر تمدنها حول آن میگردند.
به این ترتیب در واقع، جنگ سرد تداوم مییابد اما این بار در جبهههای متعددی در جریان است و نظامهای ارزشی مهمتر و اساسیتری مانند اسلام و آیین کنفوسیوس میکوشند بر غرب برتری یا حتی استیلا بیابند. جای شگفتی نیست که هانتینگتون در پایان مقاله و کتاب خود فهرستی از کارهایی به دست میدهد که غرب میتواند و باید انجام دهد تا قدرتمند باقی بماند و دشمنانش را ضعیف و متشتت نگاه دارد: «غرب باید با بهرهبرداری از اختلافها و کشمکشها بین دولتهای اسلامی و کنفوسیوسی از سایر گروهها و تمدنهای همدل با منافع و ارزشهای غربی حمایت کند، آن دسته از نهادهای بینالمللی را تقویت کند که منافع و ارزشهای غربی را بازتاب میدهند و به آنها مشروعیت میبخشند و همچنین مشارکت دولتهای غربی در این نهادها را تشویق کند.» تلاش برای غربی کردن سایر تمدنها اقدامی بسیار مداخلهجویانه و ستیزهجویانه است.
هانتینگتون به قدری در برداشت خود از این که سایر تمدنها ضرورتاً با غرب برخورد خواهند داشت راسخ و مصر است، و در توصیههای خود به غرب به منظور پیروزی در این کشمکشها به قدری ستیزهجو و شووینست است که خوانندهی آثارش به ناچار به این نتیجه میرسد که او بیشتر به تداوم و توسعهی جنگ سرد با روشهایی دیگر علاقه دارد و نه ترویج ایدههایی که میتوانند به فهم ما از وضعیت کنونی جهان یاری رسانند یا ایدههایی که میتوانند تمدنها را با یکدیگر آشتی دهند.
به گفتهی هانتینگتون نه تنها کشمکشها تداوم خواهد یافت بلکه برخورد بین تمدنها آخرین مرحله از جریان تکاملی کشمکشها در جهان مدرن است. اثر او دستورالعملی مختصر و تااندازهای ناپخته در باب هنر حفظ وضعیت جنگی در اذهان آمریکاییان و دیگران است. حتی میتوانم بگویم استدلالهای او از منظر طراحان پنتاگون و مدیران صنایع جنگافزاری مطرح شدهاند، کسانی که فعلاً پس از جنگ سرد مشاغل خود را از دست دادهاند اما اکنون حرفهی جدیدی یافتهاند.
هانتینگتون بیشتر به تداوم و توسعهی جنگ سرد با روشهایی دیگر علاقه دارد و نه ترویج ایدههایی که میتوانند به فهم ما از وضعیت کنونی جهان یاری رسانند یا ایدههایی که میتوانند تمدنها را با یکدیگر آشتی دهند.
نگاهی گذرا به افراد و نظراتی که وی از آنها نقل قول میکند نشان میدهد که منابع اصلی او روزنامهنگاران و عوامفریباناند و نه پژوهشها و نظریههای جدی. هنگامی که از پژوهشگران و روزنامهنگاران مغرض استفاده میکنید، استدلال شما پیشاپیش به سود کشمکش و جدل خواهد بود و نه مفاهمهی درست و آن نوع همکاری و مشارکتی بین مردم که جهان ما به آن نیاز دارد. آنچه مسئله را بیش از هر چیز دیگری برای من آشکار میکند عنوان مقاله و کتاب هانتینگتون است، «برخورد تمدنها»، که جملهی خود او نیست بلکه برگرفته از برنارد لوئیس است.
لوئیس در آخرین صفحه از مقالهی خود با عنوان «ریشههای خشم مسلمانان»، که در سپتامبر 1990 در The Atlantic Monthly منتشر شد، دربارهی مشکل کنونی جهان اسلام صحبت میکند. او مینویسد: «باید تا کنون آشکار شده باشد که ما در اسلام با روحیه و جنبشی مواجهایم که از سطح مسائل و سیاستها و حکومتهایی که آنها را دنبال میکنند بسیار فراتر میرود. این وضعیت چیزی کمتر از برخورد تمدنها نیست: برداشتی احتمالاً نامعقول اما قطعاً تاریخی از رقیبی قدیمی علیه میراث یهودی-مسیحی ما و سکولاریسم کنونی ما و گسترش جهانی هر دو. آنچه اهمیت اساسی دارد این است که ما، در این سو، نباید تحریک شویم و واکنشی همان اندازه تاریخی، اما همان مقدار نامعقول، علیه این رقیب نشان دهیم.» به عبارت دیگر، ما نباید مثل آنها دیوانه باشیم.
اما امروزه هیچ فرد عاقلی چنین توصیفات فراگیری را دربارهی یک میلیارد مسلمان که در پنج قاره پراکندهاند، به چندین زبان مختلف صحبت میکنند و سنتها و تاریخهای مختلفی دارند به کار نمیبرد. لوئیس میگوید همهی آنان از مدرنیتهی غربی خشمگیناند. چنانچه گویی این یک میلیارد نفر یک شخصاند و تمدن غربی چیزی در حد گزارهای خبری است. آنچه بر آن تأکید دارم این است که هانتینگتون رویکرد کلاسیک و شرقشناشانهی لوئیس را مبنی بر این که تمدنها یکپارچه و همگناند اقتباس کرده است و همچنین این فرض را از لوئیس وام گرفته است که دوگانگی ما و آنها تغییرناپذیر است. به عبارت دیگر، فکر میکنم تأکید بر این نکته ضرورت دارد که نوشتههای هانتینگتون، همانند لوئیس، عینی و توصیفی نیستند بلکه او مجادلهگری است که گفتارش نه تنها متکی بر استدلالهای گذشته دربارهی جنگ همه علیه همه است بلکه در واقع چنین استدلالهایی را تداوم میبخشد.
هانتینگتون بر خلاف آنچه ادعا میکند، داوری بین تمدنها نیست بلکه مدافع پروپاقرص یکی از آنهاست. او همانند لوئیس توصیفی تقلیلگرایانه از اسلام دارد، چنانچه گویی مهمترین امر دربارهی اسلام ضدیت فرضی آن با غرب است. بنا بر تصور او گویا مسلمانان کاری جز فکر کردن دربارهی غرب و نفرت از آن ندارند. از آثار او چنین استنباط میشود که تنها دغدغهی فکری آنان این است که چگونه غرب را نابود کنند، آن را بمباران و جهان را نابود کنند. لوئیس تلاش میکند با ارائهی دلایلی توضیح دهد که چرا اسلام هرگز مدرن نشده است، بین دین و دولت تمایز ایجاد نکرده و نتوانسته سایر تمدنها را درک کند. این موارد کاملاً نادرستاند. اعراب، مسلمانان، بسیار پیشتر از اروپاییان در شرق، آفریقا و اروپا سیاحت کردهاند و پیش از مارکوپولو و کولومبوس تمدنهای دیگر را کشف کردهاند، اما این مسائل برای هانتینگتون اهمیتی ندارند.
برای او اسلام و آیین کنفوسیوس و سایر پنج یا شش تمدن هندی، ژاپنی، اسلاوی، ارتدوکسی، آمریکای لاتین، و آفریقایی که هنوز وجود دارند از یکدیگر جدا هستند و در نتیجه بین آنها ستیزی بالقوه وجود دارد و هانتینگتون خواهان مدیریت این تنشها و نه رفع آنهاست. به این ترتیب او در قامت مدیر بحران و نه دانشجوی فرهنگها و تمدنها یا آشتیدهندهی بین آنها قلم میزند. جوهر مطلب او همان چیزی است که در گفتار مدیریت بحران دوران جنگ ویتنام میدیدید، و به همین علت سیاستگذاران دوران پس از جنگ سرد این اندازه به مطالب او رغبت نشان میدهند زیرا او میگوید جزئیات ناضروری را کنار بگذاریم. آنان حجم انبوه پژوهشها و تجارب را به تعدادی ایدههای گیرا که به آسانی در حافظه میمانند و به راحتی میتوان آنها را نقل قول کرد، تقلیل میدهند و سپس آنها را به جای گزارههایی عملگرا، حسابگرانه، عملی، معقول و روشن جا میزنند.
آیا این بهترین روش برای فهم جهانی است که در آن زندگی میکنیم؟ آیا فراهم ساختن نقشهای سادهشده از جهان و سپس ارائهی آن به نظامیان و قانونگذاران به عنوان رهنمودی برای فهم جهان و عمل بر اساس آن، کاری حکیمانه است؟ آیا این کار در عمل موجب تداوم و تعمیق کشمکشها نمیشود؟ آیا ما به دنبال برخورد تمدنها هستیم؟ آیا این سخنان شور ملیگرایانه را تحریک نمیکند و در نتیجه منجر به خشونتهای ملیگرایانه نمیشود؟
اکنون میخواهم برای ارزیابی وضعیت جهان به این نکته بپردازم که تا چه اندازه انتزاعیات بزرگ و، به نظرم، به شکل نامطلوبی مبهم و قابلدستکاری مانند فرهنگ غربی یا ژاپنی یا فرهنگ اسلاو یا اسلام یا آیین کنفوسیوس رواج پیدا کردهاند. برچسبهایی که ادیان، نژادها و گروههای قومی خاصی را به ایدئولوژیهایی فرو میکاهند؛ کاری ناپسندتر و بحثبرانگیزتر از آنچه گوبینو و رنان 150 سال پیش انجام میدادند.
شاید معروفترین شعار، مفهوم فرانسوی «مأموریت متمدنسازی» باشد. این مفهوم مبتنی بر این ایده است که برخی نژادها و فرهنگها نسبت به سایرین اهدافی والاتر در زندگی دارند. این امر به کشورهای قدرتمندتر، توسعهیافتهتر، متمدنتر این حق را میدهد که نه به نام زور و غارت __ دو جزء معمول استعمار __ بلکه به نام آرمانی والا دیگران را استعمار کنند.
اجازه بدهید با چند مثال منظورم را روشن کنم. زبان هویت گروهی از نیمههای قرن نوزدهم تا پایان آن، در اثر دههها رقابت بینالمللی بین قدرتهای بزرگ اروپایی و آمریکایی بر سر قلمروهایی در آفریقا و آسیا، وفور چشمگیری مییابد. در نبرد بر سر دستیابی به فضاهای خالی آفریقا، این به اصطلاح قارهی سیاه، فرانسه و بریتانیا، آلمان، بلژیک و پرتغال برای توجیه غارت خود نه تنها از زور بلکه از مجموعهای از نظریهها و شعارها نیز کمک میگیرند.
شاید معروفترین شعار، مفهوم فرانسوی «مأموریت متمدنسازی» باشد. این مفهوم مبتنی بر این ایده است که برخی نژادها و فرهنگها نسبت به سایرین اهدافی والاتر در زندگی دارند. این امر به کشورهای قدرتمندتر، توسعهیافتهتر، متمدنتر این حق را میدهد که نه به نام زور و غارت –دو جزء معمول استعمار- بلکه به نام آرمانی والا دیگران را استعمار کنند. در واکنش به چنین استدلالهایی دو امر اتفاق میافتد. قدرتهای استعماری رقیب به منظور توجیه اقدامات فرامرزی خود دست به ابداع نظریههای خود در باب تقدیر فرهنگی میزنند. این ایدههای توجیهی به ایدههای رقابت و کشمکش اعتبار میبخشند، ایدههایی که هدف واقعی آنها خودستایی، قدرت، استیلا و غرور عنانگسیخته است.
حتی میتوانم بگویم که آنچه امروز سیاست هویت میخوانیم، امری که به کمک آن یک گروه قومی یا مذهبی یا ملی یا فرهنگی خود را در مرکز جهان قرار میدهد، ناشی از رقابت استعماری در پایان قرن گذشته است. و این امر در مقابل، مفهوم «جهانهای در حال ستیز» را پیش میکشد، مفهومی که آشکارا جوهر مقالهی هانتینگتون است. در رشتههای اقتصاد سیاسی، جغرافیا و تاریخنگاری، این نظریه که هر جهان محصور است و مرزها و قلمرو خاص خود را دارد در رابطه با ساختار تمدنهای جهان به کار گرفته میشد و این برداشت که هر نژاد سرنوشت، روانشناسی و خلقیات خاص خود را دارد رواج مییابد.
برای مثال رنان میگفت که تقدیر نژاد چینی، خدمتکاری است. آنان مردمی مطیعاند و باید خدمت کنند. نژاد سیاه باید باربر باشند زیرا به خاطر قدرت جسمانیشان میتوانند سخت کار کنند. تمام این ایدهها، تقریباً بیهیچ استثنائی، مبتنی بر تعارض و ستیز بین جهانها هستند و نه توافق و همدلی بین آنها.
دومین امری که اتفاق میافتد این است که ضعفا، ابژههای نگاه استعماری، از طریق مقاومت در برابر فریب و مستعمرهسازی قهری آنان واکنش نشان میدهند. اکنون میدانیم که مقاومت فعال در برابر سفیدپوستان همان لحظهای آغاز شد که آنان قدم بر خاک مکانهایی چون الجزیره، شرق آفریقا، هند و نقاط دیگر گذاشتند. این مقاومت اولیه بعدها جای خود را به مقاومت ثانویه داد: سازماندهی جنبشهای سیاسی و فرهنگی به منظور کسب استقلال و رهایی از کنترل استعماری. درست همان زمانی که در قرن نوزدهم در میان قدرتهای اروپایی و آمریکایی گفتار خودتوجیهگری فرهنگی (cultural self-justification) رواج یافت در میان مردم استعمارزده نیز گفتاری واکنشی شکل گرفت که از وحدت، استقلال، و خودمختاری مردم آفریقا، آسیا، عرب یا مسلمان سخن میگفت.
برای مثال در هند حزب کنگره در 1880 شکل گرفت و در پایان قرن نخبگان هند را قانع کرد که تنها با حمایت از زبانها، صنعت و تجارت هندی است که میتوان به آزادی سیاسی دست یافت. آنها استدلال میکردند که: این امور تنها به ما تعلق دارند و صرفاً با حمایت از جهان خودمان در برابر جهان آنان __ به ساختار «ما در برابر آنان» توجه کنید __ خواهیم توانست عاقبت استقلال بیابیم. در بطن هر جنبش استقلال ملیگرایانهای چنین گفتاری وجود دارد. اندکی پس از جنگ جهانی دوم نتایج این گفتار آشکار شد، نه تنها در خلال بیست سال امپراتوریهای کلاسیک از هم پاشیدند بلکه چندین کشور به استقلال دست یافتند. هند، اندونزی، اغلب کشورهای جهان عرب، هندوچین، الجزیره، کنیا و بسیاری کشورهای دیگر قدم به عرصهی جهان گذاشتند. به این ترتیب، در فضای استعماری و پسااستعماری، گفتارهای مربوط به ویژگیهای فرهنگی یا تمدنی در دو جهت بسط یافتند. از یک سو، نگرشی آرمانشهری که بر الگوی کلی انسجام و سازگاری بین تمام مردم تأکید داشت و دیگری، نگرشی که باور داشت هر فرهنگ به قدری منحصر به فرد و خودخواه است که به دنبال جنگ با سایرین است.
یکی از نمونههای رویکرد آرمانشهری، زبان و نهادهای سازمان ملل است که متعاقب جنگ جهانی دوم ایجاد شد و بر اساس آن تلاشهای متعددی برای حکومت جهانیِ مبتنی بر همزیستی، محدودسازی داوطلبانهی حاکمیت، همبستگی همدلانهی مردم و فرهنگها صورت گرفت. از نمونههای رویکرد دوم، نظریه و اقدامات جنگ سرد و، در همین اواخر، ایدهی برخورد تمدنها است که به نظر میرسد برای جهانی با اجزای متعدد ضروری و حتی قطعی است. بنا بر این نظریه، فرهنگها و تمدنها اساساً از یکدیگر مجزا هستند. جوهر و اصل اسلام را باید از سایر چیزها تفکیک کرد و همچنین باید جوهر و اصل غرب را از سایر چیزها مجزا کرد.
اگر بر روحیهی همکاری و مبادلهی بشردوستانه تأکید نکنیم و برای افزایش آن تلاش نکنیم، کارمان به آنجا خواهد رسید که به شکلی سطحی و پرهیاهو بر طبل حمایت از فرهنگ خودمان و ضدیت با سایر فرهنگها خواهیم کوفت.
نمیخواهم جانبدارانه صحبت کنم. در جهان اسلام نیز جنبشها و گفتمانهایی رواج یافتهاند که بر تعارض ذاتی اسلام و غرب تأکید دارند. درست همانند آفریقا، اروپا، آسیا و سایر نقاط، جنبشهایی سر برآوردهاند که بر ضرورت طرد، یا همانند مورد بوسنی، حذف دیگریِ نامطلوب تأکید دارند. از جمله چنین جنبشهایی آپارتاید سفیدپوستان در آفریقای جنوبی و ایدهی صهیونیسم است که بنا بر آن فلسطین فقط به یهودیان تعلق دارد و فلسطینیان، به عنوان غیریهودیان، جایگاه فروتری دارند. آفریقا محوری و اسلاممحوری جنبشهایی هستند که بر استقلال و تفکیک فرهنگها تأکید دارند.
در هر جناح فرهنگی، با نمایندگان رسمی آن فرهنگ روبهرو هستیم که خود را سخنگوی آن میدانند و نقش بیان جوهر و ماهیت «ما» را بر عهده میگیرند. این امر همواره مستلزم فشردهسازی، تقلیلگرایی و مبالغه است. به این ترتیب، در نخستین لایه، گزارههایی دربارهی این که فرهنگ یا تمدن ما چیست یا چگونه باید باشد مستلزم ستیزی بر سر تعریف است. به همین علت فکر میکنم دقیقتر باشد اگر بگوییم دورانی که در آن زندگی میکنیم عصر برخورد تمدنها نیست بلکه دورهی برخورد تعاریف است. هر کس که کوچکترین فهمی از نحوهی کارکرد فرهنگ داشته باشد میداند که تعریف فرهنگ، یعنی بیان چیستی آن برای اعضای همان فرهنگ، همواره ستیزی اساسی است. مراجع اصیل و معتبر باید انتخاب شوند، مرتباً بازبینی شوند، بر سر آنها بحث شود و جرح و تعدیل شوند. دربارهی خیر و شر، تعلق و عدمتعلق، سلسلهمراتب ارزشها افکار و آرایی وجود دارند که باید مشخص شوند و مکرراً مورد بحث قرار بگیرند. همچنین، هر فرهنگ دشمنان خود __ آنچه بیرونی است و تهدید محسوب میشود، و دیگریای که باید از آن بیزار بود و علیه آن جنگید __ را مشخص میکند.
اما فرهنگها مشابه یکدیگر نیستند. فرهنگی رسمی، فرهنگ روحانیان، دانشگاهیان و دولت وجود دارد. این فرهنگ تعاریف میهندوستی، وفاداری، مرزها و تعلق را مشخص میکند. این فرهنگ رسمی به نام کل صحبت میکند. اما این نیز حقیقت دارد __ حقیقتی که در استدلال برخورد تمدنهایی که هانتینگتون مطرح کرده غایب است __ که علاوه بر فرهنگ غالب یا رسمی، گرایشهای بدیل و دگراندیش و نامتعارفی با مضامین ضدمرجعیت نیز وجود دارند که در حال رقابت با فرهنگ رسمیاند. این گرایشها را میتوان ضدفرهنگ خواند و مجموعهای از اقداماتی است که با «خارجیها» مرتبط دانسته میشوند، یعنی فقرا، مهاجران، سنتشکنان هنرمند، کارگران، شورشیان و هنرمندان. این ضدفرهنگها مرجعیت را نقد میکنند و به خوانشهای رسمی و متداول میتازند. هیچ فرهنگی را بدون در نظر گرفتن این منبع خلاق تحریکآمیز و همیشهحاضر نمیتوان درک کرد. نادیده گرفتن این جنب و جوش در غرب، اسلام، آیین کنفوسیوس و هر فرهنگ دیگری و تصور این که بین فرهنگ و هویت همسانی وجود دارد در واقع بیتوجهی به امری حیاتی و زاینده در فرهنگ است.
امروزه در داخل جهان اسلام مباحثی در جریان است که در غوغای جنونآمیز رسانهها دربارهی تهدید اسلام، بنیادگرایی اسلامی، و تروریسم کاملاً مغفول ماندهاند. اسلام همانند سایر فرهنگهای جهانیِ عمده در درون خود کثرت خارقالعادهای از جریانها و ضدجریانها دارد. به باور من خصوصیت بارز جهان پساجنگ در شرق و غرب، همین رویکرد بسیار شایعِ پرسشگری و تردید دربارهی مراجع کهن است. هانتینگتون توانایی پرداختن به این مسئله را ندارد و به همین علت سراغ «برخورد تمدنها» میرود. برای چنین نظریهپردازانی، هویت تمدنی چیزی استوار و شفاف است، مانند اتاقی پر از مبلمان در خانهتان. اما این فاصلهی زیادی با حقیقت دارد، نه تنها در جهان اسلام بلکه در سراسر جهان. تأکید بر تفاوت فرهنگها بحثهای بیپایان دربارهی تعریف فرهنگ و تمدن را در آن تمدنها، از جمله تمدن غربی، کاملاً نادیده میگیرد.
این بحثها هر انگارهای دربارهی هویت ثابت را کاملاً سست میکند و در نتیجه رابطهی بین هویتها، همان چیزی که از نظر هانتینگتون واقعیت هستیشناختی حیات سیاسی است، دیگر امری سخت و صلب نیست. توجه بیش از اندازهای که به مدیریت و روشنگری دربارهی برخورد فرهنگها صورت گرفته است باعث نادیده گرفتن امر دیگری شده است: واقعیتِ مبادلهی خاموش و گفتگو بین آنها. امروزه کدام فرهنگ، از ژاپنی، عربی، اروپایی گرفته تا کرهای، چینی و هندی، با فرهنگهای دیگر روابط تنگاتنگ و پرحاصلی نداشته است؟ همین امر دربارهی ادبیات نیز صادق است، در آنجا نیز خوانندگان آثار نویسندگانی مانند گارسیا مارکز، نجیب محفوظ، کِنزابورو اوئه از مرزهای تحمیلی زبان و ملیت فراتر میروند.
در تمام جوامع کهن و مدرن عالمان، هنرمندان، موسیقیدانان، دوراندیشان و پیامبران همواره تلاش کردهاند تا با «دیگری»، آن جامعه یا فرهنگ دیگری که غریبه و بعید به نظر میرسد، کنار بیایند. تصور میکنم اگر بر روحیهی همکاری و مبادلهی بشردوستانه تأکید نکنیم و برای افزایش آن تلاش نکنیم __ منظورم صرفاً لذت ناآگاهانه یا شور خامدستانه نسبت به امور ناآشنا و نامتعارف نیست بلکه بر تعهد اگزیستانسیالی ژرف و کوششی به نفع «دیگری» اشاره دارم __ کارمان به آنجا خواهد رسید که به شکلی سطحی و پرهیاهو بر طبل حمایت از فرهنگ خودمان و ضدیت با سایر فرهنگها خواهیم کوفت. همچنین پژوهش مهم دیگری نیز وجود دارد، کتابی تألیف اریک هابسباوم و ترنس رنجر، که نشان میدهد سنتها را میتوان ابداع کرد. این اثر با نشان دادن این که سنتها را میتوان ابداع و گاه جعل کرد ایدهی استوار و نامتغیر بودن فرهنگ و تمدن را کاملاً رد میکند. در نتیجه، سنتها در واقع چیزهای خارقالعادهی ثابتی نیستند بلکه اموری انتزاعیاند که تقریباً به راحتی میتوان آنها را ایجاد، ویران یا دستکاری کرد.
در حقیقت ضعیفترین بخش نظریهی برخورد تمدنها و فرهنگها، تمایز سفت و سختی است که بین فرهنگها قائل است به رغم شواهد فراوانی که نشان میدهد جهان امروز در واقع جهان آمیختگی، مهاجرت، و عبور از مرزها است.
همانطور که در بسیاری از کتابهایم استدلال کردهام، در اروپا و آمریکای امروز آنچه به عنوان اسلام توصیف میشود به گفتمان شرقشناسی تعلق دارد، برساختهای که برای تحریک احساس خصومت و بیزاری علیه بخشی از جهان پدید آمده است که از قضا به خاطر نفت اهمیتی استراتژیک، مجاورت تهدیدآمیزی با مسیحیت و تاریخچهی شگرفی از رقابت با غرب دارد. با این حال این توصیف با معنای واقعی اسلام برای مسلمانانی که در این قلمرو زندگی میکنند بسیار متفاوت است. بین اسلام در اندونزی و اسلام در مصر دنیایی تفاوت وجود دارد. به همین نحو، بیثباتی مبارزات امروز بر سر معنا و تعریف اسلام را در مصر میتوان مشاهده کرد جایی که در آن بین نیروهای سکولار جامعه با جنبشهای اعتراضی و اصلاحطلبانهی اسلامی بر سر ماهیت اسلام کشمکش وجود دارد. در چنین شرایطی، آسانترین و غیردقیقترین چیزی که میتوان گفت این است که: «این جهان اسلام است، ببینید چطور همهی آنان تروریست و بنیادگرا هستند و ببینید نسبت به ما چه اندازه غیرعقلانیترند.»
اما در حقیقت ضعیفترین بخش نظریهی برخورد تمدنها و فرهنگها، تمایز سفت و سختی است که بین فرهنگها قائل است به رغم شواهد فراوانی که نشان میدهد جهان امروز در واقع جهان آمیختگی، مهاجرت، و عبور از مرزها است. یکی از عمدهترین بحرانهایی که فرانسه، انگلیس و آمریکا را تهدید میکند پی بردن به این نکته است که هیچ فرهنگ یا جامعهای خالص نیست. اقلیتهای نسبتاً بزرگی مانند آفریقاییها در فرانسه، جمعیت آفریقایی، کارائیبی و هندی در انگلیس، جمعیت آسیایی و آفریقایی در آمریکا دیگر به تمدنهایی که روزی به یکدستی خود افتخار میکردند، اجازهی چنین تصوری را نمیدهند. هیچ فرهنگ یا تمدن مجزا و منفکی وجود ندارد. هر تلاشی برای تفکیک آنها به قطعاتی منسجم و مجزا، کاری که هانتینگتون و همفکرانش انجام میدهند، تکثر، تنوع، پیچیدگی اجزاء و اختلاط اساسی آنها را نادیده میگیرد. هر اندازه بر تفکیک فرهنگها بیشتر پافشاری کنیم، توصیفهای ما از خودمان و دیگران نادقیقتر میشود. در شیوهی تفکر من تصور تمدنی خالص، تصوری ناممکن است.
پرسش حقیقی این است که آیا در نهایت ما میخواهیم در راه تمدنهایی منفک از هم بکوشیم یا باید راهی تلفیقی، اما احتمالاً دشوارتر، در پیش بگیریم یعنی بکوشیم آنها را به عنوان یک کل گسترده در نظر بگیریم که هیچ کس نمیتواند خطوط کلی آن را ترسیم کند اما قطعیت وجود آن را میتوان به شهود دریافت و احساس کرد و کاوید. با توجه به واقعیات مأیوسکنندهای که در اطراف ما وجود دارند، یعنی وجود کشمکشهای بینفرهنگی و بینقومی، سادهلوحانه خواهد بود که بگوییم ما باید در اروپا و آمریکا تمدن خود را، که هانتینگتون آن را تمدن غربی میخواند، حفظ کنیم به این صورت که دیگران را از خود دور نگه داریم و به منظور تداوم سلطهی خود شکاف بین مردم را افزایش دهیم.
در حقیقت این استدلالی است که هانتینگتون مطرح میکند و به سادگی میتوان دید که چرا این مقاله در Foreign Affairs منتشر میشود و چرا بسیاری از سیاستگذاران به آن گرایش دارند: زیرا این مقاله به آمریکا اجازه میدهد ذهنیت جنگ سرد را به زمانی متفاوت گسترش دهد و برای آن مخاطبانی جدید بیابد. آنچه بسیار سودمندتر و ثمربخشتر است، ذهنیت جهانی جدیدی است که از منظر کل نوع بشر به خطراتی که با آن مواجهایم مینگرد. این خطرات عبارتاند از فقیر شدن اغلب جمعیت جهان، پیدایش احساسات مهلک محلی، ملی و قومی __ همانند بوسنی، رواندا، لبنان و چچن __ افول سواد و دانش و آغاز شکلی جدید از بیسوادی بر مبنای اشکال ارتباطی الکترونیکی و فروپاشی و نابودی روایتهای کلانِ رهایی و روشنگری.
باارزشترین دارایی ما در مواجهه با چنین دگرگونی سهمگین تاریخ، نه حس رودررویی بلکه حس ارتباط، مفاهمه، همدلی و امید است، اموری که با آنچه هانتینگتون قصد ترویج آن را دارد کاملاً در تناقض است. اجازه بدهید شعری از شاعر بزرگ اهل مارتینیک، امه سزر، نقل کنم که در کتاب خودم دربارهی فرهنگ و امپریالیسم از آن استفاده کردهام، او در اینجا دربارهی انسان صحبت میکند: «اما کار انسان تازه در شُرُف آغاز است، هنوز باید بر تمام خشونتهای جایگیر در اعماق شور و اشتیاقمان غلبه بیابیم. زیبایی، هوش و زور در انحصار هیچ نژادی نیست. در میعادگاه پیروزی برای همگان جایی هست.» چنین احساساتی راه را برای از میان برداشتن موانع فرهنگی، که چونان حایلی بین فرهنگها عمل میکنند، هموار میکند و همچنین موجب از بین رفتن غروری میشود که مانع از گسترش جهانیگرایی مطبوعی است که همینک نیز در اموری متعدد به چشم میخورد: جنبش محیطزیست، همکاریهای علمی، جنبش زنان، دغدغهی جهانی نسبت به حقوق بشر، مفاهیم تفکر جهانی که به جای سلطهی نژادی، جنسیتی و طبقاتی بر اجتماع و سهیم کردن تأکید دارند.
در نتیجه به نظرم تلاشها برای بازگرداندن جوامع تمدنی به وضعیت بدویِ مبارزهی خودخواهانه را نباید توصیف رفتار واقعی تمدنها در نظر گرفت بلکه آنها محرک تنشی غیرضروری و شووینیسمی مشمئز کنندهاند، اموری که به نظرم دقیقاً همان چیزهایی هستند که باید از آنها اجتناب کنیم.
برگردان: هامون نیشابوری