همایون صنعتیزاده، بنیانگذار انتشارات فرانکلین
اعجوبه! آنقدر زندگی جالبی دارد که آدم میماند از کجا شروع کند: از تأسیس انتشارات فرانکلین که معروفترین کار اوست؛ از دایرهالمعارف فارسی که حاصل فکر و ابتکار او بود؛ از چاپ کتابهای درسی که بهدست او سامان یافت؛ از سازمان کتابهای جیبی که انقلابی در تیراژ کتاب ایجاد کرد؛ از مبارزه با بیسوادی که اول بار او شروع کرد؛ از چاپخانهی افست که او بنا نهاد؛ از کاغذسازی پارس که او بنیادگذارش بود؛ از کشت مروارید که در کیش آغاز کرد؛ از کارخانهی رطب زهرا که بهدست او پا گرفت؛ از پرورشگاه صنعتی که تا پایان عمر زیرنظر اوست؛ از شهرک خزرشهر که بنیاد اصلیاش را او گذاشت؛ از کارخانهی گلاب زهرا که بهدست او ساخته شد؛ از کتابهایی که ترجمه کرد؛ از شعرهایی که سرود؛ یا از مقالاتی که نوشت. واقعاً بعضی در نوسازی ایران سهم قابلملاحظهای دارند. سهم همایون صنعتیزاده در نوسازی ایران فراموشنشدنی است.
این تصویری است که سیروس علینژاد، روزنامهنگار باسابقه و صاحب سبک، در کتاب از فرانکلین تا لالهزار از همایون صنعتیزاده به دست میدهد.
همایون صنعتیزاده، کسی که در همهی کارها موفق بود، در ۷۷سالگی میگفت: «من هیچوقت از دورهی کودکی نگذشتهام. مگر خُلم آدمبزرگ شوم که احساس مسئولیت کنم. من از بچگی همهاش دنبال بازی بودهام. حالا هم دارم بازی میکنم.»
او «بچهتاجر» باهوشی بود که بعد از شنیدن هرچیزی اول میپرسید «یعنی چه؟» تا درست مقصود را دریابد و با آن به موافقت یا مخالفت برخیزد.
با وجود کارهای بزرگی که در زندگیاش کرد ــ که هرکدامش برای عمر یک نفر کافی است ــ او «اساساً آدمی نبود که بخواهد خود را مطرح کند و سر زبانها بیندازد. پیش از انقلاب هم کار خود را میکرد و از گمنامماندن نمیهراسید».
بهنوشتهی کتاب از فرانکلین تا لالهزار، او «پس از سالهای زندان که بعد از انقلاب اتفاق افتاده بود، نمیخواست نامش دوباره بر زبانها بیفتد. چوب بر [سر] زبان افتادنها را با پنج سال زندان و مصادرهی اموال خورده بود».
او پیشرو بود و از بزرگی کارها نمیهراسید و یکتنه کارش را پیش میبرد اما بهنوشتهی سیروس علینژاد، مانند «همهی مدیران موفق شیوهاش سپردن کارها به دست دیگران و مراقبت از پیشرفت آن بود».
مسافر دائمی تهران به کرمان
همایون صنعتی در سال ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد. پدرش عبدالحسین صنعتیزاده در کنار کارهای تجاری، دستی در نوشتن داشت و از اولین رماننویسهای ایرانی بود که «مجمع دیوانگان» او مشهور است. مادرش، قمرتاج دولتآبادی، خواهر میرزا یحیی دولتآبادی بود که کتاب حیات یحیی او معروف است. وقتی به دبستان زرتشت رفت، با ایرج افشار، ایرانشناس نامی، همکلاس شد و این دوستی تا پایان عمر ادامه داشت. اما او تنها یک سال در آن مدرسه ماند و بعد از آن به کرمان نزد پدربزرگ و مادربزرگش رفت و کودکی و نوجوانی را آنجا گذراند. پدربزرگش، حاجعلیاکبر صنعتیزاده معروف به حاجعلیاکبر کَر، در جوانی بهعلت بیماری، شنواییاش را بهکلی از دست داده بود. حاجعلیاکبر آدم دنیادیدهای بود که به هند و اروپا سفر کرده بود و ضمن فعالیت در زمینهی نساجی، مدرسهای برای کودکان یتیم ساخت که هنوز هم به نام «بنیاد خیریهی فرهنگی و تربیتی حاجعلیاکبر صنعتی» در کرمان فعال است.
علاوه بر این، حاجعلیاکبر اولین سینمای کرمان را راه انداخت و از همایون برای خواندن زیرنویس فیلمها کمک میگرفت چون مردم سواد نداشتند. خودش میگوید: «من مأمور بودم که زیرنویسها را به صدای بلند بخوانم که مردم متوجه قصه شوند. میتوانی حدس بزنی که وقتی یک بچهی پنجششساله انواعواقسام فیلمهای ریچارد تالماج را میبیند و زیرنویسها را برای مردم میخواند، دچار چه احساسی میشود.»
همواره از ویژگیها و خصایل پدربزرگش تعریف میکرد. میگوید پدربزرگم مرا «معتاد کتابخواندن کرد» و من «باید کتاب را تعریف میکردم تا پولتوجیبیام را بدهد».
تا پایان دورهی دبستان در کرمان بود و چون آنجا دبیرستان مناسبی نداشت، به تهران آمد و در شبانهروزی دبیرستان البرز ثبتنام کرد. تا شهریور ۱۳۲۰ که ایران توسط متفقین اشغال شد، در دبیرستان البرز بود و بعد از آن، پدرش تصمیم گرفت که مادرش و همایون را برای امنیت بیشتر به کرمان بفرستد. بهگفتهی صنعتیزاده: «از همان وقت من مأمور کارهای پرورشگاه بودم. خیلی هم وضع بد بود. هیچچیز گیر نمیآمد. قحطی بود. مشکلات زیاد بود.»
بعد از آن، مدتی رفت پیش مادرش در اصفهان که از پدرش جدا شده بود. صنعتیزاده میگوید که در آنجا «یک مدرسهای بود مال انگلیسیها. آنجا درس را تمام کردم. بهترین مدرسهی اصفهان بود».
این مدرسه، «کالج استوارت اصفهان» بود که هیئت مرسلین کلیسایی انگلستان آن را اداره میکردند و تنها کالج عمومی انگلیسی در ایران به شمار میآمد. استوارت مموریال کالج قبل از جنگ جهانی اول در سال ۱۲۷۵ (۱۸۹۴) و یک دهه قبل از انقلاب مشروطیت تأسیس شده بود.
خودش میگوید که پدرم اصرار داشت که به دانشگاه بروم اما «من میگفتم نمیروم. چون فکر میکردم بروم دانشگاه، خنگ میشوم».
اختلاف بین پدر و پسر بالا گرفت و او از خانه قهر کرد و رفت با ۲۵ ریال حقوق روزانه، شاگرد تجارتخانهی حاجعلیآقای یزدی شد. سه سال با پدرش قهر بود و او را ندید و سالهای ۱۳۲۵ یا ۱۳۲۶ برای خودش «تجارتخانهی صنعتی» را باز کرد و شروع کرد به نوشتن نامه به شرکتهای خارجی تا از آنها نمایندگی بگیرد.
نمایندگیها در پاسخ برایش نمونه میفرستادند. دراینباره میگوید: «اولین سمپلی که برای من آمد، یک بستهی عمده پوستر بود؛ همینها که در کنار خیابان میفروشند. از آمریکا فرستاده بودند. رفتم آنها را ۲هزار تومان فروختم.»
با این کار مقداری پول جمع کرد و در سرای جواهری مغازهای گرفت و بهقول خودش، شد کاسب. یک ماه بعد، یک روز «در باز شد و آقای صنعتیزاده تشریف آوردند تو. گفتند: خوب، چشمم روشن! آقا تجارتخانه باز کردهاند! کارت چطور است؟ چهکار میکنی؟ نشست. ساعتی حرف زد. گفت بیا با هم کار کنیم».
آنچه نام همایون را ماندگار کرده و بر نقش او در سازندگی ایران افزوده، همان نخستین کار او در عرصهی صنعت نشر یعنی انتشارات فرانکلین است که در سال ۱۳۳۴ تأسیس شد.
بعد از آن، با پدرش که در سبزهمیدان تجارتخانه داشت و سنگهای قیمتی و قالی میفروخت، شریک شد. درعینحال در موزهای که پدرش در چهارراه کالج درست کرده بود، پوستر چاپ میکرد و نمایشگاه میگذاشت. در آنجا از روزنامهنگاران، شخصیتهای فرهنگی و کارکنان سفارتخانهها برای بازدید دعوت میکرد. یک روز یکی از کارکنان فرهنگی سفارت آمریکا با دو نفر آمریکایی آمد و گفت که «اینها ناشرند و یک مؤسسهای درست کردهاند که کتابهای آمریکایی را بیاورند در ایران چاپ کنند».
پیشنهاد آن دو آمریکایی این بود که همایون نمایندهی آنها بشود اما او گفت که این کار من نیست. آنها نیز گفتند: «اجازه بده تا وقتی کسی را پیدا نکردیم، کتابها را به آدرس شما بفرستیم. گفتم خیلی خوب. رفتند و تعدادی کتاب فرستادند. یک روز کرمم گرفت که ببینم این کتابها چیست. نگاه کردم، دیدم عجب کتابهای قشنگی است... اتم چیست؟ مولکول چیست؟ الکتریسته چیست؟ و...»
همین کافی بود و او یک روز چند تا از این کتابها را برداشت و رفت پیش آقای رمضانی در «انتشارات ابنسینا» و از او پرسید که نظرش دربارهی این کتابها چیست و اگر ترجمه بشود، آیا حاضر است آنها را چاپ کند و حقالتألیف بدهد. رمضانی همان موقع یک چک پانصدتومانی به همایون داد و از اینجا کار فرانکلین شروع شد. او مترجمان را پیدا میکرد و کتابها را به آنها میسپرد و بعد، آن را به ناشران میداد و نظارت میکرد تا کتاب با شکل و شمایل خوب و سروقت چاپ شود. انتشارات فرانکلین بیشتر از ۱۵۰۰ عنوان کتاب چاپ کرد.
انتشارات فرانکلین
سیروس علینژاد در کتاب از فرانکلین تا لالهزار که زندگینامهی همایون صنعتیزاده است، مینویسد: «آنچه نام همایون را ماندگار کرده و بر نقش او در سازندگی ایران افزوده، همان نخستین کار او در عرصهی صنعت نشر یعنی انتشارات فرانکلین است که در سال ۱۳۳۴ تأسیس شد. درواقع، انتشارات فرانکلین شاهکار همایون صنعتیزاده است.»
بهنوشتهی این کتاب:
پیش از فرانکلین، صنعت نشر ایران کاملاً سنتی بود؛ عناصر مدرن وارد صنعت نشر نشده بود؛ رابطهی مؤلف و مترجم با ناشر پایه و اساس مشخص و محکمی نداشت؛ قرارداد ناشر با مترجم و مؤلف در حد قرارمدار بود و مفهوم حقوقی امروزین را به خود نگرفته بود. وقتی فرانکلین پا به عرصهی نشر گذاشت، رابطهی مؤلفان و مترجمان با ناشران شکل امروزی و حقوقی به خود گرفت و قرارداد بین ناشر و پدیدآورنده، بهمعنی امروزی رسمیت یافت.
در این دوره بود که:
صنعتیزاده برای اولین بار توانست جمع کثیری از شایستهترین افراد اهل کتاب را دور خود جمع کند و بهشکل تخصصی به کار چاپ و نشر کتاب بپردازد. ویرایش کتاب یکی از این کارهاست که پیش از انتشارات فرانکلین، شکل سازمانی و حرفهای نداشت. همایون صنعتیزاده به کار ویرایش شکل حرفهای داد. آن زمان حتی اصطلاح ویرایش و ویراستاری که امروز مثل نقلونبات بر سر زبانهاست و امری بدیهی مینماید، وجود نداشت.
بعد از فرانکلین، ناشران دیگر نظیر عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار «انتشارات امیرکبیر»، بخش ویرایش درست کردند و این حرفه در صنعت نشر ایران کمکم جا افتاد.
کار فرانکلین فقط به ترجمه محدود نمیشد؛ این سازمان به تألیف کتاب هم میپرداخت. نجف دریابندری، سردبیر فرانکلین، میگوید:
یک سری کتاب راجع به ایران تألیف کردیم که بیانگر وضعیت اجتماعی و ادبی و حتی طبیعی ایران بود. این کتابها را به نویسندگان سفارش میدادیم و آنها هم مینوشتند و ما منتشر میکردیم... این از کارهای بسیار جالب صنعتیزاده بود. من یادم است اولین بار که میخواستیم این برنامه را عملی کنیم، از آقای باستانی پاریزی برای تألیف یکی از این کتابها دعوت کردیم. ایشان خیلی تعجب کرد. گفت من تا حالا خودم کتاب مینوشتم، حالا به من میگویند چه کتابی بنویسم. بههرحال، این رسمی بود که ما وارد صنعت چاپ و نشر ایران کردیم.
صنعتیزاده برای آموزش و تربیت نیروی انسانی خود، هزینه میکرد و آنها را برای آموزش به خارج میفرستاد. دکتر غلامحسین مصاحب و یکیدو تن دیگر را برای تألیف «دایرهالمعارف فارسی» برای نزدیک به یک سال به فرانسه، انگلیس و آمریکا فرستاد تا در زمینهی دانشنامهنویسی آموزش ببیند.
برخی از کارکنان و همکارانش مثل ثمینه باغچهبان و لیلی ایمن را برای فراگرفتن نحوهی تهیهی کتاب درسی به دانشگاه کلمبیا و کشورهای فرانسه و انگلستان فرستاد. در سال ۱۳۴۲ نیز گروهی از ناشران را برای مطالعه در زمینهی فروش، توزیع و چاپ کتاب به آمریکا، فرانسه و انگلستان فرستاد تا «کار ناشران و کتابفروشان این کشورها را از نزدیک ببینند و یاد بگیرند».
صنعتیزاده برای آموزش و تربیت نیروی انسانی خود، هزینه میکرد و آنها را برای آموزش به خارج میفرستاد.
از ابتکارات دیگر همایون صنعتیزاده در سازمان انتشارات فرانکلین راهانداختن «سازمان انتشارات کتابهای جیبی» بود که انقلابی در تیراژ کتاب پدید آورد و تیراژ کتاب را از ۲هزار نسخه در آن روزگار به ۱۰ و ۲۰هزار افزایش داد. عبدالرحیم جعفری مینویسد: «چاپ کتابهای جیبی از نظر ارزانی در گسترش فرهنگ کتاب و کتابخوانی میان مردم در ایران جایگاه ویژهای دارد.»
چاپ کتابهای درسی افغانستان
با افزایش تیراژ کتاب، صنعتیزاده دنبال یافتن بازارهای تازه بود. برای همین بهگفتهی خودش: «قصد داشتم به کشورهای فارسیزبان کتاب بدهم. کجای دنیا زبان فارسی هست؟ افغانستان.»
او تعدادی کتاب برداشت و رفت کابل. همهجا را گشت؛ به کتابفروشیها، کتابخانهها و وزارت فرهنگ افغانستان رفت اما بهگفتهی خودش: «آنقدر برخورد سردی با من شد که نگو و نپرس. از هرچه ایرانی بود بدشان میآمد.»
تقریباً بینتیجه از افغانستان برگشت تا آنکه یک سال و نیم بعد تلگرافی از وزارت فرهنگ افغانستان به دستش رسید که آیا شما علاقهمندید که در کار کتابهای درسی به ما کمک کنید.
تا پیشازاین، کتابهایشان را روسها چاپ میکردند و حالا در پی اختلاف آنها با روسها، از صنعتیزاده خواستند که کتابهای درسیشان را چاپ کند. صنعتیزاده هم پذیرفت و ده سال کار چاپ کتابهای درسی افغانستان را انجام میداد. بعد، کمک کرد تا چاپخانهای که افغانستان داشت راه بیفتد. صنعتیزاده میگوید:
توی کارگران افغانستان گشتم. ۳۵ تا را انتخاب کردم. سوار طیاره کردم و آوردمشان تهران. بردمشان چاپخانهی افست. شش ماه گذاشتم کار یاد بگیرند. ۳۵ تا کارگر ایرانی را هم خودم برداشتم. یکیدرمیان افغان و ایرانی، بردمشان کابل. سر شش ماه چاپخانه راه افتاد و ازآنپس، کتابهایشان را خودشان چاپ کردند.
مبارزه با بیسوادی
در حوالی سال ۱۳۴۳ قرار بود که یونسکو سال مبارزه با بیسوادی را در تهران برگزار کند و به همین خاطر، جلسهای تشکیل شده بود که در آن اشرف پهلوی، نخستوزیر، وزیر آموزشوپرورش و گروهی از رؤسای دانشگاهها در آن شرکت داشتند.
صنعتیزاده میگوید: «گفته بودند مبارزه با بیسوادی، کتاب هم میخواهد. پس صنعتیزاده را هم بگویید بیاید که مسائل مربوط به کتاب را او مطرح کند.»
در جلسه همه حرف زدند اما صنعتیزاده چیزی نگفت. بودجهای تصویب شد و اشرف پهلوی در لحظات پایانی جلسه رو کرد به صنعتیزاده و گفت: «"شما حرفی ندارید؟" گفتم: "والا، من اصلاً نمیدانم قضیه چیست. یعنی اصلاً نمیفهمم شما دارید چهکار میکنید." گفت: "یعنی چه نمیفهمید؟" بهش برخورد. گفتم: "شما که میخواهید مردم را باسواد کنید، اصلاً تعریفی از سواد دارید؟ مقصود از سواد چیست؟"»
در پاسخ به پرسش وی، توضیح داده شد که منظور از سواد، خواندن و نوشتن است. صنعتیزاده گفت: «"خواندن و نوشتن به کدام زبان؟" گفتند: "یعنی چه کدام زبان؟" گفتم: "بندهخدا ترک است..." خلاصه کاسهکوزهشان به هم ریخت.»
باسوادهای روستاها، روحانیان بودند و طبیعی بود که بیشتر اعضای کمیتهی ملی مبارزه با بیسوادی در قزوین روحانیان باشند. به همین دلیل، ساواک به شاه گفته بود: «ارتش و صنعتی و روحانیت روی هم ریختهاند و این خیلی خطرناک است. او هم باورش شد.»
پیشنهاد صنعتیزاده این بود که اول این طرح در «محدودهی معین و مشخصی» انجام بشود و بعد به سراسر کشور تعمیم داده شود. پیشنهادش قزوین بود که هم نزدیک تهران است و هم نصف مردمانش ترکزباناند و نصف دیگر فارسزبان. بعد از این پیشنهاد، صنعتیزاده بهعنوان مسئول مبارزه با بیسوادی انتخاب شد. کاری که بهگفتهی خودش: «من تقریباً در هرکاری که قدم گذاشتم موفق شدم، بهجز در مبارزه با بیسوادی.»
آموزشوپرورش، ارتش و نیروی هوایی به کمکش آمدند، حتی فرماندار هم به پیشنهاد صنعتیزاده عوض شد. خودش میگوید: «من ۸۰هزار نفر را سر کلاس نشانده بودم. سیستمی درست کردیم که خط و نوشتن را آموزش بدهیم. کتاب درست کردیم و خیلی مرتب شد. اما درعمل، سر کلاسها که میرفتم، مینشستم، میدیدم چه کار بیهودهای داریم میکنیم.»
انتقاد صنعتیزاده این بود که یک کشاورز صبح تا شب در مزرعهاش کار میکند و شب میآید سر کلاس، درحالیکه بچههایش در کوچه بازی میکنند و مدرسه نمیروند: «خوب، این چهکاری است که گندهها را بیاوری سر کلاس ولی بچهها بیسواد باشند؟ راه معقول این بود که بچهها را ببریم سر کلاس تا بعد از بیستسی سال دیگر بیسواد نداشته باشیم.»
حدود یک سال و نیم مشغول این کار بود و بیشتر از هزار معلم تربیت کرده بود و بهگفتهی خودش: «خیلی هم خرج کار شد اما نتیجه، صفر.»
او چون خیال میکرد وقتی افراد باسواد شوند، نامه مینویسند یا کتاب بیشتر میخوانند. درنتیجه، مدتها میرفت ادارهی پست و میپرسید آیا تعداد نامههایی که از قزوین فرستاده میشود، زیاد شده یا نه. میدید که نه، تغییری ایجاد نشده و فروش کتابفروشیها هم تغییر نکرده است.
مشکلی هم که در حین کار پیش آمد، این بود که باسوادهای روستاها، روحانیان بودند و طبیعی بود که بیشتر اعضای کمیتهی ملی مبارزه با بیسوادی در قزوین روحانیان باشند. به همین دلیل، ساواک به شاه گفته بود: «ارتش و صنعتی و روحانیت روی هم ریختهاند و این خیلی خطرناک است. او هم باورش شد.»
صنعتیزاده وقتی بعد از کنفرانسی در توکیو به تهران برگشت، بهگفتهی خودش، دید که یک آقای سرتیپی را بهجای او در سوادآموزی گذاشته بودند و «من از خدا میخواستم که از شر این کار راحت شوم. راحت شدم».
اما این موضوع ذهنش را رها نکرد، بهگونهای که بعد از انقلاب، وقتی محسن قرائتی رئیس نهضت سوادآموزی شد، ساعتها پشت اتاقش منتظر نشست تا متقاعدش کند که:
اگر میخواهی آدمها بدل شوند به موجودات شعورمند، این یک تربیت خاصی دارد و این تربیت را هیچکس نمیتواند به او بدهد، مگر مادرش. بنابراین، انرژی و پول را بیخودی مصرف نکنید. تمام انرژی و پول را صرف مادرها بکنید. تازه کدام مادرها؟ نه آنهایی که مادر شدهاند؛ آنهایی که میخواهند مادر بشوند.
البته کسی به این توصیهها توجهی نکرد و مبارزه با بیسوادی به همان شیوهی قدیمی ادامه یافت.
دایرهالمعارف فارسی
یکی از بزرگترین پروژههای فرانکلین، دایرهالمعارف فارسی است. صنعتیزاده میگوید: «به این نتیجه رسیده بودم که جامعهی فرهنگی ایران یک کتاب مرجع اطلاعات عمومی تا حد ممکن دقیق و قابلاستناد نیاز دارد.»
برآورد او این بود که تهیه و تدوین دایرهالمعارف حدود ۳۰۰هزار دلار هزینه دارد و برای تأمین این هزینه، مدتها در تلاش بود تا هیئتمدیرهی فرانکلین در آمریکا را قانع کند که هزینهی این طرح را تأمین کنند اما آنها راضی نبودند و میگفتند ما از این کارها نمیکنیم. او به چند خیریه مراجعه کرد تا آنکه به بنیاد فورد رسید که در خاورمیانه هم کار میکرد. آنها پذیرفتند نیمی از این رقم را بپردازند، بهشرط آنکه یک ایرانی هم نصف دیگر را، یعنی ۱۵۰هزار دلار، تقبل کند. صنعتیزاده پیش چند نفر رفت اما آنها علاقهای نشان ندادند تا آنکه تصمیم گرفت برود سراغ اشرف پهلوی: «وقتی رفتم پیش اشرف، او قبول کرد که کتاب به اسمش دربیاید.» البته درنهایت، اشرف پولی نداد و صنعتیزاده ناچار شد از جیب خود بقیهی هزینهی دایرهالمعارف را تأمین کند.
بعد از تأمین پول موردنیاز، صنعتیزاده بعد از گشتوگذار فراوان، غلامحسین مصاحب را پیدا کرد که دکترای ریاضی داشت. او مدیریت و اجرای پروژهی دایرهالمعارف را قبول کرد، به شرط اینکه کسی در کارش «مطلقاً» دخالت نکند.
مصاحب برای آموختن روش دایرهالمعارفنویسی یک سالی به آمریکا، انگلستان و فرانسه فرستاده شد و در مؤسساتی که کارشان دایرهالمعارف بود، آموزش دید. مبنای اصلی دایرهالمعارف فارسی، «دایرهالمعارف کلمبیا وایکینگ» بود و انتظار میرفت در دو یا سه سال تمام شود اما کار دایرهالمعارف بهدلیل وسواس و دقت دکتر مصاحب طول کشید، تا آنکه جلد اولش در سال ۱۳۴۵ منتشر شد. کار ادامه داشت، تا آنکه صنعتیزاده از فرانکلین رفت و غلامحسین مصاحب نیز بعد از کنارهگیری صنعتیزاده در سال ۱۳۵۰، از دایرهالمعارف رفت. در زمان کنارهگیری مصاحب بیشتر از ۸۰درصد باقیماندهی دایرهالمعارف توسط مصاحب انجام شده بود. جلد دوم دایرهالمعارف به دو قسمت تقسیم شد که قسمت اولش در سال ۱۳۵۸ از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر شد و قسمت دومش نیز در سال ۱۳۷۵ از سوی سازمان تبلیغات اسلامی که امیرکبیر را بعد از مصادره در اختیار گرفته بود.
صنعتیزاده بعد از فرانکلین به «کاغذ پارس» رفت. خودش در فرانکلین به این نتیجه رسید که مواد اولیهی کاغذ در ایران وجود دارد؛ بنابراین، طرح تأسیس این کارخانه را با مواد اولیهی باگاس نیشکر شروع کرد. خودش میگوید: «برای اینکه مشکل کاغذ پیدا کرده بودیم در ایران و معنی نداشت ما کاغذ نداشته باشیم. دیگر اینکه ما یک مادهی خوبی هم برای تولید کاغذ داشتیم: باگاس، در نیشکر هفتتپه. میدانستم که مادهی اولیه تولید کاغذ را داریم ولی دارند میسوزانندش.»
جستوجوگر ناآرام
چهارپنج سال طول کشید تا بدانم "خزر" نام قومی بوده است که غیر از همین نام، هیچچیز از آن باقی نمانده است.
او روح ناآرام و جستوجوگری داشت و وقتی پرسشی برایش مطرح میشد، دنبالهاش را میگرفت و تا نمیفهمید ماجرا چیست، دستبردار نبود. یک بار کتاب التفهیم ابوریحان بیرونی را ورق میزد که در آن متوجه شد ایرانیها تقویم داشتهاند و شبیه این تقویم در کشمیر هندوستان هم درست میشود. پس دست زنش را گرفت و به هند رفت و در آنجا دید که بله، تقویمی هست «که هنوز هم آن را درست میکنند و در کوچه و بازار میفروشند». بااینحال، او دنبال همان تقویم دورهی ابوریحان بود. به او گفتند که یک آمریکایی چند تایی از آن را خریده و برده. دوباره سوار هواپیما شد و به آمریکا رفت و آن استاد را پیدا کرد و دید که «ایرانیها تقویمی داشتهاند برای سال قمری ۳۶۰روزه، یعنی دقیق دوازده ماه سیروزه که با عقل جور درنمیآید».
با آنکه سفر زیاد میرفت، میگوید: «تابهحال نشده که من جایی سفر کنم، مگر اینکه آنجا کار داشته باشم.»
یک بار در حوالی سالهای ۱۳۴۵ یا ۱۳۴۶ داشت میرفت بندرعباس که هواپیما مشکل فنی پیدا کرد و در بندرلنگه فرود آمد. از بالا، شهر به نظرش جالب آمد. خودش میگوید که وقتی داخل شهر رفتم، «دیدم بندرلنگه شهر ارواح است؛ باغهای بزرگ، قصرهای بزرگ، بازار مفصل. اما کسی نیست. تمام دکانها بسته است. وحشت کردم».
دلیلش را پرسید و فهمید که بندرلنگه تا سال ۱۹۲۱ مرکز صنعت مروارید بود و ۱۲۰هزار نفر در این صنعت کار میکردند اما «یکباره این صنعت از بین رفت. یکشبه از بین رفت. میدانید چرا؟ ژاپنیها مروارید مصنوعی درست کردند».
بعد از این ماجرا رفت و در کیش ساکن شد و مقداری زمین خرید و شروع کرد به کشت مروارید. اما بهنوشتهی سیروس علینژاد: «چندی بعد، کیش را برای کارهای دیگری در نظر گرفتند و کشت مروارید موقوف شد.»
از این داستانها فراوان داشت. یک روز در ویلایش در نزدیکی نوشهر نشسته بود چای میخورد که این سؤال به ذهنش رسید که اینجا کجاست: «خوب، معلوم است! لب دریای خزر. اما خزر چیست؟» همان موقع با لیوان چایی که در دست داشت، به سراغ سرکارگری رفت که همان جا برایش کار میکرد و پرسید خزر یعنی چه. وقتی او گفت نمیدانم، به سراغ شهردار و فرماندار رفت و آنها هم نمیدانستند. خودش میگوید: «چهارپنج سال طول کشید تا بدانم "خزر" نام قومی بوده است که غیر از همین نام، هیچچیز از آن باقی نمانده است.»
تولید گل و گلاب
بهنوشتهی کتاب از فرانکلین تا لالهزار: «دوسه سال قبل از انقلاب معلوم بود که کار حکومت تمام است. خود را کنار کشیده و به کرمان رفته بود و در لالهزار کرمان، در ملک پدریاش، به کشت گل مشغول شده بود. شعر میگفت و گل میکاشت و گلاب میگرفت.»
کشاورزی در خونش بود و تعریف میکند وقتی ده سالش بود و دوسه هفته قبل از اینکه قرار بود بیاید تهران، خوابش نمیبرد. برای همین مقداری متقال خرید و تعدادی کیسه درست کرد. چون بهگفتهی خودش: «ششهفت روزی تا تهران توی راه بودیم. هرجا اتوبوس میایستاد، من نمونهی خاک برمیداشتم که ببرم کرمان گندم بکارم، ببینم گندمش چطور میشود. بازی من این بود. هنوز هم مشغول همین بازی هستم. کشاورزی هنوز ولم نکرده.»
در سال ۱۳۶۷ صنعتیزاده بههمراه همسرش، شهیندخت سرلتی، «کارخانهی گلاب زهرا» را در لالهزار کرمان بنیاد نهادند. آنها کشاورزان را متقاعد کردند که بهجای کشت خشخاش، گل محمدی بکارند و بهگفتهی زهرا دولتآبادی، خواهرزادهاش: «کار تهیهی گلاب و عطر گلسرخ را آنقدر توسعه داده بودند که ۵درصد نیاز دنیا را تأمین میکرد.»
وقتی جنگ شروع شد و بچههای پرورشگاه صنعتیزاده قصد رفتن به جبهه داشتند، او نیز با آنها به جبهه رفت. مدتی در آنجا بود. در آن زمان کارخانهی کاغذ پارس مشکل پیدا کرده بود؛ بنابراین، دوباره مدیریت آنجا را قبول کرد و به رفع مشکل پرداخت. وقتی به کرمان بازگشت، از او خواسته شد مدیریت «چاپخانهی آرشام» را بپذیرد. او هم قبول کرد. اما بهنوشتهی کتاب پنجاه کنشگر اقتصادی ایران: «مدتی بعد، تعدادی از مدیران منصوب بنیاد (مستضعفان)، ماشینهای دستدوم را بهجای دستاول برای چاپخانه خریدند و هزاران دلار سود بردند. صنعتیزاده گزارش سوءاستفاده را به مقامات بالاتر ارائه داد اما مقاومت مدیران بنیاد در برابر آشکارشدن این قضیه، مشکلاتی برای وی ایجاد کرد.»
مدیران بنیاد مستضعفان قدرت داشتند و با بدگویی عرصه را چنان تنگ کردند که صنعتیزاده دستگیر و زندانی شد. یکی از اتهاماتش این بود که فرهنگ غرب را با انتشار کتابهای آمریکایی ترویج کرده و باعث گمراهی مردم شده است. او میگوید که در زندان اوین خطاب به یک «حاجآقایی» که ظاهراً رئیس دادگاه بوده، گفته که حرفهای شما درست نیست:
اگر به من بگویید تو یکی از تولیدکنندگان عرقی، حرفتان درست است. من هر سال چندین و چندهزار بطری عرق در جمهوری اسلامی تولید میکنم. آنچه تهیه میکنم، اسمش عرق است. اما بردارید بخورید و ببینید این عرق ــ چه میندانم ــ قوچان و پاکدیس است یا عرق نعناع. درست است که هفتصدهشتصد کتاب آمریکایی چاپ کردهام، اما بروید و بخوانید ببینید در آنها چه نوشته شده است. باعث گمراهی مردم است یا به درد مردم میخورد؟
روحانی دادگاه هم در پاسخ گفته که من نمیتوانم همهی این کتابها را بخوانم. صنعتیزاده در پاسخ گفته نیازی به این کار نیست: «[قبلاً کسانی] این کار را کردهاند. مثلاً آقای مطهری، آقای باهنر و دیگران. گفت: "چطور؟" توضیح دادم که کتابها را خواندهاند و در تألیفات خود از این کتابها استفاده کردهاند... این کتابها هماکنون در جمهوری اسلامی تجدیدچاپ میشود.»
با این روش بالاخره بعد از نزدیک به پنج سال از زندان خلاصی یافت؛ زندانی که هشت ماهش در انفرادی گذشت و در این مدت، بهگفتهی خودش: «حتی یک بار، آفتاب را ندیدم. روزی سه بار با چشمبند به دستشویی میرفتم.» بعد از زندان، دوباره به کرمان برگشت. شعر میگفت، کتاب ترجمه میکرد و غرق تاریخ گذشته و ایران باستان بود و با همسرش گل میکاشت و گلاب میگرفت. همسرش در ۲۲ بهمن ۱۳۸۳ در جادهی بندرعباس تصادف کرد و جان باخت. بعد از آن، صنعتیزاده دیگر سرپا نشد و در ۴ شهریور ۱۳۸۸ درگذشت.
ابراهیم گلستان، نویسنده، دربارهی صنعتیزاده مینویسد:
در عرصهای که پیش روی من از پهنه و قضای زندگانی ایران امروزه است، او بیگفتوگو تک بود. بهترین یا بالاترین نگفتم که چنین کسی هیچکس نبود. نه؛ تک. تک بهمعنی سنجیده، منحصربهفرد، تنها. همانکه گفتم: تک. اکنون تنش مرده است ولی وقتی که بود، و هرچه بود، در هرچه کرد، مطلقاً تک بود. در کار خود تک بود ولی کارش کارها بود.
منابع:
سیروس علینژاد (۱۳۹۵) از فرانکلین تا لالهزار: زندگینامهی همایون صنعتیزاده. تهران: ققنوس.
علی دهباشی (۱۳۹۷) یادنامهی همایون صنعتیزاده. تهران: کتاب آمه.
فریدون شیرینکام و ایمان فرجامنیا (۱۳۹۳) سرگذشت پنجاه کنشگر اقتصادی ایران. تهران: فرهنگ صبا.