تاریخ انتشار: 
1399/03/25

نویسنده‌ا‌ی هندی در راه کشف اروپا

وینیت جیل

arre

برای نیرمال ورما (۲۰۰۵-۱۹۲۹)، نویسنده‌ی هندی، شهر پراگ دروازه‌ی ورود به ذهنیت اروپایی از راهی سوای زبان انگلیسی بود. حتی پس از بازگشت ورما به هند در دهه‌ی ۱۹۷۰ و توجه بیشتر او به هویت هندی، فرهنگ و ادبیات اروپایی جایگاه ویژه‌ی خود را در آثار او حفظ کرد.


به دنبال گسستی که با «جنگ جهانی دوم» به وقوع پیوست، بریتانیا باز هم از اروپا بیشتر فاصله گرفت. دهه‌های پنجاه و شصت قرن بیستم دوران شاعران وابسته به «جنبش» ادبیات انگلیسی بود، و فیلیپ لارکین، کینگزلی ایمیس، و انگلستان‌محوری‌شان چارچوب فعالیت را برای معاصرانشان مشخص می‌کرد. از یک نویسنده‌ی بریتانیایی در آن دوران اصلاً انتظار نمی‌رفت که در رؤیای یک زندگی اروپایی باشد. با این حال، جان بِرجر اسیر آن رؤیا شد و در سال 1962 انگلستان را برای همیشه ترک کرد، و اول به زوریخ رفت و بعداً در کنسی، دهکده‌ای در فرانسه، ساکن شد و تا پایان عمرش در ژانویه‌ی 2017 در همان‌جا ماند. اسباب نقل مکان برجر به اروپای قاره‌ای را عیب‌جویان او در انگلستان مهیا کردند که از هیچ فرصتی برای حمله کردن به او به خاطر مارکسیسمِ سفت‌وسختش فروگذار نمی‌کردند. اما این سفر یک‌سویه به معنی تحقق بخشیدن به یک آرزوی هنری دیرینه هم بود: برجر به اروپا رفت چون خواسته‌اش، به تعبیر خود او، «یک نویسنده‌ی اروپایی شدن» بود.

الان آسان می‌شود که، با بدفهمی، احساس برجر را نمودی از «اروپامحوری سنتی» معرفی کرد، و اهمیت اساسی «شدن» در آن عبارت را ندیده گرفت. هدف برجر از تعیین چنین مأموریتی برای «اروپایی کردن» خودش چه بود؟ اصلاً نویسنده‌ی اروپایی «شدن» چه معنایی داشت؟ آیا این اقدامی از سر احساس تعلق به ملیت، و هویت متکی به جغرافیای سیاسی، و تبارنامه‌ی شخصی نبود؟ مگر برجر، به عنوان یک بریتانیایی، اصولاً نویسنده‌ای اروپایی به شمار نمی‌آمد؟

منظور برجر این‌ها نبود. آن‌چه برجرِ اروپایی را به خودش جذب می‌کرد بیش از آن که مجموعه‌ای از دولت‌های ملی باشد، ایده ــ یا ایدئال ــ میراث فرهنگی مشترکی بود که هرکسی می‌تواند مدعی برخورداری از آن شود. سنت اروپایی، که اصولاً چندزبانی و چندفرهنگی بوده، چیزی نبود که به آسانی به ارث برسد. این سنتی است که باید به سمت آن پیش می‌رفتید و برای به دست آوردنش تلاش می‌کردید. و این سنت حامل نوعی استقبال فرهنگی، استقبال خویشتن بومی از دیگریِ بیگانه، هم بود: هدف برجر «نویسنده‌ی اروپایی شدن» از راه درگیری فکری مستمر با زبان‌های دیگر و تاریخ‌های دیگر بود.

نیرمال ورما، نویسنده‌ی هندی، چند سالی پیش از برجر به اروپا رسید. او در اروپای بسیار متفاوتی مستقر می‌شد: در پشت «پرده‌ی آهنین»، در چکسلواکیِ در مهارِ شوروی، که هیچ نشانی از شکوفایی اعجازگون اقتصادی دنیای غرب در دوران پس از جنگ جهانی دوم نداشت. با این حال، پراگ در دهه‌های شصت در حال واگشایی بود: از عرصه‌های بسیار دوری مثل هالیوود هم اثر می‌پذیرفت (فیلم‌های آمریکایی برای اولین بار در سینماهای محلی به نمایش در آمده بودند)، و این شهر به مرکز مهمی برای نویسندگان، هنرمندان، و پژوهشگرانی مبدل شده بود که در آثار خود کنجکاوی مرسوم اروپایی برای آشنایی با «بیگانگان» را به نمایش می‌گذاشتند. ورما هم از جمله بهره‌وران از این رویکرد جهان‌میهنیِ رو به رشد بود. به دعوت «انستیتوی شرقی» و با بورسیه‌ای به پراگ آمده بود که بنا به آن باید رمان‌ها و داستان‌های نویسندگان مدرن چک را به زبان هندی ترجمه می‌کرد.

ورما با هنر ترجمه‌ی ادبی ناآشنا نبود. در واقع، حرفه‌ی نویسندگی را با چندین ترجمه از آثار کلاسیک روسی (نوشته‌های لئو تولستوی، الکساندر کوپرین، و الکساندر فادیف) به زبان هندی، به میانجی زبان انگلیسی، آغاز کرده بود. روسی‌دوستی او تا حدی از این نشئت می‌گرفت که در دوره‌ی دانشجویی در دهلی به عضویت حزب کمونیست در آمده بود (هرچند که به دنبال حمله‌ی شوروی به مجارستان در سال 1956 ایدئولوژی کمونیستی را رها کرد). اما، سوای سیاست، عوامل دیگری هم در این گرایش او نقش داشتند. ادبیات هندی، از زمان مونشی پرمچاند، پیشاهنگ و پشتیبان ادبیات مدرن هندی، همواره با تعامل بین زبان‌ها شکوفا شده بود؛ از همان زمان که پرمچاند ترجمه‌های انگلیسی داستان‌های کوتاهی از رابیندرانات تاگور را کشف کرد که در اصل به زبان بنگالی نوشته شده بودند (و خود او هم به دو زبان هندی و اردو می‌نوشت). به این ترتیب، اصلاً عجیب نبود که یک جوان هندی که سودای نویسنده شدن داشته بتواند بین زبان‌ها آمدوشد کند، خواننده‌ی مشتاق متن‌های ترجمه‌شده باشد، و خیلی زود به ذهنیت چندزبانیِ یک مترجم دست پیدا کند. ورما از همان دوره‌ی نوجوانی به ادبیات روسی گرایش پیدا کرده بود، و ترجمه‌هایی از آثار ماکسیم گورکی، آنتون چخوف، و دیگران را خوانده بود. و مدت‌ها پیش از آن که به پراگ نقل مکان کند، با آثار چندین نویسنده‌ی چک، از جمله میروسلاو هولوب شاعر، آشنا شده بود.

نوشته‌های ورما در سال‌های اقامتش در اروپا حامل هیچ حسی از دوری از وطن یا دلتنگی برای شیوه‌ی زندگی هندی نیست. ادبیات او ادبیات تبعید نیست. او، به عنوان یک نویسنده در سرزمین بیگانه، نوستالژی مهاجرانه را کنار می‌گذارد، و در عوض به شکلی خلاقانه احساس در وطن بودنی را به نمایش می‌گذارد که معمولاً نسبتی با آفرینش‌گری ندارد.

در طول سال‌هایی که در پراگ گذراند ــ از 1959 تا 1968 ــ این آشنایی به شناخت مبدل شد. با گذراندن یک دوره‌ی فشرده‌ی زبان چک، تسلط قابل توجهی به این زبان پیدا کرد و به زودی دست به کار ترجمه کردن نوشته‌هایی از کارل چاپک، بهومیل هرابال، یان اوچوناشک، و دیگران به زبان هندی شد. ترجمه‌ی هندی ورما از دو داستان از داستان‌های اولیه‌ی میلان کوندرا (که به انگلیسی در مجموعه‌ی عشق‌های خنده‌دار منتشر شده‌اند) سال‌ها پیش از آن انتشار پیدا کرد که این داستان‌ها یا نویسنده‌ی آن‌ها به خوانندگان انگلیسی‌زبان در غرب معرفی شده باشند. ترجمه‌های ورما درهای تازه‌ای به روی خوانندگان هندی‌زبان در کشور هند گشودند. و در همین حال، برای خود او در مسیر کشف اروپا، یا کشف دوباره‌ی آن، نقش حیاتی ایفا کردند.

ورما در مقاله‌ای درباره‌ی نحوه‌ی برداشت هندی‌ها از اروپا («هربار که باران می‌آید») نوشته بود: «تا وقتی که ادبیات اروپایی را مستقیماً و بدون میانجی زبان انگلیسی به زبان هندی ترجمه نکنیم، درک ما از اروپا به شدت سطحی، کم‌عمق، و محدود خواهد ماند.» او در این مقاله استدلال کرده بود که، شبح انگلستان تصویر اروپا را در نظر چندین نسل از هندی‌ها مکدر و مبهم کرده بوده. و فراتر از این، استیلای جهانی زبان انگلیسی در جهت بیشتر جدا کردن قاره‌ی اروپا از باقی دنیا عمل کرده، و هرکس که به دنبال برقراری ارتباط واقعی با اروپا باشد، بنابراین، باید هرگونه پیش‌پنداشت انگلیسی‌محور ــ چه تاریخی و سیاسی و چه فرهنگی ــ را کنار بگذارد. برای رسیدن به مواجهه‌ی اصیلی با اروپا، باید این قاره را دوباره کشف کرد. نه آن تصویر یک‌پارچه‌ای که در کتاب‌های تاریخ ترسیم می‌شود، بلکه اروپای همگرایی‌ها و دگرسانی‌هایی که والتر بنیامین در آغاز راه خود برای ترجمه‌ی نوشته‌های شارل بودلر به زبان آلمانی می‌ستود؛ و همگرایی‌ها و دگرسانی‌هایی که خود بودلر هم ستایشگر آن‌ها بود، وقتی از ملودی‌های واگنر به شگفت آمده و در نامه‌ای به این آهنگ‌ساز نوشته بود: «این‌طور به نظرم می‌رسید که این موسیقی مال من است.»

جالب توجه است که، نوشته‌های ورما در سال‌های اقامتش در اروپا حامل هیچ حسی از دوری از وطن یا دلتنگی برای شیوه‌ی زندگی هندی نیست. ادبیات او ادبیات تبعید نیست. او، به عنوان یک نویسنده در سرزمین بیگانه، نوستالژی مهاجرانه را کنار می‌گذارد، و در عوض به شکلی خلاقانه احساس در وطن بودنی را به نمایش می‌گذارد که معمولاً نسبتی با آفرینش‌گری ندارد. تمام نویسندگان تا حدی با جوامعی که در آن زندگی می‌کنند غریبه‌اند. اما توانایی چشمگیر ورما در این بود که می‌توانست حتی در محیط‌های فرضاً بیگانه مثل یک آدم آشنا با آن فضاها بنویسید. وطن برای او یک ایده‌ی بی‌انعطاف نبود؛ وطن در امکانات آفرینش‌گرانه و الهام‌بخشی متجلی می‌شد که می‌توانست در هرکجا به سراغ آدم بیاید.

ماجرای اولین رمان ورما با عنوان آن روزها (که به انگلیسی با عنوان روزهای دلتنگی منتشر شده) در پراگ می‌گذرد. این احتمالاً اولین رمانی هندی، و قطعاً اولین رمان به زبان هندی، است که ماجرای آن تماماً در شهری در غرب می‌گذرد. ماجرای آن روزها، که در سال 1964 منتشر شده، حول محور کاراکترهایی با ملیت‌های مختلف می‌گذرد: چهار دانشجو، یک هندی، یک برمه‌ای، یک آلمانی، یک چک، و مهمان مرموزی از اتریش. این رمان ادای دینی به گوناگونی، و از این جهت رمانی کاملاً اروپایی است. راوی هندی رمان، که به زبان چک تسلط دارد، شغل پاره‌وقتی به عنوان مترجم دارد و یک زن اتریشی را که برای گذراندن تعطیلاتش به پراگ آمده به تماشای جاهای دیدنی شهر می‌برد و اتفاقات عاشقانه‌ای در ادامه می‌افتد. اما فقط راوی رمان نیست که نقش مترجم را ایفا می‌کند؛ نویسنده‌ی رمان هم چنین نقشی دارد، چون در بسیاری از جاها، با فاصله‌گیری از فضای اصلی داستان، در ساحت زبان هندی به دیدار ما خوانندگان می‌آید.

همانند همه‌ی آثار داستانی درخشان، آن روزها به جای یک دورنمای ژورنالیستیِ بیگانه‌گردان، حس نزدیکی ایجاد می‌کند. کافه‌ها، خیابان‌ها، و ترامواهای پراگ، چراغ‌های معابر و ویترین‌های مغازه‌ها، و روشنایی در حال تغییر روز، همه به شکل بسیار جذابی در صفحات این رمان به نمایش در می‌آیند. در جایی از رمان، راوی که راهنمای گردش در شهر شده، می‌گوید «همان‌گونه کنج‌کاوی‌ای» را احساس می‌کند که «گاهی، وقتی که شهر را از چشم یک آدم دیگر نگاه می‌کنید، احساس می‌کنید.» این جمله البته طعنه‌آمیز نیست (هرچند که این وارونه شدن نقش‌ها در دوران پس از استعمار را دشوار می‌شود ندیده گرفت: یک هندی یک اتریشی را در اروپا غریبه، و به عنوان «یک آدم دیگر»، در نظر می‌گیرد). این عبارت به سادگی بر اعتبار راوی به عنوان یکی از اهالی واقعی پراگ صحه می‌گذارد، و به نوعی نشان می‌دهد که نویسنده کاملاً این مکان را به عنوان وطن دوم خود پذیرفته است.

پراگ پیش از آن که تقریباً به کلی در پشت «پرده‌ی آهنین» ناپدید شود، شهری به تمام معنا جهان‌میهن، و همتای پاریس و وین و بلکه پرفروغ‌تر از آن‌ها بود. در زبان چک، نام این شهر «پراها» است که از یک واژه‌ی دیگر در این زبان، یعنی «پراه»، به معنی آستانه می‌آید؛ و اهالی پراگ این ارتباط را با افتخار به رخ می‌کشند، تا نقشی را برجسته کنند که این شهر در طول تاریخ به عنوان آستانه‌ی ورود به اروپا ایفا کرده، شهری که به میراث اروپایی و هویت اروپایی‌اش می‌بالید. اگر در پراگ احساسِ در خانه و در وطن بودن داشتید، پیش‌بینی‌پذیر بود که هرجای دیگر اروپا هم احساس در خانه و در وطن بودن خواهید داشت. دست کم، این احساسی بود که ورما داشت، در حالی که هرزمان که وقت و پول کافی در اختیار داشت، اغلب از آستانه‌ی پراگ به صحنه‌ی وسیع‌تر اروپا پا می‌گذاشت و راهیِ سفر می‌شد.

سفرنامه‌ی ورما با عنوان مهتاب روی کاج‌ها (که به انگلیسی ترجمه نشده) دو سال پیش از آن روزها نوشته شده بود. این کتاب از جمله آثار پیشاهنگ در ژانر نحیف «ادبیات سفرنامه‌ای» در زبان هندی به شمار می‌رفت. کتاب شرح سفر طولانی ورما از پراگ به ریکیاویک، از مسیر برلین، پاریس، و ادینبورگ بود. این سفری از جنس همان «گردش بسیار لذت‌بخشی» بود که مارک تواین می‌گفت، هرچند که ذهنیت ورما به عنوان یک مسافر فرسنگ‌ها با احساس بی‌اعتناییِ مردم‌گریزانه و شوخ‌طبعانه‌ی تواین فاصله داشت. ورما با حس همدلی در مسیر خود پیش می‌رفت، با حس دل‌سوزی هم برای مردم و هم برای ویرانه‌های پس از جنگ جهانی دوم که در بخش‌هایی از اروپا به چشم دیده بود. برای مثال، در برلین از دیدن بناهای خالی از سکنه، که زمانی خانه‌های خانواده‌های یهودی بودند، منقلب شده بود. در جای دیگری در همان شهر، بناهای بمباران‌شده‌ای دیده بود که داخل‌شان کاملاً خالی بوده، اما نماهایشان مثل ویرانه‌های باستانی دست‌نخورده مانده بود.

ورما به عنوان کسی که سودای اروپایی شدن داشته نکوهش، و به عنوان کسی که دوباره به دامان هند برگشته ستایش می‌شد.

این‌ها نخستین نگاه‌های ورما به اروپایی بود که هنوز در دوره‌ی نقاهت پس از ضایعه‌ی جنگ جهانی دوم به سر می‌برد، اروپایی که هنوز در حال بازسازی خود بود و دهه‌ها با دوباره «دنیای اول» شدن فاصله داشت. ورما با سفرنوشته‌های خود ما را به آن دوران فترت عجیب در تاریخ اروپای مدرن بر می‌گرداند، زمانی که بسیاری از چیزها در آستانه‌ی ناپدید شدن و بسیاری از چیزهای دیگر در آستانه‌ی پدیدار شدن بودند. در سال 1961، هنگامی که ورما برای اولین بار به برلین سفر کرد، این شهر چند ماهی با بدل شدن به نماد اروپای دوپاره فاصله داشت: احداث «دیوار برلین» در اوت 1961 آغاز می‌شد. ورما در همان دوره از پاریس دیدن کرد و متوجه شد که روح بوهمی شهر هنوز در کافه‌ها و کاباره‌های مونمارتر زنده است. و در ایسلند، که تنها برنده‌ی نوبل ادبی‌اش را اواسط دهه‌ی پنجاه به دنیا معرفی کرده بود، با فرهنگی مواجه شد که آن اندازه که امروز به نظر می‌رسد با باقی کشورهای اروپایی فاصله نداشت.

ورما در جریان سفرش به ریکیاویک، روزی را با هالدور لاکسنِس گذراند، نویسنده‌ی ایسلندی که در سال 1955 برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شده بود. آن دو درباره‌ی کتاب‌ها و سفرها با هم حرف زده بودند، درباره‌ی ادبیات و جامعه، درباره‌ی روزهایی که لاکسنس در هند سپری کرده بود، و درباره‌ی دعوت شدنش به مهمانی شامی در بمبئی و این که میزبان‌ها او را با آلدوس هاکسلی اشتباه گرفته بودند. همه‌ی این‌ها به علاوه‌ی نکته‌هایی دیگر در فصلی از مهتاب روی کاج‌ها که به لاکسنس اختصاص یافته ثبت شده‌اند. اما فراتر از این ماجراها، آن‌چه خواننده را به شگفت می‌آورد دامنه‌ی موضوعات ادبی است که در گفت‌وگوی این دو مطرح می‌شود: گفت‌وگویی بسیار گسترده که از حماسه‌های ایسلندی تا شعرهای تاگور را در بر می‌گیرد، و به ما یادآور می‌شود که ورما و لاکسنس هردو به شدت از آن جهانی‌گرایی فرهنگی‌ای برخوردار بودند که اکنون دورانش سپری شده است.

این کشفیات و این اندازه آشنایی عمیق با فرهنگ اروپایی امکان‌پذیر نمی‌شد اگر ورما، آن‌طور که در ابتدا برنامه‌ریزی کرده بود، در پایان بورسیه‌ی دو ساله‌اش پراگ را ترک می‌کرد. این که ورما نهایتاً نُه سال در پراگ ماند گواه علاقه‌ی وافر او به خود شهر و به دوستی‌های ماندگاری بود که در این شهر شکل گرفته بودند. در سال 1968، ورما باید (برای پیوستن به همسرش) به انگلستان نقل مکان می‌کرد و به ناچار با پراگ وداع کرد، شهری که به زودی پایتخت وحشت در اروپا می‌شد. طبعاً، سال 1968 سال سرنوشت‌ساز در تاریخ معاصر اروپا بود، سالی که با طنین نویدبخشی آغاز می‌شد. تجربه‌ی چکسلواکی در پاس‌داری از ارزش‌های لیبرالی در عین تبعیت از حاکمیت شوروی باعث شده بود به نظر برسد که سوسیالیسم بالأخره واقعاً یک چهره‌ی انسانی پیدا کرده. حتی ورما، ضدکمونیستی که پس از وقایع سال 1956 موضع سرسختانه‌تری هم پیدا کرده بود، از «بهار پراگ» به هیجان آمده بود. همان روزها، در نامه‌ای به برادرش نوشته بود: «این نوع کاملاً تازه‌ای از انقلاب در اروپای شرقی است، سانسور یک‌شبه برچیده شد.» اما اوضاع سیاسی به زودی، از آن بهار تا تابستان پرتلاطمش، رو به وخامت گذاشت. رهبران شوروی راه سرکوب بی‌ملاحظه را انتخاب کردند ــ حمله‌ی نظامی به پراگ ــ تا به آزادی‌خواهان درس عبرتی بدهند. و پیش از آن که ورما بتواند زندگی تازه‌اش در انگلستان را سر و سامان بدهد، تانک‌ها در «میدان واتسلاو» پراگ به صف مستقر شده بودند.

یکی اثرگذارترین مقاله‌های ورما درباره‌ی تیرگی فزاینده‌ی اوضاع در پراگ در روزهای منتهی به حمله‌ی شوروی است. «پراگ: یک رؤیا» شرحی از روزهای پایانی اقامت نویسنده در «شهر اخبار، خطرها، و شایعه‌ها» است. جو هراس و حتی دهشت همه‌جا احساس می‌شود. خوش‌بینی فقط در اوهام آدم‌ها دوام دارد. وقتی ورما سابقه‌ی هولناک سال 1956 و حمله‌ی شوروی به مجارستان کمونیستی را پیش می‌کشد، پیرزنی به او می‌گوید: «ماجرای مجارستان فرق داشت.» ورما استدلال می‌کند که اگر آن‌جا آن اتفاق افتاد، این‌جا هم می‌تواند بیافتد. و به همین دلیل، همه‌ی آن اعتراضات خیابانی و صف‌های طولانی برای امضا کردن طومارها به نظرش کاملاً بی‌نتیجه می‌آمد‌، و از همین بابت آن آدم‌ها را قهرمانان تراژیکی می‌دید. چند سال پس از آن که از وخامت اوضاع کاسته شد ــ یا دنیا وضعیت چکسلواکی را چنین می‌دید ــ ورما برای بازدید کوتاهی، به بهانه‌ی شرکت در یک سمینار، به پراگ برگشت. دیدار با دوستان قدیمی، که از سر استیصال به دنبال راهی برای خروج از کشور بودند، ورما را افسرده‎خاطر ساخت. از آن ناراحت‌کننده‌تر اخبار مربوط به دوستان و آشنایانی بود که به زندان افتاده بودند یا زندگی‌شان به کلی ویران شده بود. پژوهشگران برجسته‌ای که ورما در گذشته با آن‌ها آشنا شده بود حالا به عنوان پنجره‌پاک‌کن و راننده تاکسی کار می‌کردند.

ورما در دهه‌ی 1970 نوشته بود: «وقت قدم زدن در کوچه‌های خلوت پراگ، با خودم فکر می‌کنم من بهترین و سرنوشت‌سازترین سال‌های زندگی‌ام را در این کشور سپری کرده‌ام.» تجربه‌ی پراگ از جهات متعددی بر نویسنده‌ای که ورما شد، و چه بسا بر شخصیتی که در او شکل گرفت، اثر گذاشت. به نظر می‌رسد ورما با گذراندن نزدیک به یک دهه در اروپا موفق به انجام دادن همان مأموریتی شد که جان برجر در سال 1962 برای خودش تعیین کرده بود. وقتی آماده‌ی بازگشت به هند شد، پیشاپیش یک نویسنده‌ی اروپایی شده بود.

ناقدان تاگور اغلب از برچسب «اروپایی» برای نکوهش آثار او استفاده می‌کردند (جان تامپسون، مورخ و رمان‌نویس بریتانیایی، زمانی تاگور را، به تحقیر، «یک نویسنده‌ی اروپایی بنگالی‌زبان» خوانده بود). در جامعه‌ی هندی‌زبان‌ها هم، نکوهندگان ورما همین راهبرد را در پیش گرفته بودند، و او را یک نویسنده‌ی اروپایی هندی‌زبان خطاب می‌کردند. حتی ستایش‌گران او هم ملاحظاتی در رابطه با اروپامحوریِ ورما داشتند، و این را عیبی می‌دانستند که باید با حدی از هندپرستی برطرف می‌شد. در بهترین حالت، او کسی بود که پیش از بازگشت به وطن در اواسط دهه‌ی 1970 راهش را گم کرده بوده، و آن زمان بود که این فرزند گمراه به آغوش مام میهن برگشت.

ایده‌ی «بازگشت» هنری ورما به هند تا حدی حقیقت دارد. او در نیمه‌ی دوم دوران نویسندگی‌اش به کاوش آگاهانه‌تر و مسئولانه‌تری در ایده‌ی «هندی بودن» روی آورد، عمدتاً از طریق پرداختن به فلسفه‌ی هندو، که بعضی از همکارانش آن را خیانتی آشکار به اصول سکولار می‌دیدند، و همچنین از طریق تحلیل‌های تطبیقیِ فرهنگی که در آن‌ها هند همیشه مرجع اصلی محسوب می‌شد. به این ترتیب، ورما به نوشتن مقالاتی پرداخت که عناوینی از این دست داشتند: «فرهنگ هندی و ملت»، «رؤیا و مسئولیت نویسنده‌ی هندی»، و «هندی بودن برای من چه معنایی دارد؟» ورما در این وهله به درک هندمحورانه‌تری از اروپا رسیده بود. در واقع، او توانسته بود خصلت‌هایی از «ذهنیت هندی» را، بنا به برداشت خودش، در بطن تفکر اروپایی کشف کند (و این نمود مهم دیگری از همان وارونگی پسااستعماری بود، هرچند که رنگ‌وبوی سیاسی نداشت). از همین رو، در مقاله‌ای با عنوان «نقش یک روشنفکر هندی»، نوشته بود: «گوته آخرین متفکر اروپایی بود که بیش از همه به ذهنیت جهان‌روا [vaishvik] در سنت هندی نزدیک بود، ذهنیتی که انسان و طبیعت را نه دو موجود مجزا و مخالف یکدیگر بلکه با هم یگانه در یک آگاهیِ راهبانه می‌بیند.»

ورما، بیش‌وکم شبیه شرق‌شناسان اروپایی که در پی خودیابی معنوی راهی مشرق‌زمین می‌شدند، خود را به شکل یک غرب‌شناس هندی در آورد، و آموخت که چگونه خویشتن خود را از ره‌گذر، و در رابطه، با مغربزمین بنگرد. در سخنرانی خود در سال 1988 در دانشگاه هایدلبرگ آلمان، با عنوان «هند و اروپا: عرصه‌های هم‌آوایی»، به گفته‌های جاراوا لال مهتا، فیلسوف و هایدگرشناس مشهور هندی، اشاره می‌کرد که گفته بود سفر کردن در دل چیزهای «بیگانه و غریب» تنها راه برای کشف دوباره‌ی خویشتن ما است. به گفته‌ی ورما، «مطمئناً این سفری بسیار طولانی است که در مسیر آن باید از منظره‌های کوهستانی فرهنگ اروپایی بگذریم، تا در نهایت به مقصد مد نظرمان برسیم.» از این نظر، اروپا جاپای مستحکمی برای پیش رفتن در مسیر بدل شدن به یک نویسنده‌ی هندی به شمار می‌رفت. برای «نویسنده‌ی هندی شدن»، باید تاریخ و میراث ادبی اروپا را مد نظر قرار داد.

جان برجر علاقه‌ای به این نداشت که خود را با هیچ سنت خاصی همسو کند. در واقع، او در میان هم‌نسلانش از گویاترین ناقدان جامعه‌ی اروپایی ــ و تعصبات طبقاتیِ تحکیم‌شده با قالب‌های هنر بورژوایی در این جامعه ــ بود. با این حال، برجر مجذوب وجه پویا و زنده‌ای از سنت اروپایی هم بود: احتمالاً گرایش این سنت به «گسستن از میراث خود یا بازسازی آن» به طور مداوم، آن‌طور که برجر می‌گفت. در هر حال، یکی از درس‌های بزرگی که او، با نوشته‌ها و با فلسفه‌ی هنرش، به ما می‌دهد این است که سنت‌های هنری را می‌توان به شکل اساسی بازآرایی کرد: یا از درون به بیرون، به یاری هنرمندانی که در جهت مخالف با طرز فکرهای قراردادی حرکت می‌کنند، و یا از بیرون به درون، به یاری خود ما، مصرف‌کنندگان آثار هنری، اگر شیوه‌های نگرش متفاوتی اتخاذ کنیم.

آرزوی برجر برای این که یک نویسنده‌ی اروپایی شود مطمئناً محصول اشتیاق همیشگی او به گسستن بندهای سنت بوده: برای او، نویسنده‌ی اروپایی شدن به معنی مشارکت در کار آرایش دادن و بازآراییِ مستمر سنت خود بود. و این به معنی شوریدن بر اجبار سنتیِ نویسندگان به یافتن یک خانه و مستقر شدن در آن هم بود. همین شورش و پویایی را می‌شود در جنبش سنت‌شکنانه‌ی بهاکتی در سده‌های میانه و همچنین در جهان‌میهنیِ خوش‌مشرب شاعران بمبئی دید. و همین‌طور البته در بسیاری از آثار ورما. ورما به عنوان کسی که سودای اروپایی شدن داشته نکوهش، و به عنوان کسی که دوباره به دامان هند برگشته ستایش می‌شد. اما حقیقت این است که نوشته‌های او به هیچ سنت ثابتی تعلق ندارند، و از همین رو است که اصالتاً هندی و اصالتاً اروپایی‌اند.

 

برگردان: پیام یزدانجو


آن‌چه خواندید برگردان این نوشته‌ با عنوان اصلیِ زیر است:

Vineet Gill, ‘An Indian writer discovers Europe,’  Eurozine, 22 April 2020.