فاشیسم یا سزاریسم
history
هشدارها دربارهی فاشیسمِ نوظهور سراسر ناموجه نیست. و با این همه میتواند همچنان ما را از خطرات سیاسیای که اکنون با آن مواجهایم غافل کند. مثال کسی که دموکراسیهای مدرن را پیوسته تهدید میکند، به گفتهی دیوید اِی. بِل، مورخ فرانسهی مدرن، نه هیتلر بلکه ناپلئون است.
آیا فاشیسم برمیگردد؟
نخستین واکنش من به عنوان مورخ این بود که با یک «نه» بلند به این پرسش پاسخ دهم. تربیت حرفهایِ من سبب شده است که فاشیسم را پدیدهی تاریخی خاصی تصور کنم که عمدتاً به دورهای از اوایل سالهای دههی 1920 تا پایان جنگ جهانی دوم محدود میشود و بر جنبشهای تودهای با انضباط شدید استوار شده است. این جنبشها برای ایجاد دگرگونی انقلابی جامعه مبارزه کردهاند، رهبران مقتدر را ستودهاند، اعتقادی رازآمیز به قدرت خشونت داشتهاند، و به آیینی نژادپرستانه از ملت که بر خیالاتی دربارهی گذشتهای اساطیری بنا شده است متعهد بودهاند. جنبشهای فاشیستی همچنین از حمایت شبهنظامیان قدرتمندی مثل نیروی شبهنظامی حزب نازی (Nazi SA) و سیاهجامگان موسولینی بهرهمند بودند. در دولتهای فاشیستی، جنبشها کنترل حکومت را به دست میگیرند و آن را به ابزاری برای دست یافتن به اهداف سرکوبگرانهی خود، و حتی نسلکشی تبدیل میکنند.
بر اساس این تعریف تاریخی مشخص، دشوار بتوان فاشیسم را در دنیای امروز در کار دید، و مسلماً نه در ایالات متحده. حزب جمهوریخواه، هر عیب و نقصی که داشته باشد، یک جنبش تودهای با انضباط شدید، با کادر متعهد به انضباط حزبی نیست. شبهنظامیان راستگرای آمریکا سیاهجامگان مدرن امروزی نیستند. هیچیک از چندصد مأمور گشت مرزی که دولت در تابستان امسال به پورتلند و دیگر شهرهای دیگر ایالات متحده فرستاد چنین نیستند.
بسیاری از مفسران اخیراً گفتهاند که تعریف این مورخ بیش از حد محدودکننده است، و این تا حدی موجه است. اگر خطابهها، نگرشها، ایدهها، و شگردهای یک سیاستمدار مشابه اعمال سیاستمداران پیشینی باشد که خود را فاشیست مینامیدند ــ شاید با قصد و نیت موذیانه و رمزی که فقط حامیانشان میفهمیدند ــ آیا باید واقعاً از دادن نسبت فاشیست به او اِبا کنیم؟ آیا اگر یک جنبش فاشیستیِ تمامعیار مثل جنبش موسولینی یا هیتلر در کار نباشد هرگز نباید این واژه را به کار بریم؟
مؤلفانی از جمله جیسُن استانلی (فاشیسم چگونه عمل میکند) و فدریکو فینکلشتاین (از فاشیسم تا پوپولیسم در تاریخ و تاریخ مختصرِ دروغهای فاشیستی) دلایل محکمی ارائه میدهند برای رفع ممنوعیتهایی که در کاربرد واژهی سیاسی «فاشیست» در مباحثهی سیاسی وجود دارد.
با همهی این احوال، هشدار دربارهی فاشیسم هنوز میتواند به آسانیِ تمام ما را از ماهیت خطرات سیاسیای که اکنون با آن مواجهایم غافل کند. سیاستمداران و احزاب چه بسا فاشیسم را «به نمایش بگذارند»، همانطور که استانلی میگوید، و عناصری از آن را در برنامههایشان بگنجانند، بیآنکه میل یا قابلیت آن را داشته باشند که چیزی مثل رژیمهای فاشیستی گذشته بیافرینند. اما این کلمه تداعیهایی چنان عمیق دارد، و احساساتی چنان شدید را برمیانگیزد، که این تمایز کلیدی تار و مبهم میشود، و ما را بدون هیچ فهم واقعی رها میکند، فهمی از آنچه «فاشیستها»یی که ما از آنان انتقاد میکنیم واقعاً میخواهند، یا توانایی رسیدن به آن را دارند.
هنگامی که دموکراسیها شکست میخورند، از راههای گوناگون بسیار شکست میخورند، و بیشتر این راهها به فاشیسم تمامعیار منتهی نمیشود. (یادآوریِ این امر ارزشمند است که بیشتر دولتهای اروپایی که دموکراسی در آنها در دورهی بین دو جنگ جهانی از هم فروپاشید، از جمله لهستان و دولتهای حوزهی دریای بالتیک، فاشیست نشدند.)
در میان شخصیتهای مؤثر در جبههی راست در آمریکای امروز، برخی در رؤیای حکومت دینی پروتستانیاند، برخی دیگر در رؤیای دولتی «انتگرالیست» (حکومت دینی کاتولیکی) هستند که ریشه در سنتهای کاتولیکی واپسگرایی دارد که خاستگاهشان به ژوزف دو مستر، اسقف اعظم مرتجع در اوایل قرن نوزدهم، میرسد. پوپولیسم گونههای متعددی دارد، که برخی از آنها پیوندهای نزدیکی با فاشیسم دارند (همانطور که فینکِلشتاین بر آن تأکید میکند)، و برخی هم ندارند. رؤیای آنها برای جامعهی آمریکا، همانطور که در مورد بسیاری از جمهوریخواهان کنگره مصداق دارد، بیشتر شبیه نوعی الیگارشی (اندکسالاری) سرمایهداری است که اَبَرثروتمندان بر آن حکم میرانند تا حکومتی شبیه آنچه در اروپای فاشیستی میان دو جنگ وجود داشت.
هنگامی که ناپلئون در سال 1799 به قدرت رسید مدعی شد که برای نجات جمهوری چنین کرده است.
تاریخ در عین حال نمونههای متفاوت بسیاری را از حکومت اقتدارگرای تکنفره عرضه میکند، که بیشتر آنها فاشیستی نیستند. بسیاری از اینها ــ مثلاً رژیمهای سلطنتی موروثی که سلطنت در آنها حق خداداده است ــ احتمال نمیرود که طرفداران زیادی در اوایل قرن بیستویکم بیابند.
اما یکی از انواع حکومتهای اقتدارگرا از حیث تاریخی نشان داده است که از فاشیسم محبوبتر است و در روزگار کنونی کاملاً مطرح است. نویسندگان قرن نوزدهم آن را سزاریسم مینامیدند: نظامی که حاکم اقتدارگرایش مدعی است مشروعیت خود را از ارادهی عمومی میگیرد و مرکز توجهاش وحدت ملی است.
سزاریستهای گذشته
بر خلاف فاشیستهای خودخوانده، که نام دموکراسی را با تحقیر شدید بر زبان میآورند، «سزاریستها» در کل رژیم آرمانی خود را حقیقیترین شکل دموکراسی مینامند، و به همین دلیل است که دموکراتهای خودخوانده اغلب به آسانی فریب آن را میخورند. امروزه، دستکم چند حکومت مهم وجود دارند که میتوان آنها را سزاریست نامید و الگوی جذابی را به اقتدارگرایانی در رژیمهای دیگر ــ از جمله، شاید، در ایالات متحده ــ که آرزوی آن را در سر میپرورانند ارائه میدهند.
برای فهم سزاریسم، بهترین حالت آن است که با ناپلئون بناپارت آغاز کنیم. هر چند کاربرد خود کلمهی «سزاریسم» تازه از نیمهی دوم قرن نوزدهم آغاز میشود اما نویسندگانی که آن را وضع کردند عموماً ناپلئون را بارزترین نمونهی آن تلقی میکردند. و در حقیقت، بناپارت، در حالی که با میراث دموکراسی انقلابیِ فرانسوی گلاویز شده بود، مهمترین عناصر سزاریسم را در عمل ابداع کرد.
هنگامی که انقلاب فرانسه در سال 1789 آغاز شد، ناپلئون بیستساله بااشتیاق فراوان از آن حمایت کرد. او ماکسیمیلیان روبسپیِر را تحسین میکرد و جهش آغازینش را مدیون برادر روبسپیر بود. او به عنوان ژنرال جوان موفق و جاهطلب پس از ترور، حتی در حالی که خود را به درجهی یک ناجیِ پرجذبه ارتقا میداد، در جناح چپ صحنهی آشفتهی سیاسی فرانسه باقی ماند.
هنگامی که ناپلئون در سال 1799 به قدرت رسید مدعی شد که برای نجات جمهوری چنین کرده است. او، مثل ژاکوبنها، قانون اساسی جدیدش را، که اقتداری تمامعیار به او عطا میکرد، برای تأیید به مردم فرانسه تسلیم کرد. قانون اساسی ناپلئون حمایت اکثریت قاطع رأیدهندگان فرانسوی را داشت، ولو آنکه وزیر جدید کشور ــ برادرش لوسین ــ تقلب کرده باشد تا نتایج تقریباً یکدست به نظر رسد.
حتی هنگامی که پنج سال بعد ناپلئون تاج سلطنت را، به تقلید از سزارهای رمی، بر سر گذاشت، رابطهاش را با گذشتهی جمهوری کاملاً نگسست. او خود را «امپراتور فرانسویها» و نه «امپراتور فرانسه» مینامید، و در قانون رسمی مجریِ این تصمیم چنین مقرر شد: «حکومت جمهوری به امپراتور سپرده شد».
تبلیغاتچیهای ناپلئون سرسختانه تلاش کردند که این جمهوریخواهیِ صوری را با حکومت استبدادی آشتی دهند ــ و با این کار، تصویر برجستهای را از اقتدار سیاسی طراحی کردند.
لویی دو فونتن در ستایش توجهبرانگیزی از جورج واشینگتن، که در حضور ناپلئون در مجتمع موزههای اینوَلید در سال 1800 ایراد کرد و آشکارا برای آن برنامهریزی شده بود که ناپلئون کُرسی (اهل جزیرهی کُرس) را وارث معنوی واشینگتن نشان دهد، میگوید که وقتی کشوری دچار بحران سیاسی عظیمی است، نیاز به «شخصیتی خارقالعاده دارد که سر زبانها افتد و، فقط به برکت بزرگی و عظمتش ... نظم را در بحبوحهی آشفتگی برقرار کند». فونتن سپس ادعا میکند که در اوایل تاریخِ جمهوریها، رسوم و اخلاقیات اهمیتی بیشتر از نصِ صریح قانون (که کودتای بناپارت به نحو حیرتانگیزی آن را نقض کرده بود) داشت و حاکمان باید «بیشتر با احساسات و عواطف حکومت میکردند تا با دستورات و قوانین».
فونتن و دیگران در نوشتههای بعدی ادعا کردند که برای یکپارچه کردن یک کشور آشفته و تکهتکهشده وجود یک شخصیت خارقالعادهی سلطهگر لازم است که بتواند پیوند عاطفی نزدیکی با شهروندان ایجاد کند. در مورد ناپلئون، این پیوند در لحظات وجد و شعف عمومی از پیروزیهای نظامیاش به نیرومندترین وجه شکل گرفت.
وبر در آخرین سالهای زندگیاش، پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول و ظهور جمهوری وایمار، به شدت نگران خطرات ناشی از «دموکراسی بیرهبر» بود
ناپلئون، بر خلاف خودنماییهای شاهانهاش، هیچگاه توفیق نیافت که جذبهی شخصیاش را به نهادهای سلطنتی بادوامی تبدیل کند. وقتی که، در سال 1812، دسیسهکاران این شایعهی کاذب را پخش کردند که او در میان برفهای روسیه جان باخته است، مقامات فریبخورده دربارهی اینکه چه نوع حکومت موقتی را به جای او برقرار کنند به بحث و گفتگو پرداختند. حتی برای یک لحظه هم هیچیک از آنها به این فکر نکردند که پسر نوزاد او را امپراتور جدید اعلان کنند.
ناپلئون، در تبعید، خودش اظهار داشت که «من دولت بودم ... من، خودم، سنگ بنای عمارتی نو بودم که بر چنین شالودههای شکنندهای ساخته شد! بقای آن منوط به هر یک از نبردهایم بود.» او در تلاش چشمگیر محکوم به شکستش برای بازگشت به قدرت در [جنگ] «صدروزه»ی سال 1815 بار دیگر با تظاهر به اینکه خودِ او گزینهی دموکراتیک مردم است و با تعدیل کردن قانون اساسی در صدد یافتن پشتیبانی و حمایت مردمی بود.
در قرن نوزدهم، حکومت استبدادی ناپلئون، جنگهای پرهزینه، و شکست نهایی، او را به یک الگوی سیاسی مناقشهانگیز تبدیل کرد. بزرگترین نویسندگان اروپا او را با آمیزهای از ابهت و وحشت مینگریستند، مانند توصیف دقیق فراموشنشدنی نیچه که او را «این آمیزهی ناانسان (Unmensch ) و ابرانسان (Übermensch’) مینامد.
سیمون بولیوار رهبر پرجذبهی بعدی که از همه بیشتر به او شبیه بود بارها این شباهت را انکار کرد. در سال 1825، یکی از زیردستان بولیوار آمریکای جنوبی را با فرانسه در اواخر دههی 1790 مشابه دانست، و رهبرش را ترغیب کرد تا کودتایی را به سبک هیجدهم برومر ترتیب دهد، او نوشت: «شما اکنون در موضعی هستید که آنچه را [ناپلئون] در آن زمان گفت بگویید: توطئهگران در حال ویران کردن کشور هستند. بگذارید برویم و کشور را نجات دهیم ... ژنرال، این سرزمینِ واشینگتن نیست. اینجا مردم به واسطهی وحشت و نفع شخصی به قدرت تسلیم میشوند.» بولیوار با خشم پاسخ داد: «کلمبیا فرانسه نیست و من ناپلئون نیستم ... ناپلئون بزرگ و بیهمتا بود، و به علاوه، بینهایت جاهطلب. در اینجا امور جور دیگری است. من ناپلئون نیستم و نمیخواهم باشم. تقلید از سزار هم نمیخواهم بکنم.»
با اینهمه، بهرغم انکار بولیوار، رؤیای اقتدار سیاسیای که او در سالهای دههی 1820 خلق کرد به طرزی خارقالعاده به رؤیایی که ناپلئون و تبلیغاتچیهای او طرح کردند شباهت داشت. هنگامی که بولیوار تلاش میکرد تا بخش اعظم آمریکای جنوبی را به صورت کشور واحدی وحدت بخشد، در دفاع از لزوم یک رهبر سیاسی سلطهجوی واحد سخن میگفت که بهرهمند از قدرت اجرایی قاطعی باشد، با «هلهله و فریاد تحسین» برگزیده شده باشد و پیوندهای عاطفیِ محکمی با مردم داشته باشد که عمدتاً به واسطهی پیروزیهای نظامی ایجاد شده باشد. بولیوار تأکید میکرد که فقط چنین رهبری است که میتواند کشوری را که به واسطهی نژادها و اختلاف شدید در میزان دارایی و ثروت عمیقاً تقسیم شده است یکپارچه کند. بولیوار، بهرغم سخنانش با پیروان خود، تمام عمر شیفتهی بناپارت بود، و در سال 1804 در پاریس شاهد تاجگذاری او بود. او در سال 1828، به یک دستیار و مشاور فرانسوی گفت که «ابراز احساسات عمومی» که «بیش از یک میلیون نفر» به آن مناسبت از خود بروز میدادند، «به نظر من ... نهایت جاهطلبی آدمی به نظر میرسید». اگر ناپلئون نخستین سزاریست بزرگ عصر مدرن بود، بولیوار دومی بود.
افراد دیگری هم بودند که راه این مردان نامدار را دنبال میکردند، از جمله، از همه برجستهتر، برادرزادهی خود ناپلئون، لویی-ناپلئون. بناپارت جوانتر در مجلدی در سال 1839 که ایدههای ناپلئونی نام گرفت خلاصهای دقیق از سزاریسم خودش را ارائه میدهد: «سرشت دموکراسی این است که خود را در وجود یک انسان تشخص بخشد.» در سال 1851، او کودتایی ضد جمهوری دوم فرانسه ترتیب میدهد، و چندی بعد خود را امپراتور ناپلئون سوم مینامد. او بارها تلاش میکند تا عظمت نظامی عمویش را از نو زنده کند ولی با شکستی فاحش مواجه میشود. یکی از حامیان او به نام آگوست رومیو بود که اصطلاح «سزاریسم» را سر زبانها انداخت. در قرون بیستم و بیستویکم نیز بسیاری از حاکمان مستبد نظامی عقیدهی ناپلئون را تکرار کردهاند، و ادعا میکنند که کانون توجه لازم برای وحدت ملی هستند، پیوند عاطفی بیواسطهای با مردم دارند، و این پیوند را از طریق همهپرسی، گردهمایی و تظاهرات، و دیگر نمونههای نمایش سیاسی نشان میدهند.
حال و آیندهی سزاریستها
ماکس وبر، نظریهپرداز بزرگ اجتماعی آلمان، با صدای رسا و به نحوی چشمگیر، از سزاریسم حمایت فکری کرده است.
اگر ناپلئون نخستین سزاریست بزرگ عصر مدرن بود، بولیوار دومی بود.
وبر در آخرین سالهای زندگیاش، پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول و ظهور جمهوری وایمار، به شدت نگران خطرات ناشی از «دموکراسی بیرهبر» بود. او بر اهمیت جذبه ــ مفهومی که اساساً خود او آن را ابداع کرده بود ــ به مثابهی شکل بنیادی اقتدار سیاسی، بهویژه در خلال بنیانگذاری دولتها، تأکید میکرد. وبر در جر و بحث مشهوری با ژنرال اریش لودِندُرف وایمار را نه یک دموکراسی حقیقی بلکه مایهی افتضاح (Schweinerei) میداند. او سپس میگوید، «در حکومت دموکراسی مردم رهبر خود را، که به او اعتماد دارند، انتخاب میکنند. سپس فرد منتخَب میگوید، "حالا، دیگه خفه، و با همه چیز بسازید". مردم و احزاب دیگر نمیتوانند در کار او مداخله کنند.» لودندُرف به طعنه میگوید چه دموکراسی خوبی! اما وبر میافزاید: «بعداً مردم میتوانند به قضاوت بنشینند. و اگر رهبر خطاهایی مرتکب شده باشد ــ باید به چوبهی دار سپرده شود!»
دشوار نیست که مستبدان معاصری را بیابیم که متناسب با قالب سزاریستی باشند: رجب طیب اردوغان در ترکیه یکی از آنهاست، و ویکتور اوربان در مجارستان یکی دیگر. اما از همه بارزتر ولادیمیر پوتین در روسیه است.
پوتین، مثل ناپلئون، صورتهای دموکراسی را نگاه میدارد، منظماً انتخابات برگزار میکند و تغییرات پیشنهادی در قانون اساسی را (از جمله مورد اخیر که این امکان را برای او فراهم میکند که تا بعد از هشتادسالگی هم رئیسجمهور بماند) به همهپرسیِ ملی واگذار میکند. او همچنین ادعا میکند که کانون اصلی وحدت ملی در کشوری است که آشفتهتر، غیرقابلکنترلتر ــ و پس از فروپاشی اتحاد شوروی تکهتکهتر ــ از آن است که بدون آن بتواند اداره شود. او نیز میخواهد که حیات سیاسیِ ملی کاملاً حول شخصیت کاریزماتیک خود او بچرخد، و در نمایشهای ساختگیاش روابط گرمی با اهالی کشورش برقرار میکند، مخصوصاً در شوهای تلویزیونی سالانهاش که ساعتها مینشیند تا «شهروندان عادی» که به دقت از نظر امنیتی ارزیابی شدهاند به او تلفن کنند. پوتین، مانند پیشینیان سزاریست خودش، حکومتش را تا حدی بر پایهی پیروزی نظامی استوار کرده است: پیروزی بر جمهوری چچن در سال 2000، بر گرجستان در 2008، و درآوردن کریمه از چنگ اوکراین در سال 2014.
دونالد ترامپ آشکارا پوتین را تحسین میکند، بارها از او تعریف و دفاع کرده و کوشیده است او را به گروه هفت کشور صنعتی بازگرداند. به نظر مایکل هِیدِن، رئیس پیشین سازمان سیا، «رئیسجمهور ما به قدرت استبدادی رئیسجمهور فدراسیون روسیه قدری حسادت میورزد». ترامپ مثل پوتین از محدودیتهایی که در مورد قدرت اجرایی دارد بیزار است و مثل او آرزوی همان نوع از ارتباط مستقیم با مردم را دارد. تصمیم این هفتهی کنوانسیون ملی حزب جمهوریخواه در صرفنظر کردن از تعیین دستور کارِ حزبی برای نامزد حزب در انتخابات ریاست جمهوری و صرفاً حمایت از هر چه ترامپ میخواهد اقدامی سزاریستی است. تصمیم به اینکه نیمی از سخنرانان اصلی در کنوانسیون حزب جمهوریخواه از خانوادهی خود ترامپ باشند یادآور نحوهی ادارهی امپراتوری پهناور فرانسه توسط ناپلئون بناپارت است که آن را تبدیل به کسبوکار خانوادگی کرده بود و بیشتر کارکنانش خواهران و برادران امپراتور بودند.
با وجود این، ترامپ از چند نظر با پوتین و سزاریستهای تاریخی فرق دارد. او پیروزیهای نظامی نداشته است، حتی اگر ادعا کند که در چند جنگ تجاری پیروز شده است، و مثل همیشه با کشورهای خارجی (بهویژه متفقین) با تفرعن و مخالفخوانی برخورد کند. هر چند او تعریفهای کلیشهای و پیشپاافتادهای از دموکراسی ارائه میدهد اما به ندرت خود را خادم مردم معرفی میکند (او تحمل آن را ندارد که خود را در موضعی فرودست ببیند). از همه مهمتر، ترامپِ عاشقِ داشتنِ طرفداران دو آتشه به زحمت حتی ژست حافظ وحدت ملی را میگیرد. او در کارزار انتخاباتی سال 2016، هنگامی که به نظر میرسید با جریان اصلی حزبش بر سرِ اقدام نظامیِ خارجی و همچنین بر سرِ کاهش هزینههای دولت فدرال مبارزه میکند، به اجبار ژستِ حافظِ وحدت ملی به خود گرفت. («ضعف زیرساختارها» را به یاد میآورید؟) اما در ادارهی امور، او چیزی جز تحقیر مخالفان سیاسیاش و حامیان آنها را نشان نداده است.
اما در حقیقت ما خیلی کوتهنظر هستیم اگر دونالد ترامپ را تنها مستبد بالقوهی قریبالوقوعی بدانیم که وجود دارد. همچنین نباید تصور کنیم که خطرات بعدی از این نوع ضرورتاً از همان حزب طالب طرفداران متعصب دو آتشهی جمهوریخواهی ظهور میکند که ترامپ را ظاهر ساخت.
علاوه بر این، ممکن است که، همانگونه که این کشور هر چه بیشتر به مغاک نزاع و جدالِ باطل ناشی از هواداری کورکورانه و فلج سیاسی فرو میافتد، برای یک شخصیت حقیقی سزاریستی که ادعا میکند بر فراز احزاب و فراسوی آنها قائم است، و حافظ وحدت ملی است، فرصت بزرگتری فراهم باشد. همان رسانههای اجتماعیای که به طرزی چنین مؤثر در تفرقهی جاری و هواداری کورکورانه شریک و سهیم بودهاند به آسانی ممکن است مورد سوءاستفادهی یک سیاستمدار کاریزماتیک که ظاهراً ذمّهاش بری از چنین هواداریای است قرار گیرند تا او پایهی قدرتمند حمایت مردمی را بنا کند.
اگر چنین شخصی با حمایتِ سراسریِ طیف سیاسی به ریاستجمهوری برسد، به احتمال زیاد خواهد توانست از قدرت اجراییای بسیار بیش از آنچه حتی دونالد ترامپ خوابش را میبیند، به نام سرکوب مواضع افراطی و یکپارچه کردن کشور بهرهبرداری کند.
چنین پیامدی چه بسا در این لحظه با چنین نفرتها و اختلافات وحشتناک هواداریهای کورکورانه بعید به نظر رسد اما به هیچوجه اجتنابناپذیر نیست. این موضوع را در نظر بگیرید. در سال 1794، فرانسه اسیر نزاع و جدال هواداران دو آتشهی متعصبی بود که بر اساس هر معیاری، آنچه که اکنون در آمریکا رخ میدهد در برابرش ناچیز جلوه میکند. جنگ داخلی در چند بخش از کشور در گرفته بود، و نهایتاً جان صدها هزار نفر را گرفت. رژیمی افراطی با ترور و وحشت حکومت میکرد، دهها هزار نفر از مخالفانش را اعدام کرد، و پای در دور باطل خشونت داشت که با ارعاب و قیامهای خونین متعاقب آن ادامه یافت. اما درست پنج سال بعد، یک قهرمان نظامی بینهایت جذاب ــ که در سال 1794 هنوز تا حد زیادی ناشناخته بود ــ قدرت را به چنگ آورد، و به راستی برای مدتی تلاش کرد تا بخش اعظم کشور را متحد و پشتیبان خود کند، حتی وقتی که اساس یک حکومت استبدادیِ سرکوبگر را بنا مینهاد.
از نظر من، ظهور فردِ قدرتمندی در آمریکا که اسماً دموکراتیک باشد در سالهای آینده به اندازهی ظهور ناپلئون بناپارت در فرانسهی 1794 ــ یا انتخاب دونالد ترامپ در اوایل سالهای دههی 2010 ــ بعید به نظر نمیرسد. شرایط، و سابقهی آن، وجود دارد. آنچه باید از آن ترسید نه یک فاشیست آمریکایی بلکه یک سزار آمریکایی است.
برگردان: افسانه دادگر
دیوید اِی. بل استاد تاریخ اروپای مدرن در دانشگاه پرینستون است. عنوان کتاب جدید او این است: «سوارکاران: قدرت کاریزما در عصر انقلاب» (2020). آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
David A. Bell, ‘Fascism or Caesarism?’, Eurozine, 2 September 2020.