دربارهی آخرین فیلم ایلیا سلیمان؛ «فلسطینی مبهوت دوران»
tiff
جمعیت مسیحیان فلسطینی، شمع به دست، در دو سوی خیابان ایستادند و سرودی مذهبی را سر دادند. کشیش با ردای پرتجمل خود در حالی که تاج مقدسی بر سر و عصایی در دست دارد، جلو میافتد و همه جماعت با هم به سوی درب ورودی کلیسایی در شهر ناصره میروند تا مراسم مذهبی عید پاک را به جا آورند. شهری که به باور مسیحیان، خانهی مریم مقدس است و بنابراین یکی از مقدسترین نقاط جهان برای آنها محسوب میشود. کشیش و جماعتْ پشت در کلیسا میایستند، بنا به رسمی دیرینه کشیش سه بار در میزند، خادم کلیسا که داخل ساختمان است باید بپرسد «کیستی؟»، کشیش پاسخ دهد امت مؤمنانایم که برای عبادت آمدهایم، خادم در کلیسا را باز کند، کشیش و مؤمنان داخل شوند و مراسم مذهبی انجام شود. اینجا اما کشیش در میزند، خادم که او را نمیبینم ــ اما از لحن صدایش بهنظر میرسد مست است ــ میپرسد کیستی؟ وقتی کشیش جواب میدهد، خادم با شیطنت میخندد و میگوید که در را به روی پدر روحانی باز نخواهد کرد. دهها جفت چشم حیرتزده به در کلیسا خیره مانده، کشیش اینبار محکمتر در را کوبیده و زیر لب با خشم خادم را تهدید میکند که در را باز کند. این اتفاق چند بار دیگر تکرار میشود، هر بار خادم با شیطنت بیشتری، بلندتر میخندد و کماکان در را باز نمیکند. پدر روحانی که به شدت برافروخته است، تاج را از سر درآورده و عصای طلاییِ همراه خود به یکی از روحانیون دیگر میدهد، سراغ در پشتی کلیسا میرود، آستینها را برای دعوا و کتککاری بالا میزند و قبل از اینکه با لگد در را بشکند رو به آسمان کرده و از «خداوند متعال» عذرخواهی میکند، بعد صدای مشت و لگد است که از داخل کلیسا بلند میشود و چشمهای گردشدهی جماعت مؤمنان را گردتر میکند. کمی بعد، پدر روحانی با سر و وضع آشفته در را به روی مؤمنان باز میکند. شلیک خندهها از هر سوی سالن سینما بلند میشود.
این صحنهی آغازینِ «باید بهشت باشد»، تازهترین فیلم بلند ایلیا سلیمان، کارگردان نامآشنای فلسطینی است که یکی از نامزدهای دریافت جایزهی «نخل طلای» جشنوارهی کن در سال ۲۰۱۹ بود و برندهی جایزهی ویژهی «فدراسیون بینالمللی منتقدان فیلم» در کن شد. ایلیا سلیمان بعد از یک دهه سکوت، بار دیگر فیلم بلندی ساخته است. فیلمی طنزآمیز و کاملاً سیاسی در نقد نگاهِ بهغایت کلیشهای مردمِ جهان به فلسطین و «فلسطینی» بودن، در نقد رفتارهای رایج مردم فلسطین و اسرائیل، در عجیب و غریب بودن و پوچی اوضاعِ هر گوشهی جهان، از پاریس گرفته تا نیویورک، و مردمی که به این وضعیت عجیب و سورئالیسم جاری روزمره عادت کردهاند.
ایلیا سلیمان، خود نقش اصلی این فیلم را بازی میکند. شاید مجموع کل حرفهایی که در ۹۷ دقیقهی فیلم ردوبدل میشود به زحمت به ۲۰ جمله برسد و در این میان خود سلیمان در کل فیلم تنها چهار کلمه حرف میزند و یکبار رو به یک گنجشک لبخند میزند و بس. باقی فیلم، حالات نگاه اوست که به ما میگوید به چه فکر میکند. نگاهی که اغلب مبهوت است و حیرتزده، گاه شیطنتآمیز است و گاه بیحوصله، گاهی حاکی از اینکه سلیمان حسابی دارد با پوچیِ اوضاع تفریح میکند و گاه گیج است و متحیر.
nziff
در سراسر فیلم، سلیمان آدمها و اتفاقهای روبرویاش را در سکوت نظاره میکند: همسایهی خود در شهر ناصره را که هر روز از درخت لیموی حیاط خانهی او لیمو میدزدد و منت هم بر سر سلیمان میگذارد که «مراقب» درخت لیموی اوست؛ پلیسهای اسرائیلی را که در همان حال که دختر نوجوانی را چشمبسته بازداشت و سوار ماشین پلیس میکنند عینکهای آفتابیشان را با هم تعویض کرده و در آینهی ماشین با عینکها ژست میگیرند؛ همسایهی دیگر را که مدام بلوف میزند و دروغهای شاخدار تحویل میدهد؛ پلیسهای سوار بر اسکوتر برقی در پاریس را که رفتارشان به شخصیت «پت و مت» معروف کارتونهای بچگی طعنه میزند؛ مردمِ در حال خرید در فروشگاه مواد غذایی در نیویورک را که هر یک اسلحه و گاه کلاشنیکف همراه دارند و انگار چیزی عادیتر از حمل سلاح به وقت خرید سیب و پرتقال نیست؛ دانشجویان دانشگاهی در آمریکا که با لباس زنبور عسل و کفشدوزک و شیر و پلنگ سر کلاس پیش از جشن هالووین حاضر شدند و … .
داستان اصلی فیلم ساده است: کارگردانی فلسطینی از شهر خود ــ ناصره ــ راهیِ غرب (ابتدا پاریس و بعد نیویورک) میشود تا برای ساخت فیلم تازهی خود تهیهکنندهای پیدا کند. هر گوشه که نگاه میکند، سورئالیسم (فراواقعگرایی) در جریان است. سورئالیسمی که گاه تنیده در کلیشه، نژادپرستی، خشونت، خودخواهی دروغ و دغل و تعیین و تکلیف است، اما چنان عادی و روزمره شده که انگار حواس هیچکس را جلب نمیکند. ایلیا سلیمان در مصاحبههای بعد از اکران فیلم خود چندینبار گفت که به نظر او هر گوشهی جهان، «فلسطین کوچکی» شده با همهی آن خشونتها، تحقیرها، نظامیگری روزمره و جنگیدن برای بقا. منتها همهی اینها چنان عادی و روزمره شده که حواس کسی جمع نمیشود که چه خشونت و تحقیر روزمرهای را زندگی میکنند و پوچی این روزمرهی معناباخته را نمیبینند. او در سراسر فیلم با طعنه و تمسخر و حیرت، با نگاهی که گاه میتواند «نگاه از بالا» هم تلقی شود، در حال تماشای همین «فلسطینهای کوچک» جاری روزمره است و به مخاطب نشان میدهد و یادآوری میکند که چه معناباختگیِ عجیبی را زندگی میکنند و حواسشان به آن نیست.
ایلیا سلیمان ۱۰ سال پیش، ساخت سهگانهی فلسطین خود را به پایان برد. سهگانهای که با ساختن فیلم «تاریخچهی یک ناپدید شدن» در سال ۱۹۹۶ آغاز شد؛ با ساخت فیلم بسیار ستایششدهی «مداخلهی الهی» ادامه پیدا کرد که معروفترین اثر سلیمان است و یک روزِ زندگی در شهر ناصره را به تصویر میکشد. سلیمان در سال ۲۰۰۹ با ساخت فیلم «زمانی که باقی میماند»، ساخت سهگانهی خود دربارهی فلسطین را به پایان برد و برای یک دهه فیلم بلندی نساخت.
festival.lemonde.fr
سلیمان سالهاست که منتقد مفاهیمی مثل «زاویه نگاه فلسطینی» است و هر بار هم که خبرنگاران اغلب غربی چنین سؤالاتی از او بپرسند، بیتعارف به آنها میپرد که «زاویه نگاه فلسطینی» یعنی چه و چطور میتوانید هزاران هزار نگاه و باور فلسطینی را در یک کاسه ریخته و یکی کنید و مفاهیم بیپایه و اساس این چنین بسازید؟ سلیمان در «باید بهشت باشد»، باز این نگاههای کلیشه را به تندی به سخره و نقد گرفته است.
در یکی از سکانسهای فیلم، شخصیت اصلی روبروی یک تهیهکنندهی سینماییِ فرانسوی نشسته که دارد توضیح میدهد چرا نمیتواند تهیهکنندهی فیلم تازهی او باشد. تهیهکننده بعد از کلی مقدمهچینی و تعریف از فیلمنامه و کارهای سلیمان و تأکید بر اینکه آنها بسیار «حامی فلسطیناند»، میگوید که فیلمهای او «به اندازهی کافی فلسطینی» نیست! و منظورش به روشنی همین است که فیلمهای او، فلسطینیها را در قالب قربانی، خشمگین، در میانهی جنگ، سرخورده و مستأصل نشان نمیدهد. ایلیا سلیمان خود منتقد جدی این نگاه است که هنرمندان فلسطینی، در تولید آثار خود دست از باور و نگاه خود بردارند و چیزی را بسازند که «خارجیپسند» باشد و فلسطینی را جوری تصویر کنند که بابمیل آنها و «بفروش» است. تاکنون بارها در مصاحبههای خود با رسانهها گفته که تن دادن به چنین امری یعنی «گتویی تازه ساختن». انگار که یک فلسطینی با دست خودش، خود را اسیر یک گتوی فرهنگی هم بکند.
در سکانس دیگری که در دفتر تهیهکنندهای در نیویورک میگذرد، شخصیت اصلی فیلم در کنار بازیگری لاتینتبار (با بازی خوب گائل گارسیا برنال) در انتظار ملاقات با تهیهکننده نشسته است. گارسیا برنال در حال صحبت تلفنی، به کسی که پشت خط است میگوید سلیمان فلسطینی است: «نه، فلسطینی فلسطین است، نه فلسطینی اسرائیل»!
یک دهه بعد از آخرین قسمت سهگانهی سلیمان، تفاوت اصلی فیلم بلند تازهی او شاید این باشد که اینبار انگار اندکی امیدوارتر از فیلمهای پیشین است. او هنوز هم مبهوت این جهان سورئال و این خشونت «عادی» در سراسر جهان است و روزمرهی عجیب و غریب و پوچی که لاجرم بهغایت و به تلخی خندهدار است. با اینحال کارگردان اینجا انگار روزنههای تازهی دیگری را میبیند: مثل سکانس فلسطینیهای جوانی که جور دیگری قدرت و هویت میگیرند، میرقصند و میخندند. و خودش که به خانهاش در شهر ناصره بازمیگردد. همان خانهای که همسایهات هر روز با زرنگی، گاه پیدا و گاه پنهان، از درخت لیموی حیاط تو چند لیمو میدزدد. کارگردان انگار میخواهد اعلام کند که «خانهای داشتن»، هرچند زیر یوغ اشغالگری و تبعیض و در محاصرهی آدمهایی که اغلب آنها را نمیفهمی، بهتر از این است که خانهای نداشته باشی و پایت روی هیچ زمینی، سفت نباشد.
در یکی از کلیدیترین صحنههای فیلم، شخصیت اصلی فیلم به نیویورک رسیده است. سوار تاکسی میشود تا راهی هتل محل اقامت خود شود. رانندهی تاکسی از او میپرسد اهل کجاست؟ سلیمان جواب میدهد: «ناصره.» راننده میپرسد ناصره کجاست؟ او میگوید: «من فلسطینیام.» راننده ناگهان ترمز میکند و هیجانزده تلفن همراه خود را برمیدارد و به کسی زنگ میزند. با هیجان برای کسی که پشت خط است تعریف میکند که یک «فلسطینی» سوار ماشین او شده، یک «فلسطینی واقعی». نوعی از ذوقزدگیِ دردناکِ رایج میان برخی از غربیها که با اهالی شرق به مثابهی «سوژهی عجیب و غریب» برخورد میکنند و هیجانشان از دیدن این «موجود اگزاتیک»، بیشتر از هرچیز دردناک است و زخم میزند. و این تمام کلماتی است که در طول فیلم از دهان ایلیا سلیمان، بازیگر اصلی فیلمی به کارگردانی خودش، بیرون میآید: « ناصره. من فلسطینیام.»