وطن دوگانهی ما
ما دوگونه وطن داریم. یکی آنکه میان دریای مازندران و خلیج فارس قرار دارد، با کوههای بلند و رودهای کمآب و صحراهایی فراخ و ریگزارها و شورهزارهایی گرم و خشک و بیشههایی که از چند قرن پیش، باز رو به کاستی داشته است و درختانی که نسل بسیاری از آنها را تبر زغالگران و ارّهی تختهسازان برانداخته است، با دهکدههایی بیشتر کمحاصل و تنگدست و شهرهایی عموماً بینقشه و بازیچهی مطامع زمینخواران؛ وطنی که بارها به سّم اسبان مهاجمان ترک و تازی و تاتار کوفته شده و باز با تن ناتوان به پا خاسته و به درمان زخمهای خود پرداخته تا یورش و غارت بعدی را مهیا شود؛ وطنی که زندگی دنیاییاش غالباً دستخوشِ آزار و ستم حکمرانان و آز و خشونت باجستانان و تجاوز کارفرمایان، و زندگی عقباییاش در گرو انذار و تهدید دینفروشان و سالوس جبّهپوشان و فریب روحانینمایان بوده است؛ وطنی که تاریخش ماجرای آشفته و خونآلودی است که غمنامههای سوزناک در قبال آن رنگ میبازند؛ وطنی که از چند قرن به این طرف فتور سالخوردگی و فرسودگی گامهای آن را سست و ناتوان کرده و آن را توشهخوار تمدنی بیگانه و پیرو صنعتی زبردست و بالنده ساخته است. هر از چندی برای درمان درد پنهان خود دست در دامن شیوهای میزند و علاج تازهای را میآزماید، اما ضعف درون، نقشهای او را باطل میکند و بر حسرتش میافزاید. وطن دوم ما وطنیست که در آفاق ذهن ما خانه دارد. وطنیست روشن و دلانگیز با رنگهای شفاف و دیدهفریب. در آن رودکی چنگ برمیگیرد و سرود شادی و نغمهی می و مستی مینوازد و فردوسی داستان دلاوریهای قهرمانان ما را با آهنگی پهلوانی سر میدهد. خیام شگفتی حیات و سرگردانی انسان را باز مینماید؛ ابوسعید از صفای درون و دستگیری مردمان و پرهیز از خودفروشی سخن میگوید؛ نظامی ظرایف عشق و شوق را با قلمموی کلمات به استادی ترسیم میکند و ما را به تأمل در حکمت و اخلاق میخواند؛ سعدی آدمیت و عدلپروری و پوزشپذیری و خدمت به خلق و زیبایی آنها را در نظر ما ترسیم مینماید و با چنگ و دف به عاشقی و دلدادگی و تماشای جلوههای طبیعت دعوتمان میکند و مولوی شور و شیدایی خود را به بانگ بلند به گوشها میرساند؛ حافظ پرده از زرق صوفیان و ریای زاهدان و سالوس مفتیان و محتسبان برمیگیرد و نوای عشق و آزادگی را به آهنگی لطیف در گوش ما زمزمه میکند. در گسترهی شوقانگیز این وطن نقشهای شگفت با خطوط رقصان و رنگهای درخشان از زیرِ دست نقاشان و نسخهپردازان بیرون میآیند و بناهای خوشساخت با کاشیهای رنگین و گنبدها و ستونها و طاقهای دیدهنواز به دست معماران بهپا میخیزند و افق شهرها را در گرگومیش غروب به قامت مرموز و موقر خود زینت میبخشند. خوشنویسان چیرهدست با قلمی ساحر شعری از پیچوخم حروف بر صفحهی کاغذ مینشانند و نقرهکاران و خاتمسازان و حکاکان وسایل و ابزار زندگی را به صورت اثری دلربا در برابر ما میگذارند. در آفاق این وطن نمونههای الهامبخشی از عطوفت و بندهنوازی و تساهل و مدارا و صفای باطن هست؛ خار از پای یتیم کندن و اشک از گونهی بینوایان ستردن و تهیدستان را دستگیری کردن و پوزش گناهکاران را پذیرفتن و پدر و مادر را سپاس داشتن و بر حیوانات ترحم آوردن و خطاهای خود را به خاطر داشتن و فروتنی گزیدن هست؛ وطنی آراسته و فرحبخش که میتوان بدان سرافراز بود و در بستر امنِ آن جای گرفت و دیده و دل را به لقای آن خوش داشت. وطن خاکی ما پیوسته در معرض آفات است و وطن معنوی ما، برعکس، از گزند باد و باران و دستبرد ویرانگر حوادث در امان. درخشش آن را تیرگی اعمال ما زایل نمیکند. گنجی است که از آنِ ماست، آفتابی است که پیوسته میتابد؛ زنده و پایدار است. بر ماست که این وطن را زیباتر و تابناکتر کنیم.