چرا نفرت شرّ اعلی است؟ ــ نگاه اسپینوزا
Wikipedia
«خدای را، گو که زمان کینخواهی در رسیده است
و گردن اوست این که زیر تیغ عدالت خمیده است…
بنگر که مردگان برمیخیزند و خون زندگان میریزند.»
نیازآوران، آیسخولوس[1]
«اگر دست خود را به سوی من دراز کنی تا مرا بکشی، من دستم را به سوی تو دراز نمیکنم تا تو را بکشم، چرا که من از خداوند پروردگار جهانیان میترسم.»
قرآن[2]
«چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟»
مولانا جلال الدین رومی[3]
باروخ اسپینوزا (۱۶۳۲-۱۶۷۷) در حیات و ممات خود به «الحاد» و «ارتداد» متهم شد و آماج لعن و طرد و آزار و نفرت قرار گرفت. با این همه، از آن هنگام تا کنون، کم نیستند فیلسوفان و فرزانگانی که، چون برتراند راسل، اسپینوزا را به چشم «شریفترین و دوستداشتنیترین فلاسفهی بزرگ» مینگرند که «از لحاظ قدرت فکری، بعضی دیگر از او فراتر رفتهاند، اما از لحاظ اخلاقی کسی به پایهی او نمیرسد.»[4]
این یهودی سرگردان، زندگی اندیشیده و سنجیدهاش را در انزوا و تهیدستی و بیماری و آوارگی، و سرانجام جوانمرگی، به سر رساند، اما به رغم این همه کوشید سینهی خود را از هر کینهای بپیراید و در برابر دشمنیها و دشواریهای مخالفان مقتدرش در دو دستگاهِ دین و دربار، جز مهر و عشق را به درون راه ندهد.
در نیمهی قرن هفدهم، طاعونی که دو سال پایید، ساکنان مملکت هلند را به زانو درآورد. در همین ایام بود که اسپینوزا به «بدعتگذاری» و «شبههافکنی» در اصول عقائد و مقدسات دینی متهم/ شهره شد. در این شرایط، اولیای قوم یهود، مستأصل از تکیه به وعده و وعید بیحاصل در قبال اسپینوزا و امر به معروف و نهی از منکرِ وی، حق ارث پدری را از او سلب کردند تا این تنبیه باعث بازگشتش به صراط مستقیم گردد. اما این جوان تکیده و گوشهگیر، در عین زندگی در اوج تنگنا و تلخی، شجاعت اندیشیدن را از دست نداد و از نقدِ تعالیم و سنن یهودی بازنایستاد.
در ۲۷ ژوئیهی همان سال، برای اطلاع مؤمنین یهودی از ارتداد قطعی اسپینوزا و نومیدی از رجوع او به ایمان قوم، طوماری به طاق ورودی کنیسهی شهر هوتگراخت نصب شد. این طومار افکار و اعمال اسپینوزا را شریرانه و شیطانی میخواند و ــ بهرغم مساعی مشفقانهی تولیت جامعهی یهود ــ امید به اصلاح وی را واهی میشمارد. طبق قانون شریعت، این طومار حکم به طرد و اخراج او از جامعهی یهود (excommunication) میداد و بر او لعنت میفرستاد.[5] با آنکه اسپینوزا تا آخر عمر نسبت کفر به خود را مردود و محصول پیشداوری و بدخواهی میدانست، غضبآلودهترین حکم ارتدادی که در میان اسناد تاریخی آن دوره در دست است، علیه وی صادر شده بود: «هیچ کس حق ندارد با او ارتباط برقرار کند، با او مکاتبه کند، خدمتی مر او را انجام دهد یا با او زیر یک سقف بنشیند یا بیش از چهار ارش به مجاورت او نزدیک شود نه عهدی با وی ببندد و نه عقدی با وی را پذیرد.»[6]
این اولین و آخرین باری نبود که اسپینوزا خود را آماج تیرهای کینه میدید. دستش از ثروت پدری و اجدادی به ناحق کوتاه شده بود و طبیعی بود اگر دچار خارخار رفتن به سمت تجارت شود یا به هیئت فیلسوفی در خدمتِ اعیان و امیران درآید. اما بیتابی و شیدایی برای خیر و فضیلت او را از هر دو بازداشت و به شیوهی فیلسوفان حقیقی، رسم زندگی زاهدانه در عزلت را برگزید. بخش اول «رساله در اصلاح فاهمه»، اثر ناتمام اسپینوزا، شرح کیفیت رسیدن به این تصمیم از زبان خود اوست، و عهدی که در جوانی با خود میبندد و تا مرگ بدان وفادار میماند: «شرور در نظر من تنها ناشی از این امر است که خوشبختی یا بدبختی ما بسته به کیفیت چیزی است که بدان دل میبندیم.[7]» اما با آنکه دل از شهرت و ثروت برید و پارسایی پیشه کرد، از طعن و رشک و کینهی اهل فلسفه و مشایخ الهیات به دور نماند. در نامهای به یک دوست که از زمان انتشار کتابش پرسیده بود از بیمها و رنجیدگیهایش نوشت: «هنوز تصمیم قطعی دربارهی چاپ آن نگرفتهام، چه از آن بیم دارم که متکلمان زمان ما آزرده شوند و چنانکه عادت آنهاست کینهی مرا به دل بگیرند.»[8]
اما سایهی کینتوزی و تهمت و تهدید اعاظم محلی کلیسا و کنیسه و علمای عصر هرگز از اسپینوزا جدا نشد و از راندن او به کنج مردمگریزی بازنایستاد.
خوشبختی یا بدبختی ما بسته به کیفیت چیزی است که بدان دل میبندیم.
این همه تنفر و تعصب از کجا مایه میگرفت؟ چرا اعیان صاحبنفوذ و اعاظم کلیسا و کنیسه، این جوان یکلاقبای آزرمخو و سربهزیر را چنین میآزردند؟ توهمات آدمها دربارهی خودشان و دیگران چگونه شکل میگیرد؟ چطور میشود میل انسان به نفرت و خشونت را لگام زد؟ اینها فقط چند پرسش از قطار سؤالاتی بود که آن سالها ذهن باروخ جوان را به خود مشغول میکرد.
اسپینوزا که از خانوادهی خود تراشیدن عدسی (لنز) و ساختن تلسکوپ و میکروسکوپ را آموخته بود، با این حرفه روزگار میگذراند. اوقات او بیشتر به مطالعه و اندیشه میگذشت و باقی را به تراشیدن و صیقلدادن شیشههای زبر و کدر و ایجاد خاصیت عدسی در آنها سپری میکرد. به واقع، کار اندیشیدن او با کار عدسیسازی او بیگانه نبود. او همان کاری را با شیشهها میکرد که با ایدهها و مفهومها. انگارههای صیقلنخورده و تیرهای را که چیز چندانی از ورای آنها پیدا نبود میگرفت و در کار صیقل و تراش دقت و حوصلهای بسیار میکرد تا آنکه قابلیتِ دیدن دورترین و نزدیکترین نقطههایی را به دست آورند که با چشم نامسلّح مرئی نیستند.
اندیشیدن نظری یا تولید تئوری جز همین قدرت فاصلهگیری و دیدنِ از فاصله نیست. از نظر ریشهشناختی، بُنپارهی /thea/ که مشترک میان تئوری و تئاتر است، به معنای جایگاه دیدن و صندلی تماشاست. تئوریپردازی تماشاگری صحنهی تئاتر هستی است؛ «و جهان صحنهی نمایش است» (شکسپیر)[9]. تنهایی فیلسوف به تنهایی معمول دیگران مانند نیست / نمیماند، چون تنهایی برای او امری وجودی و حیاتی است، و بدون فاصلهگرفتن نمیتواند جهان و انسان را موضوع مداقهها و تأملات خود قرار دهد. کسی که دچار کینتوزی است توانایی دیدن ندارد. نیچه از استعارهی «دیدن» و «چشم» برای بیان کینتوزی استفاده میکند: «زندگی، با ’چشمانداز‘ و بیعدالتی آن تعین پیدا کرده است.» همچنین از استعارهی رؤیا: «رؤیاها در جستوجوی دلایل و بازنمایندهی آنها هستند… ولی چطور میشود که ذهن رؤیابین همواره اشتباه حدس میزند»؛ کسی که «چشمهایی زهرآگین» دارد و با «چشمهایی سبز» به هر کنشی مینگرد.[10] آدم کینتوز را میتوان از شکلی که داستان را روایت میکند تشخیص داد. باختین در توصیف رمان جنایت و مکافات میگوید که در آن قهرمانهای داستان هر کدام با «حقیقت» خود وارد میشوند «با موضعی که در زندگی دارند، راسکولینف وارد گفتوگویی بنیادی و عمیق با آنان میشود، گفتوگویی دربارهی پرسشهای نهائی و تصمیمهای نهایی زندگی.»[11]اما فرد کینتوز از دیالوگ با وجدان خود ناتوان است و از درون خود تنها یک صدا بیش نمیشنود. از او ساختن ایدهها و تصورهای متکثر برنمیآید و در نتیجه ساختار روایی او چندصدایی نیست.[12]
***
اسپینوزا، هدف غایی تفکر فلسفی خود را معرفت به خیر و شر و شناخت فضیلت و رذیلت تعیین کرد. او دریافت که کمال فضیلت در زندگی به رهبری عقل و در میان جامعه است. به عبارت دیگر، فضیلت مشترک میان اعضای جامعه زیستن تحت هدایت عقل است.[13] وی کار جدی خود را با تحقیق بر عواطف و عقل آدمی و چگونگی کاروکرد آنها آغاز کرد.
اسپینوزا بدین نتیجه رسید که در برخورد با اجسام و اشیاء، این عواطف ما هستند که در وهلهی اول متأثر میشوند. تأثر عاطفی همواره توهم نزدیکی و حتی یگانگی به وجود میآورد و چشم ما را از دیدن و خودآگاهی به فاصلهها نابینا میکند. اسپینوزا در کتاب اخلاق استدلال میکند که تأثیر عاطفی برخورد ما با اجسام خارجی به ایجاد «تصویر» در ذهن ما میانجامد. این تصاویر/تصورات هرگز با آن اجسامی که از سر برخورد با آنها حاصل آمدهاند، انطباق کامل ندارند. در عین حال، وجود این تصاویر/تصورات چنان نیرومند است که انگار خود آن اجسام در درون ما وجود دارند. به عبارت دیگر، ما همیشه در معرض آن هستیم که تصاویر/تصورات ذهنی خود را با واقعیت خارجی اشتباه بگیریم. حتی «نفس میتواند آن اشیاء خارجی را که بدن انسان زمانی به وسیلهی آنها متأثر شده است، همچون اشیاء حاضر به نظر آورد، هرچند آنها نه حاضر باشند نه موجود.»[14] خیالات و اوهام و حافظه همینطور شکل میگیرند. ما لزوماً به تصورات خود علم نداریم، چون این تصورات همیشه کامل و روشن نیستند.
این تصاویر حالتی را در بدن و ذهن به وجود میآورد که ما را به گمانِ کامل بودن خود میاندازند. هم ایدهها و هم احساسات ما محصول این تصاویر/تصورات عاطفی است که در تأثر از تماس بدنی/فیزیکی ما با اجسام بیرونی پدید آمده است. چون فاصلهای میان ما و ایدهها و احساسات ما نمییابیم، باعث میشود که فوراً به اقتضای آنها دست به عمل بزنیم. هر فکر خوشایند و ناخوشایندی در ما به وجود آید، دوست داریم که آن را در خارج متحقق کنیم. بوی غذای لذیذ به مشام ما میرسد هوس خوردن آن غذا را میکنیم و دیدن صحنهای مشمئزکننده ما را به دورشدن از جایی که هستیم برمیانگیزد. عشق و نفرت، درست به همین صورت پدید میآیند و همین موجب آن میشود که هرچه را دوست بداریم خواهان حفظ و حضور آن باشیم و از هر چه بیزاریم جز به نابودی آن رضا ندهیم.
اندیشیدن نظری یا تولید تئوری جز همین قدرت فاصلهگیری و دیدنِ از فاصله نیست
از سوی دیگر، «وقتی که نفس به خود و به قدرت فعالیت خود توجه کند التذاذ مییابد و هرچه خود را و قدرت فعالیت خود را با تمایز بیشتری تخیل کند، این لذت بیشتر خواهد بود.»[15] بنابراین، هر چه شور عشق و تندی نفرت اوج بگیرد ما لذت بیشتری میبریم. بر همین قرار، «وقتی که نفس ضعف خود را تخیل میکند، ضرورتاً متألم میشود.»[16] ناکامی در عشق یا انتقامجویی بدینگونه به افسردگی یا خشم میانجامد.
اسپینوزا ناتوانی انسان در مهار عواطف خود را با بندگی یکی میداند، «زیرا کسی که تحت سلطهی عواطف خویش است، مالک خود نیست، بلکه تا آن حد دستخوش اتفاق است که با اینکه بهتر را میبیند، غالباً مجبور میشود که از بدتر پیروی کند.»[17] ما چگونه میتوانیم عواطف خود را مهار کنیم؟ از راه قرار دادن آنها تحت هدایت عقل؛ یعنی از راه اندیشیدن و تحت سلطهی عواطف نبودن. فضیلت به اندیشیدن وابسته است زیرا تنها با قراردادن رهبری عقلانی عواطف است که میتواند به «عمل کردن، زیستن و وجود خود را حفظ کردن» امکان بخشد.[18] «ما هر کوششی که تحت هدایت عقل به کار میبریم، جز برای فهمیدن نیست، نفس از این حیث که عقل را به کار میگیرد، تنها چیزی را برای خود مفید میداند که او را به فهمیدن رهبری کند.»[19] خیر و شر در این میان چیست و چگونه میتوان آن دو را از هم بازشناخت؟ اسپینوزا پاسخ میدهد «هیچ چیز نیست که ما به طور یقین بدانیم که خیر یا شر است، مگر آنچه واقعاً منتهی به فهم میشود، یا از فهم جلوگیری میکند.»[20] بنابراین، از یک سو، معنا و معیار خیر و شر تنها با اندیشیدن معلوم میشود، و از سوی دیگر، هر چه ما را از اندیشیدن بازدارد، خود شری بیش نیست.
***
نفرت با «دیدگاه» (opinion) ارتباط دارد، با نظر، عقیده، رأی. از کسی که متنفریم، یعنی نظری دربارهی او پیدا کردهایم، قضاوتی منفی دربارهی او در ما شکل گرفته است. خاستگاه این نظر و قضاوت و پیوند آن با نفرت چیست و چگونه است؟
مراد از «دیدگاه» آن چیزی است که سقراط آن را doxa میخواند و در برابر episteme به معنای شناخت واقعی میگذاشت. doxa به معنای چیزی است که به نظر همگان میرسد، آنچه فکر میکنند، دیدگاهی که دربارهی مسئلهای دارند. اما episteme به شناخت و آگاهی عمیق و واقعی ارجاع میدهد. کسی که نظر میدهد، فکر شخصی خود را بیان میکند و باکی از درستی و نادرستی و مطابقت آن با دادههای عینی ندارد. اما کسی که در پی شناخت است، باید هر ادعایی را به طور قانعکنندهای مستند و مستدل کند، وگرنه نام حقیقت بر آن نمیگذارد. doxa نظر عمومی است که از پیشفرضها و پیشداوریها و الگوهای مشترک تصمیمگیری میان افراد جامعه مایه میگیرد و برای کسب آن زحمت و زمان زیادی لازم نیست؛ اغلب به طور طبیعی و خودکار و بیدرنگ شکل میگیرد. زندگی روزمره، بر اساس این سنخ داوریهای عمومی و عادیشده جریان مییابد. به عبارت دیگر، همهی افکار، افکار عمومیاند، فاقد مستند و استدلال و برهان، و به محض آنکه شخص در ادعای خود نقادانه و عقلانی بنگرد و مبنایی اندیشیده برای رد و قبول آن بجوید، دیگر آن ادعا نظر و دیدگاه نخواهد بود، بلکه به شناخت بدل میشود. واکنش عاطفی هر آدمی به حوادث و رفتار و حضور و وجود انسانهای دیگر، از جمله بیزاری و خشم و پرخاش وی رابطهای مستقیم با نظرهای آن فرد دارد؛ دیدگاههایی که ناخودآگاه و به طور عمده از راه زبان، شخصیت و ذهنیت فرد را با پیشداوریها و قضاوتهای نسنجیدهی عامه، افکار عمومی شکل میدهد. به عبارت دیگر، خشمی که خون را به جوش میآورد و بدن را به خروش و لرزش میاندازد، فقط عللی مادی و طبیعی ندارد، بلکه پیدایش آن تا حد زیادی حاصل تأثیر عوامل فکری و ایدهها و خیالات رایج افراد دربارهی همدیگر، حوادث جاری و مسائل روزمرهی مشترک است. اسپینوزا دانایی و آگاهی را با آرامش روان و دستیابی به نفس مطمئنه یکراست در ارتباط میبیند و مردمان نادان را «دستخوش علل خارجی» و محروم از آرامش درونی میانگارد: «انسان دانا… تقریباً هیچ وقت دچار انقلاب روحی نمیشود و با ضرورت سرمدی خاصی از خود، از خدا و از اشیاء آگاه است؛ هرگز از هستی بازنمیماند و همواره از آرامش راستین نفس برخوردار است.»[21]
اسپینوزا اخلاق خود را در فاصلهی میان سالهای ۱۶۶۱ و ۱۶۷۵ نوشت، امّا کتاب پس از مرگ وی و مخفیانه به چاپ رسید. در آن کتاب اسپینوزا به تفصیل دربارهی نفرت، به مثابهی یکی از مذمومترین عواطف انسانی سخن میگوید و درهای آزادی، عقلانیت، و سعادت را به روی کینتوزان بسته میبیند. او از نهفتِ جان، به سطوری که در پی میآیند، ایمان داشت:
«تمام عواطف وابسته به نفرت، شرّند؛ لذا انسانی که تحت هدایت عقل زندگی میکند، حتّی الامکان میکوشد تا تحت استیلای عواطف وابسته به نفرت قرار نگیرد و در نتیجه کوشش خواهد کرد که دیگران هم تحت استیلای این عواطف قرار نگیرند. اما نفرت با نفرت متقابل افزایش مییابد و بر عکس، ممکن است با عشق از میان برود. به طوری که به عشق مبدّل شود. لذا کسی که تحت هدایت عقل زندگی میکند میکوشد نفرت و غیر آن را با عشق پاسخ دهد، یعنی با کرامت.
تبصره: کسی که میخواهد آزار دیگران را با نفرت تلافی کند، مطمئناً زندگی اسفناکی خواهد داشت. اما بر عکس، کسی که میکوشد تا نفرت را با عشق برطرف سازد، با لذت و اطمینان خاطر به مبارزه میپردازد و در برابر "بسیار" به همان آسانی مقاومت میکند که در برابر "اندک"؛ و بهندرت نیازمند یاری بخت است.
… بیش از هر چیز برای انسانها مفید است که در میان خود روابط اجتماعی داشته باشند، پایبند تکالیف اجتماعی و متحد با یکدیگر باشند به نحوی که همه کل واحدی را تشکیل دهند و به طور کلی از هیچ اقدامی برای تقویت دوستی فروگذار نکنند.
اما برای این کار مهارت و فراست لازم است. زیرا انسانها تغییرپذیرند (بسیار نادرند کسانی که طبق احکام عقل زندگی میکنند) و گذشته از این معمولاً حسودند و بیشتر مستعدّ کینهتوزیاند تا دلسوزی و لذا قدرت نفس قابل ملاحظهای لازم است تا با هر کسی به حسب مزاجاش رفتار کرد و از تقلید عواطف او امتناع ورزید.»[22]
این حکیم هلندی کتاب اخلاق خود را با این همدلی با خواننده به پایان میبرد که «اگرچه راهی که من برای رسیدن به این مقصود نشان دادم سخت است، ولی با وجود این ممکن است بدان دست یافت… اگر نجات در دسترس همه میبود و انسان میتوانست بدون زحمت زیاد بدان دست یابد، چگونه امکان میداشت که تقریباً مورد غفلت همگان قرار گیرد؟ اما هر چیز عالی همان قدر که نادر است، دشوار هم هست.»[23]
اسپینوزا به رغم تبار یهودیاش، از آموزههای مسیحی الهام بیشتری گرفت تا از تعالیم یهودی. او مفتون این ویژگی دیانت مسیحی بود: مرکزیت ایدهی «عشق». اسپینوزا در سال ۱۶۷۱، نامهاش را به نیکولا استِنون (Nicolas Sténon) «درباب فلسفهی حقیقی» با این خطاب آغاز کرد: «به اصلاحگرِ فلسفهی جدید». و در آن نوشت: «با ملاحظهی جمیع جهات، فلسفهی حقیقی را جز در مسیحیّت نمیتوانی بیابی.»[24]
اسپینوزا باور داشت که نفرت، دشمن عقل و خیر و سعادت و آزادی و جامعه است و ممیزهی آن را توافق یا تفرقه اجتماعی میدید: «هر چیزی که موجب میشود انسانها با هم در توافق زندگی کنند، در عین حال باعث میشود که آنها تحت هدایت عقل زندگی کنند، بنابراین خیر است و بر عکس، آنچه موجب اختلاف باشد شرّ است.»[25] از نظر وی، «هرگز ممکن نیست نفرت خیر باشد.»[26] سعادت انسان به همزیستی مسالمتآمیز با دیگران در درون جامعه است. بزرگترین آفت جامعه، نفرت است، چون همبستگی اجتماعی را با فاصله انداختن میان اعضای جامعه از میان میبرد. نفرت، از این رو، شرّ اعلی است.
[1] آیسخولوس: مجموعه آثار، عبدالله کوثری، تهران، نشر نی، ۱۳۹۰، ص. ۱۶۷
[2] «لَئِن بَسَطتَ إِلَیَّ یَدَکَ لِتَقتُلَنی ما أَنا بِباسِطٍ یَدِیَ إِلَیکَ لِأَقتُلَکَ»، سورهی مائده، آیهی ۲۸، برگردان محمد مهدی فولادوند.
[3] جلالالدین رومی، مثنوی معنوی، دفتر اول، بیت ۱۵۷۲.
[4] برتراند راسل، تاریخ فلسفهی غرب، ترجمهی نجف دریابندری،
[5]Steven Nadler, Spinoza: A Life, Cambridge University Press, 1999, P. 120.
[6]برای مبسوطترین گزارش ماجرای ارتداد و اخراج اسپینوزا از جامعهی یهود به زبان انگلیسی بنگرید به فصل ششم همان کتاب بالا، صص. ۱۱۶-۱۵۴ دربارهی جنبههای گوناگون قضیهی ارتداد اسپینوزا بنگرید به:
Steven Nadler, Spinoza's Heresy: Immortality and the Jewish Mind, Oxford University Press, 2001.
دربارهی عقائد مذهبی اسپینوزا و مناقشههایی که برانگیخت بنگرید به
Steven Nadler, A Book Forged in Hell: Spinoza's Scandalous Treatise and the Birth of the Secular Age, Princeton University Press, 2011.
[7] باروخ اسپینوزا، رساله در اصلاح فاهمه، و بهترین راه برای رسیدن به شناخت حقیقی چیزها، اسماعیل سعادت، تهران، نشر دانشگاهی، ۱۳۷۴، ص. ۱۸
[8] همان. ص. ۴
[9] Shakespeare, ‘As You Like It,’ II-VII
[10]Fredrich Nietzsche, Human, All Too Human, Stanford University Press, 1995, vol. I, pp. 15, 19 & 23.
[11] Mikhail Bakhtin, Problems of Dostoevsky’s Poetics, London, University of Minnesota Press, 1984, p. 74
[12] Ibid. 78
[13] باروخ اسپینوزا، اخلاق، ترجمهی محسن جهانگیری، تهران، مرکز نشر دانشگاهی، ۱۳۸۸، ص. ۲۴۸
[14] همان. ص. ۹۸
[15] همان. ص. ۱۹۲
[16] همان. ص. ۱۹۳
[17] همان. صص. ۲۱۶-۲۱۷
[18] همان. ص. ۲۳۹
[19] همان. ص. ۲۴۰
[20] همان. ص. ۲۴۰
[21] همان. ص. ۳۲۳
[22] همان. صص.۲۶۰ و ۲۸۴
[23] همان. ۳۲۳
[24] Baroch Spinoza, Correspondance, Paris, Flammarion, 2010, p. 267
[25] اخلاق، ص. ۲۵۶
[26] همان. ص. ۲۵۸