نامههایی از هنگ کنگ
سال ۲۰۲۰ ایمیلی از ت.ز، یکی از دانشجویان سابقم که در هنگ کنگ زندگی میکرد، دریافت کردم که در آن از من خواسته بود اگر امکان دارد تلفنی با هم مکالمهای داشته باشیم. در نامهاش خودش را معرفی کرده بود و توضیح داده بود که چگونه هم را میشناسیم. برایم نوشته بود که چندی قبل از دانشجویان خارجی دانشگاهمان بوده و با من درسی را گذرانده اما مطمئن نیست که او را به خاطر داشته باشم. نوشته بود که متهم به شرکت در اغتشاشات شده است و از من میخواست اگر برایم امکان دارد به دادگاه نامهای بنویسم و دربارهی او بهعنوان دانشجویم صحبت کنم. به تمام پرسشهای او جواب مثبت میدهم. بله، تو را به یاد دارم. بله، میتوانیم با هم صحبت کنیم. بله، میتوانم هر چه بخواهی برایت بنویسم.
در صحبت تلفنیِ کوتاهمان او فقط فکتها را برایم بازگو میکند. احتمال دارد که تا ده سال حکم بگیرد. از نظر او اغتشاش و شورشی در کار نبوده است. به جزئیات اشاره نمیکند اما به صراحت تأکید میکند که از کردهاش پشیمان نیست و عذرخواهی نخواهد کرد. در پاسخ به او میگویم که اگر به دروغ بگوید از شرکت در تظاهرات پشیمان است هیچکس او را سرزنش نخواهد کرد و چنین دروغی مایهی شرمساری نیست. کمی درینباره صحبت میکنیم و او قاطعانه میگوید از کاری که کرده پشیمان نیست و در دادگاه نیز اظهار پشیمانی نخواهد کرد.
او مجموعه اشعاری را که بهعنوان پروژهی درسیِ کلاسم آماده کرده بود برایم میفرستد، مجموعه شعری دوزبانه که در آن اشعار چینی و انگلیسیاش را با هم تلفیق و ترجمه کرده بود. در نامهام به دادگاه مینویسم که او بهترین دانشجویی بوده که تا به حال داشتهام. دربارهی پروژهاش توضیح میدهم. از دادگاه میخواهم که آیندهاش را از او دریغ نکنند و به رشد و پیشرفت او بهعنوان یک بزرگسال، یک نویسنده و یک انسان کمک کنند. مینویسم که میتوانم دربارهی هر قسمتی از نامه که لازم باشد توضیحات بیشتری ارائه کنم و به امید اینکه دادگاه به سراغم بیاید همهی اطلاعاتِ تماسم را ضمیمه میکنم. از اینکه نامه را روی کاغذی با سربرگ دانشگاه نوشتهام خوشحالام اما نگران این نیز هستم که نامهام نتوانسته باشد همه چیز را به خوبی بیان کند. ت.ز. میتواند از خودش مراقبت کند و نیاز به ناجی ندارد. اما دلم میخواهد که هرچه در توان دارم برای جلوگیری از زندانی شدنش انجام دهم.
بعد از نوشتن نامه برای ت.ز. درگیر شلوغیهای زندگی میشوم و فراموش میکنم که دربارهی نتیجهی دادگاه از او بپرسم. وقتی یادم میافتد تقریباً یک سال از برگزاریِ دادگاه گذشته است.
ت.ز. برای یک ترم دانشجوی من بود. در یکی از کوچکترین اتاقهای کل دانشگاه هفتهای دوبار دور هم جمع میشدیم و من برای دانشجویانم اشعار شاعران مختلف را میخواندم. به دلیل علاقههای پژوهشیِ خودم برنامهی آموزشیِ کلاس را بر محور شرایط و اوضاع سیاسیای که شاعران مختلف در آنها شرکت کرده یا از آنها دوری جسته بودند تنظیم کرده بودم.
برای ت.ز. نامهای نوشتم و از او دربارهی دادگاهش پرسیدم. پیامم دست به دست چرخیده بوده تا به او برسد و او با نوشتن نامهای از زندان برایم توضیح داد که به حدود ۵ سال زندان محکوم شده است. در نامهاش برایم میگوید که پنج روز و نیم در هفته مجبور است در کارگاه لباسدوزی کار کند و بقیهی وقتش را صرف مطالعه میکند. بلافاصله شروع به نوشتن پاسخی میکنم تا به او بگویم از این که در دادگاهی که گوش شنوا ندارد حقیقت را گفته چقدر عصبانی هستم. چرا به دروغگویان دروغ نگوییم؟ چرا فریبکاران را فریب ندهیم؟ برایش مینویسم که دوست دارم درینباره با او مناظره کنم که جان سالم به در بردن و استراتژی چه معنایی دارند؟
در عین حال مدتی است که با خودم به این فکر میکنم که مقابله با دروغهای حکومتی، ایستادگی در برابر دروغ و حقیقت را به زبان آوردن چه معنایی دارد.
به این فکر میکنم که علاوه بر دروغهای بزرگی که از راست و چپِ سیاسی میشنویم، زندگیِ کوچک و بیارزش من مجموعهای از دروغهای بههمبافتهشدهی شخصی و سازمانی است، دروغهایی که بعضیهایشان دردناکتر از برخی دیگر هستند، برخی بیضررند، برخی دلربا و فریبندهاند و برخی بینهایت زمخت و ناشیانه. به دروغگویان حرفهای که در زندگیام دیدهام فکر میکنم، آنهایی که چون نمیتوانند واقعیت را تغییر دهند دروغ میگویند و آنهایی که برای دستیابی به قدرت دروغ میگویند. در نقطهی مقابل، دروغگویان آماتوری هستند که چون دروغهای بهتری میگویند شغلهای خوب به دست میآورند و ترفیع میگیرند. کتابهای عامهپسندی که در مورد قدرت میخوانم حقیقتگویی را تجویز نمیکنند. توصیهی آنها این است که برای دستیابی به قدرت باید خیالپردازی کرد و بعد این خیالپردازیها را به دیگران فروخت. به صراحت میگویند که هیچکس حاضر به شنیدن حقیقت نیست، پس به آدمها چیزی را نگو که مایل به شنیدنش نیستند. به این فکر میکنم که چطور جهان ما بر شالودهی دروغ و نیمهراست بنا شده است، به این که چند نفر از ما با خودشیفتگی تصور میکنیم فقط خودمان هستیم که از حقیقت محروم شدهایم.
فکر میکنم اگر آن طور که بسیاری از اندیشمندان گفتهاند زبان، قدرت است چرا نظم جهان با شنیدن شهادت بازماندگان جنگ به هم نخورده است؟ چطور اشعار جنایتکاران جنگی رؤیاهای ما را محو کرده است؟ آیا فکر میکنید رؤیاهایتان هیچ ارتباطی با زبان این جنایتکاران ندارد؟
درست همان وقتی که به اطمینان رسیدهام که حقیقت مسئلهای شخصی است که باید آن را در قلب نگه داشت و بر زبان نیاورد، ت.ز. را به یاد میآورم که گفته بود دروغ نخواهد گفت، عذرخواهی نخواهد کرد. او در نامهاش توضیح میدهد که در زندان اجازه ندارند که کلمهی «زندان» را بر زبان بیاورند چون مسئولان را آزرده میکند و او به جای آنکه از عبارت موردعلاقهی زندانبانان استفاده کند، ترجیح میدهد که هیچ چیز نگوید و سکوت کند. نمیدانم آیا هیچ وقت میتوانم دوباره سرم را بلند کنم. اصرار او را درینباره به خاطر میآورم که داستانهایی که به خودمان میگوییم، چیزهای که وجهالمصالحه قرار میدهیم، این که چه وقتی و چطور سازش میکنیم، این که چگونه با هم صحبت میکنیم، اینها چیزهایی هستند که نباید قربانی شوند.
نامههای ت.ز.
پروفسور کیم عزیز
از اینکه با تأخیر پاسخ شما را میدهم عذرخواهی میکنم. محاکمهی من ژوئیهی سال گذشته برگزار شد و بعد از آن برای گذراندن حکم پنج سال حبس به زندان فرستاده شدم. الان تقریباً یک سال است که در زندان هستم.
او در نامهاش توضیح میدهد که در زندان اجازه ندارند که کلمهی «زندان» را بر زبان بیاورند چون مسئولان را آزرده میکند و او به جای آنکه از عبارت موردعلاقهی زندانبانان استفاده کند، ترجیح میدهد که هیچ چیز نگوید و سکوت کند.
از رأی دادگاه متعجب نشدم. صدها نوجوان و جوان دیگر قبل از من به زندان فرستاده شده بودند. هر چند هنوز هم فکر میکنم که این وضعیت سورئال و باورنکردنی است. قاضی در جلسهی دادگاه میگفت به صرف حضورم در دانشگاه در میانهی اعتراضات ( البته آنها میگویند اغتشاشات) مجرم هستم. در چند سال اخیر افراد زیادی به دلیل صحبتهایشان یا مقالاتی که نوشتهاند، طرحهایی که کشیدهاند، نظراتی که در اینترنت بیان کردهاند و مخالفتهایشان با پلیس یا دولت هنگ کنگ به زندان افتادهاند. پنج زباندرمانگر به دلیل کتابهایی که برای کودکان نوشتند زندانی شدند. یک کشیش را به خاطر این دستگیر کردند که در جلسهی دادگاه فریاد زده بود «شما به این میگویید عدالت؟»، از موسیقیدانی به دلیل آهنگی که در فضای عمومی اجرا کرده بود شکایت شده بود. آثار سه شاعر از کتابخانههای عمومی جمع شد و از شرکت در مسابقات ادبی محروم شدند.
بعضی از کتابها ممنوع شدهاند، نسخههایشان را جمع کرده و از میان بردهاند. بعضی از آثار اورول و کامو در زندان هم ممنوع هستند. حدود یک سوم نامههایی که این مدت نوشتهام در جریان بازرسی گم شدهاند. امیدوارم این یکی را که به زبان انگلیسی مینویسم بتوانم بیرون بفرستم.
شاعران، دی.جیها و هنرمندان یا خودشان را سانسور کردهاند یا مجبور به ترک کشور شدهاند تا بتوانند آزادانه آثار هنری خلق کنند. اساتید دانشگاه در مسیر فرودگاه، در فرودگاه یا حتی وقتی برای ترک کشور سوار هواپیما بودهاند دستگیر شدهاند.
اما زندگی جریان دارد. ما راهی برای ادامهی مسیر پیدا خواهیم کرد. زندگی در زندان پر از استرس و در عین حال کسالتبار است. پنج روز و نیم در هفته مجبور هستیم که کار کنیم. من در یک کارگاه لباسدوزی کار میکنم. کارم وحشتناک نیست اما انزجارآور است. تقریباً تمام وقت آزادم را مطالعه میکنم. این کاری است که شادم میکند. کتابها برایم فضایی برای استراحت فراهم میکند، جایی برای پنهان شدن.
اینجا با آدمهای زیادی از اقشار مختلف آشنا شدهام. معتادان مواد مخدر، قاتلان، متجاوزان. این آشناییها پرسشهای زیادی دربارهی خیر و شر و درست و غلط در ذهنم ایجاد کرده است.
اخیراً کتاب زنگها برای که به صدا در میآیند همینگوی و زیبا و ملعون فیتزجرالد را تمام کردم. ترجمههای چینیشان را خواندم. عالی بودند. الان در حال مطالعهی ناتور دشت هستم (تقریباً به نیمه رسیده است). هر ماه حداقل یک کتاب از هاروکی موراکامی یا ناتسومه سوسهکی میخوانم. کتابها کمکم میکنند و برایم آرامشبخش هستند.
امیدوارم وقتی که آزاد شدم بتوانم در زمینهی مطالعات فرهنگی تحصیل کنم. دیگر به زندگی در اینجا عادت کردهام. اکثر زندانیها بسیار مهربان هستند و رفتار خوبی با من دارند.
از اینکه دربارهی دادگاه پرسیدید ممنونام. پیامتان واقعاً خوشحالم کرد. حال و احوال شما چطور است؟ میدانم که اوضاع جهان واقعاً بههمریخته است اما امیدوارم که سالم و شاد باشید.
بار دیگر برای همه چیز ممنونام. هنوز کلاس شعرمان در خاطرم هست. خیلی برایم لذتبخش بود. همچنین از محبت شما و نامهای که برای دادگاه نوشتید سپاسگزارم. مهرِ مرا از این مکان عجیب و غریب پذیرا باشید.
با بهترین آرزوها
ت.ز.
***
پرفسور کیم عزیز
از نامهتان بسیار ممنونم. زندان افتضاح است اما بابت هیچ چیز پشیمان نیستم. توضیحش سخت است. اینجا بازرسان زیادی داریم که در فواصل مشخصی میآیند و مرتب میپرسند که آیا متوجه اشتباهمان شدهایم، آیا حالا پشیمان هستیم. جواب من همیشه منفی است. اگر چیزی را که خلاف باورم است بر زبان بیاورم واقعاً احساس بدی میکنم. یادم هست که چند ماه قبل مأموران زندان از من خواستند که برای زندانیهای دیگر سخنرانی کنم. دلیلش این بود که پارسال در زندان در یک امتحان عمومی شرکت کرده بودم و نمرهام بد نشده بود. این امتحانی است که دانشآموزان قبل از فارغالتحصیلی از دبیرستان باید در آن شرکت کنند. من سالها قبل در این امتحان شرکت کرده بودم. آن موقع دانشآموز علوم تجربی بودم. این بار اما دروسی را انتحاب کردم که قبلاً هرگز نگذرانده بودم چون با خودم فکر کردم که امتحان دادن در زندان باید جالب باشد و از طرفی خودخوانی برایم کار مشکلی نیست.
مأموران متن سخنرانیای را که آماده کرده بودم بارها چک کردند و به من اجازه ندادند که از کلماتی مثل «آزادی»، «مبارزه»، «زندان» (باید بهجای زندان بگوییم مرکز بازپروری)، «محدودیت» و «استثمار» استفاده کنم. میخواستند که در صحبتهایم از آنها قدردانی کنم و چیزهایی را بر زبان بیاورم که آنها ترجیح میدادند. اما برای من راحت نبود. بنابراین، تصمیم گرفتم که سخنرانیام را کوتاه کنم. تنها دربارهی درس خواندن صحبت کردم و هیچ چیز دیگری نگفتم، هیچ حرف سیاسیای نزدم.
اما برای مأموران حساسیتبرانگیز بود. آنها از هر گونه تحریکی هراس دارند. همه چیز برایشان رنگ و بوی مخالفت و دشمنی دارد. زندان جای سفت و سختی است و من از نحوهی برخورد مأموران متنفرم. برای همین هم قبول نکردم که با آنها همراه بشوم.
ما در دبیرستان هم دروس علوم انسانی داشتیم و دولت میگوید به همین دلیل است که دانشجویان فاسد شدهاند. حالا دیگر آن دروس را از دبیرستان حذف کردهاند.
چند ماه قبل، یک روز بسیار گرم تابستانی که هوا حدود ۴۰ درجه بود مأموران امنیتی آمدند و همهی ما را بازرسی کردند. من آن روز به دلیل گرمی هوا سوتین نپوشیده بودم. زنی که مرا بازرسی میکرد وقتی به پشتم دست کشید متوجه این موضوع شد و بسیار برآشفته شد. از من پرسید که چرا سوتین نپوشیدهام اما به من اجازه نداد که صحبت کنم. تنها چیزی که اجازه داشتم بگویم این بود که «ببخشید خانم اشتباه کردم». اگر چیز دیگری میگفتم مرا به انفرادی میانداختند. من باید خجالت میکشیدم چون نپوشیدن سوتین برای دختر کار درستی نیست.
وقتی مجبورم کردند که بگویم «ببخشید خانم اشتباه کردم» واقعاً احساس بدی داشتم. نمیتوانم تصور کنم که اگر در دادگاه این کلمات را بر زبان آورده بودم چه حسی داشتم. بعضی وقتها به این چیزها فکر میکنم، به گزینههای دیگری که شاید میتوانست وجود داشته باشد. اما این جور کلمهها مرا عصبانی میکند و دلم میخواهد گریه کنم.
لباسهایی که میدوزیم یونیفرم هستند، یونیفرمهای پلیس، پزشکان یا محصولات دیگری برای دولت. ما برای حکومت کارگر ارزانقیمت محسوب میشویم.
در ماه فقط حدود ۵۰-۶۰ دلار به ما دستمزد میدهند. میتوانیم از این پول برای خرید محصولات موجود در فهرست فروشگاه زندان استفاده کنیم، چیزهایی مثل تنقلات و محصولات بهداشتی. من تقریباً نصف دستمزدم را صرف خرید دستمال کاغذی و تمبر میکنم.
جای شکر دارد که سیگار نمیکشم و خیلی اهل تنقلات نیستم. سیگاریها وقتی سیگارشان تمام میشود عقلشان را پاک از دست میدهند. یکی از دوستانم در بند مردان میگفت یک بار سیگاری را با ۱۱ زندانی دیگر با هم استفاده کردند.
اوایل وقتی به زندان آمده بودم چیزهایی بود که واقعاً مرا دچار شک میکرد. وقتی ما را برهنه بازرسی میکردند مامور زن بیمقدمه از من پرسید باکره هستم یا نه. این موضوع را برای سایر زندانیان تعریف کردم و آنها گفتند مدتها روال بازرسی این بوده که اگر زنی باکره نباشد مأموران داخل واژن او را هم چک میکنند تا مطمئن شوند که چیزی قایم نکرده است. تمامی لباسهای ما در زندان دستدوم هستند حتی لباسهای زیرمان. موقع ورود به زندان واقعاً نمیخواستم زیر بارِ پوشیدن لباس زیرِ کهنه بروم اما راه دیگری نداشتم. حتی اجازه ندارم که در مورد پوشیدن یا نپوشیدن لباس زیرم تصمیم بگیرم. خوشبختانه روز بعد وقتی مادرم به ملاقاتم آمد برایم سه دست لباس زیرِ نو آورده بود. این تنها لباسی است که اجازه داریم از بیرون از زندان دریافت کنیم.
حالا دیگر به زندگی در اینجا عادت کردهام. یعنی باید عادت کنم. اما هنوز هم وقتی لای ملحفههایم تار مو پیدا میکنم یا در لیوان آب گردوخاک و مو میبینم برایم عجیب است. اینجا جای بسیار جالبی است، جایی که هیچ وقت فکرش را نمیکردم در آن گیر بیفتم.
هنوز کلاسهایی را که در دانشگاه داشتم به یاد دارم. حقیقتش این است که آن موقع بسیار میترسیدم. من در دانشگاه خودم در هنگ کنگ دانشجوی ادبیات چینی بودم و واحدهایی را در ادبیات انگلیسی گذرانده بودم اما ما در درسهایمان فقط ادبیات انگلیسی کلاسیک را میخواندیم، آثار جان دان، میلتون و شکسپیر... هرگز در مورد فرانک اوهارا، شاعران جنبش بیت یا سیلویا پلات چیزی نشنیده بودم! در کلاسها واقعاً مضطرب بودم. همه چیز برایم جدید بود و احساس میکردم که بقیهی دانشجویان همه چیز را میدانند. در اولین جلسهی کلاس شما از ما خواستید که بنویسیم دوست داریم چه طور ما را صدا کنید، ضمیر مؤنث، مذکر یا خنثی. اصلاً نمیفهمیدم منظورتان چیست و وحشتزده شده بودم. در نهایت به بغلدستیام نگاه کردم و فهمیدم که باید چه کار کنم. من تقریباً در همهی کلاسها ساکت بودم چون میترسیدم که اشتباهات احمقانهای ازم سر بزند.
من آن ترم در کلاس ادبیات یونان و رم هم شرکت میکردم. وقتی استاد از ما خواست که به نوبت از روی متن ایلیاد روخوانی کنیم بسیار ترسیده بودم. بسیاری از کلمات متن برایم ناآشنا بودند و نمیدانستم چطور باید آنها را تلفظ کنم! آن همه اسمهای باستانی! اما خیلی خوشحالام که آن کلاسها را برداشتم و نهایت تلاشم را کردم. سال ۲۰۱۹ سالی پر از اتفاقهای مختلف بود. نصف سال دانشجو بودم و اواخر سال بود که دستگیر شدم.
نمیگویم که آن موقع آمال و آرزوهای سیاسی داشتم، حتی الان هم ندارم. آن زمان ما کاری را کردیم که باید انجام دهیم. اطرافمان پر از درد و رنج بود، جامعه غرق درد بود، به خصوص دانشگاه ما که در مطالعات علوم انسانی بسیار معروف است و هر دانشجویی باید حداقل چند درس در این زمینه بگذراند. ما در دبیرستان هم دروس علوم انسانی داشتیم و دولت میگوید به همین دلیل است که دانشجویان فاسد شدهاند. حالا دیگر آن دروس را از دبیرستان حذف کردهاند. اینجا کشور مضحکی شده است، دانشجویان دیگر اجازه ندارند که تفکر انتقادی داشته باشند.
راستش را بخواهید اکثر افراد از جمله معلمهای دبیرستان و اساتید دانشگاهم از دستگیریِ من بسیار متعجب شده بودند. من خودم را آدم تندرویی نمیدانم، هر چند بعضی وقتها خیلی لجوج میشوم. من فقط کاری را انجام دادم که هر کس دیگری در آن موقعیت انجام میداد. آن روز هزاران دانشجو و فارغالتحصیل جمع شده بودند. خیابانها بسته شده بود. تعداد زیادی از مردم زخمی شده بودند و دانشجویان زخمی را در سالن ورزش دانشگاه خوابانده بودند. دکترها مخفیانه وارد دانشگاه میشدند تا به زخمیها کمک کنند چون هیچکس جرئت نمیکرد که برای درمان به بیمارستان برود و آنجا دستگیر شود. تنها ده نفر از ما را دستگیر کردند اما هزاران دانشجو بودند که همین کار را میکردند. حتی صرف حضور در دانشگاه را جرم میدانستند. میتوانستند همه را دستگیر کنند. هیچکس نمیتوانست ادعا کند که آن روز همه چیز عادی بود. وسط زمین تنیس گاز اشکآور زدند. همه جا آتش و دود و گلوله بود. نمیشد فقط راه خودت را بگیری و در بروی. حتی دانشجویان خارجیای که میشناختم آنجا بودند.
باعث افتخارم است که میخواهید نامههای من را منتشر کنید. اما دستخط من خیلی بد است و نامههایم پر از خطخوردگی هستند. نمیدانم که آیا این مسئله مشکلی ایجاد میکند یا نه. من حتی نامهی قبلی را از نظر املا و نگارش چک نکردم. نامه را در تاریکی نوشته بودم چون اینجا ساعت ۱۰ شب خاموشی است. فکر میکنم که آموزش ادبیات انگلیسی در هنگ کنگ خیلی عقبتر از برنامه است و در این زمینه در حال پسرفت هستیم چون اکثر دبیرستانها کلاسهای ادبیات انگلیسی را تعطیل کردهاند.
حتی من که در دانشگاه دروس تخصصی ادبیات انگلیسی را گذراندهام تازه شروع به خواندن کتابهای همینگوی و فیتزجرالد کردهام. البته یکی از دلایل علاقهام به این آثار به خاطر هاروکی موراکامی، یکی از نویسندههای محبوب ژاپنیام، است که عاشق همینگوی و فیتزجرالد است. از دوستانم میخواهم کتابهای بدون هیچ پسر، ستارهی دوردست و کتابهای پت پارکر و جیمز بالدوین را آنلاین سفارش بدهند. ما هر ماه فقط ۶ کتاب میتوانیم از بیرون زندان تحویل بگیریم. وقتی دوستانم کتابها را پیدا کنند آنها را خواهم خواند. از الان برای دریافت کتابها هیجانزده هستم.
کریسمس شما مبارک! امیدوارم موفق شوم این نامه را برایتان پست کنم. کریسمس گرم و خوبی داشته باشید! اکثر زندانیها از الان تصمیم گرفتهاند که در تعطیلات کریسمس چه غذایی بپزند. غذاهای خلاقانهای که ما اینجا درست میکنیم فوقالعاده هستند! در نامهی بعدی برایتان بیشتر در این مورد خواهم نوشت.
بهترین آرزوها
ت.ز.
برگردان: آیدا حقطلب
ایونسانگ کیم استاد زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه ایالتی آریزونا است. آنچه خواندید برگردان گزیدهای از این متن با عنوان اصلی زیر است:
Eunsong Kim, Letters from inside Hong Kong, Offshoot, 30 December 2022