آخرین زرتشتیان
یک آتشکدهی پارسی در فورت دیستریکت در بمبئی، هند. عکس: راینِر کِرَک/ اَلَمی
پدربزرگم هیچوقت بلندقامت نبود اما حالا به صورت عجیبی کوچک، و مثل یک کودک، به نظر میرسید. او را همچون نوزادی در پارچههای سفید چرکی پوشانده بودند، تنها سر و کف پاهایش دیده میشد، چشمها و دهانش به طور ناراحتکنندهای، گویی از حیرت، باز بود. پیکرش را کمی بالاتر از سطح زمین روی برانکارِ چوبیِ زهواردررفتهای گذاشته بودند. در کنار پیکرش سه موبد سفیدپوش با آهنگی یکنواخت به اوستایی، زبان متروک متون مقدس زرتشتی، دعا میخواندند، در حالی که در خاکستردان نقرهایِ کوچکی در مقابل آنها آتشی روشن بود.
این مراسم در اوج فصل بارانهای موسمی در بمبئی برگزار میشد، و هوای مرطوب عبادتگاه سنگین بود. رگبارِ گاهوبیگاه نه حرارت را کاهش میداد و نه از شرجی بودن هوا میکاست. موبدان در حالی که دعاهای مطنطن خود را تکرار میکردند بادبزنهایی شبیه به راکت پینگ پنگ را تکان میدادند. اولین بار بود که دعا خواندن زرتشتیان با صدای بلند را میشنیدم، هرچند به یاد میآوردم که پدربزرگم همیشه روزانه چند بار کلاه مخملی بر سر و کتاب دعا در دست، زیرِ لب دعا میخواند. علاوه بر من و مادرم، گروه کوچکی در مراسم خاکسپاری حاضر بودند که اکثرشان از دوستان سالخورده و خویشاوندان دور بودند. تقریباً همهی آنها پارسی بودند، همان نامی که زرتشتیان هند را به آن میشناسند.
پیکر پدربزرگم را اندکی بعد در عصر همان روز سوزاندند. حرارت ناشی از کورهی کرومی بر شرجی بودن هوا میافزود. تنها پس از چند دقیقه چیزی جز یک کیلوگرم خاکستر از پیکر پدربزرگم باقی نماند. صبح روز بعد این خاکستر را در کیسهی گرهخوردهای که به اندازهی یک نارگیل بود به ما تحویل دادند. جلسهی دعا یک روز پس از خاکسپاری ادامه یافت تا سوگواران بتوانند کمکم با غمواندوه کنار بیایند.
در روزهای پس از خاکسپاری دچار اندوه شدم که پدربزرگم، که تقریباً یک قرن پایبند به آیین زرتشتی بود، آخرین پارسی در این خاندان خواهد بود. من، که در بریتانیا بزرگ شدهام، مختصری دربارهی تاریخ آیین زرتشتی مطالعه کرده بودم اما اطلاعاتام مقدماتی بود: میدانستم که یکی از قدیمیترین ادیان جهان است، مبتنی بر تعالیم زرتشتِ پیامبر که چند هزار سال قبل میزیست، هرچند کسی از زمان و محلِ دقیق زندگی او آگاه نیست (ایران، آسیای مرکزی، شاید جنوب روسیهی کنونی؛ و حدود 1500 سال قبل از میلاد مسیح، البته شاید چند قرن بیشتر). دینی که او تبلیغ میکرد از نبردی حماسی میان اهورامزدا و اهریمن سخن میگفت؛ او پیروانش را به پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک فرامیخواند تا در جبههی نور علیه ظلمت قرار گیرند؛ تعالیم زرتشتی قرنها به طور شفاهی منتقل میشد و سرانجام صورت مکتوب به خود گرفت. آیین زرتشتی بیش از هزار سال، تا پیش از ظهور اسلام در قرن هفتم میلادی، دین غالب در ایران بود. بعضی از زرتشتیانی که به اسلام روی نیاوردند از ایران گریختند و به گُجَرات در غرب هند رفتند و به علت اصلونسبِ خود به پارسی شهرت یافتند. آنها آتشکدههای جدیدی ساختند تا موبدان از آتش مقدس مراقبت کنند و اجازه ندهند که هیچگاه خاموش شود.
پارسیها به میزبانان هندو قول دادند که تبلیغ نخواهند کرد، و این امر پس از قرنها به نوعی بیزاریِ جزماندیشانه از پذیرفتن نودینان زرتشتی انجامیده است. قبیلهگرایی سفتوسخت سبب شد که این جامعهی کوچک بیش از هزار سال زنده و متمایز بماند اما در دنیای امروز همین انعطافناپذیری این جامعه را در معرض زوال قرار داده است. جهانگیر پاتِل، که از حدود 50 سال قبل سردبیریِ ماهنامهی این جامعه، «پارسیانا»، را بر عهده داشته است، میگوید: «]فیلم[ "چهار عروسی و یک تشییع جنازه" را دیدهاید ــ خب، در مورد پارسیها باید از یک عروسی و چهار تشییع جنازه سخن گفت.» او نگران است که پس از بازنشستگیاش این نشریه تعطیل شود زیرا هر سال شمار بیشتری از خوانندگانش از دنیا میروند. جمعیت پارسیان هند از 114 هزار نفر در سال 1941 به 57 هزار نفر در آخرین سرشماری در سال 2011 کاهش یافت. بر اساس پیشبینیها تعداد پارسیان تا پایان این قرن به 9 هزار نفر کاهش خواهد یافت.
پستونجی پادر، پدربزرگ شان واکر، در سال 2010. عکس: زرین واکر
پدربزرگم، پِستونجی پادِر، مردی آدابدان با نوعی شوخطبعیِ پرهیاهوی کودکانه، و در باطن اندوهگین بود. او قصهگویی را دوست داشت اما اکثر این داستانها به یکی از این دو صورت پایان مییافت: «...و بعد، متأسفانه مجبور شدیم که از آنجا برویم»، یا «...و بعد، شوربختانه، آنها خیلی زود از دنیا رفتند.» او در سال 1922 در خانوادهای پارسی متولد، و در عدن بزرگ شد، بندر پررونقی تحت سلطهی بریتانیا که بسیاری از تاجران پارسی در آن زندگی میکردند. پس از درگذشت پدرش در اواخر دههی 1930، پدربزرگم سرپرستیِ تجارت خانوادگی را بر عهده گرفت و مواد غذایی و دیگر مایحتاج را در اختیار کشتیهایی میگذاشت که در مسیر خود بین اروپا و آسیا در عدن لنگر میانداختند. او همچنین میخانهی «لانگ بار» را اداره میکرد که سربازان تشنهی پادگان بریتانیایی در آن دمی به خمره میزدند. او با مذاکره موفق به تخفیف گرفتن از کارخانهی کارلسبرگ شده بود و وارد کردن این آبجو از دانمارک برایش سود سرشاری به همراه داشت. در میانهی دههی 1960، او در آستانهی تأسیس یک کارخانهی بستنیسازی بود، کسبوکاری که گرمای طاقتفرسای خلیج عدن موفقیتاش را از پیش تضمین میکرد. اما وقوع انقلاب در جنوب یمن در سال 1967 نقشههای پدربزرگم را نقش بر آب کرد. در پی وقوع انقلاب، بریتانیاییها، و در نتیجه، پارسیها یمن را ترک کردند. پدربزرگ و مادربزرگم همهی اموال خود را رها کردند و با چند چمدان به بمبئی گریختند.
با وجود این، هنوز رویدادهای واقعاً غمانگیز رخ نداده بود: در فاصلهی سالهای 1976 و 1983، پدربزرگم همسر و هر دو پسرش را از دست داد، و در نتیجه مادرم به تنها فرزند پدربزرگم تبدیل شد. در دههی 1990 وقتی در زمان تعطیلی مدارس به بمبئی میرفتیم تا پدربزرگم را ببینیم، آپارتمان قبلاً مجلل او در «مالابار هیل» شبیه به خانهی ارواح به نظر میرسید: لیوانها و زیرلیوانیهای کارلسبرگ که از دههها قبل با دقت نگه داشته شده بود روی میز چیده شده بود؛ عکسهای درگذشتگان هم روی بوفه بود. پدربزرگم سلانهسلانه در خانه راه میرفت و هر روز چند ساعت به یاد درگذشتگان دعا میخواند، و به طور منظم با اتوبوس به آتشکده میرفت تا دعا بخواند. شبها با دوستان اکثراً پارسیاش برای صرف شام بیرون میرفت اما آنها نیز کمکم از دنیا رفتند. از زمانی که به یاد میآورم، همیشه با خونسردی از آمادگی برای مرگ حرف میزد اما به زندگی ادامه داد و تا اواخر نهمین دهه از عمر تندرست ماند. فقط پس از ابتلا به زوال عقل بود که ضعیف و گیج شد. در تابستان 2017، اندکی پس از 95 سالگیاش خبر رسید که درگذشته است.
پدربزرگم فارغ از موانعی که در زندگی بر سر راهش قرار گرفت، سرسختانه به دین زرتشتی پایبند ماند اما مادرم، دستکم به طور رسمی، از جامعهی پارسی طرد شد زیرا با یک غیرزرتشتی ازدواج کرد. او در 17 سالگی به لندن رفت تا در دانشگاه تحصیل کند و سرانجام معلم زبان انگلیسی شد. او به ازدواج ازپیشتعیینشده با یک پسر خوب پارسی تن نداد و با پدرم، که در ساوتهمپتون معلم بود، ازدواج کرد. پدربزرگ و مادربزرگم، برخلاف بسیاری از دیگر خویشاوندان، به سرعت با تصمیم او موافقت کردند اما قوانین سفتوسخت جامعهی پارسی به این معنا بود که او دیگر پارسی نبود. مادرم تا حدی این امر را پذیرفت و تا حدی آن را نادیده گرفت. او به من میگفت: «هیچ متعصب مذهبیای نمیتواند برای من تعیین تکلیف کند»، و همچنان عمیقاً به جنبههای فرهنگیِ پارسی بودن تعلق خاطر داشت.
هرچند در دوران کودکی اغلب به هند میرفتیم اما من و خواهرم هیچوقت زبان گجراتی را نیاموختیم، و خویشاوندان پارسی ما نیز هرگز نگفتند که باید در مناسک و مراسم زرتشتی شرکت کنیم تا به نوعی نسبت به این جامعه احساس تعلق خاطر داشته باشیم؛ حتی نگفتند که اگر خودمان هم به چنین کاری تمایل داشته باشیم آیا اجازهی انجام آن را داریم یا نه. من از این مسئله ناراحت نبودم. برایم خوشایند بود که آیین زرتشتی بخش مرموزی از هویتم را تشکیل میدهد اما در تحصیلات و زندگی حرفهای جذب روسیه شدم نه هند یا آیین زرتشتی. در بمبئی بسیار بیشتر از مسکو احساس بیگانگی میکردم، مسکویی که به عنوان خبرنگار خارجی در آن اقامت گزیدم.
اما خاکسپاری پدربزرگم مرا به دین 3500 سالهی زرتشتی و جامعهی بسیار کوچک پارسی علاقهمند کرد. چرا بهرغم کاهش تعداد پیروان این دین، پارسیان چنین جزماندیشانه از گشودن درها به روی فرزندان حاصل از ازدواج پارسیان و غیرپارسیان خودداری میکنند، چه رسد به پذیرفتن نودینان زرتشتی؟ آیا این امر به این معناست که سرنوشتی مشابه با پدربزرگم در انتظار کل جامعهی پارسی است: عمری طولانی اما متأسفانه مرگی محتوم؟
حدود سه سال بعد، راهی برای یافتن برخی از پاسخها پیدا کردم: سفری به کمک سازمان «بازگشت به ریشهها» که گروه کوچکی از جوانان پارسی را برای آشنایی با تاریخ و فرهنگِ خود به هند میبرَد. ایدهی این سفر تا حدی مُلهَم از سازمان «Birthright Israel» است که یهودیان جوان را به «ارض اقدس» میبرَد، البته در ابعادی بسیار کوچکتر و عاری از مناقشههای ژئوپولیتیک.
شبی در اوایل مارس به بمبئی رسیدم؛ روز بعد همهی اعضای گروه برای آشنایی دور هم جمع شدیم و هر یک چند کلمهای دربارهی خود و انتظاراتمان از این سفرِ دوهفتهای حرف زدیم. پنج نفر از این گروه 15 نفری عضو جامعهی رو به زوال پارسیان کراچی بودند؛ دیگر اعضا اکثراً فرزندان والدین پارسیای بودند که به آمریکای شمالی مهاجرت کرده بودند. بعضی از آنها پیوندهای محکمی با آیین زرتشتی داشتند و بعضی دیگر دورافتاده بودند و میخواستند دوباره با این دین ارتباط یابند. یکی از اعضای گروه، آمریکایی-ایرانی بود، و خانوادهاش به جامعهی کوچک زرتشتیانی تعلق داشتند که در ایران مانده و تا امروز در این کشور زندگی کردهاند. و بعد نوبت به من رسید، تنها کسی که فقط یکی از والدینش زرتشتی بود.
ارزان سام وادیا، معمار متولد بمبئی و مقیم نیویورک و مدیر سازمان «بازگشت به ریشهها»، به من گفته بود که این سازمان به هیچوجه قرار نیست که در نقش نوعی سازمان پارسیِ همسریابی ظاهر شود اما بیدرنگ افزوده بود که یکی از پیامدهای فرعیِ خوشایند سفرهای قبلی این بوده است که بعضی از همسفران با یکدیگر ازدواج کردند. بیتردید، در جلسهی آن روز صبح میشد هیجان ناشی از دیدار با آنهمه جوان پارسیِ عضو این جامعهی در معرض خطر را احساس کرد. یکی از داوطلبان همراه ما موبد زرتشتیِ 25 سالهای به نام شهرآزاد بود که گفت برای هر گونه کمک و پاسخگویی به پرسشهای مذهبی آماده است، خواه از جانب کسانی که ادعیه و مناسک دوران کودکی را از یاد بردهاند خواه از طرف منی که هیچوقت این چیزها را نیاموختهام. او که موهای طلاییاش را بیرنگ کرده بود و لبخندی شیطنتآمیز بر لب داشت به هیچوجه به تصویری که از موبدان محافظهکارِ عبوس در ذهن داشتم، شبیه نبود. او به ما گفت که وی را شِری صدا بزنیم.
یک آتشکدهی پارسی در بمبئی، هند. عکس: فرانسیس ماسکارِنیاس. رویترز
بعد از معرفی، عازم «برجهای خاموشی» شدیم، ناحیهی وسیعی پوشیده از درخت در مرکز بمبئی که ناماش برگرفته از سازههای سنگیای است که اجساد زرتشتیان را در آن رها میکنند. این منطقه به روی عامهی مردم بسته است و بهرغم خستگیِ ناشی از پرواز، عبور اتوبوس از میان دروازههای مزین به تابلوی «ورود غیرپارسیها ممنوع» برایم هیجانانگیز بود. هرودوت، در قرن پنجم پیش از میلاد، از رسم ایرانیان مبنی بر رها کردن اجساد برای کرکسها سخن گفته، سنتی که بعد از 2500 سال همچنان پابرجا مانده است: اجساد پارسیان را در داخل برجهای سنگی رها میکنند (در واقع، این «دخمهها» بیشتر به آمفیتئاتر شبیهاند تا برج). اولین دخمه اینجا در سال 1670 ساخته شد، یعنی زمانی که گربههای بزرگ در این جنگلِ بکر پرسه میزدند. امروز این محل پُر از پروانه، طوطی و طاووس است، و تضاد دلنشینی میان آرامش آن و هیاهوی بیرون وجود دارد.
راهنمای ما در بمبئی خجسته میستری بود، مهمترین اندیشمند پارسیان سنتی. میستری بسیار مؤدب و در عین حال به شدت جزماندیش بود. او ابتدا به عنوان حسابدار قسمخورده آموزش دیده بود و بعد در دههی 1960 در بریتانیا به مطالعات زرتشتی پرداخته بود. در نتیجه، در بازگشت به هند مجهز به شناخت تاریخیای بود که به او اجازه میداد به پارسیان محافظهکار کمک کند که دین خود را بسته نگه دارند.
در حالی که در آن فضای سبز به طرف یکی از دو دخمهی فعال میرفتیم، میستری به تحسین روش پارسیان پرداخت. او گفت: «این بهترین و از نظر بومشناختی درستترین شیوهی انهدام جسد است.» به نظر او، این روش مانع از آن میشود که ارواح خبیث موجود در جسد، زمین را بیالایند. میستری گفت که در هر دخمه میتوان بیش از 250 جسد را جا داد. پس از تجزیهی کامل اجساد، نسا سالارها اسکلتها را به درون حفرهای در وسط دخمه هل میدهند، هرچند دیوارهای بلند اجازه نمیداد که هیچیک از این چیزها را ببینیم.
میستری با لحن خاص خود، که آمیزهای از صدای تودماغیِ یکی از اهالی بمبئی و صدای رسای یک استاد دانشگاه آکسفورد بود، گفت: «شما الان کنار این دخمه ایستادهاید. چه بویی به مشامتان میرسد؟ درست است. هیچ بویی. هر شایعهی موهنی که در روزنامهها دربارهی اجساد گندیده و نظایر آن خواندهاید، چرند است.»
کرکسها بر دیوارهی یکی از دخمهها در بمبئی، حوالی سال 1880. عکس: کریس هلیه/ المی
حتی تا دههی 1980 میلادی هم کرکسهای گرسنه به دخمهها میرفتند و تنها چند روز کافی بود تا دیگر اثری از اجساد باقی نماند. اما یک دههی بعد نسل کرکسها منقرض شده بود. علت اصلی این بود که به احشام دیکلوفِناک میخوراندند، و وقتی کرکسها از جسد آدمی تغذیه میکردند مسموم میشدند. از آن پس، اجساد را در دخمه به حال خود رها میکنند تا به طور طبیعی تجزیه شود، فرایندی که ممکن است چند ماه طول بکشد. در بعضی از روزها، ممکن است که بوی بد ناشی از تجزیهی اجساد به مشام اهالی محلههای مجاور برسد. در سال 2006، کسی مخفیانه از یکی از دخمهها عکسبرداری کرد و تصاویر این منظرهی هولناک را در اینترنت منتشر کرد. حتی سرسختترین مدافعان رها کردن اجساد در دخمهها هم تکان خوردند و در پی چارهجویی برآمدند. برنامهی پرورش نسل جدیدی از کرکسها بینتیجه ماند. بعد تصمیم گرفتند که معجون خاصی از مواد شیمیایی و گیاهی را در منافذ بدن مردگان قرار دهند. اما هیجان اولیه به سرعت فروکش کرد زیرا این معجون چنان مؤثر بود که کفِ دخمهها را لایهای از مواد حاصل از تجزیهی اجساد پوشاند و سبب سُر خوردن و لغزیدن نسا سالارها شد، امری که کارِ طاقتفرسای آنها را بیش از پیش دشوار کرد.
سرانجام، صفحههای خورشیدیِ زاویهداری در بالای دخمهها نصب کردند تا فرایند تجزیه تسریع شود اما گروه کوچکی از اصلاحطلبان پارسی عقیده داشتند که باید گزینهی آبرومندانهتری وجود داشته باشد. آنها با جمعآوری کمکهای مالی در سال 2015 یک تالار خاکسپاری را در حومهی وورلی افتتاح کردند، و پدربزرگم هم تصمیم گرفت که جسدش را در این محل بسوزانند. اکنون کمی بیش از 10 درصد از پارسیان بمبئی مدافع استفاده از این روش هستند؛ اینها عمدتاً کسانی هستند که میخواهند اطمینان حاصل کنند که خویشاوندان مزدوج با غیرپارسیان میتوانند در مراسم خاکسپاری آنها شرکت کنند. موبدی که ادارهی مراسم تشییع جنازهی پدربزرگم را بر عهده داشت یکی از دو موبدی است که کار در این عبادتگاه جدید را پذیرفته است. اکثریت محافظهکار از تصمیم این دو موبد خشمگین شد و آنها را از اجرای مراسم در «برجهای خاموشی» محروم کرد.
میستری با لحنی عاری از تأسف گفت: «متأسفانه باید بگویم که پارسیانی که جسدشان را میسوزانند به جهنم خواهند رفت.» او بعداً اضافه کرد که پارسیان خارج از هند میتوانند روشهای دیگری را برگزینند، البته به استثنای سوزاندن جسد زیرا این کار آتش را به ارواح خبیث موجود در جسد میآلاید. اما به نظر میستری، پارسیان ساکن بمبئی، از جمله پدربزرگم، هیچ عذر و بهانهای ندارند. بر اساس خوانش سختگیرانهی میستری از آیین زرتشتی، پدربزرگم که اکثر عمر 95 سالهاش را صرف عبادت و پایبندی به پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک کرده بود، رهسپار دوزخ شده بود.
روز بعد، سوار یک اتوبوس دوطبقهی سَرباز شدیم تا از اماکن مذهبی و بناهای فرهنگی پارسیان بمبئی دیدار کنیم و با تأثیر جامعهی پارسی بر تاریخ هند آشنا شویم. مربیان فکریِ ماهاتما گاندی چه کسانی بودند؟ پارسیان. بزرگترین نیکوکاران قرن نوزدهم هند چه کسانی بودند؟ پارسیان. اولین پارکینگ سینماییِ زیرزمینی را چه کسی ساخت؟ یک پارسی. در حالی که اتوبوس راه خود را از میان خیابانهای شلوغ باز میکرد و سر و صدای بوق اتوموبیلها و جرینگجرینگ دستگاههای آبمیوهگیریِ دستفروشها به گوش میرسید، میستری پشت میکروفون گفت: «شگفتآور است که عدهای چنین کمشمار نقشی چنین مهم ایفا کردهاند.» برای صرف ناهار به ریپون کلاب رفتیم که در سال 1884 افتتاح شده است. اطراف ما پُر از پرترهها و پیکرههای نیمتنهی اعضای سرشناس سابق این کانون بود؛ البته معدودی از اعضای نامدار کهنسال فعلی هم دور بعضی از میزها نشسته بودند.
صبح روز بعد، میستری در سخنرانیای در آپارتمان خود به اصول اساسیِ آیین زرتشتی اشاره کرد. پاسخ او به آزارندهترین پرسش ندانمانگاران جالب بود: اگر خدای قادری وجود دارد پس چرا اینقدر رنج و مصیبت در دنیا هست؟ میستری گفت که خدای زرتشتی، اهورا مزدا، درگیر نبردی دائمی با اهریمن است. اهورا مزدا دانای کل است اما قادر مطلق نیست؛ بنابراین، قحطی، بیماری، کشتار و دیگر مفاسد نه مخلوق خدایی حسود و مُنتَقِم بلکه نتیجهی پیروزیِ موقت اهریمن است. آیین زرتشتی تأثیر چشمگیری بر دیگر ادیان مهم داشت، و بعضی از پژوهشگران عقیده دارند که آخرتشناسیِ یهودی زاییدهی اندیشهی زرتشتی بود. عقیده بر این است که سه مرد دانای داستان تولد مسیح موبدان زرتشتی بودهاند.
سپس میستری به آتشهای مقدس پرداخت که نقشی محوری در عبادت زرتشتیان دارند. میستری گفت که برپاییِ «بهترین» نوع آتش مستلزم بههمآمیختن 16 آتش متفاوت است، از جمله آتش ناشی از آذرخش و آتش برافروخته در خانهی یک پادشاه. ایجاد این اَبَرآتش مستلزم 14 هزار ساعت دعا خواندن برای تبرک آن است و از آن پس فقط میتوان چوب صندل در آن انداخت. میستری گفت: «من در هنگام تبرک و وقف کلیسای جامع کاونتری در انگلستان بودم و این مراسم فقط شش تا هشت ساعت طول کشید». او کمی درنگ کرد تا ما این مقایسه را هضم کنیم. میستری به اهمیت «سدره» و «کشتی» هم اشاره کرد، یعنی زیرپیراهنی و کمربندی که زرتشتیان باید در هنگام دعا خواندن و حضور در آتشکده بر تن داشته باشند. میستری تأکید کرد که زرتشتیِ «واقعی» کسی است که همیشه سدره و کشتی بر تن دارد. چون من در مراسم «نوزادی» ــ بلوغ شرعی ــ شرکت نکرده بودم، حق نداشتم که سدره بپوشم و کشتی ببندم، و در نتیجه نمیتوانستم به هیچ آتشکدهای وارد شوم. (بر اساس اصلاحات مناقشهآمیزی که یک قرن قبل انجام شد، فرزندان حاصل از ازدواج یک مرد پارسی با زنی غیرپارسی میتوانند در مراسم «نوزاد» یا همان سدرهپوشی شرکت کنند و زرتشتی شوند اما فرزندان یک مرد غیرپارسی و زنی پارسی از چنین حقی محروماند.)
مراسم نوزادی در بمبئی در سال 2016. عکس: هِمیس/المی
پایبندی سرسختانه به شعائر و مناسک مبتنی بر الهیاتی است که هم ساده به نظر میرسد و هم ستودنی. آیین زرتشتی به مفاهیمی مثل گناه، شهادت یا زهد و ریاضت بها نمیدهد. در عوض، بر سختکوشی، پول درآوردن، لذت بردن از عواید، و بذل و بخشش تأکید میکند. میستری گفت: «روزه گرفتن اشتباه است. عاطل و باطل بودن اشتباه است. برای دستیابی به روحانیت و معنویت باید به صورتی هدفمند و شرافتمندانه پول درآورد و سپس بذل و بخشش کرد.»
شاید علت موفقیت چشمگیر بسیاری از پارسیان در کسبوکار همین توصیه به پول درآوردن باشد. وقتی پدربزرگم از کارِ وکلا و حسابداران حرف میزد طوری ابراز حیرت و شگفتی میکرد که گویی از شاهکارهای هنری سخن میگوید. شاید بهترین تعریف و تمجیدش از کسی این بود که بگوید: «پول درآوردن را بلد است.» نامدارترین کارآفرین پارسی جَمسِتجی ]جمشید[ تاتا است که در سال 1839 در خانوادهای فقیر از موبدان پارسی در گجرات به دنیا آمد. او ابتدا از طریق تجارت تریاک به مال و منالی رسید و سرانجام به یکی از مهمترین نیکوکاران و صاحبان صنایع قرن نوزدهم تبدیل شد. داراییهای او به تشکیل «گروه تاتا» انجامید، که امروز یکی از بزرگترین شرکتهای دنیا است.
ما با نتیجهی 82 سالهی جمستجی، راتان تاتا، دیدار کردیم. او بیش از دو دهه ریاست گروه تاتا را بر عهده داشت و هنوز هم بنیادهای خیریهی این گروه را اداره میکند. یک روز عصر، به ساختمانی اداری در ناحیهی تجاری بمبئی رفتیم. اندکی بعد تاتا هم، که موهای خاکستریرنگ تابدارش را به یک طرف شانه کرده بود، با قامتی خمیده و گامهایی لرزان وارد اتاق شد. در حالی که زیر پرترهی اجدادش نشسته بود، یک ساعت با ما حرف زد. خوشحال بود که به اصلونسب زرتشتیِ خود علاقهمند شدهایم، و گفت که یک پارسی نمونه باید «مسرور و شادمان باشد و نه کینهتوز و انتقامجو.» اما به نظرم وقتی که از سابقهی خود به عنوان عضو جامعهی پارسیان حرف میزد لحنش اندوهگین بود. یکی از اعضای پرشورِ گروه ما از او خواست که بگوید ایمانش چه تأثیر مثبتی بر زندگیاش داشته است. اما او در عوض به این اشاره کرد که از محیط آمرانهی خانوادهی پارسیاش به آمریکا گریخت تا معماری بخواند. تحصیل و زندگی در آمریکا سبب شد که سرانجام احساس آزادی و خوشبختی کند اما در نهایت مجبور شد که به هند برگردد و در کسبوکارِ خانوادگی فعالیت کند.
شب قبل از آن به خانهی جیمی میستری، هتلدار پارسی، رفته بودیم. شادی و نشاط این آدم خوشگذران با غم و اندوه خاموش تاتا تضادی آشکار داشت. میستری برای خودش برج مجللی در دادار، در حومهی بمبئی، ساخته بود که نمای بیرونیاش مزین به نقشونگارهای عظیم شیرهای بالدار و جنگجویان ریشو بود. این نقشونگارها نوعی ادای احترام به ویرانههای باشکوه پرسپولیس، پایتخت رسمی امپراتوری هخامنشی، بود که آیین زرتشتی دین اصلیاش به شمار میرفت. در طبقهی همکف برج میستری، آتشکدهی جدیدی وجود داشت که در آن دعا خواندیم. چون این آتشکده خصوصی بود، آتشاش متبرک نشده بود و در نتیجه یکی از معدود معابدی به شمار میرفت که ورود غیرپارسیانی مثل من به آنها مجاز بود. اما وقتی خواستم به تقلید از دیگر اعضای گروه کلاهی بر سر بگذارم، شری، جوانترین موبد همراه گروه، مانع از این کار شد. او با لحنی قاطع گفت: «بهتر است که بیرون منتظر بمانی.» به تنهایی در یک صندلی حصیری نشستم و بیآنکه بتوانم چیزی ببینم به صدای خوشآهنگ موبد که از داخل آتشکده شنیده میشد، گوش سپردم.
یک زن پارسی سرگرم بافتن «کشتی»، کمربند مقدس زرتشتیان، است. عکس: سام پانثاکی/ایافپی/گتی ایمجز
پس از نیم ساعت دعا خواندن، سوار آسانسور شدیم و به یک اتاق غذاخوری در طبقهی نوزدهم رفتیم که کفاش از سنگ مرمرِ چهارخانه ساخته شده بود و مجسمهی بلورین یک اسب از سقفاش آویزان بود. مردی تنومند با دستمال گردنی جواهرنشان سلانهسلانه به سوی ما آمد و خوشآمد گفت. سپس نوبت به میزبان رسید که تیشرت سیاهرنگِ تنگی بر تن داشت و کفش راحتیِ لویی ویتون پوشیده بود. میستری با لبخند گفت: «به خانهی محقرم خوش آمدید.» درست بهموقع برای دیدن غروب آفتاب غبارآلود به بالکن رفتیم، و بعد ما را به بالکن دیگری در طبقهی بالا بردند تا ضمن صرف ساندویچلقمهای با میستری و خانوادهاش گپ بزنیم. او گفت مایهی تأسف است که بسیاری از بازرگانان ثروتمند پارسی از تعالیم زرتشتی دربارهی بذل و بخشش پیروی نمیکنند: «اینقدر نگویید که بیسروصدا کمک کردهایم، بگویید برای این جامعه چه غلطی کردهاید! باید این آدمها را بیآبرو کرد.» از او پرسیدم که پول چطور میتواند از کاهش جمعیت پارسیان جلوگیری کند. به او گفتم آیا بهتر نیست که دربارهی تعریف پارسی بودن وسیعالنظرتر باشیم؟ او گفت: «پدرتباری ]زرتشتی شمرده شدن بر اساس دینِ پدر و نه مادر[ تنها چیزی است که قرنها ما را زنده نگه داشته و اجازه داده است که هویت خود را حفظ کنیم.»
برنامهی ما در بمبئی به پایان رسید و فردا صبح زود به شهر ییلاقیِ لوناوالا رفتیم. قرار بود که در یکی از خلوتگاههای میستری تیمسازی را تمرین کنیم. در این محل، مدیران شرکتها برای مبارزه با تروریسم آموزش نظامی میدیدند. بعد از یک ساعت سفر با جیپ در جادهای ناهموار و سفری کوتاه با قایق به این پادگان مجلل رسیدیم. چراغدانهای اتاقها شبیه به کلاشنیکف، و دستگیرههای درها شبیه به نارنجک بودند و روی اثاثیهی خانه جملاتی از میستری حک شده بود. روی میزِ پاتختی این عبارت حک شده بود: «"اسلحه مثل زن است: فقط باید بدانی که چطور آن را کنترل کنی"-جیمی میستری». پس از غروب آفتاب به ما گفتند که خبردار بایستیم تا سرود ملی پخش شود. سپس به ما لباس رزم دادند تا برای تمرین بپوشیم. اما من از این کار صرفنظر کردم چون نظامیگری را دوست ندارم. روی تابلویی نوشته شده بود که هدف از تأسیس این مجتمع، کمک به هندیها برای انتقام گرفتن از حملات تروریستی سال 2008 در بمبئی است، حملاتی که طی آن مردان مسلح پاکستانی بیش از 150 نفر را به قتل رساندند.
این نوع میهندوستی پارسیان را از گزند افراطگراییِ فزایندهی هندو در دوران نارندرا مودی، نخست وزیر این کشور، در امان نگه داشته است. مودی در سال 2011، وقتی که هنوز سروزیر ایالت گجرات بود، پارسیان را الگویی برای دیگر اقلیتها شمرده و گفته بود: «عشق آنها بیقیدوشرط، بدون چشمداشت، و بنابراین خالصترین شکلِ ممکن است.» پول هم به پارسیها کمک کرده است: در سالهای اخیر، گروه تاتا سخاوتمندترین حامی حزب مودی (بیجِیپی) بوده است؛ برای مثال، یکی از تراستهای تاتا در سال مالی 2019-2018، ۳/۶ میلیارد روپیه (۳۶/۲ میلیون پوند) به این حزب کمک مالی کرد. پارسیان از گذشتههای دور به کنار آمدن با حاکمان افتخار کردهاند، و حتی داستان حضور آنها در هند حاکی از مهارت ایشان در ارسال پیامهای هوشمندانهی سیاسی است. بنا به قصهها، وقتی پناهندگان زرتشتی از ایران به هند وارد شدند، پادشاه هندوی گجرات لیوان پُر از شیری به آنها نشان داد تا به ایما و اشاره بگوید که جایی برای تازهواردها وجود ندارد. پارسیان یک قاشق شکر در شیر ریختند بیآنکه یک قطره شیر از لیوان بریزد، و به این ترتیب نشان دادند که بر حلاوت قلمرو پادشاه خواهند افزود بیآنکه اوضاع را برهمزنند.
در نیمهی دوم سفر، رهسپار گجرات در شمال شدیم. یکی از نخستین توقفگاههای ما سنجان بود، بندری که اجدادمان بیش از هزار سال قبل به آنجا وارد شده بودند. در حالی که باد سوزانی میوزید، شری در ساحل پر از ماسهی رود وارولی دعای مختصری خواند، در همان جایی که شاید پارسیان تازهوارد یک قاشق شکر در لیوان شیر ریخته باشند. بعد سفر خود به شمال را ادامه دادیم.
هرچند گفتگوهای ما عمدتاً حول محور پیری و زوال میچرخید اما فضای داخل اتوبوس در سفرهای طولانی روزهای بعد پر از انرژی و هیجان بود. ما با سروصدا «مافیا» بازی میکردیم و همراه با آوازهایی که از بلندگوی یک بلوتوث پخش میشد، میرقصیدیم. شری هم در ورقبازی و هم در رقص، سردسته بود و باسناش را همراه با موسیقی تکان میداد. یکی از ترانههای محبوب ما «حماسهی کولی»، اثر نامدارترین پارسیِ دنیا، فرخ بولسارا بود. خانوادهی او گجراتیهای بودند که برای تجارت به زنگبار مهاجرت کردند. بولسارا در نزدیکی بمبئی به مدرسه رفته بود و در سال 1964 همراه با خانواده به بریتانیا نقل مکان کرد و بعد از مدت کوتاهی نامش را به فردی مرکوری تغییر داد. اکثر پارسیان او را به علت گرایش جنسی و انتخابهایش در زندگی نادیده میگیرند ــ یادم میآید که یک بار کتابی دربارهی 100 پارسیِ نامدار را در خانهی یکی از خویشاوندان ورق میزدم و دیدم که اسم چند مهندس پلساز در آن درج شده اما اثری از فردی مرکوری نیست ــ اما جوانان پارسی مهاجر بی هیچ عذاب وجدانی او را یکی از خود میدانستند.
موبدان پارسی در بیرون از آتشکدهای در گجرات در هند. عکس: ایندیاپیکچر/المی
کمکم به این فکر افتادم که بعد از سالها تأخیر در آیین «نوزادی» یا سدرهپوشی شرکت کنم. بسیاری از همسفران مهربان مرا به این کار ترغیب کردند زیرا به نظرشان برگزاری این مراسم بهانهی خوبی بود تا دوباره دور هم جمع شویم. این ایده را با شری مطرح کردم اما پس از گپ زدن با او به سرعت فهمیدم که آرایش موها و سرخوشیاش سبب شده که به اشتباه فکر کنم که اصلاحطلب است و چنین ایدهای را تأیید خواهد کرد. در آیین زرتشتی برای محافظهکار بودن نیازی به زهد و ریاضت نیست. شری به من گفت که اگر یکی از والدین پارسی نباشند این مراسم را برگزار نخواهد کرد. او حتی با حکم صد سال قبل هم موافق نبود، حکمی که به فرزندان پدران پارسی و مادران غیرپارسی اجازه میداد تا در آیین نوزادی شرکت کنند. مخالفت شری عجیب بود زیرا او به بقای جامعهی پارسی علاقه داشت و با شور و حرارتی آشکار از کارش به عنوان موبد سخن میگفت. از او پرسیدم که آیا این نوع نگرش زوال این جامعه را تسریع نمیکند؟ او گفت: «ما میخواهیم بر کیفیت، و نه فقط کمیت، تمرکز کنیم.»
به او گفتم که بسیاری از همسفران ما ممکن است با غیرپارسیها ازدواج کنند. آیا واقعاً لازم است که خودشان و فرزندانشان را از دین بیرون کنیم؟ او با لحنی که راه را بر ادامهی گفتگو میبست، گفت: «آنها میدانند که چه چیزی در انتظارشان خواهد بود.» نگرش شری نسبت به همهی دیگر جنبههای زندگی هم آمیزهای از پایبندی شدید به شعائر و جزمیات دینی و بیخیالی و سرخوشیِ چشمگیر بود. ترکیب عجیبوغریبی بود اما بسیاری از پارسیهایی که دیدم همین طور بودند.
شبی دیرهنگام به اودوادا رسیدیم، شهر کوچکی در گجرات که مقدسترین آتش در کل جامعهی زرتشتی، ایرانشاه، در آن شعلهور است. برای اکثر اعضای گروه چشم دوختن به ایرانشاه مهمترین بخش سفر بود. بنا به افسانهها، این آتش اندکی پس از ورود پارسیان به هند متبرک شد و بیش از هزار سال بیوقفه روشن بوده است. آتشکدهای که اکنون این آتش را در خود جای داده، در دههی 1740 تأسیس شده است، و موبدان پیش از آنکه بتوانند مراسم عبادی در آن برگزار کنند باید در شعائر و مناسک 9 روزهای به قصد طهارت شرکت کنند و در این مدت نمیتوانند با هیچ انسانی تماس داشته باشند. در کوچههای باریکِ مرکز اودوادای قدیمی، عمارتهای پارسیِ زیبایی دیده میشود که اکنون اکثرشان محتاج مرمت و بازسازی است. تعداد خانوادههای پارسیِ ساکن شهر انگشتشمار است اما برای زائرانی که به طور مرتب از بمبئی و سراسر دنیا به این شهر میآیند چند مسافرخانه وجود دارد. ما در یکی از این مسافرخانهها اقامت کردیم که اتاقهای سادهای داشت و چیزی غیر از یک تختخواب، یک پنکهی سقفی و تصویر کوچکی از زرتشت در آن دیده نمیشد.
روز بعد، وقتی دیگران همگی رفتند تا پیش از دعا دوش بگیرند، من به دیدار خورشید دستور، موبد ارشد ایرانشاه، رفتم. او روبهروی آتشکده در ویلایی زندگی میکرد که پنجرهاش رو به خیابان باز میشد و از بیرون میشد وی را دید که با لباسی سفید پشت میز نشسته است. دستور با دست اشاره کرد که داخل شوم. تهریش و نرمهی گوش گوشتالویش من را به یاد پدربزرگم میانداخت. او اکنون 57 سال داشت و همزمان با تحصیل بازرگانی و اقتصاد در بمبئی، آموزش مذهبی دیده بود تا موبد شود. پرترههای پدر، پدربزرگ و جدش روی دیوار به چشم میخورد، و میتوانست تا 21 نسل قبل از خود را، که همگی موبد ارشد آتشکدهی ایرانشاه بودند، برشمارد. او این نقش را در سال 2002 پس از مرگ پدرش بر عهده گرفت. او در حالی که پشههای سمج را با دست میراند، گفت: «گاهی فکر میکردم که نمیخواهم این کار را بر عهده گیرم، اما بعداً فهمیدم که چارهای ندارم. به نظرم اگر در چنین خانوادهای به دنیا بیایید، ناگزیر موبد خواهید شد.»
دستور به من گفت که در هیچیک از متون زرتشتی نوشته نشده است که فرزندان حاصل از ازدواج پارسیان و غیرپارسیان نمیتوانند زرتشتی شوند. به او گفتم که میستری تأکید میکرد که پدربزرگم به جهنم خواهد رفت چون پیکرش را سوزاندهاند. او گفت: «این همان اشتباهی است که مرتکب شدهایم.» او گفت که خودش ترجیح میدهد که جسدش را در دخمه بگذارند اما پایبندی به اصول جزمی و شعائر و مناسک امری ثانویه است: «تزکیهی نفس، بهبود افکار، مهربانی با مردم، کمک به تعلیم و تربیت و بذل و بخشش به خانواده، همهی پارسیان و کل جامعه ــ یک زرتشتیِ خوب را باید بر اساس این معیارها سنجید.»
فهمیدم که یکی از عالیرتبهترین موبدان این دین، اصلاحطلب است. این پدیدهی غیرمنتظرهی خوشایندی بود. از او پرسیدم که اگر یک موبد لیبرال مراسم «نوزادی» مرا برگزار کند آیا او مرا به آتشکدهاش راه خواهد داد تا ایرانشاه را ببینم. سرش را به نشانهی تأسف تکان داد. او باید از مصوبات شورای نُه نفری موبدان شهر پیروی میکرد، و هرچند خودش از بحث دربارهی هر نوع اصلاحی استقبال میکرد اما نتیجهی آرا همیشه هشت به یک علیه وی بود. او گفت که حتی اظهارنظرهای ملایماش در دفاع از تغییر سبب شده که در برابر سنتگرایان «دچار دردسر» شود.
با وجود این، با لحنی قاطع گفت که بقای جامعهی پارسی مشروط به ایجاد تغییرات مهم است. «اگر از لزوم پذیرش نودینان زرتشتی حرف بزنم، مرا به بادِ انتقاد خواهند گرفت. الان اوضاع برای بیان چنین چیزی مساعد نیست. اما باید چارهجویی کرد. البته باید صادقانه بگویم که شک دارم که بتوان اوضاع را تغییر داد. به هیچ وجه به آینده خوشبین نیستم.»
آتشکدهی ایرانشاه در اودوادا در گجرات. عکس: دینودیا فوتوز/المی
دیدار با پیروان سنتی که قدمتی بیش از سه هزار سال داشت، الهامبخش بود. ارتباط با این میراث برایم مایهی سربلندی بود، و از این که هرگز نمیتوانستم یک پارسیِ «واقعی» شوم کمی سرخورده بودم. با وجود این، چون قبلاً پیوند محکمی با این جامعه نداشتم این سرخوردگی شدید نبود. بیشتر دوست داشتم که بدانم بعضی از همسفران، بهویژه زنان، چه احساسی دارند. آنها زرتشتی بار آمده بودند، و به اندازهی کافی به این دین علاقه داشتند که به این سفر بیایند، اما میشنیدند که اگر با غیرپارسی ازدواج کنند از جامعه طرد خواهند شد. بسیاری از آنها میگفتند که ترجیح میدهند با یک پارسی ازدواج کنند اما اکثرشان میدانستند که بعید است چنین اتفاقی رخ دهد زیرا در زندگی عادی پارسیان بسیار کمی را میشناختند. تا جایی که شمّ کارآگاهیام اجازه میداد، به نظر نمیرسید که این سفر به ایجاد زوج زرتشتیِ جدیدی انجامیده باشد.
تانیا، فیلمساز 28 سالهی متولد کراچی و بزرگشدهی تورنتو، وقتی شنید که اگر با غیرزرتشتی ازدواج کند دیگر پارسی نخواهد بود، گفت: «خیلی غمانگیز است اما فقط در هند این طور است.» او به دین زرتشتی و میراث پارسیِ خود افتخار میکرد اما به نظرش تأکید بر اینکه پارسیها باید تنها نگهبانان این دین باشند، بیمعنی بود. او به من گفت که در آمریکای شمالی، آتشکدهها به روی همه باز هستند، و هیچ مناقشهای بر سرِ برگزاری مراسم نوزادی برای فرزندان ازدواجهای مختلط وجود ندارد. جامعهی کوچک زرتشتیان ایرانی حتی از این هم لیبرالترند و به زنان اجازه میدهند که موبد شوند، و جنبشهای نوزرتشتیِ نوظهوری هم در بخشهایی از خاورمیانه وجود دارد. او گفت: «آیین زرتشتی همیشه وجود خواهد داشت. بقای این دین متکی به یک نژاد نیست. من ترجیح میدهم که این دین رونق یابد و پیشرفت کند و بر مردم تأثیر مثبتی بگذارد تا این که انجمنی سرّی و انحصاری باشد.»
در اواخر سفر به نوساری، زادگاه خانوادهی تاتا، رفتیم که مادرِ مادربزرگ پدری و مادریام هر دو در آن به دنیا آمده و بزرگ شده بودند. از کتابخانهای دیدار کردیم که مخزن متون زرتشتیِ باستانی به زبانهای فارسی و گجراتی بود و قرائتخانهی بزرگی مزین به پرترهی پارسیان نامدارِ گذشته داشت. از وادیِ درِمِهر هم دیدار کردیم، حوزهی علمیهای که حدود نُه قرن موبدان پارسی را تربیت کرده بود اما حالا دیگر هیچ طلبهای نداشت.
در آخرین روز پیش از ترک هند، با دینشاه تامبولی، رهبر پارسیای دیدار کردم که از مدتها قبل صریحاً از اصلاحات دفاع کرده و در تأسیس عبادتگاه و مردهسوزخانهای که مراسم تشییع جنازهی پدربزرگم در آن برگزار شد، نقشی حیاتی داشته است. او به من گفت که میخواهد پس از مرگ، پیکرش را بسوزانند و ابراز اطمینان کرد که سرانجام تجددخواهان بر سنتگرایان پیروز خواهند شد. در حین صحبت، تلفن همراهش روشن شد و پیامک مهمی دریافت کرد. موبد کهنسالی در بمبئی در هنگام عبادت در آتشکدهی خود بر حسب تصادف آتش گرفته و جان باخته بود.
با شنیدن این خبر به یاد دو موبد پیری افتادم که دو روز قبل در نارگُل دیده بودم. نارگل شهری ساحلی است که قبلاً شمار زیادی پارسی در آن زندگی میکردند اما اکنون فقط چند خانوادهی پارسی در آن به سر میبرند. دارابشاه گووادیا 86 ساله بود و به سختی راه میرفت؛ برادر 80 سالهاش، روسی، که به او کمک میکرد قبلاً رانندهی اتوبوس بود و فقط کمی چابکتر از وی بود. این دو موبد در آتشکدهی محلی زندگی میکردند، یک بنای زردرنگ زیبا با سقفی شیبدار که اطرافش را درختان سرسبز احاطه کرده بودند. این دو برادر آتش را شب و روز روشن نگه میداشتند، همیشه جامههای سفیدرنگ مواجی بر تن داشتند و غذایشان را از شهر در ظرف غذا برای آنها میآوردند. آنها به من گفتند که هر روز فقط تعداد انگشتشماری به آتشکده میروند.
از آنها پرسیدم که وقتی دیگر از نظر جسمانی نتوانند وظایف خود را انجام دهند چه کسی جایگزین ایشان خواهد شد. دارابشاه خسخسکنان گفت: «نمیدانیم.» وقتی عبادت دیگر اعضای گروه تمام شد گفتگوی رسمیِ ما پایان یافت. همگی برای گرفتن عکسی دستهجمعی روی پلههای آتشکده دور این دو برادر حلقه زدیم. زمان خداحافظی فرا رسید. در چهرهی دو برادر لبخند کمرنگی نقش بست و به داخل آتشکده برگشتند تا عبادت در پای آتش مقدسِ خود را از سر گیرند.
برگردان: عرفان ثابتی
شان واکر خبرنگار گاردین در اروپای مرکزی و شرقی است. او بیش از یک دهه ساکن مسکو بود و نویسندهی کتاب خماری طولانی: روسیهی نوین پوتین و اشباح گذشته است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Shaun Walker, ‘The last of the Zoroastrians’, The Guardian, 6 August 2020.