سرزمینهای از هم گسیخته: ظهور داعش، ۲۰۱۵ – ۲۰۱۴ (۲)
روایتی که در ادامه میخوانید تابستان گذشته در نیویورک تایمز منتشر شده است. این گزارش حاصل 18 ماه کار تحقیقی است، و ماجرای فاجعهای را بازگو میکند که «دنیای عرب»، این دنیای ازهمگسیخته، از زمان حمله به عراق در سال 2003 متحمل شده است، حملهای که به ظهور داعش یا «دولت اسلامی» و بحران جهانگیر پناهجویان ختم شد. دامنهی جغرافیایی این فاجعه بسیار گسترده است و علل آن پرشمار، اما پیامدهای آن – جنگ و آشوب در سراسر منطقه – برای همهی ما آشنا است. نویسندهی این روایت، اسکات اندرسون، و عکاس آن، پائولو پلگرین، سالهای زیادی است که اخبار و تحولات خاورمیانه را پوشش میدهند. گزارش آنها روایتی تکاندهنده از نحوهی شکلگیری و بروز این فاجعه از دید شش شخصیت در مصر، لیبی، سوریه، عراق، و کردستان عراق است. «آسو» در هفتههای آینده این روایت را، در چندین قسمت، منتشر میکند. متن کامل این روایت در ادامه به شکل کتاب الکترونیکی منتشر میشود و به رایگان در اختیار خوانندگان قرار میگیرد.
سرزمینهای ازهمگسیخته: پیشگفتار
سرزمینهای ازهمگسیخته: خاستگاهها (1)
سرزمینهای ازهمگسیخته: خاستگاهها (2)
سرزمینهای ازهمگسیخته: خاستگاهها (3)
سرزمینهای ازهمگسیخته: جنگ عراق 2011 - 2003 (1)
سرزمینهای ازهمگسیخته: جنگ عراق 2011 - 2003 (۲)
سرزمینهای ازهمگسیخته: جنگ عراق 2011 - 2003 (3)
سرزمینهای ازهمگسیخته: جنگ عراق 2011 - 2003 (۴)
سرزمینهای ازهمگسیخته: بهار عربی، 2014 – 2011 (۱)
سرزمینهای ازهمگسیخته: بهار عربی، 2014 – 2011 (۲)
سرزمینهای ازهمگسیخته: بهار عربی، 2014 – 2011 (3)
سرزمینهای ازهمگسیخته: بهار عربی، 2014 – 2011 (۴)
سرزمینهای ازهمگسیخته: بهار عربی، 2014 – 2011 (5)
سرزمینهای از هم گسیخته: ظهور داعش، 2015 – 2014 (1)
۲۵
مجد ابراهیم، سوریه
در طول سال 2014، خانوادهی ابراهیم اکثر اوقات در خانهی جدیدشان در مرکز حمص زندگی میکردند که نسبتاً امن بود. با آتشبسی که در ماه مه در سراسر شهر برقرار شد، اکثر درگیریهای تازه به حومههای شهر منتقل شده بود. با این که بسیار نامتحمل به نظر میرسید، آتشبس به بازگشایی «هتل سفیر»، محل کار پدر مجد، هم منجر شد؛ مجد در سپتامبر همان سال به عنوان مسئول پذیرش در هتل مشغول کار شد. آن روزها را این طور به خاطر میآورد: «نمیتوانم بگویم اوضاع به حالت عادی برگشته بود، چون آن موقع بیشترِ شهر ویران شده بود، اما میتوانستی ببینی که زندگی دارد دوباره به شهر بر میگردد.»
این حس آرامشِ فزاینده صبح اول اکتبر 2014 از دست رفت. مجد سر کار بود که مادرش تلفن زد و اخبار اضطرابآوری داد: در «عکرمه مخزومی» انفجاری رخ داده بود، مدرسهای که علی، برادر 11 سالهی مجد، به آنجا میرفت؛ گزارشها حاکی از تلفاتِ شدید بود.
مادرش با شتاب خود را به صحنه رساند، اما مجد تا یک ساعت و نیم دیگر قادر به ترک محل کار نبود. خاطرهی آنچه در مدرسه دید مجدِ همیشه بشاش را به شکل اندوهباری از خودش جدا میکند، و چشمهای غمناکاش را به نقطهی دوری میدوزد. میگوید: «هرگز نمیتوانستم چنان چیزی را تصور کنم. مثل کابوس بود، بدترین کابوس. همهجا خون بود، تکهپارههای بدنهای بچهها، همهجا دور و برت بودند، و بین همهی اینها راه میرفتی – پایات را روی تکهپارههای بدنها میگذاشتی ...» چشمهایاش را چند لحظه میبندد، سعی میکند به خودش مسلط شود. «این چیزی است که هرگز نمیتوانم از یاد ببرم.»
با این حال، مجد تازه از جزئیات ماجرا که مطلع شد، به عمق وحشیانه بودن آن حمله پی برد. درست همان موقع که پدر و مادرها و امدادگران بعد از انفجار اول (بر اثر خودروی بمبگذاریشده) خودشان را به مدرسه رسانده بودند، یک بمبگذار انتحاری در تلاش بود تا وارد حیاط مدرسه شود و افراد بیشتری را بکشد. یک نگهبان امنیتی به او شلیک کرد، و بمبگذار خودش را جلوی در مدرسه منفجر کرد. مادر مجد که به محل بمبگذاری رسید، علی و عدهای از همکلاسیهای وحشتزدهاش را پشت مدرسه پیدا کرد.
در دو بمبگذاری در مدرسهی عکرمه مخزومی دست کم 45 نفر، از جمله 41 بچه مدرسهای، کشته شدند. این هشدارِ دوبارهای بود که گویی اهالی حمص به آن نیاز داشتند، این که در سوریهی جدید هیچ پناهگاهی واقعاً امن نیست، هیچکجا از دسترس کشتارگران بیرون نیست. به دنبال آن فاجعه، خانوادهی ابراهیم هم مانند تقریباً تمام اهالی «عکرمهی جدید» اکثر اوقات در خانههای خود میماندند، و فقط در وقت ضرورت بیرون میرفتند.
۲۶
آذر میرخان، اقلیم کردستان
بعد از سفرمان به جند سیبه، آذر میرخان مرا به جبههی «گوار مخمور» برد، جایی که تکتیرانداز داعش به او شلیک کرده بود. آذر که قصد داشت خودش را به پایگاه آتشباری پیشمرگهها در جبههی جلوتر برساند، از خاکریز بالا رفت تا با دوربیناش نگاهی به روستایی، حدوداً هفتصد متر پایین دامنهی تپه، بیاندازد. همهچیز ساکن و بیحرکت بود، جز دو پرچم چشمگیر و سیاه و سفید داعش که در بادِ ملایم تکان میخورد.
سربازی با صدای بلند هشدار داد: یک تکتیرانداز داعش را یک ساعت قبل در آن روستا دیده بودند و آذر، در موقعیت فعلیاش، هدف بسیار آسانی برای او محسوب میشد. دکتر نگاه اخمآلودی به آن مرد انداخت، و بعد به نظاره کردن از طریق دوربیناش ادامه داد.
پایگاه آتشباری شامل تعدادی خاکریز و جانپناه بود که عجولانه در خطالرأسی تقریباً پنج کیلومتر دورتر از رود دجله ساخته بودند، و داعش کنترل زمینهای کمارتفاعِ آن پایین را به دست گرفته بود. آذر، در مدتی که اینجا سپری کرده، بارها از حملات داعش جان سالم به در برده بود.
میگفت: «اولاً، داعشیها بمبگذاران انتحاریشان را با خودروهای زرهیِ هاموی میفرستند. اگر وقتی از تپه بالا میآیند، منهدمشان نکنی – برای این کار باید آنها را مستقیماً هدف بگیری – سوراخهای انفجاریِ بزرگی در دیوارها ایجاد میکنند، چون اصابت خودروها انفجارهای عظیمی ایجاد میکند. بعد، در آن بلبشو، سربازان پیاده و پشت سرشان تکتیراندازها را میفرستند. همهچیز خیلی سریع اتفاق میافتد: همهچیز آرام است، و بعد ناگهان میبینی آنها همهجا هستند. مهم این است که آرامش خودت را حفظ کنی، و اهدافات را انتخاب کنی، چون اگر هول کنی، کارَت تمام است. مشکل نیروهای عراقی همین است؛ همیشه هول میکنند.» هول کردن ظاهراً جای برجستهای بین احساسات آذر نداشت. میگفت: «جنگیدن با داعش را دوست دارم. داعشیها واقعاً خیلی باهوش اند. جنگیدن با آنها تقریباً یک جور بازی است.»
شاید تعجبآور نباشد که کردهای اقلیم کردستان، مردمی که چنین سرسختانه برای تأسیس کشوری برای خودشان تلاش میکنند، نمیتوانند تحمل کنند که هیچ بخشی از قلمروی آنها تحت تسلط داعش بماند. همان طور که ارتش آمریکا آمادگی دارد تلفات بیشتری متحمل شود اما اجساد کشتهشدگاناش را از میدان نبرد به پشت جبهه منتقل کند، پیشمرگهها هم این آمادگی را داشتهاند که لطمات بیشتری متحمل شوند اما سرزمینهای کردنشین را سریعتر بازپس بگیرند.
در «کمپ ببر سیاه»، قرارگاه فرماندهی «بخش 6» در پشت جبهه، سیروان بارزانی، فرمانده کل بخش، به نقشهی بزرگ رنگی و نشاندار جبهههای نبرد که روی دیوار دفترش بود اشاره میکرد و به سرعت آمارهایی ارائه میداد که دقت چشمگیری داشتند. میگفت: «وقتی من تازه پایام به اینجا رسید، داعش پایین جاده بود و فقط 3 کیلومتر با ما فاصله داشت. حالا آنها را تا 23 کیلومتر در سمت غرب و 34 کیلومتر در سمت جنوب به عقب راندهایم. در بخش من، 1100 کیلومتر مربع را بازپس گرفتهایم، اما هنوز 214 کیلومتر مربع دیگر را هم باید پس بگیریم.»
در دو بمبگذاری در مدرسهی عکرمه مخزومی دست کم ۴۵ نفر، از جمله ۴۱ بچه مدرسهای، کشته شدند. این هشدارِ دوبارهای بود که گویی اهالی حمص به آن نیاز داشتند، این که در سوریهی جدید هیچ پناهگاهی واقعاً امن نیست.
به گفتهی بارزانی، در ماه می 2015، نزدیک به 120 پیشمرگه در «بخش 6» جان باخته بودند؛ سهمگینترین یورشهای داعش به همین بخش بود. در عین حال، فرماندهان پیشمرگه به تمایز جالبی اشاره میکنند، بین جایی که آمادگی تحمل تلفات برای بازپسگیری زمین را دارند و جایی که ندارند. برای مثال، ساکنان روستایی که آذر با دوربیناش زیر نظر گرفته و در کنترل داعش بود عرب بودند، نه کرد. بارزانی میگوید: «به همین دلیل، با این که روستا در قلمروی اقلیم کردستان است، ارزش ندارد که به خاطر آن نفراتمان را از دست بدهیم، البته تا وقتی که بتوانیم به حملهی بسیار بزرگتری دست بزنیم.»
اما زمانِ چنین حملهای به ژئوپلیتیک بینالمللی بستگی داشت، و به حاصل تصمیماتی که در واشنگتن و بروکسل و بغداد گرفته میشد. با توجه به عملکرد اسفناک ارتش عراق در گذشته – و فقدان هرگونه عزمی برای مستقر کردن شمار چشمگیری از نیروهای غربی در خاک این کشور – بسیاری از سیاستمداران و مشاوران سیاست خارجی در آمریکا و اروپا خواهان آن شده بودند که مسئولیت رهبری نبردها برای از بین بردن داعش به نیروی رزمندهای در منطقه، یعنی پیشمرگهها، محول شود که قابلیت خود را اثبات کرده است. با این حال، معلوم نبود که اصلاً کسی این ایده را به طور جدی با کردها در میان گذاشته است یا نه.
سیروان بارزانی میگوید: «میدانی، آمریکاییها آمدند اینجا، میخواستند دربارهی بازپسگیری موصل مذاکره کنند. میخواهید با سربازان آمریکایی موصل را بگیرید؟ نه. میخواهید با ارتش عراق موصل را بگیرید؟ نه، چون به درد نمیخورند. پس بیایید این کار را به کردها بسپاریم. ولی ما با موصل چه کار داریم؟ موصل بخشی از کردستان نیست، بخشی از عراق است؛ ما چرا باید به خاطر عراق باز هم تلفات بدهیم؟»
جان بخشیدن به این مقاومت و مخالفت، تا حدی فراتر از بیزاری مرسوم کردها از رژیم حاکم در بغداد، از اثراتی بود که اضمحلال ارتش عراق در سال 2014 بر اقلیم کردستان گذاشت. عراقیها، با جا گذاشتن تسلیحات سنگین و خودروهای خود برای داعش، همان تجهیزاتی که آمریکاییها در اختیارشان گذاشته بودند (در اکثر موارد، حتی همین هم به عقلشان نرسید که آنها را از بین ببرند)، عملاً یک شبه آن نیروی چریکی را به یکی از مجهزترین ارتشهای منطقه مبدل کردند، و کردها بودند که بهای این همه را پرداختند.
در ماه می 2015، آمریکاییها هنوز به دنبال سر و سامان دادن به یک آرایش نظامیِ کارآمد بودند. به تازگی و با استفاده از گروههای هدفیابی هوایی آمریکایی در اقلیم کردستان، مدت زمان لازم برای انجام حملات هوایی علیه مواضع داعش به طرز چشمگیری کاهش یافته بود، اما تلاشها برای ایجاد نوعی تفاهم و همکاری بین نیروهای پیشمرگه و ارتش عراق بسیار کندتر از این پیش میرفت. درست کنار «کمپ ببر سیاه» در گوار که در اختیار بارزانی بود، پایگاه کوچکتری وجود داشت که آمریکاییها در آن به آموزش سربازان عراقی مشغول بودند. بارزانی به پرچم عراقیها که در پایگاه مجاور به اهتزاز در آمده اشاره میکند و میگوید: «دعا میکنم روزی بیاید که دیگر مجبور نباشم آن را جلوی چشمام ببینم.»
اما «کمپ ببر سیاه» نکتهی دیگری را هم دربارهی اقلیم کردستان نشان میدهد، جنبهای از جامعهی کردها را که اکثر مسئولان و مقامات اقلیم، نظامی یا غیرنظامی، سعی در کماهمیت جلوه دادن یا مسکوت گذاشتن آن دارند. اقلیم کردستان، در کل مدت موجودیتاش – و در واقع، از مدتها پیش از آن – بین دو جناح متخاصم تقسیم شده بود، شکافی که در دههی 1990 به جنگ داخلی آشکاری منجر شده بود. در ظاهر، این دودستگی نشانههای یک جدال سیاسی بین دو حزب اصلی، «حزب دموکرات کردستان» و «اتحادیهی میهنی کردستان»، را داشت اما در باطن منازعهای بین دو طایفهی بزرگ، بارزانیها و طالبانیها، بود. شمال اقلیم سرتاسر تحت تسلط بارزانیها و قبیلههای متحدشان – از جمله میرخانها – است که عملاً همهی آنها به «حزب دموکرات کردستان» تعلق دارند. برعکس، جنوب اقلیم کردستان در کنترل طالبانیها و قبیلههای متحدشان زیر پرچم «اتحادیهی میهنی کردستان» قرار دارد.
سرشت فئودالیِ این آرایش نیروها در کمپ «ببر سیاه» مشهود بود. همهی پیشمرگههای حاضر در کمپ از بارزانیها محسوب میشدند، و کل جبههی 120 کیلومتری «بخش 6» در اختیار آنها بود؛ این را از سربندهای قبیلهای سرخ و سفیدشان میشد فهمید. در بخشهای طالبانیها در جنوب اقلیم کردستان، پیشمرگهها سربندهای سیاه و سفید دارند.
همچنین، سیروان بارزانی بیش از آن که به دلیل قابلیتهای نظامیِ شخصِ خودش فرمانده «بخش 6» شده باشد (تا پیش از جنگ، مالک یک شرکت خدمات تلفن همراه، و بسیار ثروتمند بود)، این منصب را مدیون این نکته بوده که برادرزادهی مسعود بارزانی، رئیس جمهور حکومت اقلیم کردستان، است؛ مسعود بارزانی هم که پسر جنگسالار افسانهای کردها، مصطفا بارزانی، است. رکگویی غیرسیاستمدارانهی سیروان در حضور یک خبرنگار خارجی از همین رو است؛ یک بارزانی تمامعیار است، و سیاستمداران میانهروتر اما کمآوازهتر حکومت اقلیم کردستان اصلاً قادر به ساکت کردن او نیستند.
این دودستگیِ دیرینه عواقب فاجعهباری داشته است. در نخستین روزهای حضور داعش در قلمروی اقلیم کردستان، عملکرد پیشمرگهها به شدت ضعیف بود، و هرقدر هم که خودشان مایل به منتسب کردن این ماجرا به اضمحلال ارتش عراق باشند، یک عامل مؤثر دیگر این بود که عملاً دو گروه پیشمرگه وجود داشت، و هماهنگی چندانی بین آن دو وجود نداشت. داعش از این وضعیت بهرهبرداری کرد و نزدیک بود اربیل، پایتخت حکومت اقلیم کردستان، را هم تصرف کند و در همان حال کارزار خود برای نابود کردن یزیدیها را هم به راه انداخت.
در اقلیم کردستان، بحث که به سرنوشت یزیدیها کشیده میشد، بارها احساس گناهکاری و حتی شرمساری را بین مردم میدیدم. چنین احساسی را بیش از همه در آذر میرخان دیدم. یک دلیلاش احتمالاً این بود که تلاش خودش را کرده بود در لحظات بحرانی به کمک یزیدیها بشتابد، و دیده بود آن لحظات پیشاپیش سپری شدهاند. به لحاظ اعتقادی، اما این تصور را هم داشت که کردها به تاریخ و گذشتهی خود خیانت کردهاند.
آذر میگوید: «از خیلی جهات میشود گفت که، یزیدیها کردِ خالص اند. دین آنها همان دینی است که یک زمانی همهی کردها به آن ایمان داشتند، نه به این دکان و دستگاه شیعه و سنی. همه رنگ عوض کردند، اما آنها به همان دین مؤمن ماندند.»
به موازات بازدید از جبهههای نبرد، آذر وقت زیادی صرف رسیدگی به آوارگان یزیدی در اردوگاههای شمال اقلیم کردستان میکرد، و اغلب با یک پزشک کُرد - سوئدی به اسم نمام غفوری همکاری داشت. این اردوگاهها – که بعضی به وسیلهی بنگاههای نیکوکاری مستقل و بعضی به وسیلهی سازمانهای امدادرسانی بینالمللی اداره میشدند – دهها هزار یزیدی را که از ترس پیشرویهای داعش در اوت 2014 گریخته بودند پناه دادهاند؛ هنگامی که من در ماه مه 2015 از این اردوگاهها دیدار کردم، عدهای دیگری هم به آنها پیوسته بودند که به تازگی از چنگ داعش گریخته یا با پرداخت جزیه آزاد شده بودند. سالها است که با انبوه بیشماری از بازماندگان جنگ و قساوت در گوشه و کنار دنیا گفتوگو کردهام، اما روایتهای این بازآمدگان به شکل بیمانندی هولناک بود. مدتی طول کشید تا متوجه شوم این هولناکی به خاطر آن چیزها است که نگفته میماند، و آدم خودش باید پی ببرد چه رفتار شرارتباری با این آدمها شده است.
هرگز نمیتوانستم چنان چیزی را تصور کنم. مثل کابوس بود، بدترین کابوس. همهجا خون بود، تکهپارههای بدنهای بچهها، همهجا دور و برت بودند، و بین همهی اینها راه میرفتی – پایات را روی تکهپارههای بدنها میگذاشتی ...
داعش از تجاوز و بردگی جنسی به عنوان یک سلاح جنگی بهره گرفته بود تا شاکلهی جامعهی یزیدی را از بین ببرد، و حالا بعضی از این دختران و زنان برگشته بودند، اما آداب آبروداری بین یزیدیهای محافظهکار اجازه نمیداد از آنچه بر سرشان آمده حرف بزنند. همراه غفوری، دختر ده سالهای را دیدم که بستگاناش 1500 دلار – از پسانداز چندین خانواده – فراهم آورده و هفتهی قبل برای آزادی او به داعش داده بودند. میگفت صاحبان داعشیاش فقط او را مجبور به تمیزکاری و شستن لباسهایشان میکردند، اصلاً به او دست نزدند، و این قصهای بود که خانوادهاش مصمم به باور کردن آن بودند. دو دختر نوجوان دیگر را دیدم که بعد از یک ماه از چنگ داعش فرار کرده بودند، همراه یکی از بستگانشان، که حدس میزدم مادرشان بوده، هشت ماه در اسارت مانده بود (حدوداً 45 ساله به نظر میرسید، اما 45 سالِ بسیار دشواری از سر گذرانده بود: گونههای گودافتاده، دندانهای افتاده، موهای در حال سفید شدن). البته مادرشان نبود؛ خواهر بزرگترشان بود، و فقط 24 سال داشت. آن طور که میگفت، خودش را به ناشنوایی زده بوده، که به نظر داعشیها نشانهی اختلال ذهنی است، و به این ترتیب او هم از شر آزار جنسی در امان مانده بود. دکتر غفوری حالا مأموریتاش پیدا کردن بهانهای بود تا بتواند آن دختر 10 ساله و این زن 24 ساله را تنها ملاقات کند. بعد از این که اعتمادشان را جلب کرد، آنها را معاینهی بدنی میکرد. اگر واقعاً مورد تجاوز قرار گرفته بودند، به خانوادههایشان میگفت که یک جور مرض مسری گرفتهاند و لازم است یک هفته در یک بیمارستان تخصصی – بدون ملاقاتی – بستری شوند.
دکتر میگوید: «این طوری آنها را به اربیل میبریم. آنجا مراکز ترمیم دارند – در واقع یک عمل ساده است – و باکره بر میگردند. آن وقت دوباره آنها را در جمع خانواده میپذیرند؛ و میتوانند یک روز ازدواج کنند. البته این یعنی که هیچوقت نمیتوانند دربارهی آنچه اتفاق افتاده حرفی بزنند. این را باید همیشه توی دل خودشان نگه دارند. اما فعلاً که پایان خوشِ داستان یکچنین هزینهای دارد.»
با شنیدن این شهادتها، آذر میرخان در این باره مصممتر شده بود که کردها اگر روزی امنیت پیدا کردند، چه کار باید بکنند. به نظر او، داعش فقط تازهترین حلقه در زنجیرهی بلند دشمنان کینهتوز عرب بود. میگفت: «اگر این بار اول بود، آن وقت شاید میتوانستی بگویی "خب، اینها یک عده تروریستِ هولانگیز اند." اما این ماجرا در طول تمام تاریخ ما ادامه داشته؛ قول میدهم سنجار را که بازپس بگیریم، میرویم و میبینم عربها در کنار داعش مانده بودهاند. بله، بعضی از عربها هم به اردوگاههای اینجا آمدهاند، اما عدهی خیلی بیشتری آنجا ماندهاند. به همین دلیل است که میگویم دشمن ما فقط داعش نیست؛ همهی عربها دشمن ما هستند.»
۲۷
وقاض حسن، عراق
در آغاز ژوئن 2015، وقاض بعد از نزدیک به یک سالی که در خدمت داعش بود، نگاه دوبارهای به زندگیاش انداخت. تابستان گذشته، بعد از اتمام تعلیماتاش در پایگاه داعش در نزدیکی موصل، برای شش ماه او را به زادگاهاش «دور» فرستاده بودند – میگفت کار اصلیاش انجام وظیفه در یک ایست بازرسی داعش بوده – و بعد برای مقابله با ارتشِ احیاشدهی عراق به مجموعهی پالایشگاهی بیجی اعزام شده بود. نبرد همچنان در جریان بود، و وقاض قطعاً این امکان را داشت که قرار و مدارش با نظامیان داعش را تمدید کند، اما در عوض تصمیم گرفت به دنیای غیرنظامی برگردد.
تصمیماش تا حدودی به دلیل مسائل اقتصادی بود؛ دوران اوج داعش آشکارا به پایان رسیده بود، و مقرری وقاض هم اغلب دیر به دستاش میرسید. اما به احتمالِ قوی دلیلِ مهمتر انگیزهی او برای حفظ جان خودش بود. ورق حوادث، آهسته اما به طور حتم، به ضرر داعش برگشته بود.
این نکته برای وقاض روشن شده بود، و به این فکر میکرد که کجا برود تا بتواند زندگی تازهای را آغاز کند. در ماه آوریل، ارتش عراق، به یاری حملات هوایی آمریکاییها، تکریت را بازپس گرفت، و در ماه ژوئن بیش از همیشه به بیجی نزدیک شده و حلقهی محاصره را کاملاً تنگ کرده بود. موصل و بعضی از شهرستانهای استان انبار هنوز در کنترل داعش بودند، اما زندگی در این نقاط برای جنگجوی سابق داعش مطمئناً ناگوار بود: همرزمان سابقاش از او کینه به دل میگرفتند، و اگر کنترل منطقه به دست ارتش عراق میافتاد، جان خودش را از دست میداد.
وقاض در نهایت راهیِ مقصد کاملاً متفاوتی شد: شهر کرکوک در عراق که در کنترل کردها بود. همان طور که در موصل و بیجی و کرکوک اتفاق افتاده بود، یگان مستقر ارتش عراق در کرکوک یک سال قبل و پیش از یورش داعش از هم پاشیده و پا به فرار گذاشته بود. اما شباهت ماجرا فقط در همین بود. هزاران سرباز پیشمرگه شتابان خودشان را برای پر کردن جای خالی ارتش عراق به کرکوک رساندند و درست پیش از رسیدن داعش شهر را گرفتند، و توانستند مانع پیشروی نیروهای داعش شوند. از آن زمان، کرکوک عملاً تحت کنترل کردها بود، اما این شهرِ درهمجوش مملو از پناهجویان سنی و شیعه هم بوده، و طبعاً مخفیگاه جنگجویان اسلامگرای سابق و فعلی هم شده بود. کرکوک فقط صد کیلومتر با بیجی فاصله داشت، و دو شهر حالا با صفوف مستحکم سربازان پیشمرگه از هم جدا شده بودند. این به معنی آن بود که وقاض، برای که این که خود را به مأمن مورد نظر برساند، باید به همان راه فرار مخفیانهی داعشیها میرفت.
۲۸
مجد ابراهیم، سوریه و یونان
در همان ماه که وقاض تصمیم به ترک داعش گرفت، مجد بالأخره مدرک کارشناسی خود در رشتهی هتلداری را از دانشگاه بعث دریافت کرد. این دستآورد البته موهبتی تمامعیار نبود: حالا واجد شرایط ملحق شدن به ارتش شده بود. تا پیش از جنگ، احضاریهی دانشجویانِ مرد معمولاً چهار پنج ماه بعد از فارغالتحصیلی به دستشان میرسید، اما در سال 2015 ارتش سوریه به دلیل ترک خدمت سربازان و تلفات انسانی در میدان جنگ چنان کمنیرو شده بود که احضاریهی را فقط یکی دو ماه بعد، یا حتی چند هفتهی بعد، میفرستاد و دیگر نمیشد رژیم را بازی داد. احضاریه که صادر میشد، احتمال داشت ارتش خیلی ساده درِ خانهتان بیاید و شما را با خودش ببرد. مجد میگوید: «داستان از این قرار بود. میدانستم به زودی زود ارتش به سراغام میآید.»
فقط چند روز پس از فارغالتحصیلی مجد، پدر و مادرش 3 هزار دلار – تمام باقیماندهی پساندازشان را – به او دادند و گفتند که از کشور خارج شود. مجد میگوید: «مسئله برای آنها دیگر وطندوستی یا دفاع از کشور نبود، مسئلهشان این بود که من زنده بمانم.» لبخند محوی میزند. «به علاوه، من اصلاً به درد سربازی نمیخوردم.»
21 ژوئن، پدر مجد همراه پسرش تا دمشق رفت، و دو روز بعد مجد با پروازی راهی ترکیه شد. جز آن 3 هزار دلار، همهی چیزی که برداشته بود همان چیزهایی بود که در کوله پشتی کوچکاش جا میشد.
مجد، به امید این که در کمترین فاصله با وطناش بماند، در ترکیه دنبال کار گشت. تلاشاش که به نتیجه نرسید، چارهای جز این ندید که به صف مهاجران بپیوندد، صفی که صدها هزار هموطناش در تابستان آن سال تشکیل داده بودند؛ به این ترتیب، روانهی ساحل دریای اژه در غرب ترکیه شد، بلکه از آنجا بتواند راهیِ اروپا شود. در طول راه، از بخت خوش به یک دوست قدیمی از اهالی حمص برخورد که سالها میشد او را ندیده بود: امجد، که با عمار، پناهجوی دیگری از اهالی حمص، همسفر شده بود. سه دوست همسفر شده، در ادامه سوار قایق بادیای شدند که بیشتر از ظرفیتاش مسافر داشت، و با این حال شامگاه 27 ژوئیه از یک ساحل مخصوص قاچاقچیان انسان در حوالی بودروم (از شهرهای گردشگری ترکیه) به کوس (جزیرهای چند کیلومتر آن طرفتر در یونان) رسید.
آنجا، مجد و دو رفیقاش در انتظار عذابآوری ماندند. کوس از دهها هزار آدمی پر شده بود که در آرزوی مهاجرت بودند، و فقط صدور اوراق ثبت هویت از سوی مسئولان یونانی ده روز طول میکشید، اوراقی که با آنها میشد به سفر ادامه داد. آن تابستان، راه عبور مهاجران از شرق اروپا هرچه بیشتر ناهموار میشد، و چندین کشور تهدید کرده بودند که مرزهایشان را به طور کامل میبندند. در نهایت، مجد و رفقایاش اوراقشان را بعدازظهرِ چهارم اوت گرفتند. با این حساب، آن قدر وقت داشتند که با قایق مسافربری شبانه راهی خاک اصلی یونان شوند، و جستوجو برای پناه گرفتن در جای دیگری از اروپا را آغاز کنند.