ماجرای خروج پرمخاطرهی یک شاعر فلسطینی از غزه
newyorker
وقتی که جنگ به سراغ غزه آمد، من و همسرم نمیخواستیم غزه را ترک کنیم. میخواستیم کنار والدین و خواهران و برادرانِ خود بمانیم زیرا میدانستیم که خروج از غزه یعنی ترک کردنِ آنها. حتی وقتی که مرز مصر به روی صاحبان گذرنامههای خارجی، از جمله مصطفی پسر سهسالهی ما، باز شد باز هم در غزه ماندیم. آپارتمانِ ما در طبقهی سومِ ساختمانی در بیت لاهیا، در شمال نوار غزه، قرار داشت. برادرانم در طبقات بالا و پایینِ ما زندگی میکردند، و پدر و مادرم در طبقهی همکف بودند. من کتابخانهای پر از کتابهای محبوبم داشتم.
بعد از مدتی هواپیماهای اسرائیلی اعلامیههایی روی سرمان ریختند و هشدار دادند که آن محله را ترک کنیم. در نتیجه، همگی به یک آپارتمان دوخوابهی قرضی در اردوگاه آوارگان جبالیا رفتیم. طولی نکشید که فهمیدیم بمبی خانهی ما را ویران کرده است. اردوگاه آوارگان هم از حملات هوایی در امان نبود و عدهی زیادی در فاصلهی چندصد متریِ ما جان باختند. پس از مدتی، پدر و مادرمان دیگر به ما نمیگفتند که در نوار غزه بمانیم.
آپارتمانِ ما در جبالیا هم دیگر جای امنی به شمار نمیرفت. بنابراین، دوباره نقل مکان کردیم و به یکی از مدارس «آژانس امدادرسانی و کاریابیِ سازمان ملل» رفتیم. همسرم، مرام، با تعداد زیادی زن و کودک در یک کلاس میخوابید. من با دیگر مردها بیرون میخوابیدم و قطرات شبنم را روی گونههای خود احساس میکردم. یک بار صدای اصابت ترکش در مدرسه پیچید، مثل این بود که یک فنجان چای از روی میز بیفتد.
حالا دیگر من و مرام از ترک کردن غزه حرف میزدیم چون میدانستیم که این تصمیم فقط به ما ربط ندارد و پای هر سه فرزندمان در میان است. در غزه، هیچ کودکی واقعاً کودک نیست. پسر هشتسالهی ما، یَزَّن، میخواست اسباببازیهایش را از زیر آوارِ خانه بیرون بیاورد. بچهها در این سن یاد میگیرند که چطور نقاشی بکشند، فوتبال بازی کنند و عکس خانوادگی بگیرند. اما او داشت یاد میگرفت که در هنگام بمباران چطور مخفی شود.
در ۴ نوامبر اسمِ ما در فهرستِ مصوّبِ مسافرانی بود که میتوانستند با عبور از گذرگاه رفح غزه را ترک کنند. روز بعد، با تعداد زیادی از فلسطینیها پیاده به راه افتادیم تا آن مسیر سی کیلومتری را به سمت جنوب طی کنیم. اما کسانی که مدتی قبل سوار بر خر یا سهچرخهی موتوری ما را پشتِ سر گذاشته بودند به عقب برگشتند. دوستی را دیدیم که به ما گفت نیروهای اسرائیلی در جادهی صلاحالدین، بزرگراه شمالی-جنوبیای که قرار بود مسیر امنی برای عبورِ ما باشد، پست بازرسی برپا کردهاند. او گفت که تیراندازیِ سربازان سبب شده که دور بزند و به عقب برگردد. ما هم به مدرسه برگشتیم.
مصطفی و یافا، دختر ششسالهی ما، آنقدر تبدار و بیمار بودند که به زحمت میتوانستند راه بروند. خواهرانم هم از ما خواهش کردند که آنها را ترک نکنیم. مرام گفت، «بیا آنها را تنها نگذاریم.» از یک طرف، میخواستیم به خاطر خانوادهی خود در آنجا بمانیم، و از طرف دیگر میخواستیم به خاطر خانوادهی خود آنجا را ترک کنیم.
روز ۱۵ نوامبر در طبقهی سومِ مدرسه بودم و میخواستم کمی چای بنوشم که ناگهان صدای انفجار و فریاد بلند شد. نوعی خمپاره که ما آن را بمبِ دودزا میخوانیم بیرون از مدرسه منفجر شده بود. مردم داشتند شن روی آتش میریختند تا آن را خاموش کنند.
پس از چند دقیقه، بمبِ دودزای دیگری در آسمان بالای سرمان منفجر شد و ابر سفیدی از گاز به جا گذاشت. به داخل ساختمان دویدیم، و در و پنجرهها را بستیم. مرام تکهپارچههای مرطوبی به ما داد که روی بینی و دهانمان گذاشتیم و سعی کردیم که نفس بکشیم.
آن شب صدای بمبها و گلولههای تانک اجازه نداد که بخوابیم. در روزهای بعد، دهانم طعم گاز میداد و اسهال داشتم. هیچ توالتِ تمیزی پیدا نمیکردم. آب قطع شده بود. میخواستم بالا بیاورم.
به شوخی به خانوادهام میگفتم که تا روز تولد سیویک سالگیام، ۱۷ نوامبر، صلح برقرار خواهد شد. وقتی روز تولدم فرا رسید خجالتزده بودم. از مادرم پرسیدم، «کیکِ تولدم کجاست؟» مادرم گفت وقتی که به خانهی مخروبهی خود برگردیم کیک خواهد پخت.
***
در ۱۸ نوامبر، گلولههای تانکهای اسرائیلی دو کلاس یک مدرسهی دیگر را ویران کردند. پدربزرگ و مادربزرگ و عموهای پدریِ مرام در آن مدرسه پناه گرفته بودند. شوهر خواهرم، احمد، شنید که بعضی از خویشاوندانِ دورش جان باختهاند. پدر و مادرم از ما خواهش کردند که از پناهگاه بیرون نرویم. با وجود این، وقتی این خبر را شنیدیم، تظاهر کردیم که داریم به دستشویی میرویم اما در واقع رفتیم تا دنبال خویشاوندانمان بگردیم.
در جادهی خاکیِ منتهی به آن مدرسه با صحنهی غمانگیزی روبهرو شدیم. مردم با لحاف و تشک و کپسولِ گاز در حال فرار بودند. چند اسب و خر زخمی شده بودند. دُمِ یک اسب تقریباً بریده شده بود. وقتی یک مردِ جوان کوشید تا عطشِ اسب را فرو بنشاند آب از سوراخی در گلوی اسب بیرون ریخت. آن مرد از من پرسید که آیا چاقویی دارم تا اسب را از درد و رنج خلاص کنم.
وقتی دیدیم که پدربزرگ و مادربزرگِ مرام داخل مدرسه روی زمین نشستهاند نفسی به راحتی کشیدیم. عموهای مرام وسایلِ خود را جمع کردند و یکی از آنها گفت که میخواهد به جنوب بگریزد. پدربزرگ و مادربزرگِ مرام به او التماس کردند که چنین کاری نکند.
فردا صبح ساعت پنج در هوایی ابری و تاریک از خواب بیدار شدم. توفانی در راه بود. در حالی که همه خواب بودند، یک بطری را با آبِ درون سطل پُر کردم، دست و رویم را شستم و نماز صبح را به جا آوردم. حدود ساعت ۶:۳۰ صبح، نادر، عموی مرام، به اتاقِ ما آمد. او داشت آماده میشد تا با برادرانش به جنوب برود. گفت: «اگر کسی میخواهد با ما بیاید، میتواند کنار درِ بیمارستان به ما بپیوندد.»
این بار وقتی از مرام پرسیدم که آیا دلش میخواهد با آنها برویم پاسخش مثبت بود. به من گفت، «همهی ساکها را بستهام.»
مرام پدر و مادرش را از تصمیممان باخبر کرد. آنها گریان او را در آغوش گرفتند. سپس هر دو به طبقهی سوم رفتیم، جایی که پدر و مادرم در راهرو روی تشکی نشسته بودند. آنها همراه با دو تا از خواهرانم و همسرانشان سرگرم نوشیدن قهوهی صبحگاهی بودند. چمباتمه زدم، و با صدایی آهسته به پدر و مادرم گفتم که میخواهیم سعی کنیم تا از غزه خارج شویم.
رنگ از رخِ مادرم پرید و با چشمانی اشکبار به فرزندانم نگاه کرد.
نمیخواستم کسی را در آغوش بگیرم، زیرا نمیخواستم باور کنم که دارم آنها را ترک میکنم. پدر و مادرم را بوسیدم و با خواهرانم دست دادم، طوری که انگار فقط عازم سفری کوتاه هستم. احساس گناه نداشتم بلکه احساس میکردم که این نوعی بیانصافی است. چرا من میتوانستم غزه را ترک کنم اما آنها نمیتوانستند؟ ما خوششانس بودیم که مصطفی در آمریکا به دنیا آمده است. آیا دیگر اعضای خانوادهام که فرزندانشان در آمریکا به دنیا نیامدهاند از انسانیت کمتر بهره بردهاند و آنقدر در خور محافظت نیستند؟ به این فکر میکردم که پس از خروج از غزه شاید نتوانم با خانوادهام تماس بگیرم یا حتی بفهمم که آیا زندهاند یا جان باختهاند. هر قدمی که برمیداشتیم از آنها دورتر میشدیم.
***
پیش از آنکه با مرام ازدواج کنم، همسایه بودیم. در سال ۲۰۰۰، وقتی که هشتساله بودم، پدرم ما را از زادگاهم، اردوگاه آوارگان الشاطی، به بیت لاهیا برد و در آنجا برایمان خانهای ساخت. مرام، که یک سال از من کوچکتر بود، در خانهی کناریِ ما زندگی میکرد. آنقدر او را دوست داشتم که هر سال کتابهای درسیِ پارسالم را به او میدادم تا مجبور نباشد که کتابهای جدیدی بخرد.
یک روز در حالی که داشتم در طبقهی سومِ آپارتمانِ خانوادگیمان با دوربینی جدید به دوردست نگاه میکردم مرام مرا دید. از پنجره میتوانستم مرز با اسرائیل را ببینم. مرام خواهرِ کوچکترش را فرستاد تا از من بپرسد که آیا دارم به دختری نگاه میکنم یا نه.
به خواهرِ مرام گفتم که به او هیچ ربطی ندارد. اما از آن پس فهمیدم که مرام مرا دوست دارد. از طریق خواهرهای کوچکمان یواشکی شروع به مبادلهی پیام کردیم. در سال 2015، وقتی که بیستودو ساله بودم، ازدواج کردیم.
صبح روزی که عازم جنوب شدیم مرام حجاب بر سر کرد و پتوی یافا را در دست گرفت، پتویی که سرش شبیه روباه بود و دو آستین داشت و یافا میتوانست آن را مثل شنل بپوشد. ما یک لیتر آب داشتیم. وسایلِ خود را جمع کردیم و با کوچکترین برادرِ مرام، ابراهیم، رهسپار بیمارستان شدیم اما وقتی که به درِ بیمارستان رسیدیم عموهای مرام رفته بودند.
به یک نوجوانِ گاریچی گفتم، «به سمت جنوب میروی؟»
اصلاً نمیدانست که جنوب کدام طرف است. پرسید، «چقدر به من پول خواهی داد؟»
گفتم که صد شِکِل اسرائیل، حدود بیستوهفت دلارِ آمریکا، میدهم. یک مرد جوانِ دیگر، که مادرش در صندلیِ چرخدار بود، حاضر شد که هزینهی سفر را با ما تقسیم کند.
با گاری از کنار خانهها و مغازههای ویرانشده گذشتیم. خیابان مملو از جمعیتی بود که عازم جنوب بودند. بسیاری از آنها پرچمهای سفیدرنگی در دست گرفته بودند تا نشان دهند که غیرنظامیاند. ابراهیم از گاری بیرون پرید، تکهچوبی را برداشت و زیرپوشِ سفیدی را به آن گره زد.
در میان جمعیت، مردی به اسمِ رامی را دیدم که بیش از ده سال قبل با من فوتبال بازی میکرد. از شادی فریاد کشید و پرسید که آیا پدرِ هفتادسالهاش میتواند سوار گاریِ ما شود یا نه. برای پدرش کمی جا باز کردیم و به راه خود ادامه دادیم.
پس از حدود سیزده کیلومتر از میدان الکویت گذشتیم. یک پست بازرسیِ اسرائیلی را در دوردست دیدیم. سربازان با یک تانک و سدی از کیسههای پر از شِن عبور و مرورِ جمعیتِ پیاده را کنترل میکردند. وقتی خواستند راه را ببندند تانک را وسط جاده بردند.
صدها نفر، پیر و جوان، وسط جاده جلوی تانک جمع شده بودند. به یاد صحنهی مشابهی افتادم ــ «روز نکبت» در سال ۱۹۴۸، وقتی که شبهنظامیانِ صهیونیست صدها هزار فلسطینی را به ترک روستاها و شهرها واداشتند. در عکسهای آن زمان میبینیم که خانوادهها پیاده در حال فرارند و آنچه از اموالشان باقی مانده را روی سرشان گذاشتهاند.
بچهها ترسیده بودند. مصطفی از من پرسید که آیا دوباره میتواند به شمال برگردد، پیش مادربزرگش ایمان که او را در تختخواب میخواباند. نمیدانستم که به او چه بگویم. سرانجام گفتم که بالاخره روزی مادربزرگش را خواهیم دید. به او گفتم صبور باشد.
وقتی به تانک نزدیک شدیم، مدارکِ سفرمان را بالا گرفتم و گذرنامهی آمریکاییِ آبیرنگِ مصطفی را روی آنها قرار دادم. یکی از سربازانِ داخل تانک در بلندگو فریاد میزد؛ دیگری مسلسلی در دست داشت. من تقریباً همهی عمرم را در غزه گذراندهام، و اینها اولین سربازان اسرائیلی بودند که میدیدم. در ابتدا از آنها نمیترسیدم، اما طولی نکشید که به وحشت افتادم.
از مشاهدهی عموهای مرام، که جلوی ما بودند، خیلی خوشحال شدیم. ابراهیم اسمِ آنها را فریاد زد. یکی از آنها، امجد، لبخند زد و با صدای بلند گفت، «شما هم رسیدید!»
صف به آرامی جلو میرفت. یکی از عموهای پدرِ مرام، فائز، صندلیِ چرخدارِ حامل مادربزرگ نودسالهی پدرِ مرام را هل میداد. در کمال تعجب دیدم که فائز سربازها را متقاعد کرد که اول مسنترها و یک نفر از همراهانشان از پست بازرسی عبور کنند. اما وقتی دو نفر سعی کردند که با یک فرد سالخوردهی نشسته در صندلیِ چرخدار همراه شوند، یک سرباز با عصبانیت دستور داد که توقف کنند. او به زمین شلیک کرد.
بچهها جیغ میزدند. افراد حاضر در صف به وحشت افتاده بودند. باد به شدت میوزید، گویی میخواست صحنهی نمایش را از نو بیاراید. تانک عقبعقب رفت، و این وضعیت حدود بیست دقیقه طول کشید.
چیزی نمانده بود که از پست بازرسی عبور کنیم که ناگهان سربازی، ظاهراً بدون قصد و نقشهی قبلی، با صدای بلند چند نفر را صدا زد.
«مرد جوانی که کیسهی پلاستیکیِ آبی در دست دارد و کاپشن زرد پوشیده، همهچیزش را روی زمین بگذارد و بیاید اینجا!»
«مردی که موهایش سفید است و پسربچهای را بغل کرده، همهچیزش را رها کند و بیاید اینجا!»
با خودم فکر کردم که مرا از صف بیرون نخواهند کشید. من مصطفی را بغل کرده بودم و گذرنامهی آمریکاییاش را نشان میدادم. ناگهان آن سرباز گفت، «مرد جوانی که کولهپشتیِ سیاه دارد و یک پسربچهی موقرمز را بغل کرده، بچه را بگذارد روی زمین و بیاید به طرفِ من.» داشت با من حرف میزد.
فوراً تصمیم گرفتم که گذرنامههایمان را به سربازها نشان دهم. مرام تلفنِ من و گذرنامهی خودش را نگه داشت. به او گفتم، «به آنها توضیح خواهم داد که داریم به گذرگاه مرزیِ رفح میرویم و پسرمان شهروندِ آمریکاست.» اما چند قدم بیشتر جلو نرفته بودم که سربازی دستور داد که توقف کنم. آنقدر ترسیده بودم که یادم رفت به مصطفی نگاه کنم. میتوانستم صدای گریهاش را از پشتِ سر بشنوم.
به صف بلندی از مردانِ جوانی پیوستم که زانو زده بودند. یک سرباز به دو زنِ سالخورده، که گویا منتظر مردانِ بازداشتشده بودند، دستور داد که به حرکت ادامه دهند. سرباز به آنها گفت، «اگر تکان نخورید، به شما شلیک خواهیم کرد.» پشتِ سرم، مرد جوانی اشک میریخت و میگفت، «چرا دست روی من گذاشتند؟ من کشاورزم.» به او گفتم، «نگران نباش. بازجویی خواهند کرد و بعد آزادمان میکنند.»
***
بعد از نیم ساعت، دو بار نامِ کاملِ من را صدا زدند: «مصعب مصطفی حسن ابو توهه». شگفتزده شدم. وقتی که مرا از صف بیرون کشیدند کارت شناساییام را به هیچکس نشان ندادم. چطور اسمام را بلد بودند؟
به طرف یک جیپِ اسرائیلی رفتم. سربازی اسلحهبهدست به من اشاره کرد. وقتی شمارهی شناسنامهام را پرسید، با صدای بسیار بلندی آن را بر زبان آوردم.
«باشه، برو کنارِ بقیه بنشین.»
حالا با حدود نُه مردِ دیگر روی شن زانو زده بودم. سربازان اسکناسها، سیگارها، تلفنها، ساعتها و کیف پولهایمان را روی هم تلنبار کرده بودند. یکی از همسایههامان را دیدم که کمی از پدرم کوچکتر است. او گفت: «مهمترین چیز این است که از ما بهعنوان سپرِ انسانی برای تانکهای خود استفاده نکنند.» هرگز احتمال وقوع چنین اتفاقی به ذهنم خطور نکرده بود اما حالا بر ترس و وحشتم افزوده شد.
دو تا دو تا ما را برای وارسی کنارِ یک دیوار بردند. سربازی پشت بلندگو به ما دستور داد که لخت شویم؛ دو سربازِ دیگر اسلحهی خود را به سمتِ ما نشانه گرفته بودند. هم من و هم مردِ جوانِ کناریام غیر از شورت، همهی لباسهای خود را درآوردیم.
سربازِ بلندگوبهدست دستور داد که شورتمان را هم درآوریم. شگفتزده به یکدیگر نگاه کردیم. یکی از سربازانِ مسلح تکان خورد؛ ترسیدم که شلیک کند. شورتهایمان را هم درآوردیم.
«برگردید به طرفِ من.»
این اولین باری بود که غریبهای به بدنِ برهنهام نگاه میکرد. سربازها به زبان عبری با هم حرف میزدند و شادمان به نظر میرسیدند. آیا داشتند دربارۀ بدنِ پشمالویم شوخی میکردند؟ شاید میتوانستند جای زخمِ برجامانده از اصابت ترکش به پیشانی و گردنم در شانزدهسالگی را ببینند. سربازی دستور داد که مدارک سفر را به او نشان دهم. با ترس و لرز گفتم، «اینها گذرنامههای ماست. ما داریم به گذرگاه مرزیِ رفح میرویم.»
«خفه شو، مادرقحبه.»
اجازه دادند که غیر از کاپشن، بقیهی لباسهایم را بپوشم. کیفِ پولم را گرفتند و دستهایم را با دستبندِ پلاستیکی از پشت بستند. یکی از سربازها دربارهی کارتِ عضویتم در «آژانس امدادرسانی و کاریابیِ سازمان ملل» چیزی گفت. گفتم، «من معلمام.» دوباره فحشی نثارم کرد.
سربازان چشمهایم را با چشمبند پوشاندند و دستبندِ شمارهداری را به یکی از مچهایم بستند. نمیدانم اگر کسی هویتِ اسرائیلیها را به یک شماره تقلیل دهد چه احساسی به آنها دست میدهد. یک نفر گردنم را از عقب گرفت و مرا روی زمین کشید، انگار داشت گوسفندی را به سلاخخانه میبرد. چند بار خواهش کردم که بگویند چه خبر است، اما هیچکس پاسخ نداد. زمین گلآلود و سرد و پُر از قلوهسنگ بود.
مرا با زانو روی زمین کشاندند، و بعد بلند کردند و دوباره دستور دادند که زانو بزنم. سربازها پشت سرِ هم به عربی میپرسیدند، «اسمت چیست؟ شمارهی شناسنامهات چیست؟»
مردی به انگلیسی به من گفت: «تو فعال سیاسی هستی. با حماسای، مگه نه؟»
«من؟ قسم میخورم که عضو حماس نیستم. از سال ۲۰۱۰، یعنی از آغاز دوران دانشجویی، دیگر به مسجد نرفتهام. چهار سالِ گذشته را در آمریکا بودهام و در رشتهی نگارشِ خلاق از دانشگاه سیراکیوز فوقلیسانس گرفتهام.»
شگفتزده به نظر میرسید.
«بعضی از اعضای دستگیرشدهی حماس اعتراف کردند که تو عضو حماس هستی.»
«دروغ میگویند.» و از او خواستم که مدرکی ارائه دهد.
به صورتم سیلی زد و گفت: «تو باید به من مدرکی نشان دهی که ثابت کند عضو حماس نیستی!»
دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شده و ترس وجودم را فراگرفته بود. به خودم میگفتم که آدم چطور میتواند چنین مدرکی ارائه کند؟ دوباره مرا با خشونت به جلو هل دادند. از خود میپرسیدم که چه خطایی از من سر زده است؟ ما را دارند کجا میبرند؟
دستور دادند که کفشهایم را دربیاورم، و گروهی از ما را به جای دیگری بردند. کمرمان از گزند باد و بارانِ سرد در امان نبود.
یکی گفت، «شما به دخترهای ما تجاوز کردید. شما بچههای ما را کشتید.» او به ما پسگردنی میزد و با پوتینهای سنگینش به کمرمان لگد میزد. صدای تیراندازیِ توپخانه در دوردست به گوش میرسید.
ما را یک به یک به زور سوار یک کامیون کردند. ناگهان آدمی روی پاهایم افتاد که تکان نمیخورد. نگران شدم که مبادا سربازی بهعنوان نوعی شکنجه جسدی را به طرفم پرت کرده باشد، اما میترسیدم که بلند حرف بزنم. زیرِ لب گفتم، «زندهای؟»
آن مرد گفت، «آره، داداش». نفسی به راحتی کشیدم.
وقتی کامیون توقف کرد صدایی شبیه به تیراندازی به گوش میرسید. بدنم بیحس شده بود. بوی بدنِ سربازان مرا به یاد تابوت میانداخت. آرزو میکردم که دچار سکتهی قلبی شوم و بمیرم.
***
در ایستگاه بعدی، دوباره بیرون کامیون زانو زدیم. کمکم به این فکر افتادم که شاید نظامیانِ اسرائیلی میخواهند با نشان دادنِ ما دیگران را بترسانند. وقتی مرد جوانِ کناریام با گریه و زاری گفت «من عضو حماس نیستم، من عضو حماس نیستم!»، آنقدر به او لگد زدند که ساکت شد.
مرد دیگری، که شاید با خودش حرف میزد، به آرامی گفت، «من باید پیش دختر و همسرِ حاملهام باشم. رحم کنید.»
چشمانم پر از اشک شد. به یاد مرام و بچههایم در آن سوی پستِ بازرسی افتادم. آنها نه پتو داشتند و نه لباسِ کافی. صدای گپ زدن و خندیدنِ سربازانِ زن به گوش میرسید.
ناگهان کسی به شکمم لگد زد. بر اثر ضربهی شدید نفس در سینهام حبس شد، به عقب پرت شدم و روی زمین افتادم. به عربی مادرم را صدا زدم.
مرا به زور روی زانوهایم نشاندند. فرصتی برای ترسیدن نبود. کسی با پوتین به بینی و دهانم کوبید. احساس کردم که در آستانهی مرگ هستم، اما این کابوس هنوز تمام نشده بود.
دوباره ما را سوار کامیون کردند. بدنم آنقدر درد میکرد که آرزو میکردم کاش دست یا شانه نداشتم. بعد از حدود نود دقیقه، ما را از کامیون پیاده کردند و به زور از پلهها پایین بردند. سربازی دستبندِ پلاستیکیام را بُرید. گفت، «هر دو تا دستت را بگذار روی حصار.»
این بار، سرباز دستهایم را از جلو به هم بست. نفسی به راحتی کشیدم. حدود پانزده قدم مرا جلو بردند. سرانجام، یک نفر با لهجهای شبیه به عربیِ فلسطینی شروع به صحبت کرد. همسنوسالِ پدرم به نظر میرسید.
اول از او بدم آمد. فکر کردم که همدستِ اسرائیلیهاست. اما بعد فهمیدم که او هم مثل ما بازداشت شده و چارهای جز همکاری با زندانبانان ندارد. گفت، «بگذار کمکت کنم.»
او لباسهای جدیدی تنم کرد و دستم را گرفت و مرا راه برد. وقتی سرم را بلند کردم، از زیرِ چشمبند تصاویر مبهمی از سقفی را دیدم که با ورق آهنِ موجدار پوشیده شده بود. در نوعی بازداشتگاه بودیم؛ سربازان این سو و آن سو میرفتند و ما را زیر نظر داشتند. آن مردِ سالخورده چیزی شبیه به زیراندازِ یوگا را باز کرد و سپس پتوی نازکی را رویم انداخت. دستانِ بستهام را مثل بالش زیر سرم گذاشتم. بازوانم به شدت درد میکرد اما بدنم کمکم گرم شد. این پایان روز اول بود.
***
آرزوی دیرینهام این بوده که از پنجرهی یک هواپیما به بیرون نگاه کنم و از بالا خانهام را ببینم. در سراسر دورانِ بزرگسالیام حتی یک هواپیمای مسافربری هم بر فراز غزه ندیدهام. در آسمانِ غزه فقط پهپاد و هواپیماهای جنگی دیدهام. در اوایل این قرن، در زمان انتفاضهی دوم، اسرائیل فرودگاه بینالمللیِ غزه را بمباران کرد و این فرودگاه از آن زمان تا کنون تعطیل بوده است.
اکثر دوستانم هرگز از غزه خارج نشدهاند. اما در سالهای اخیر، که در کاریابی و امرار معاش ناکام ماندهاند، از خود پرسیدهاند که تا کِی باید صبر کرد؟ بعضی از آنها به ترکیه، و سپس به اروپا مهاجرت کردهاند. بعضی به حالِ من غبطه میخورند که سه بار به آمریکا رفتهام. هر بار که با عکس شهرهای ناآشنا و درخت و گل و گیاه و برف به غزه برگشتهام، مرا «آمریکایی» خوانده و پرسیدهاند که چرا برگشتهام. آنها میگویند که در غزه هیچچیزی وجود ندارد. من همیشه به آنها میگویم که دلم میخواهد کنار خانواده و همسایههایم باشم. خانهام، کتابهایم و شغلم همه در غزهاند. در غزه میتوانم با دوستانم فوتبال بازی کنم و به رستوران بروم. چرا باید غزه را ترک کنم؟
با صدای سربازی که در بلندگو فریاد میزد از خواب بیدار شدیم. آن زندانیِ سالخورده اطمینان حاصل کرد که همه زانوزده روی زمین بنشینند. به ما گفت که در محلی به اسم بئر شِبَع در صحرای نِگِب هستیم. این نخستین بار بود که به اسرائیل میرفتم.
جوانترینِمان، که او را به لطف صدایش میشناختم، ناگهان فریاد زد که بیگناه است. گفت، «باید مادرم را ببینم.» پاهایم کمکم داشت بیحس میشد.
صدای فریاد و کتککاری شنیده شد. جوانِ بازداشتی گفت، «باشه، باشه، خفه میشوم. اما لطفاً مرا بفرستید پیش خانوادهام.» دوباره او را کتک زدند.
بغلدستیام از زندانیِ سالخورده خواهش کرد که به او آب بدهد. زندانیِ سالخورده گفت، «هنوز از آب خبری نیست.» در صدایش یأس و ناامیدی موج میزد، و من با او احساس همدلی میکردم. بیش از یکصد فرد بازداشتشده را به او سپرده بودند. از صبح روز قبل به دستشویی نرفته بودم، و وقتی که مرا به دستشویی برد کمک کرد که در را باز کنم و طوری بایستم که بتوانم ادرار کنم. بوی بسیار بدی در فضا پیچیده بود.
صبحانه عبارت بود از تکهی کوچکی نان، کمی ماست، و جرعهای آب که مستقیماً در دهانمان ریختند. گرسنه نبودم، و حتی اگر کیک تولدم، دستپختِ مادرم، هم آنجا بود به آن لب نمیزدم. وقتی حوالیِ ظهر دوباره به دستشویی رفتم، زندانیِ سالخورده گفت که هیچ کاغذ توالت یا آبی وجود ندارد که خودم را با آن تمیز کنم.
اندکی بعد، یک سرباز به زندانیِ سالخورده گفت که ما را پیش پزشک خواهند برد. احساس کردم که همه نفسی به راحتی کشیدند.
«به او خواهم گفت که دیابت دارم.»
«من هم به او خواهم گفت که مشکل مثانه دارم.»
من هم میخواستم به پزشک بگویم که بینی، فک فوقانی و گوشِ راستم، که چند سال قبل جراحی شده بود، درد میکند. از وقتی که به صورتم لگد زده بودند حس شنواییام کاهش یافته بود.
بیرون از بازداشتگاه روی زمین زانو زدیم، و دستهایمان را روی شانهی نفرِ جلویی گذاشتیم. باد شدیدی میوزید؛ و قلوهسنگها زانوهایمان را زخمی میکرد. ما را سوار اتوبوس کردند و بهرغم اینکه چشمبند داشتم، سربازی سرم را به پایین فشار داد. شاید دلشان نمیخواست که به صورتِ ما نگاه کنند.
وقتی از اتوبوس خارج شدیم و اسمم را صدا زدند، کارت شناساییام را بهطور موقت پس دادند. کمی امیدوار شدم. فکر کردم که شاید میخواهند ما را آزاد کنند.
در داخل یک ساختمان، چشمبندم را برداشتند. سربازی یک تفنگ ام-16 را به طرف سرم نشانه گرفته بود. سربازِ دیگری، که پشت کامپیوتر نشسته بود، سوالاتی پرسید و از من عکس گرفت. نوارِ شمارهدارِ دیگری را به بازوی چپم بستند. سپس مرا پیش پزشکی بردند که پرسید آیا بیماری مزمنی دارم و احساس ناخوشی میکنم یا نه. به نظر نمیرسید که برای دردم اهمیتی قائل باشد.
پس از بازگشت به بازداشتگاه دوباره به ما چشمبند زدند و ساعتها زانوزده روی زمین نشستیم. سعی کردم که بخوابم. یکی از بغلدستیهایم آه و ناله میکرد؛ دیگری امیدوار بود که دوباره او را پیش پزشک ببرند. پاسی از شب گذشته بود که سربازی اسمم را صدا زد. زندانیِ سالخورده مرا به طرف دروازه برد، و سوار یک جیپ کرد.
***
مرا در اتاق کوچکی به صندلی بستند. یک افسر اسرائیلی، به نام سروان تی، وارد اتاق شد و پرسید، «مرحبا، کیفَک؟» یعنی، «سلام، حالت چطوره؟»
به او گفتم به علت اتفاقاتی که رخ داده خیلی ناراحتام.
گفت، «ناراحت نباش.» و وعده داد که با هم حرف خواهیم زد.
سروان اتاق را ترک کرد و با یک فنجان قهوه برگشت. سربازی بازوی راستم را باز کرد تا بتوانم فنجان را در دست بگیرم.
همهچیز را برای سروان تعریف کردم، از جمله اینکه روز ۷ اکتبر کجا بودم. اما گفتم که دلم میخواهد به یک سؤال جواب دهد.
«حتماً. گوش میکنم.»
از او پرسیدم که اگر هیچ سند و مدرکی دربارهی من پیدا نکند آیا مرا آزاد خواهد کرد؟
قول داد که چنین خواهد کرد.
وقتی دربارهی سفرهایم به آمریکا، کتابِ شعرم و دانشجویانم حرف میزدم چیزهایی را یادداشت میکرد. به او گفتم که صبح روز ۷ اکتبر، وقتی حماس موشکپرانی به اسرائیل را آغاز کرد، لباس تازهای پوشیده بودم و همسرم داشت از من عکس میگرفت. صدای موشکها دخترم یافا را به گریه انداخت، و برای اینکه او را آرام کنم روی تلفنم چند ویدیوی یوتیوبی را به او نشان دادم. پدر و برادرانم در دیگر طبقاتِ ساختمان بودند، و از پنجره با صدای بلند شروع به مکالمه کردیم. از هم میپرسیدیم که چه اتفاقی رخ داده؟ آیا این نوعی رزمایش بود؟
در تلگرام ویدیوهایی را پیدا کردیم که نشان میداد جنگجویانِ حماس سوار بر جیپ و موتورسیکلت در اسرائیل هستند، خانههایی را محاصره کردهاند و به سربازانِ اسرائیلی تیراندازی میکنند. در ابتدا بعضی از اهالیِ غزه از این حمله هیجانزده و خوشحال به نظر میرسیدند. اما بسیاری از ما حیرتزده و هراسان بودیم. هرچند اشغال غزه توسط اسرائیلیها به شدت به آن آسیب رسانده بود اما نمیتوانستم حملاتِ بیرحمانه به غیرنظامیانِ اسرائیلی را توجیه کنم. هیچ دلیلی برای چنین کشتاری وجود نداشت. علاوه بر این، میدانستم که اسرائیل به این حملات پاسخ خواهد داد. حماس قبلاً هرگز چنین کاری نکرده بود، و نگران بودم که واکنش اسرائیل هم بیسابقه باشد.
سروان تی از من دو سؤال پرسید. اولین سؤال این بود که آیا از هیچیک از تونلهای حماس یا برنامههای حماس برای حملاتِ غافلگیرانه خبر دارم؟
گفتم که بخش عمدهای از چهار سالِ گذشته را در آمریکا سپری کردهام، و وقتم را صرف تدریس، مطالعه، نوشتن و فوتبال میکنم. گفتم که از این چیزها خبر ندارم و عضو حماس نیستم.
سپس سروان تی اسم و سنِ اعضای خانوادهام را پرسید. قبل از اینکه از اتاق خارج شوم، گفت خانوادهاش یهودیِ مراکشیتبارند. گفت ما دو نفر وجوه مشترکِ زیادی داریم. سری تکان دادم و لبخند زدم، در حالی که سعی میکردم به خود بقبولانم که این حرف را صادقانه بر زبان رانده است.
از او پرسیدم که چه بر سرم خواهد آمد. گفت دربارهی پاسخهایم تحقیق خواهد کرد. گفت تحقیقات ممکن است که چند روز طول بکشد.
«بعد چه میشود؟»
«یا زندانی میشوی یا آزاد میشوی.»
***
دستبسته روی تختی دراز کشیده و منتظر بودم که مرا به بازداشتگاه برگردانند. پس از مدتی مأموری آمد تا مرا با خود ببرد اما ناگهان ایستاد و سرگرم صحبت با شخصِ دیگری شد. برای مدتی مرا به حالِ خود رها کردند، و با صدای ترانهای عبری به خواب رفتم. صدای خواننده برایم دلنشین بود.
وقتی بیدار شدم، سربازی به انگلیسی چیزی گفت که برایم باورکردنی نبود.
«از اشتباهی که پیش آمده عذرخواهی میکنیم. میتوانی به خانه برگردی.»
«راست میگویید؟»
سکوت.
«میتوانم به غزه برگردم و کنار خانوادهام باشم؟»
«چرا نباید راست بگویم؟»
صدای یک نفرِ دیگر را شنیدم که میگفت: «این همان نویسنده نیست؟»
وقتی به بازداشتگاه برگشتیم، قبل از اینکه خوابم ببرد به این جمله فکر کردم: «از اشتباهی که پیش آمده عذرخواهی میکنیم.» از خودم پرسیدم که ارتش اسرائیل چند بار مرتکب چنین اشتباهاتی شده و آیا از کسِ دیگری هم عذرخواهی خواهند کرد یا نه.
سهشنبه، یعنی دو روز پس از ترک مدرسه، مردی پشت بلندگو به ما یاد داد که چطور به عبری صبح بخیر بگوییم. همصدا با هم گفتیم، «بُکِر تُف، سروان.» گروه جدیدی از بازداشتشدگان را آورده بودند، و به نظر میرسید که سربازان سرگرم تفریحاند. آنها بخشی از یک ترانهی کودکانهی عربی را میخواندند، «آی گوسفندم!»، و به بازداشتشدگان دستور میدادند که در جواب بگویند: «بع بع!»
حدود یک ساعت بعد، سربازی اسمم را صدا زد و دستور داد که نزدیک دروازهی بازداشتگاه بایستم. زندانیِ سالخورده به من هشدار داد که ممکن است دوباره مرا بازجویی کنند و کتک بزنند. گفت، «قوی باش و دروغ نگو». ترس وجودم را فراگرفت.
پس از یک ساعت، چند سرباز به سمتِ من آمدند. یکی کارت شناساییام را در دست داشت، و دیگری یک جفت دمپایی به طرفم پرت کرد و گفت راه بروم. بعد یکی از آنها گفت، «آزاد شدی!»
آنقدر خوشحال شدم که از او تشکر کردم. به یاد همسر و فرزندانم افتادم. امیدوار بودم که پدر و مادر و خواهر و برادرانم زنده باشند.
حدود دو ساعت در محل بازجویی ماندم. ترانههای عبری پخش میشد. به من آب و غذا دادند، اما سربازها گذرنامههای خانوادهام را پیدا نکردند. سوار یک جیپ شدم، در حالی که اطرافم پر از سرباز بود. بعد از دو ساعت، از زیر چشمبند دیدم که داریم به غزه نزدیک میشویم.
سربازان از جیپ پیاده شدند، سیگار کشیدند، و دوباره مجهز به سلاح و کلاه ایمنی و جلیقهی ضدگلوله سوار ماشین شدند. به یاد یکی از بازداشتشدگان افتادم که میترسید از ما بهعنوان سپر انسانی استفاده کنند. کمکم داشتم آرزو میکردم که کاش مرا به بازداشتگاه برگردانند، اما پس از مدتی کارت شناساییام را به من تحویل دادند.
مرا روبهروی دیواری سرِ پا نگه داشتند. به نزدیکترین سرباز گفتم که ترسیدهام.
«نترس. به زودی از اینجا میروی.»
دستبندهایم را بریدند و چشمبندم را برداشتند. این همان جایی بود که اجباراً همهی لباسهایم را درآورده بودم. وقتی گروهی از بازداشتشدگانِ جدید را دیدم، اندوهی عمیق مرا فرا گرفت.
شتابان به راه افتادم. وقتی به پست بازرسی رسیدم، ساک دستیام را در میان آنهمه لوازم شخصی پیدا کردم اما کولهپشتیِ یزّن را، که لباسهای زمستانیِ بچهها را در آن گذاشته بودیم، نیافتم. سربازی با عصبانیت سرم داد زد. گفتم، «تازه آزاد شدهام.»
وقتی به جادهی صلاحالدین رسیدم، تعداد زیادی از مردم منتظر عزیزانشان بودند. مادری گریان از من پرسید که آیا پسرش را دیدهام. گفت، «او را دوشنبه ربودند.» حالا سهشنبه بود. پسرش را ندیده بودم.
نه پولی داشتم و نه تلفنی، اما رانندهی مهربانی قول داد که مرا به شهر جنوبیِ دِیر البَلَح ببرد. میدانستم که خویشاوندانِ همسرم در آنجا پناه گرفتهاند، و احتمالاً مرام با بچهها به آنها پیوسته بود. در راه پشتِ سرِ هم از راننده میپرسیدم که کجا هستیم، و او نام اردوگاههای آوارگان را ذکر میکرد: النُصِیرات، البُرِیج، المَغازی.
در دیر البلح تعدادی جوان را دیدم که بیرون از بانکی ایستاده بودند و از وایفای آن استفاده میکردند. از آنها پرسیدم که آیا هیچیک از همشهریانم را میشناسند یا نه. یکی از آنها با دست به مدرسهای اشاره کرد.
دمپاییهایم را درآوردم و شروع به دویدن کردم. رهگذران به من خیره شده بودند اما برایم مهم نبود. ناگهان چشمم به یکی از دوستان قدیمیام به نام مهدی افتاد که زمانی دروازهبانِ تیمِ فوتبالمان بود. «مهدی! من گم شدهام ــ کمکم کن.»
«مصعب!» یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
او گفت، «همسر و فرزندانت در مدرسهی کنار کالج هستند. بپیچ دست چپ و از آنجا حدود دویست متر پیاده برو.»
گریان دویدم. درست در همان لحظهای که داشتم نگران میشدم که شاید راه را گم کرده باشم، صدای یافا را شنیدم. «بابا جون!» او اولین قطعهی پازلِ من بود. صحیح و سالم به نظر میرسید، و داشت پرتقال میخورد. وقتی پرسیدم که بقیهی اعضای خانواده کجا هستند، دستم را گرفت و مرا به دنبالِ خود کشاند.
داییِ مرام، ساری، شتابان رفت تا مرام را پیدا کند. به او نگفت که من آنجا هستم، فقط گفت که باید برای صرف شام به مدرسه برگردد. وقتی مرام مرا دید، نزدیک بود که بیهوش شود، و من به سویش دویدم.
***
به لطف صحبت با مرام فهمیدم که چقدر خوششانس بودهام. او از طریق تلفنِ من به دوستانم در گوشه و کنارِ دنیا خبر داده بود و آنها خواهانِ آزادیام شده بودند. به صدها یا هزاران فلسطینیِ دیگری فکر کردم که در آن پست بازرسی بازداشت شده بودند. احتمالاً بسیاری از آنها از من بااستعدادتر بودند اما دوستانشان نتوانستند به آنها کمک کنند.
روز بعد، چهارشنبه، برای معاینهی جراحاتم به بیمارستان رفتم. همهجا پر از بیمار و جسد بود ــ در راهروها، روی پلهها، روی میزها. موفق شدم که یک عکس اشعهی ایکس بگیرم اما از نتیجهی آزمایش خبری نبود: کامپیوترِ پزشک خراب شده بود. با نسخهی تجویز مسکّن بیمارستان را ترک کردم.
جمعه آتشبسی موقتی برقرار شد. دو تا از داییهای همسرم سعی کردند که به شمال بروند اما بعد از یک ساعت برگشتند. گفتند که تکتیراندازهای اسرائیلی دو نفر را کشتهاند. در بازار، قیمت لباس سر به فلک کشیده بود. پنج ساعت در یکی از مراکز «آژانس امدادرسانی و کاریابیِ سازمان ملل» به امید دریافت مقداری آرد منتظر ماندم اما سرانجام دستِ خالی برگشتم. برای پر کردن کپسولهای گاز صفی به طول یک کیلومتر تشکیل شده بود.
به محض پایان یافتن آتشبس، حدود هفتصد فلسطینی در بیست و چهار ساعت کشته شدند. تا همین چند روز قبل، جنوب نسبتاً امن بود اما حالا صدای بمبها از جایی نه چندان دور به گوش میرسید.
از سفارت آمریکا در اورشلیم به ما تلفن زدند و توصیه کردند که به گذرگاه مرزیِ رفح برویم.
برای پیدا کردن کسی که ما را به آنجا ببرد به زحمت افتادم. فاصلهی ما تا رفح بیست کیلومتر بود، و هر دو رانندهای که با آنها صحبت کردم از آن مسیر میترسیدند. نیروهای اسرائیلی ارتباط رفح با شهر نزدیک به آن، خان یونس، را قطع کرده بودند. بعد از چند تماس تلفنی، یکی از پسرداییهای مرام که رانندهی تاکسی است، قبول کرد که ما را به رفح ببرد.
در گذرگاه رفح با صدها تن از دیگر اهالیِ غزه چهار ساعت منتظر ماندیم. اسم بچههایمان در کارت شناساییام ثبت شده بود، اما فقط مرام گذرنامهاش را در دست داشت. نگران بودم که مدارک لازم برای عبور از مرز را نداشته باشیم. اما ساعت 7 شب، مأموران اجازه دادند که از مرز رد شویم. طولی نکشید که در سالن انتظارِ مسافران در خاکِ مصر به تعداد زیادی از دیگر خانوادههای خسته و هلاک پیوستیم. احساس میکردم که انگار دردهایم برطرف شده است. سفارت آمریکا گذرنامهای اضطراری برای مصطفی صادر کرد، و سفارت فلسطین هم مدارک سفرِ یکبارمصرف به ما داد. بعد یک مینیبوس ما را به قاهره برد.
***
محمود درویش، شاعر فلسطینی، در شعر «محاصره» حرفی میزند که ترجمهاش دشوار است. او مینویسد، «کارِ ما همان کارِ آدمهای بیکار است. ما امید میپرورانیم.» فعل «نُرَبّی» به معنای پرورش دادن یا تربیت کردن است، همان کاری که والدین برای کودکانِ خود، یا کشاورزان برای محصولاتشان انجام میدهند. برای فلسطینیها سخن گفتن از «امید» دشوار است. امید چیزی نیست که دیگران به ما بدهند بلکه چیزی است که خودمان باید آن را پرورش دهیم و از آن مراقبت کنیم. ما خودمان باید به رشد امید کمک کنیم.
امیدوارم که پس از پایان جنگ بتوانم به غزه برگردم، تا خانهمان را از نو بسازم و دوباره آن را پر از کتاب کنم. امیدوارم که روزی همهی اسرائیلیها بتوانند ما را با خود برابر بشمارند ــ بهعنوان مردمی که باید در سرزمینِ خود، در رفاه و امنیت، زندگی کنیم و آیندهای را رقم بزنیم. امیدوارم که رؤیای مشاهدهی غزه از پنجرهی هواپیما به واقعیت بدل شود. امیدوارم که میهنم مهد پرورش رؤیاهای گوناگون شود. آری، از بسیاری جنبهها میتوان از فلسطینیها انتقاد کرد. ما متحد نیستیم. از فساد رنج میبریم. بسیاری از رهبرانمان نمایندهی ما نیستند. بعضی از ما خشن و ستیزهجو هستند. اما ما فلسطینیها دستکم از یک نظر مثل اسرائیلیها هستیم. ما باید سرزمینی از آنِ خود داشته باشیم ــ یا در یک کشور کنارِ هم زندگی کنیم، کشوری که در آن فلسطینیها حقوقِ کامل و برابر داشته باشند. ما باید مثل هر کشورِ دیگری فرودگاه و بندر و نظام اقتصادیِ خودمان را داشته باشیم.
در قاهره به خانهی یک دوستِ مصری رفتیم. او در محلهی زِمالِک، در جزیرهای روی رود نیل، زندگی میکند. وقتی به باغچهی خانهاش نگاه کردم، به یاد گلهایی افتادم که پدر و مادرم در بیت لاهیا پرورش میدادند. با دیدن کتابخانهاش به یاد کتابهایی افتادم که در خانهی خودم زیر آوار ماند. وقتی به او گفتم که خانهاش مرا به یاد خانهی خودم میاندازد، به گریه افتاد.
اندکی بعد، در روزنامهی اسرائیلیِ هاآرتص چشمم به مقالهای دربارهی بازداشتگاهی در بئر شبع افتاد. نویسندهی مقاله همان شرایطی را توصیف کرده بود که از نزدیک با چشمِ خود دیده بودم. در مقاله نوشته شده بود که چند تن از بازداشتشدگان جان باختهاند. وقتی نویسندهی مقاله نظر ارتش اسرائیل را جویا شده بود، یکی از سخنگویانِ ارتش گفته بود، «نحوهی رفتار با بازداشتشدگان با موازین بینالمللی، از جمله بازرسیهای لازم برای یافتن سلاحهای مخفی، مطابقت دارد. ارتش اسرائیل کرامتِ بازداشتشدگان را بر هر چیز دیگری مرجح میشمارد و هرگونه تخلف قانونی را پیگیری خواهد کرد.» این سخنگو از اظهارنظر دربارهی مرگِ بعضی از بازداشتشدگان خودداری کرده بود.
در تلگرام با ویدیویی دربارهی مدرسهی ابتداییِ «خلیفه بن زاید»، یکی از مدارس «آژانس امدادرسانی و کاریابی سازمان ملل»، مواجه شدم. من و یزّن و یافا همگی در این مدرسه تحصیل کردهایم. نسیم و رمضان، دو داییِ گنگ و ناشنوای مرام، همراه با خانوادههای خود در این مدرسه پناه گرفته بودند. وقتی بچهها صدای ویدیو را شنیدند، اسباببازیهایشان را رها کردند و به من پیوستند. یافا گفت، «این کلاسِ من است.» او تازه چند هفتهی قبل کلاس اول را شروع کرده بود. یزّن هم کلاسش را دید. ویدیو نشان میداد که مدرسه آتش گرفته است.
از یکی از خویشاوندانمان شنیدم که نیروهای اسرائیلی مردانِ پناهگرفته در این مدرسه را به بیمارستانی بردهاند، لباسهایشان را درآوردهاند و از آنها بازجویی کردهاند. پس از پایان بازجویی، نسیم و رمضان رفتهاند تا بچههایشان را پیدا کنند. نزدیک درِ ورودیِ مدرسه یک تکتیرانداز به هر دوی آنها شلیک کرده و نسیم را کشته بود.
برادر کوچکترِ نسیم، ساری، که همین چند روز قبل او را دیده بودم، عکسی از نسیم را برایم فرستاد که در آن روپوش سفیدرنگِ پزشکان را بر تن داشت، روپوشی آغشته به خون. ساری در واتساپ به من گفت، «نسیم و رمضان در بیمارستان هیچ لباسی غیر از این روپوشها پیدا نکرده بودند.» مرام کنارِ من نشسته بود و گریه میکرد.
روز بعد، مرام مقلوبه پخت، غذایی شامل برنج، گوشت و سبزیجات که دو ماه بود نخورده بودم. داشتم از بوی سیبزمینی و گوجهفرنگی لذت میبردم که ناگهان تلفن زنگ زد. شمارهای خصوصی بود.
«سلام، مصعب. حالت چطوره؟»
جلیل بود، پدرِ مرام. به محض شنیدن صدای او، اشک در چشمِ مرام حلقه زد. جلیل گفت که اوضاع خوب است، گرچه ما میدانستیم که اینطور نیست. بعد مادرِ مرام پای تلفن آمد.
مرام گفت، «مامان، تسلیت میگویم.» صدای گریهی مادرِ مرام شنیده میشد.
مرام گفت، «مامان، داروهایت را میخوری؟» ما همیشه نگرانِ آنها خواهیم بود.
نمیدانم که آیا سفرمان در مصر پایان خواهد یافت یا به آمریکا خواهیم رفت. فقط میدانم که بچههایم باید کودکی کنند. باید به سفر بروند، تحصیل کنند و زندگیای متفاوت با من داشته باشند.
تنها یک کتاب با خودم به مصر آوردهام، نسخهای پارهپوره از مجموعهی اشعارم. از آخرین باری که آن را خواندم، شعرهای جدیدِ زیادی به فکرم خطور کرده که هنوز آنها را روی کاغذ ننوشتهام. بعد از هفتهها تایپ کردن روی تلفن، در خیابانها و مدرسهها، هنوز عادت نکردهام که لپتاپم را بدون نگرانی از امکان شارژشدنش باز کنم. هنوز به بستنِ در عادت نکردهام. اما یک روز صبح پشت میز چوبیِ زیبای دوستم، در اتاقی پر از نور، نشستم و شعری نوشتم. این شعر را خطاب به مادرم سرودم. امیدوارم که دفعهی بعد که با هم صحبت میکنیم، بتوانم آن را برایش بخوانم.
برگردان: عرفان ثابتی
مصعب ابو توهه شاعر اهل نوار غزه و برندهی «جایزهی کتاب فلسطین» و «جایزهی کتاب آمریکا» است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Mosab Abu Toha, ‘A Palestinian Poet’s Perilous Journey Out of Gaza’, The New Yorker, 25 December 2023.