تاریخ انتشار: 
1403/04/31

فریاد زدن برای زندگی

آریل دورفمن

مقدمه‌ی مترجم:‌ در مارس سال ۲۰۲۴ میلادی، رمانی منتشرنشده از گابریل گارسیا مارکز، نویسنده‌ی شهیر کلمبیایی و برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات، با عنوان تا ماه اوت منتشر شد. گارسیا مارکز در آخرین سال‌های عمر در همان حال که در روندی تدریجی به علت ابتلا به بیماریِ فراموشی حافظه‌اش را از دست می‌داد، سرگرم نگارش این رمان بود. گابو وقتی از دنیا رفت، هنوز رمان را به پایان نرسانده بود و در آخرین وصیت به دو پسرش خواست که رمان را از بین ببرند. یک دهه بعد از مرگ او پسرانش پس از ویرایش پنجمین و آخرین دست‌نویس رمان، این اثر مارکز را منتشر کردند و در مقدمه‌ی کتاب دلایل این کار را توضیح دادند. قهرمان اصلیِ این رمان، برخلاف دیگر رمان‌های معروف مارکز، یک زن است و اثری در ستایش عاملیتِ زنان به شمار می‌رود. دوستداران گابو بی‌درنگ به دو گروه موافق و مخالف انتشار این اثر تقسیم شدند و در محافل ادبی بحث‌هایی جدی درگرفت بر سر اینکه آیا انتشار این اثر به‌رغم عدم تمایل نویسنده، کاری است غیراخلاقی یا نه. آریل دورفمن، نویسنده و نمایش‌نامه‌نویس نامدار آرژانتینی که سال‌ها از دوستان صمیمیِ گارسیا مارکز بود، در مقاله‌ای که در ادامه می‌خوانید، به نگاه گارسیا مارکز به زنان و نفرتش از مردسالاری و نقاط قوت و ضعف آخرین اثر یکی از مهم‌ترین نویسندگانِ دوران معاصر می‌پردازد.

***

سال‌ها بعد، حالا که به موعد نگارش این نقد رسیده‌ام، بعدازظهر دوری را به یاد می‌آورم که گابریل گارسیا مارکز نسخه‌ی دست‌نویس کتاب وقایع‌نگاریِ یک مرگ از پیش اعلام‌شده را به من نشان داد و با ملایمت از اینکه اجازه دهد کتاب را پیش از انتشار بخوانم، سر باز زد.

در اوت ۱۹۸۱، من و مارکز یک هفته همراه با ۸ داور دیگر در هتل «کوکویوک» در مکزیک بودیم تا تصمیم بگیریم که جایزه‌ی بهترین اثر ادبی درباره‌ی نظامی‌گری در آمریکای لاتین را به چه کتابی اهدا کنیم؛ و گابو (همه گابریل گارسیا مارکز را گابو صدا می‌زدند) از به پایان رساندن وقایع‌نگاری یک مرگ از پیش اعلام‌شده که آن را شاهکار خود می‌دانست، هیجان‌زده بود. با لبخندی که هم‌زمان حاکی از بدخلقی و شرمندگی بود به من گفت: «نمی‌توانم اجازه دهم که حتی نیم‌نگاهی به کتابم بیندازی، چون با هر دو زنی که زندگی‌ام را اداره می‌کنند به مشکل برمی‌خورم: مرسدس و کارمن.» اشاره‌اش به همسرش (مرسدس) و نماینده‌ی ادبی‌اش (کارمن) بود که همه می‌دانستند کنترل زیادی بر زندگی‌اش دارند. بعد هم گفت: «در خانواده‌ای پر از زنان قوی، قاطع و باهوش از همان اول یاد می‌گیری که بیش از هر چیزی در این دنیا و دنیای بعدی به زنان احترام بگذاری.»

از حرفش تعجب نکردم، او اغلب درباره‌ی احترام به زنان چنین حرف‌هایی می‌زد. جالب است که هرچند مارکز احترام بسیاری برای زنان قائل بود، اما پیش از انتشار این کتابِ تاکنون منتشرنشده‌اش ــ تا ماه اوت ــ اثری منتشر نکرده بود که قهرمان اصلی و بلامنازعش یک زن باشد. شخصیت‌های زنِ استثنایی در آثار او فراوان‌اند:‌ مادران و مادربزرگ‌های با تنوع شخصیت، خواهران و دختران و عشاق خانواده‌ی بوئندیا در کتاب صد سال تنهایی و همین‌طور ده‌ها زن دیگر در مجموعه‌ی آثار مارکز. با این‌ حال، گرچه زندگیِ‌ اغلب محنت‌بار این زنان ممکن است حاکی از نوعی اختیار و احترام باشد، اما در نهایت همه‌ی این زنان در دنیایی زندگی می‌کنند که ساخته‌ی مردانِ نرینه‌سالار است. مردانی که همگی از بیخ و بن مردسالارند و تکاپوی سرسختانه برای شهرت و قدرت، اولویت زندگی‌شان است. زن‌ها آنجا هستند تا افتضاحی را که مردان به بار می‌آورند رفع و رجوع کنند و در خدمت نوستالژی و نیازهای این مردانِ نرینه‌سالار باشند.

این دنیایی است که آنا ماگدالنای ۴۶ ساله ــ قهرمان رمان تا ماه اوت ــ می‌کوشد از آن بگریزد. او در هشت سالِ گذشته از مقبره‌ی مادرش میکائلا در جزیره‌ای در سواحل کارائیب دیدن کرده است. آنا ماگدالنا هر سال در روز ۱۶ اوت که سال‌مرگ مادرش است، مقبره‌ی او را رُفت‌ و روب می‌کند، گل‌های گلایول را روی قبر مادر می‌گذارد، آخرین اخبار را برای مادرش تعریف می‌کند و بعد به جزیره‌ی اصلی و پیش شوهری برمی‌گردد که ۲۷ سال است با رضایت خاطر با او زندگی می‌کند. اما در صحنه‌ی آغاز این رمان، آنا ماگدالنا برای تنها یک شب همخوابگیِ پرشوری با غریبه‌ای را تجربه می‌کند، غریبه‌ای که نام او را هرگز نمی‌فهمد. اولین‌باری که آنا ماگدالنا رابطه‌ای خارج از ازدواج را تجربه می‌کند، تقریباً اکراه داشت. انگار که این تجربه‌ی جنسی، تجربه‌ی فرد دیگری است و او صرفاً شاهد ماجرا است. اما تجربه‌ی همخوابگی‌های بعدی با مردانِ دیگر، به آنا ماگدالنا که با هر ثانیه‌ی کسالت‌بارِ زندگی به مرگ نزدیک‌تر می‌شود، می‌فهماند که چیزی در زندگیِ میانسالی‌اش کم است.

گارسیا مارکز به شیوه‌ای ماهرانه نوسانات شادی‌ها، تردیدها و ناامیدی‌های آنا ماگدالنا در این سفر خودشناسی را ثبت و روایت می‌کند. بعد از اولین همخوابگی، وقتی از خواب بیدار می‌شود احساس رضایتش از چیزی که در ابتدا لغزشی گذرا بود، کمتر می‌شود. در کمال وحشت درمی‌یابد که مردی که با او همخوابه شده بود آنجا را ترک کرده و یک اسکناس ۲۰ دلاری بین صفحات کتابی گذاشته که آنا ماگدالنا سرگرم مطالعه‌اش است. بیست دلاری که حالا رابطه‌ی تنانه‌ی پرشورِ آن‌ها را به چیز دیگری تبدیل کرد، حالا او فاحشه‌ای در این سفر هیجان‌انگیز دور و دراز بود. بیست دلاری که تصور او از خودش به‌عنوانی زنی آزاد و صاحب اختیار را بر هم زد، و به توهمِ او درباره‌ی اینکه با رضایتی احساسی پا به این همخوابگیِ ممنوع گذاشته است پایان داد. بقیه‌ی داستان عبارت است از تلاش او برای از بین بردن حس انقیادی که آن ۲۰ دلاریِ لای کتاب به جا گذاشت.

آنا ماگدالنا با حس تغییری عجیب به خانه بازمی‌گردد و با چشم‌هایی متنبه به زندگیِ قبلیِ خود می‌نگرد. با وجود این، او به بحرانی مداوم با شوهرِ پرت اما فوق‌العاده‌اش و به دیدارهای دیگری از جزیره و همخوابگی‌های گاه موفق و گاه کاملاً ناامیدکننده با مردانِ دیگری نیاز دارد تا بفهمد که این حس شورش علیه ازدواج با تعاریف رایج، او را به کجا می‌برد.

از همان اولین کلمات کتاب در توصیف آنا ماگدالنا که سوار بر کشتی به سوی جزیره می‌رود، او به شکل شگفت‌انگیزی با بسیاری از زنان داستان‌های مارکز متفاوت است. بعضی از زنانِ قصه‌های مارکز سرشار از شادی و پرکارند، بعضی دیگر در باتلاق تنهاییِ تلخِ خود دست‌وپا می‌زنند، و تقریباً همه‌ی آن‌ها زنانی بی‌سواد یا کم‌سوادند. اما آنا ماگدالنا زنی از طبقه‌ی متوسط رو به بالا و از فرهیختگانِ فرهنگی است. دومین باری که با مردی همخوابه می‌شود، این اتفاق در هتل کارلتون رخ می‌دهد؛ هتلی که یکی از «برج‌های شیشه‌ای مرتفع» است که تعدادشان «هر سال در حالی که روستا فقیرتر و بیچاره‌تر می‌شود، دارد بیشتر می‌شود». در سوئیتِ او در طبقه‌ی هجدهم هتل، یک بار، یک کاباره، لشگری از کارکنان زحمتکش و تهویه‌ی خنک‌کننده‌ی مطبوع وجود دارد. آن تهویه و هوای خنک، نشان می‌دهد که دنیای آنا ماگدالنا چقدر با رمان‌های قبلیِ گارسیا مارکز فاصله دارد. «سال‌ها بعد وقتی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاده بود، آن بعدازظهر دوری را به یاد آورد که پدرش او را برای کشف یخ بُرده بود» ــ این جملاتِ آغازینِ صد سال تنهایی، معروف‌ترین اثر مارکز، نشان می‌دهد که آن کشور پیشامدرن بود و یخ در آنجا چیز شگفت‌انگیزی محسوب می‌شد. آن گذشته سرشار از شگفتی‌هایی است که مارکز در طول زندگی ادبی‌اش از دلِ آن سوژه بیرون کشید، بی‌آنکه هرگز رمانی درباره‌ی روزگار خودش بنویسد. در رمان تا ماه اوت او سرانجام جرئت کرده و رمانی درباره‌ی دورانِ خودش نوشته است. رمانی که در اواخر قرن بیستم رخ می‌دهد، هواپیماها هر ساعت سرگرم بی‌معنا کردن جاذبه‌اند و کسی برای کشیش‌ها و دخترانی که به نشانه‌ی پاکی به آسمان صعود می‌کنند، تره خرد نمی‌کند. آنچه آنا ماگدالنا را در چنبره‌ی خود گرفته واقعیت خردکننده‌ی دنیوی است که به نظر هیچ راه گریزی از آن وجود ندارد؛ حتی وقتی از اولین ماجراجوییِ جنسی خود به خانه برمی‌گردد و احساس می‌کند که طبیعت به خیانتِ خانه‌خراب‌کنِ او پاسخ داده است:

«وحشت‌زده از فیلومنا، خدمتکار همیشگیِ خانه‌شان، پرسید که در غیبتِ او چه فاجعه‌ای رخ داده است که پرندگان در قفس‌ آواز نمی‌خوانند و چرا گیاهان، سبدهای آویزانِ سرخس و حلقه‌‌های گل نخود پروانه‌ای از حیاط خانه ناپدید شدند؟»

در هر یک از رمان‌های پیشین گابریل گارسیا مارکز، این فرصتی برای پاسخی فراطبیعی و مرموز از زمین و آسمان به تغییر کسی بود. اما در این رمان پاسخ عادی و عقلانی است. آنا ماگدالنا گفته بود که گل و گیاهان را به پاسیو ببرند تا از باران لذت ببرند: «چند روز طول کشید تا آنا ماگدالنا متوجه شود که این دنیا نیست که تغییر کرده، خودش تغییر کرده است.» خودش حالا قلمرو وسیع و مرموزی بود که اگر بخواهد از این هزارتوی تنهایی بیرون بیاید، باید با سردرگمی در پی کشف و فهمیدنش باشد.

 عنوان کتاب ادای احترامی است به نور در ماه اوت نوشته‌ی ویلیام فاکنر، نویسنده‌ای که بیشترین تأثیر را بر گارسیا مارکز گذاشت

اما هنوز در این رمانِ مارکز جایی برای جادو در این دنیای افسون‌شده هم وجود دارد. در فصل آخر کتاب، کلمات «جادو» و «جادوگر» مکرر به زبان می‌آیند و نشانه‌ای‌ هستند که اتفاق خارق‌العاده‌ای در شرف وقوع است. این لحظه‌ی کلیدی در یک گورستان رخ می‌دهد، مکانی که در داستان‌های مارکز همیشه نقشی محوری دارد. اولین رمان او، توفان برگ (۱۹۵۵)، بازگوییِ فالکنرگونه‌ای از آنتیگونه است. یک سرهنگ در ماکوندو به دنبال آن است که جسد پزشکی را دفن کند که به دلیل امتناعش از درمان مجروحان جنگ داخلیِ کلمبیا، در خانه‌اش باقی مانده و پوسیده است. در رمان صد سال تنهایی ماکوندو این‌بار به شکل نوعی بهشت ترسیم می‌شود، تا اینکه تک تک ساکنانِ آن می‌میرند و خودِ شهر به گورستانی وسیع تبدیل می‌شود که آینه‌ای از «توفان مرگبار»ی است که خودِ مارکز وقتی در جوانی به آرکاتاکا بازگشت، تجربه کرده بود. این همان شهری است که مارکز در آن‌ متولد شده و تا هشت سالگی ساکنش بود. تشییع جنازه‌های بیشتری در پاییز پدرسالار، ژنرال در هزارتوی خود و عشق سال‌های وبا هم رخ می‌دهد.

بنابراین، بجاست که این رمانِ منتشرشده پس از مرگِ او هم در یک قبرستان به نقطه‌ی اوج خود برسد. آخرین‌ باری که آنا ماگدالنا سر قبر مادرش می‌رود، می‌بیند که سنگ قبر او با گل پوشانده شده است. سرایدار قبرستان به او می‌گوید که مرد مسنی سالی چند بار به قبر مادرش سر می‌زند؛ سرایدار فکر می‌کرد که مرد یکی از اعضای خانواده‌ی آنها است. این مثل نوعی «افشاگری خیره‌کننده» است:‌ مادرش معشوقی داشته است! به همین خاطر است که میکائیلا در سال‌های آخر عمر به این جزیره سفر می‌کرد و اصرار داشت که در این جزیره دفن شود. هرچند آنا ماگدالنا از این کشف تکان خورده است، اما احساس ناراحتی نمی‌کند «بلکه از این‌ که معجزه‌ی زندگیِ او، ادامه‌ی معجزه‌ی زندگیِ مادرِ درگذشته‌اش است، دلگرم می‌شود.» او منتظر نشانه‌ای از سوی قبر مادرش در در تأیید کارِ خودش است، اما هیچ نشانه‌ای دیده نمی‌شود. آن شب، بعد از آن که دست رد به سینه‌ی همخوابه‌ی دیگری می‌زند: «گریان و خشمگین از مصیبتِ زن‌بودن در این دنیای مردانه، به خواب رفت.»

اما این کتاب با نومیدی به پایان نمی‌رسد. صبح روز بعد آنا ماگدالنا تصمیم می‌گیرد که جسد مادرش را از قبر بیرون بیاورد. و حالا همان نشانه‌ای که منتظرش بود واقعاً دیده می‌شود. او خود را «در تابوتِ باز مادرش می‌بیند، انگار که در یک آینه‌ی تمام‌قد خیره شده باشد»، اما در کنارش حس می‌کند که مادرش به‌وضوح او را می‌بیند: «از پسِ مرگ او را می‌دید، دوستش داشت و برایش گریه می‌کرد.» این نوعی رویاروییِ مضاعف است ــ با خودِ مرده‌اش در آینده و با مادرش که هنوز انگار به نوعی زنده است. این رویارویی به او اجازه می‌دهد که «برای همیشه با مردان غریبه‌ی یک‌شبه و ساعت‌ها بلاتکلیفی و تردیدی که از خود در سراسر جزیره پراکنده بود، خداحافظی کند.» آنا ماگدالنا با استخوان‌های برجامانده از مادرش به سرزمین اصلی و نزد شوهر مهربانش برمی‌گردد. معلوم نیست که بعداً چه خواهد کرد، فقط می‌داند که بحران میانسالی‌اش نه به دست مردی دیگر بلکه به شفاعت زنی دیگر به پایان رسید، زنی که باقی‌مانده‌ی استخوان‌هایش تا روز مرگش او را همراهی خواهد کرد.

گارسیا مارکز یک بار به من گفت ــ دست‌کم من گفت‌وگو را این‌طور به یاد می‌آورم ــ که همه‌ی اهالیِ بعضی روستاها در کلمبیا باقی‌مانده‌ی اجساد مردگانِ خود را در حین مهاجرت با خود حمل می‌کنند، و سعی می‌کنند که در میانه‌ی فجایع متعددی که آنها را از خانه‌ آواره کرده است، چیزکی از گذشته را حفظ کنند. آن استخوان‌ها راهی برای ذره‌ای ثبات در وضعیتی بودند که همه‌چیز ناآشنا شده بود. وقتی آنا ماگدالنا باقی‌مانده‌ی استخوان‌های مادرش را با خود حمل می‌کند، همان آیینی را اجرا می‌کند که روستاییان (و دیگر شخصیت‌های آثار مارکز) انجام می‌دهند. به این ترتیب، او روزنه‌ای را پیدا می‌کند تا به ما خوانندگان یادآوری کند که اجداد ما چیزهای زیادی برای آموزش ما دارند. البته اگر یاد بگیریم که به آنها گوش دهیم.

با این‌ حال، گرچه این تصویر پایانی از زنی که راه خود را گم کرده و از طریق مادرِ مرده‌اش با زندگی و واقعیت آشتی کرده خوشحال‌کننده است، اما سطور پایانی رمان کوتاه و غیرمنتظره است. آنا ماگدالنا با پیش‌بینیِ وحشتِ شوهرش از مشاهده‌ی گونیِ استخوان‌هایی که با خود به خانه آورده، به او می‌گوید که نترسد، زیرا مادرش درک می‌کند: «او تنها کسی است که می‌‌تواند بفهمد. فکر می‌کنم که وقتی تصمیم گرفت جسدش در آن جزیره دفن شود، فهمیده بود.»

این جملات میکائلا را نوعی پیشگو جلوه می‌دهد که انگار سرنوشت دخترش را پیش‌بینی کرده بود، چیزی که یادآور بسیاری از حس‌های شهودیِ در خورِ گارسیا مارکز است. اما در مقایسه با بسیاری از پایان‌های درخشانی که مارکز به آنها شهرت دارد، به نظر می‌رسد که پایانِ این داستان بی‌نتیجه است و با عبارات عجیبی بیان شده است. برای نمونه، در هیچ‌کس به سرهنگ نامه نمی‌نویسد (۱۹۶۸)، سرهنگ فقیری که ده‌ها سال در انتظار دریافت حقوق بازنشستگیِ جانبازی‌اش بوده، به همسرش می‌گوید خروسی را که ممکن است در جنگ خروس‌ها که ۴۴ روز دیگر برگزار می‌شود برنده شود، نمی‌فروشد. چندرغاز فروش خروس شاید می‌توانست مدتی آن‌ها را سیر کند. وقتی زنش اصرار می‌کند که خروس ممکن است ببازد و در همین حین می‌پرسد در این مدت چه چیزی خواهند خورد، پاسخ سرهنگ به‌یادماندنی است:‌

هفتاد و پنج سال طول کشید ــ هفتاد و پنج سال عمر سرهنگ، دقیقه به دقیقه ــ تا به این نقطه برسد. سرهنگ وقتی در پاسخ گفت «لعنت»، احساس خلوص، صراحت و شکست‌ناپذیری می‌کرد.

تقریباً پنجاه سال بعد، در پنجم ژوئیه‌ی ۲۰۰۴، گارسیا مارکز که در جدال با زوال حافظه‌ بود، نسخه‌ی نهاییِ رمان تا ماه اوت را تأیید کرد. با احتیاط این کار را انجام داد و بعد از تأیید اضافه کرد: «فینال نهایی بدک نیست. اطلاعات درباره‌ی شخصیتِ آنا ماگدالنا C H 2 (مارکز نامفهوم صحبت می‌کند.) احتمالاً آخرین … آیا بهترین است؟» حدس من این است که مارکز پایان‌‌بندی‌های عالیِ دیگری در ذهن داشت و نگران بود که شاید آخرین کلماتی که از زبان قهرمانِ زنِ داستانش نوشته است، به اندازه‌ی لازم شایسته‌ی قهرمانِ قصه نباشد.

البته می‌توان این نظریه را هم مطرح کرد که این پایان‌بندیِ نامطمئن دقیقاً همان ‌چیزی بود که مارکز برنامه‌ریزی کرده بود:‌ عمداً از یک جمله‌ی فراموش‌نشدنی یا حرکتِ بی‌نقص شخصیتِ داستان در هنگام خداحافظی خودداری کرد تا این‌بار یک قدم از داستان و این آرزوی بارها ابرازشده‌اش که می‌خواهد تک‌تک داستان‌هایش «کامل» باشد، دورتر بایستد. آیا مارکز در تنها رمانِ خود که قهرمان قصه‌اش یک زن است، به پایان‌بندی‌های مبهم ویرجینیا وولف، نویسنده‌ای که بسیار مورد احترامش بود، فکر می‌کرد؟‌ با این ‌حال، آن جملاتِ غیب‌گویانه در اظهارات مارکز وجود دارد ــ «آیا بهترین است؟». علاوه بر این، تناقض‌ها و حشو و زوائد کتاب نشان می‌دهد ‌که مارکز نگران بود که مبادا اثری را در معرض قضاوت عموم قرار دهد که با موازین دقیق کارش سازگار نباشد. این تردید حتماً داشت او را آزار می‌داد، زیرا آخرین دستورالعملش به پسرانش، رودریگو و گونزالو، درباره‌ی رمان تا ماه اوت این بود: «این کتاب پیش نمی‌رود. باید نابود شود.»

تا ماه اوت سال‌ها در میان مدارک و دست‌نوشته‌های او در خزانه‌ی دانشگاه تگزاس در آستین بود و تنها در اختیار پژوهشگران قرار می‌گرفت. تا اینکه سرانجام ورّاث مارکز با تأخیر بسیار تصمیم گرفتند که این اثر را منتشر کنند و از گمنامی نجات دهند. ورثه‌ی مارکز استدلال می‌کنند که نه تنها این اثر را شگفت‌انگیز یافتند، بلکه پدرشان در هنگام آخرین وصیتش درباره‌ی این کتاب ‌چنان در اثر بیماری توانایی‌هایش را از دست داده بود که نمی‌توانست ارزش واقعیِ این اثر را درک کند.

 مارکز در سراسر عمر مردسالاری را محکوم می‌کرد و فرهنگ «نرینه‌سالاری» و ستم بر زنان را عامل اصلیِ خشونت و توسعه‌‌‌ی نادرست و معوج آمریکای لاتین می‌دانست.

وقتی شنیدم که قرار است تنها اثر ادبی منتشرنشده‌ی مارکز چاپ شود و در اختیار علاقه‌مندان قرار گیرد، چیزی که بی‌درنگ به ذهنم خطور کرد اولین داستانِ کوتاهی بود که او یک شب وقتی به زحمت ۲۰ سالش می‌شد، بعد از خواندن مسخ کافکا نوشت. داستان «سومین استعفا» (۱۹۴۷) درباره‌ی شخصیت داستانی است که گرچه مرده اما می‌تواند متلاشی شدن جسدش را طی چند دهه ببیند. او در ابتدا خوشحال است که خود را با تنهایی‌اش تنها می‌بیند و حواسش دست نخورده است، اما در پایان «دست و پاهایش به ندای او پاسخی نمی‌دهند. او نمی‌توانست خود را بیان کند و این … وحشت‌زده‌اش کرده بود. بزرگ‌ترین وحشت زندگی و مرگش این بود که زنده به گور شود.»

دوست دارم فکر کنم که مارکزِ جوان در هنگام نگارش آن داستان در سال ۱۹۴۷ نوعی هشدار دریافت کرده بود (مارکز کسی بود که پیش‌گویی‌، پیش‌آگهی و هشدار، چرخه‌ها و تکرار را می‌پرستید) در مورد چیزی که شاید روزی در آینده با آن مواجه شود:‌ ممکن است خود را در وضعیتی ببیند که شبیه به زنده به گور شدن است، ناتوان از بیان عمیق‌ترین احساساتِ خود. آیا پسرانِ مارکز اشتباه کردند که برخلاف میل پدرشان آخرین کلماتی را که نوشت و از آنها راضی نبود در معرض چشم همه گذاشتند؟‌ همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد، تا ماه اوت جنجال‌‌برانگیز شده است، و بسیاری استدلال می‌کنند که انتشار اثری که خودِ نویسنده از آن ناراضی بود، اقدامی غیراخلاقی است.

پسرانِ مارکز در پایان پیش‌گفتاری که بر این کتاب نوشتند، این خیانت را توجیه می‌کنند (آنها قبول دارند که کتاب ناقص است) و اعلام می‌کنند که «تصمیم گرفته‌اند لذت خوانندگان را بر دیگر ملاحظات ترجیح دهند. اگر خوانندگان خوشحال باشند، ممکن است گابو ما را ببخشد.» این درخواستِ بخشش به نظرم زننده بود، ضمن اینکه بارِ مسئولیتِ انتشار کتاب را بر دوش خوانندگان می‌گذارد. حتی اگر بر فرض محال تمام خوانندگان از کتاب راضی بودند، باز باید پرسید که گارسیا مارکز (در قامت نویسنده و نه پدری مهربان) چه واکنشی به انتشار اثری نشان می‌داد که ناتمام است و بعد از مرگ او منتشر می‌شود؟‌

هرچند در میان آثار گارسیا مارکز، آنا ماگدالنا تنها زنی است که قهرمان اصلیِ داستان به شمار می‌رود، اما مارکز اغلب مشکلاتِ زنان را از زبان شخصیت‌های زنِ داستان‌هایش روایت می‌کرد. گرچه شاید این اتفاق همیشه در رمان‌هایش رخ نمی‌داد، اما در تعدادی از داستان‌های کوتاه موفق او در طول دوران ادبی‌اش این روند به چشم می‌خورد. در زنی که ساعت شش آمد (۱۹۵۰)، زنی تن‌فروش مرد صاحب رستوران را متقاعد می‌کند تا برای قتلی که احتمالاً زن مرتکب شده، عذری بیاورد و به دروغ بگوید که زن پیش او بوده است. در داستان قیلولهی سه‌شنبه (۱۹۶۲) مادری بر سر قبر پسر سارقش گل می‌آورد و عملاً در برابر شهری قتل‌خیز که اهالی‌اش با او مخالف‌اند می‌ایستد. در داستان باورنکردنی و غم‌انگیز ارندیرای بیگناه و مادربزرگ بی‌عاطفه‌اش (۱۹۷۲)، ارندیرای دوازده ساله که ناخواسته آتش‌سوزی‌ای به راه می‌اندازد که تمام دارایی مادربزرگش را نابود می‌کند، به دست مادربزرگش ناچار به تن‌فروشی می‌شود تا خسارت دارایی ازدست‌رفته را جبران کند. و در ماریو دوس پرازرس زن تن‌فروش سالخورده‌ای در بارسلونا که آماده‌ی مرگ می‌شود، عاشق پسری نوجوان می‌شود. هرچند وسوسه‌برانگیز است، اما گارسیا مارکز از اینکه از دلِ هر یک از داستان‌ها رمانی بیرون بکشد، خودداری کرد. قهرمانان این داستان‌های کوتاه در جهان محدود هر داستان، به تمام و کمال جا گرفته‌اند.

آنا ماگدالنا باخ نیز این‌گونه خلق شد. او ابتدا در دو داستان کوتاه مارکز ظاهر شد، یکی از داستان‌ها در سال ۱۹۹۹ در نشریه‌ی کلمبیایی Cambio منتشر شد (بعدها ترجمه‌ی انگلیسیِ این داستان در «نیویورکر» چاپ شد)، و داستان دیگر را خودِ مارکز همان سال در برنامه‌ای ادبی در مادرید خواند. این داستان به یکی از فصل‌های رمان تا ماه اوت تبدیل شد. چه چیزی در شخصیت این زن در این لحظه‌ی خاص از زندگیِ نویسنده‌ی سالخورده آنقدر جذاب بود که او را سوق داد تا دو داستان کوتاه را به یک اثر طولانی‌تر تبدیل کند؟ آنا ماگدالنا چه ویژگی‌هایی داشت که او را به شخصیتی تبدیل کرد که مانند کلاریسا دالووی «زندگیِ بیشتری را بطلبد»؟

گارسیا مارکز مشتاقانه بعضی از شخصی‌ترین سلیقه‌های خود را در خلق قهرمان آخرین داستانش به کار برد. نام آنا ماگدالنا برگرفته از اسم دومین همسر آهنگ‌ساز محبوب مارکز است؛ مارکز یک‌بار گفته بود که اگر قرار باشد فقط یک اثر موسیقی را انتخاب کند و با خود به کویری دورافتاده ببرد، سونات ویولن‌سل این آهنگ‌ساز است. شخصیت آنا ماگدالنا در این داستان در احاطه‌ی مردان خانواده (پدر، شوهر، پسر) است که شیفته‌ی موسیقیِ کلاسیک‌اند و چایکوفسکی، دبوسی، کاپلند و بارتوک در قسمت‌هایی از رمان نقشی دارند. اما آنا ماگدالنا نیز همچون خالقِ خود مجذوب آهنگ‌ها و رقص‌هایی می‌شود (بولرو، دانزون، والس، سالسا، جاز) که فضای مناسبی را برای مغازله و در نهایت همخوابگی فراهم می‌کند. این تلفیق «فرهنگ سطح بالا و سطح پایین»، آیینه‌ای است از میراث دوگانه‌ی خودِ گارسیا مارکز که به او اجازه می‌داد هم با ذائقه‌ی پست‌مدرن‌ها سازگار باشد و هم خوانندگان عادی را جذب کند و شکافی که ادبیات آمریکای لاتین را از اصالتش دور کرده بود، پر کند.

سرنخ‌های ادبی در سراسر این رمان به چشم می‌خورد. عنوان کتاب ادای احترامی است به نور در ماه اوت نوشته‌ی ویلیام فاکنر، نویسنده‌ای که بیشترین تأثیر را بر گارسیا مارکز گذاشت. آنا ماگدالنا که معلم ادبیات در دبیرستان است و تنها چند واحد با فارغ‌التحصیلی در دانشگاه در رشته‌ی ادبیات فاصله دارد، با جدیت آثار نویسندگان محبوبِ خودِ مارکز را می‌خواند:‌ کامو، همینگوی، دفو، بردبری، گرین، بورخس (و استوکر). و تصادفی نیست که میکا‌ئلا، مادر مرده‌ای که به دخترش کمک می‌کند تا واقعیت را به شکل دیگری ببیند، یک «معلم مشهور به روش مونته‌سوری» است. در واقع، معلمی با نام رزا النا فرگوسن در یک مدرسه‌ی مونته‌سوری بود که اولین نوشته‌های گابو را خواند و عشق به مطالعه، شعر و زبان اسپانیایی را در مارکز پروراند. گابو بارها گفته بود که تأثیر این معلم در زندگی‌اش بنیادین بود و حتی بعضی‌ می‌گفتند که اولین عشق زندگیِ گابو همین معلم بود.

گرچه تا ماه اوت اثر قابل توجهی است، اما نویسنده در این کتاب در نقطه‌ی اوج و بهترین حالتِ خود نیست. این اثر ستودنی است، اما شاهکار نیست. شاید اگر نویسنده درگیر بیماری نمی‌شد، می‌توانست با خودِ دیگرِ زنانه‌اش مشابه رفتاری را داشته باشد که آنا کارنینا یا مادام بوواری داشتند. با این‌ حال، شاید این رمان دقیقاً در زمان مناسب نوشته شد؛ وقتی که دو رمان دیگر منتشر کرده بود که ظاهراً آخرین آثار چاپ‌شده‌اش بودند. در هر دو اثر دختران جوانی مردان مسن‌تر را طلسم می‌کنند. در کتاب عشق و شیاطین دیگر (۱۹۹۴) سیروا ماریای سیزده ساله، کائتانو دلاورا، کشیش سی‌وشش ساله‌ای را که وظیفه دارد شیطان را از بدنِ او خارج کند، به دام می‌اندازد. در خاطرات دلبرکان سودازده‌ی من پیرمرد بی‌نام داستان تصمیم می‌گیرد که به مناسبتِ تولد نود سالگی‌اش با دختر نوجوانِ باکره‌ی چهارده ساله‌ای همخوابه شود، اما در نهایت پیرمرد دچار عشقی افلاطونی به دخترک نوجوان می‌شود.

ریشه‌‌های این تعلق خاطر در نویسنده‌ی سالخورده به اوایل زندگی‌اش برمی‌گشت، زیرا او نخستین بار همسرش مرسدس را وقتی ملاقات کرد که مرسدس ۹ ساله و خودش ۱۴ ساله بود و همان‌موقع مصمم شد که با او ازدواج کند. مارکز از این امر برای خلق شخصیت داستانیِ کلنل آئورلیانو بوئندیا و رمدیوسِ ۹ ساله در صد سال تنهایی بهره برد. این واقعیت‌های سال‌های ابتداییِ زندگیِ مارکز در داستان‌های دیگری هم ظاهر شد. در این نوشتار فرصت نیست که به ریشه‌های عمیق شخصی و اجتماعیِ آمریکای لاتین، در پس چنین انحراف مردانه‌ای برای معصومیت و تطهیر بدن دخترانِ نابالغ بپردازیم، اما مشخص است که یکی از جذابیت‌های آنا ماگدالنا در همین نهفته است که او با دو قهرمانِ نوجوانِ رمان‌های قبلی به‌شدت فرق دارد. حدس می‌زنم که گارسیا مارکز خوشنود بود که در این رمانِ آخر نه دختری را که شصت سال قبل دلباخته‌اش شده بود، بلکه آن زنِ بالغی را گرامی می‌داشت که سال‌هایی طولانی از دوران بزرگسالی را با او گذراند و بسیار تحسینش می‌کرد. مارکز در سراسر عمر مردسالاری را محکوم می‌کرد و فرهنگ «نرینه‌سالاری» و ستم بر زنان را عامل اصلیِ خشونت و توسعه‌‌‌ی نادرست و معوج آمریکای لاتین می‌دانست. بنابراین، بسیار رهایی‌بخش بود که به این شخصیت داستانیِ زن در تا ماه اوت فرصت داد که آزادی را بچشد ــ فرصتی که پیش از آن تنها شمار اندکی از شخصیت‌های داستانی‌اش از آن برخوردار بودند ــ و با تمام رؤیاهایش، آرزوهای نگران‌کننده و تمایلات جنسی‌اش کاملاً شکوفا شود.

دلگرم‌کننده است که مارکز به‌رغم افول حافظه‌اش، جرئت کرد که به سوی افق‌های تازه‌ای در داستان‌هایش قدم بردارد. دوست دارم این‌طور فکر کنم که دلش نمی‌خواست پسرانش آنا ماگدالنا باخ را به‌رغم همه‌ی نقائص موجود در شخصیت‌پردازی‌اش، به شعله‌های فراموشی بسپارند. بی‌تردید از ورای مرگ، از اینکه همدستِ از یاد رفتن تقلای آنا ماگدالنا شود، می‌هراسید. بنابراین، بگذارید به پسران گابو بگویم:‌ اندک شماری از دوستانِ دیرینه‌ی پدرتان هنوز زنده‌اند. من به‌عنوان یکی از آنها این وظیفه را بر عهده می‌گیرم تا بگویم که شما را به خاطر خیانت به آخرین خواسته‌ی گابو و فراهم کردن فرصتی برای اینکه خوانندگانِ آثارش داستانِ زنِ به‌یادماندنیِ دیگری به قلمِ او را بخوانند، زنی که انگار نوعی ادای احترام به آزادی است، تحسین می‌کنم.

 

برگردان: فرناز سیفی