گزارش سفر تاشکند
جلال آل احمد، نویسندهی مشهور، در سال ۱۳۴۳ به دعوت انجمن فرهنگی ایران و شوروی که آن زمان در ایران بسیار فعال بود، برای شرکت در کنگرهی مردمشناسی به مسکو سفر کرد و ۳۱ روز در نقاط مختلف اتحاد جماهیر شوروی به گشتوگذار پرداخت. حاصل این سفر، کتابی شد با عنوان سفر روس که در سال ۱۳۴۵ پارههایی از آن در مجلهی بارو، به سردبیری احمد شاملو، منتشر شد و موجب توقیف آن گردید.
کتاب سفر روس سرانجام در سال ۱۳۶۹ در تهران منتشر شد و مورد استقبال قرار گرفت. این کتاب، گزارش سفر آل احمد به شوروی و سرشار از گزارش دیدارهای او از نقاط مختلف آن کشور است. آل احمد اساساً گزارشنویس خوبی بود و برخی از نوشتههایش، مانند «خارک، در یتیم خلیج» و «تاتنشینان بلوک زهرا» گزارش سفر به حساب میآید. گزارش سفر آل احمد به یزد، شهر بادگیرها، نیز معروف است اما ما ترجیح دادیم تکهای از گزارش سفر آل احمد به اتحاد جماهیر شوروی را در اینجا بیاوریم که به دیدار وی از تاشکند، مرکز ازبکستان، مربوط است. این تکه از مجلهی سفر نقل میشود.
جمعه، ۳۰ مرداد ۱۳۴۳ (۲۱ اوت) ــ تاشکند
اتاقمان بدجوری بیحفاظ است. همهچیز درز دارد. از هرجا باد نفوذ میکند. به نظرم دیشب سرما هم خوردهام. و صبح تابهحال، گلودرد؛ که محلش نمیگذارم. اما از دفتر هتل خواستهام اتاق را عوض کنند. قول دادهاند اما امیدی نیست. اصلاً هرچه از مسکو دورتر میشویم، زندگی فزناتتر میشود و ماستمالیتر؛ یعنی که محلیتر. شیر آب توی روشویی را نمیدانم با یک من سیریش یا قیر یا چهچیز دیگری به لوله چسباندهاند. دستگیرهی درها زبانه ندارد. پشت پنجره صندلی گذاشتهایم که باد بازش نکند. لگن فرنگیِ خلا را با دوسه جور لوله سوار کردهاند؛ سربی و آهنی و سیمانی. و صبح که شهر را میگشتیم ــ چهار ساعتی ــ تا دلت بخواهد دیوارهای کاهگلی بود که با دوغاب سفید کرده بودند؛ عین ولایت خودمان. و خانهها و کوچهها در محلهی قدیمی شهر، درست انگار مال مشهد. بامهای کاهگلی و بر آنها علف روییده و خشک شده. و حتی اطراف استادیوم ورزش ۶۰هزار نفریشان که عین مال باکو بود. با صندلیهایی از چوب، نردهمانند. و آن وقت گلهبهگله به دیوار شعار نوشته که «اسلاوا ک.پ.ث.ث» یعنی که زنده باد حزب کمونیست. و تازه زبان محلی ترکی است. یعنی که ازبکی. و سخت دورتر از مال تبریز. اما بر پیشانی مغازهها و دکانها این اسمها را هم ضبط کردم: میوه، گوشت، حمامی، مهمانخانهی سی، آشخانهی سی، نشانی، و... و همه به خط روسی. و هتل که در آن هستیم: «تاشکند، مهمانخانهی سی».
در گشت امروز صبح، اول از پارک «کفن اف» شروع کردیم؛ با مجسمهاش و گورش. از انقلابیهای صدر اول اینطرفها، ۱۸۸۲-۱۹۲۳. و خود پارک در محل اولین گورستان انقلابیها. اما هیچکس نمیدانست «کفن» یعنی چه؛ نه راهنماها و نه آدمهایی که به تماشای ما دورمان جمع شده بودند. و اصلاً همهچیز همینجوریها است. و دور قبرها گل تاجخروس نشانده، صورتیرنگ. اسمش را پرسیدم. میگویند: «تاجخوروس گولی» و گل سرخ را «عطیر گولی» و الخ. «گورکی پارک» هم داشتند. «پوشکین پارک» هم و یکی دیگر به اسم علیشیر نوایی؛ با مجسمهاش در میان و یک خیابان دراز و پهن بلوارمانند. وسط یک میدان نزدیکیهای پوشکین پارک، کرهمانندی را با عشقه آراسته بودند. یک تکهی بزرگ نیمکرهی شمالیاش قرمز؛ یعنی که سراسر شوروی. و الباقی سبز و آبی. و بیچاره پوشکین و گورکی و علیشیر نوایی. همانقدر که آنها از هم دور بودهاند، مردم اینجا از «کفن اوف» دورند. اینطور که پیداست، اینجا فرهنگ و ادبیات محلی دیگر نوعی رابطه نیست؛ نوعی زینت است. وسیلهی تظاهر است. زیر جل همهچیز را روسی دارد میپوشاند. اما تظاهر به دموکراسی و ولایت شوراها... هیچ دلم نمیخواهد حکم کلی کنم. نانونمک هم که خوردهام. اما مگر میشود سکوت کرد؟ عین همهی آنهای دیگر که به مهمانی آمدهاند اینجاها و ساکت و صامت برگشته؟ و این خررنگکن عظیم را عین مترسکی همچنان سرپا حفظ کرده؟ مثلاً این لباس محلی زنان ازبک که ابریشمی است و نقش دویده در هم دارد. و ما از مشهد میخریم برای روی لحاف و یک بار که شستی عین تافته چاکچاک میشود. خوب، پارچهی قشنگی است اما همه یکسان میپوشند. عین اونیفورمی زنانه، سروته یکی. و چاکی برای فروکردن سر و دو تا سوراخ برای بازوها. و همین یعنی لباس محلی. و از سنت تنها همین باقی مانده و الباقی...؟ چرا. یک شبکلاه هم هست. چهار ترک و از پارچهی سیاه و نقش مکرر بتهجقهای پیچیده بر اطرافش. و دیگر چه؟... و دیگر یک زبان سروته شکسته و انباشته از لغات روسی. آنهم فقط برای مصرف داخلی. یعنی خیلی داخلی. در حوزههای حقیر کوچه و مزرعه و قهوهخانه. اینطور که میبینم، باکو هم بود و اینجا هم هست ــ روسها قبل از همهی دُوَل بزرگ فهمیدند استعمار را چهجوری غسل تعمید بدهند. به اسم ولایت شوراها و با ظاهر امری آراسته و در حضور مجلس و پارلمان و شخصیتها و لباس محلی، زیرآب هرچه فرهنگ و ادب و راهورسم محلی است را زدند و حالا پز میدهند که فلان نویسندهی روس سالی ۲۰۰میلیون نسخه از کتابش فروش میرود. فرهنگ و شخصیت اصلی را از تمام این جمهوریهای برادر گرفتهاند و در عوض بهشان خانه و پنکه و کانال و راهآهن دادهاند. تازه مثل همهجای عالم غرب. آیا نه به این علت بوده است که فرهنگهای محلی لیاقت مقاومت را نداشتهاند؟ آیا این ماشین شوروی فرهنگ تازهای را جانشین خواهد کرد؟ من از باکو به این سمت مدام با بغضی در گلو نفس میکشم و به چه حسرتی! لابد خیال میکنید به ازدسترفتن آن هفده شهر و دیگر قضایا؟ ابداً. که بهگمان من هیچ بلخی به هیچ بخارایی نمیارزد و هیچ باکویی از هیچ مزلقانی کمتر نیست. اما این آدمهایی که یک جا را بلخ میکنند، یک جا را بخارا و جای دیگر را باکو یا مزلقان، اینها الان در چه حالاند؟ مدرسه دارند؟ البته. و نان و آبشان هم مرتب است. یعنی که بخورونمیرشان. و آمار محصول کارخانهها و کلخوزها هم سالبهسال بالا میرود. و چه بهتر. اما همه، بریده از خویش و از تاریخ و از جغرافیای محل. و دستبهدهان مسکو و لنینگراد و پوشکین و گورکی و لنین. حضرت مارکس که آنهمه از «آلیه ناسیون» دم میزند، باید میآمد تاشکند و میدید که زیر سایهی حکومت شوراها «آلیه ناسیون» چه صورت زشتی به خود گرفته... رها کنم.
من از باکو به این سمت مدام با بغضی در گلو نفس میکشم و به چه حسرتی! لابد خیال میکنید به ازدسترفتن آن هفده شهر و دیگر قضایا؟ ابداً. که بهگمان من هیچ بلخی به هیچ بخارایی نمیارزد و هیچ باکویی از هیچ مزلقانی کمتر نیست.
بعد، از بازار ترهبار شهر دیدن کردیم. در محلهی قدیمی شهر، با کوچههای تنگ و مارپیچ و فاضلابهای بازشده توی کوچه و بازار حسابی شلوغ. یعنی که جمعهبازار؟ به هر صورت، از دسته جدا شدیم و تپیدیم توی جماعت و سرکشیدن به گوشهکنارهای میدان. در قصابیها صف بود اما جاهای دیگر نه. پیشخانها یکسره و زیر سایهبانی و هر فروشندهای بساطش را یک جا پهن کرده. خربزه و هندوانه و خیار و بادمجان چه فراوان. و یک جا یکی ترهی خالی میفروخت. دیگری کندر و اسفند. و بساط دکهاش یک دستمال که باز کرده بود روی پیشخان و هیچ مشتری. و دیگری پنیر و کشک؛ عین فروشندهای در جمعهبازارِ مثلاً صومعهسرا. دیگری با چهار تا کیسهی کوچک، زیره و فلفل و قرنفل. و از این خرتوخورتها. یعنی که پس هنوز مشتری هم دارند. و همینجور. دکان هم بود. و فروشگاه بزرگمانند هم. و قهوهخانه هم؛ یعنی که چایخانه. و به دسته که پیوستم، جماعت چنان گلال[1] را دوره کرده بود که گمان کردم معرکه گرفته. و آنوقت پیرمردکی جلمبر و خلوضع آمده که مردم را متفرق کند. و حرفهایی میزد که «ناژدونا رودنایا» (... بینالمللی) را از وسطش فهمیدم. ترکی میگفت اما پر از روسی. و بعد که مردم بهش خندیدند، دست کرد به پایینتنه را حوالهدادن و اسمآوردن. که اسم خروشچف را تشخیص دادم. چنان هوس کرده بودم بازو به بازویش بیندازم و پای یک استکان چای گپی باهاش بزنم. و امان از این بیزبانی. و بله دیگر. دیوانه چو دیوانه ببیند... و راستی که این تاشکند برای خودش یک برج بابل است. ترک و تاجیک و روس و ازبک و چینی و ترکمن و قرقیز... همه درهم. اصلاً گیج میشوی. و شاید همین بود که روسها بردهاند؟
دیگر اینکه برای مصرف تاشکند گاز سوخت از بخارا میآید. آب از کوههای جنوبی و با دوسه تا کانال از سیر دریا که بزرگترینش رودکی است به اسم «سلار». و دیگری به اسم انهر (انهار؟). هنوز نقشهی اینطرفها را ندارم. باید تهیه کنم. مال آذربایجان را در باکو تهیه کردم. جمعیت شهر در حدود یک میلیون است. تا سمرقند ۳۴۰ کیلومتر است و تا بخارا ۶۵۰ تا. صنایع ریسندگی و بافندگی تاشکند مشهور است. بر زمینهی کشت عظیم پنبه. و با ۱۶هزار کارگر. لابد به یک کلخوزی یا کارخانهای هم خواهندمان برد.
دیگر اینکه شهر جمعاً خشک است. سبزه و سبزی را بهزحمت نگه میدارند. سهچهار تا مادی[2] توی شهر میگردد که مرتب از بغل یکیشان میگذری یا از روی دیگری. و بر یکی از آنها در پارک جوانان (کومسومولها) دریاچهمانندی نهادهاند برای شنا و قایقرانی. و دورش یک قطار بچگانه (لیلیپوت نایا و...) و کارگردانانش خودِ بچهها. پیشاهنگ و بچهمدرسه. و سوارش شدیم و دور زدیم از زیر درختهای گردگرفته و چنارهای گرمازده. اما داد میزند که آب را میرسانند. و تمام شهر در حدودی در حال پوستانداختن. محلههای کهنه را خراب میکنند و بهجاشان پارک مینهند و در اطراف شهر محلههای جدید با ساختمانهای پنجشش طبقه. بیماری «آپارتمان بیلدینگ» به اینجا هم سرایت کرده. و گلهبهگله حفاری. برای لوله کشی ــ برای برق ــ برای پی. از یکی از این محلهها دیدن کردیم. به اسم «چیلان زر» (= چیلان زار) و چیلان نوعی هلو است. محلهای که گفتند ۳۰۰هزار نفر را در خود نشانده. و خانهها برای هر جفت یک اتاق به هشت تا ده روبل در ماه. دواتاقه برای سهچهار نفریها، با پانزده روبل اجاره. و از پنج نفر به بالا در خانههای سهاتاقه. با ماهی...؟ راهنما نمیدانست. جوانکی محلی که انگریزی را خوب حرف میزد و شمرده، که «مادرم معلم انگلیسی است». خیلی طول داشت تا به حدود سهاتاقه خواستن برسد. قرار بود آخر پاییز به او و زنش یک تکاتاقه بدهند.
دیگر امروز دو تا مسجد را هم دیدیم. جمعه است. و از پنج نفر ما سه تا از ولایات مسلماننشین میآیند. حیاط مسجدها عین مال مشهد یا اصفهان؛ با درختکاری و باغچه و گل. حتی حوض آب. چنار و گل سرخ و تاجخروس که آفریقاییهای همسفرمان میخواستند تخمش را بگیرند و نمیدانستند؛ که یادشان دادم. اولی مسجد جمعهمانندی بود. و خلوت با شبستانی. و صَفِ جماعت بسته و به انتظار امام نشسته ــ مؤمنین در حدود بیست نفر. و پردهای مجزاکنندهی زنانه. و صحن مسجد قالیچهپوش. بخارا و ترکمن و گبه. و هوس نمازخواندن. و بیوضو که گلال هم ایستاد بر دستم. و الله اکبر. و دو رکعتی گذاشتم. و در تمام مدت بهجای هر سوره و آیهی دیگر، مدام گفتم الله اکبر!... و خانهای بغل مسجد برای امام. و خانهای دیگر بهعنوان مهمانسرا. و همهچیز روفته و تمیز. و اسمش «طِلّا» شیخ محمد جامعی به همین خط و اعراب. یعنی مسجد جامع شیخ محمد «طِلّا» (؟). و مسجد دوم درست روبهروی اولی. با همان سبک معماری خراسان. نوعی مینیاتور گوهرشاد. ایضاً با حیاط و باغچه و گلکاری. و بالای دروازهاش تابلو زده که «اورتا آسیا و قازاقستان مسلمانلاری... دینی ... باش قارمیش» به همین خط. برای هرکه ترکی آنطرفها را میفهمد. و راهنما میگفت یعنی مرکز ادارهی مسلمانان آسیای مرکزی و قزاقستان. و دَرَکِ چوبیِ وسط دروازه که باز شد و رفتیم تو، پشت آن و زیر رواق ورودی مسجد سواری حضرت امام پارک کرده بود. با یک روپوش کرباسی سراسری. عین کفن. و رئیس اداره با جماعتی از لبنانیها جلسه داشت. و انکشف که در شهر سهچهار تای دیگر از این مسجدها هست.
نقل از ویژهنامهی سفر، شماره ۲، تابستان ۱۳۷۰