تاریخ انتشار: 
1398/03/30

۱۳ روایت از پناهندگان

به مناسبت روز جهانی پناهندگان
میراندا کلیلند

* این مطلب به مناسبت روز جهانی پناهندگان (۲۰ ژوئن) منتشر شده است.

 

بیش از ۲۲ میلیون پناهنده در سراسر دنیا وجود دارد که هر یک قصه‌ای ناگفته دارند.

برای گرامی‌داشت «روز جهانی پناهندگان» داستان‌هایی از پناهندگان ۷ ساله تا ۷۵ ساله را برای شما تعریف می‌کنیم؛ برخی از آنها به تازگی از وطن گریخته‌اند و بعضی دیگر دهه‌ها است که از میهن رانده شده‌اند.

مؤسسه‌ی «گلوبال‌گیوینگ» (GlobalGiving) مفتخر به همکاری با سازمان‌های غیرانتفاعی‌ای است که با افراد شجاعی سر و کار دارند که در ادامه قصه‌ی خود را تعریف می‌کنند. این سازمان‌ها مسئولیت آموزش، کارآموزی، حمایت روان‌شناختی، مراقبت پزشکی، و حتی کمک‌های زراعی به پناهندگان را بر عهده دارند.

عالیه

عالیه از حلب در سوریه گریخته و اکنون در دامور در لبنان زندگی می‌کند. او داستانش را از طریق «گروپو آلیمار» تعریف می‌کند، یک سازمان غیردولتیِ ایتالیایی که مواد غذاییِ مقوی و رایگان در اختیار پناهندگان ساکن دامور می‌گذارد. عالیه 7 ساله است.

«آخرین چیزی که از سوریه یادم می‌آید، قبل از این که آنجا را ترک کنیم، این است که مادرم داشت مرا از خانه‌ی خودمان به خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگم می‌برد. جاده‌ها پر از جسد بود. مرده‌هایی را دیدم که سر یا دست یا پا نداشتند. آن‌قدر تکان خورده بودم که گریه‌ام بند نمی‌آمد. پدربزرگم برای این که مرا آرام کند، گفت که آنها آدم‌های بدی بوده‌اند اما من باز هم برایشان دعا کردم چون حتی اگر به نظر بعضی‌ها بد بودند، به هر حال انسان بودند. در سوریه دوستی به اسم روعا داشتم. دلم برای روعا و وقتی که با هم مدرسه می‌رفتیم خیلی تنگ شده است. ما با هم با آتاریِ من بازی می‌کردیم اما آتاری‌ام را با خودم نیاوردم. کبوتر هم داشتم، یکی از آنها تخم گذاشته بود، به آنها غذا می‌دادم و از آنها مراقبت می‌کردم. اینجا بچه‌گربه‌ی کوچکی دارم که واقعاً عاشقش هستم! دلم برای خانه‌ام خیلی تنگ می‌شود. امیدوارم که روزی بتوانیم به آنجا برگردیم و دوباره اوضاع مثل قبل شود.»

 

بیزیمانا

او از خانه‌اش در رواندا گریخته و اکنون در نایروبی در کنیا زندگی می‌کند. داستان بیزیمانا را «سازمان ژاپنی پناهندگان بین‌المللی» با ما در میان گذاشت. این سازمان به وضعیت سلامتی، آموزشی و اقتصادیِ کسانی رسیدگی می‌کند که بر اثر جنگ در سراسر دنیا آواره شده‌اند.

وقتی خانواده‌ی بیزیمانا از نسل‌کشیِ رواندا به بروندی فرار کردند، او تنها دو سال داشت. وی بعد از مدتی به اردوگاه‌هایی در تانزانیا منتقل شد و حالا در نایروبی زندگی می‌کند. او یاد گرفت که چطور کسب‌وکاری راه بیندازد و کارش چنان به سرعت رونق گرفت که حالا می‌خواهد کافه‌ای باز کند. او در مسابقات آوازخوانی هم برنده شده است.

 

یارا

یارا از خانه‌اش در سوریه گریخت و حالا در طرابلس در لبنان زندگی می‌کند. قصه‌ی یارا را سازمان «دغدغه‌ی جهانی» برای ما تعریف کرد. این سازمان به آوارگان داخل سوریه و پناهندگان و خانواده‌های آسیب‌پذیرِ میزبان آنها در لبنان و ترکیه رسیدگی می‌کند تا نیازهای اساسی‌شان را برآورده سازد، دسترسیِ آنها به مراقبت‌های پزشکی را بهبود بخشد و به آنها خدمات روان‌شناختی ارائه دهد.

یارا از کودکی عاشق دوخت‌ودوز بوده است. او می‌گوید، «وقتی بچه بودم مادرم به من خیاطی یاد داد و گفت این مهارت همیشه به درد خواهد خورد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که روزی خیاطی این‌قدر مهم شود و بتوانم از طریق آن درآمد ناچیزی کسب کنم.» یارا در یک گروه خودیاری در طرابلس سوزن‌دوزی آموخت. این گروه را شرکای محلیِ سازمان «دغدغه‌ی جهانی» اداره می‌کردند. او هر روز در کارگاه‌های دوساعته شرکت می‌کرد و می‌توانست بچه‌های کوچک‌ترش را در مهدکودکی بگذارد که توسط شرکای محلی این سازمان اداره می‌شد. او می‌گوید، «سوزن‌دوزی را تازه یاد گرفته‌ام. هنوز خیلی چیزها مانده که یاد بگیرم و هر روز کار جدیدی می‌کنیم. مهم‌ترین چیز این است که ذهنم را مشغول می‌کند و نمی‌گذارد که خیلی فکر کنم. با دست کار کردن و چیز زیبایی آفریدن آرامم می‌کند. خانم معلم کلاس سوزن‌دوزی مثل مادرمان است.» یارا دو سال است که با شوهر و پنج فرزندش در لبنان زندگی می‌کند. او می‌گوید، «ما خانواده‌ی نزدیکی بودیم اما مجبور شدیم که از سوریه فرار کنیم.» پدر و مادر و یکی از خواهرانش در اردوگاه پناهندگان در اردن هستند اما دو خواهرش هنوز در سوریه به سر می‌برند. «هر روز به آنها فکر می‌کنم و نگران‌شان هستم.»

 

صبری

او از خانه‌اش در حلب، سوریه، گریخت و اکنون در پایانیا در یونان زندگی می‌کند. صبری داستانش را از طریق «اِمفَسیس» با ما در میان گذاشت، یک سازمان یونانی که به نیازهای پناهندگان سوریِ مقیم یونان رسیدگی می‌کند و با اجرای یک پروژه‌ی عکاسی به حل مشکلات روان‌شناختیِ کودکان سوری یاری می‌رساند. صبری 16 ساله است.

«من فعلاً با خانواده‌ام در مهمان‌خانه‌ای مخصوص کودکان و خانواده‌ها در پایانیا، درست بیرون آتن، زندگی می‌کنم. دلم می‌خواهد به آلمان بروم. می‌دانیم که مجوز انتقال من و خانواده‌ام به شهری در آلمان صادر شده است. امیدواریم که فصل جدیدی را در زندگیِ خود شروع کنیم. کاش می‌توانستم کاری کنم که مردم همدیگر را دوست بدارند ــ آرزویم همین است.»

 

آشان

او از خانه‌اش در پایوک در سودان جنوبی گریخت و اکنون در اردوگاه پناهندگان در لاموو دیستریکت در اوگاندا زندگی می‌کند. قصه‌ی او را «امید» برای ما تعریف کرد، یک سازمان غیردولتیِ نروژی که مراقبت‌های بهداشتی، آموزش و تأمین نیازهای مالیِ پناهندگان سودان جنوبی را بر عهده دارد. او 75 ساله است.

آشان بیوه است و هشت فرزند داشت. هفت فرزندش در جنگ سودان جنوبی جان باختند. در نتیجه، مسئولیت سرپرستیِ نوه‌های پرشمارش به دوش او افتاد. پیش از جنگ، او در سودان دهقان بود و برای تأمین نیازهای خانواده‌ی بزرگش کشاورزی می‌کرد. پس از شروع جنگ، او و خانواده‌اش از مهلکه گریختند و همه‌ی مایملک خود را رها کردند. او فکر می‌کند که شورشی‌ها خانه‌اش را ویران کرده‌اند.

 

شهید

او از خانه‌اش در حلب، سوریه، گریخت و اکنون با همسرش و چند خانواده‌ی دیگر در کارخانه‌ی متروکه‌ای در سلیمانیه در عراق زندگی می‌کند. داستان شهید را «شبکه‌ی بین‌المللیِ امید جهانی» با ما در میان گذاشت، سازمانی که به خانواده‌های گریخته از جنگ سوریه کمک‌های مالی ارائه می‌کند.

«ما حدود هشت شب در کوهستان مخفی بودیم. از کوه شاهد‌ نبرد بین یک گروه خشن و پ‌ک‌ک ]نیروهای کرد[ بودیم که شجاعانه می‌جنگیدند. بعد از غروب آفتاب پیش نیروهای کرد رفتیم. آنها در کمال احترام با ما رفتار کردند و ما را به محلی بردند که ایزدی‌های فراوانی در آنجا بودند و به ما غذا دادند. بنابراین، پس از هشت روز پیاده‌روی میان مرزهای سوریه و عراق، به ما کمک کردند که به منطقه‌ی آرامی در شمال عراق برسیم. از آنجا با ماشین به شهر سلیمانیه رفتیم.»

 

خدیجه

او از خانه‌اش در دارفور، سودان، گریخته و اکنون با دخترش در اردوگاه پناهندگان در چاد زندگی می‌کند. خدیجه قصه‌اش را از طریق «شبکه‌ی زنان دارفور» با ما در میان گذاشت، سازمانی که به پناهندگان دارفوری کمک می‌کند تا کسب‌وکارهای زراعیِ کوچک و پرو‌ژه‌های باغبانیِ خانگی راه بیندازند و غذای خودشان را تولید کنند.

«فهم این خونریزی برایم خیلی سخت است چون هرگز به کسی صدمه نزده‌ام. بعضی از اعضای خانواده‌ام کشته و زخمی شده‌اند. من پناهنده‌ای از سرزمینی جنگ‌زده یعنی دارفور در سودان هستم. همیشه به پدر، مادر و بقیه‌ی اعضای خانواده‌ام فکر می‌کنم. به همسایه‌هایی فکر می‌کنم که ۱۱ سال کنارشان زندگی کردیم. نمی‌دانم زنده‌اند یا مرده.»

 

شفق

او از خانه‌اش در درعا، سوریه، فرار کرد و حالا با خانواده‌اش در بقاع، لبنان، زندگی می‌کند. شفق داستانش را از طریق «ائتلاف کودکان خاورمیانه» با ما در میان گذاشت، سازمانی که کمک‌های فوری در اختیار پناهندگان تازه‌وارد به لبنان می‌گذارد. شفق ۱۴ ساله است.

«من زندگیِ آرامی داشتم و در خانه‌ی قشنگ‌مان در درعا زندگی می‌کردم. از طبیعت اطراف خانه و محصولات کشاورزی آن ناحیه لذت می‌بردم. هر روز صبح با صدای آواز پرنده‌ها از خواب بیدار می‌شدم. خشونتِ جنگ داخلی خانواده‌ام را مجبور به ترک خانه کرد و سفر پناهندگی را شروع کردیم.»

«از وقتی به راه افتادیم بارها در لبنان جا‌به‌جا شدیم و من به مدرسه‌های مختلفی رفتم. سرانجام، خانواده‌ام تصمیم گرفت که به جایی نزدیک مرز سوریه برود. به این منطقه آمدیم چون می‌خواستیم زنده بمانیم. پدرم برق‌کار است و این تنها منبع درآمد خانواده‌ی ما است. همگی در خانه‌ی کوچکی زندگی می‌کنیم که یک اتاق خواب، یک آشپزخانه‌ی کوچک و یک دست‌شویی دارد. ما مهاجر غیرقانونی هستیم چون اوراق رسمی نداریم.»

«من دو سال از تحصیل عقب مانده‌ام چون بارها مدرسه‌ام را عوض کرده‌ام. هنوز هم درسم خیلی خوب است و همین طور خواهم ماند. دلم می‌خواهد که درسم را تمام کنم، و به خانواده‌ام و دیگر افراد مشتاقِ یادگیری کمک کنم. خوش‌شانس هستم که «مرکز الجلیل» وجود دارد. این مرکز از نظر آموزشی، عاطفی و روانی خیلی به من کمک کرده است. اما در عین حال خیلی ناراحت‌ام چون نمی‌دانم چه آینده‌ای در انتظارم هست. هر روز از خودم می‌پرسم که فردا کجا خواهم بود. بله، آینده‌ نامعلوم است.»

 

فوزیه

او از خانه‌اش در کابل، افغانستان، گریخت و 14 سال در تاجیکستان زندگی کرد و اخیراً به کابل برگشته است. فوزیه قصه‌اش را از طریق «کمک به افغانستان برای آموزش» با ما در میان گذاشت، سازمانی که به پرورش استعدادهای جوانان حاشیه‌نشین افغان، از جمله پناهندگان سابق و کودک‌همسران، کمک می‌کند و به آنها آموزش می‌دهد تا برای مشارکت کامل در جامعه آماده شوند. او 24 ساله است.

«در دوران جنگ داخلی، من و خانواده‌ام کشور را ترک کردیم چون زندگی در کابل طاقت‌فرسا بود. هر روز صدها، یا شاید هزاران، راکت به شهر اصابت می‌کرد. ما به تاجیکستان رفتیم و پس از برقراری آرامش به افغانستان برگشتیم. ما 14 سال به امید بازگشت به وطن در تاجیکستان زندگی کردیم. تاجیکستان کشور ما نبود.» فوزیه می‌خواهد معلم شود تا از طریق تعلیم و تربیت صلح را در کشور رواج دهد. برای حفظ امنیت فوزیه عکسش را منتشر نکردیم و به جایش عکس دیگری از یکی از مدارس همین سازمان را می‌بینید.

 

قیس و داوود

آنها از افغانستان گریختند و اکنون در اردوگاه پناهندگان اوینوفیتا در یونان زندگی می‌کنند. داستان آنها را «وظیفه‌ات را انجام بده» با ما در میان گذاشت، سازمان داوطلبانه‌ای که از اردوگاه اوینوفیتا و ساکنانش در یونان حمایت می‌کند.

قیس و داوود در این اردوگاه خیاطی به راه انداخته‌اند. آنها امیدوارند که یونان به آنها پناهندگی بدهد تا بتوانند بچه‌هایشان را در امنیت بزرگ کنند.

 

عبدول

او از حمص، سوریه، گریخت و اکنون در امّان، پایتخت اردن، زندگی می‌کند. داستان عبدول را «انجمن بین‌المللیِ روان‌شناسیِ انسان‌گرا» با ما در میان گذاشت، سازمانی که با برپاییِ درمانگاه‌های صحرایی و تعلیم روان‌درمانگران محلی به کودکان پناهنده‌ی سوریِ مقیم اردن کمک‌های روان‌شناختی ارائه می‌کند.

عبدول اکنون در یک مجتمع مسکونی با چهل زن سرپرست خانواده‌های پناهنده زندگی می‌کند. پدرش در سوریه به قتل رسید. او چند بار در درمانگاه روان‌شناختی‌ِ مستقر در این مجتمع مسکونی معاینه شده است. کارکنان «انجمن بین‌المللیِ روان‌شناسیِ انسان‌گرا» به مدرسه‌ی او رفتند چون او از قلدری و آزار و اذیت یک دانش‌آموز دیگر شکایت کرده بود. عبدول باور نمی‌کرد که آنها به مدرسه بیایند تا به او کمک کنند زیرا معلم شکایت‌هایش را نادیده گرفته بود. او می‌گوید این یکی از بهترین اتفاقاتی است که در اردن برایش رخ داده است. او امیدوار است که راننده‌ی اتوبوس شود، دوست دارد که به دیگران کمک کند و عاشق فوتبال است.

 

بَرَعا

او و خانواده‌اش از سوریه گریختند و اکنون با سه فرزندش در اردوگاه پناهندگان در دره‌ی بقاع در لبنان زندگی می‌کند. قصه‌ی او را «گلوبال وان» با ما در میان گذاشت، سازمانی که خدمات بهداشتی و درمانی به مادران و کودکان ارائه می‌دهد و به زنان محلی مامایی آموزش می‌دهد تا بتوانند خودکفا شوند.

برعا چهار سال قبل پس از تولد کوچک‌ترین فرزندش، روباع، دچار شوک روحی شد و هنوز بهبود نیافته است. وقتی تولد روباع را به یاد می‌آورد دستانش می‌لرزد. او به علت آسیب روانی نمی‌توانست به نوزادش شیر بدهد و محتاج کمک‌های مالیِ دیگران بود تا بتواند شیر خشک بخرد. اما وقتی پولش تمام شد چاره‌ای جز این نداشت که به نوزادش آبِ قند بدهد. علاوه بر این، مجبور شد که پول قرض کند تا بتواند برای بچه‌هایش پوشک بخرد چون به علت آسیب روانی هنوز خودشان را خیس می‌کردند. نامعلوم بودن آینده زندگی را برای برعا دشوارتر می‌کند اما او هنوز رؤیایی در سر دارد: «تنها آرزویم این است که بچه‌هایم را به مدرسه بفرستم... آینده‌ی آنها خیلی نگرانم می‌کند.»

 

نورکین و یعقوب

وقتی ارتش میانمار و گروه‌های افراطیِ بودایی عملیات پاکسازیِ روهینگیایی‌ها را شروع کردند، نورکین و پسرش یعقوب از میانمار گریختند و حالا در اردوگاه پناهندگان «بازارِ کاکس» در بنگلادش زندگی می‌کنند. داستان‌ آنها را «ورلد ویژِن» با ما در میان گذاشته است. نورکین 40 ساله است و یعقوب 10 سال دارد.

یعقوب می‌گوید، «پدرم در میانمار کشاورز بود و ماهی‌گیری هم می‌کرد. من با خواهر و برادرهایم مدرسه می‌رفتیم. وقتی کشور را ترک کردیم کلاس دوم بودم. ما در مدرسه زبان برمه‌ای یاد می‌گرفتیم. اما روزی که خانه‌ی ما را آتش زدند همه چیز تمام شد. خانه‌های روستای ما در آتش می‌سوخت. نمی‌توانستیم به جنگل فرار کنیم چون جنگل هم در آتش می‌سوخت. به روستای دیگری فرار کردیم اما به آنجا هم حمله کردند. سرگردان شدیم و به آبراهه‌ای رفتیم و دو روز گرسنه آنجا ماندیم. از مرز رد شدیم و حالا اینجا در اردوگاه زندگی می‌کنیم.»

او چنین ادامه می‌دهد: «رهبری را دوست دارم. در اردوگاه، بچه‌ها را دور هم جمع می‌کنم و از آنها می‌خواهم که از من پیروی کنند. به آنها می‌گویم، "لطفاً ساکت باشید. می‌خواهم شعر بخوانم، شما هم بعد از من تکرار کنید." من پسر خوبی هستم و باهوش‌ام. بقیه‌ی بچه‌ها را می‌خندانم. خوش می‌گذرد. می‌خواهم چیزهای خیلی بیشتری یاد بگیرم چون می‌خواهم وقتی بزرگ شدم معلم بشوم.»

نورکین درباره‌ی بچه‌هایش می‌گوید، «آرام‌آرام دارند به حالت عادی برمی‌گردند. آرزویم این است که بچه‌هایم آینده‌ی درخشانی داشته باشند و به آن‌چه می‌خواهند، برسند.»

 

برگردان: عرفان ثابتی


میراندا کلیلند روزنامه‌نگار حوزه‌ی محیط زیست و توسعه‌ی پایدار است. آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ی او با عنوان اصلیِ زیر است:

Miranda Cleland, ’13 Powerful Refugee Stories From Around the World’, Medium, 15 June 2017.