تاریخ انتشار: 
1403/09/30

تجدید عزم دادخواهی: گزارش سفر پاییز ۱۴۰۳

پرستو فروهر

ظهر روز دهم آبان بود و من دوباره به همان دفتر کذایی رسیده بودم و گرفتار همان روال کذایی همیشگی شده بودم: گذشتن از باجه‌ی کنترل پاسپورت که به معنای عبور رسمی از «مرز هوایی امام خمینی» است. تند کردن بی‌اختیار قدم‌ها به این امید که زودتر به پله برقی برسی و برای بستگانت که به پیشواز آمده‌اند، دست تکان بدهی. صدای مردانه‌ای که از پشت سر نامت را می‌گوید تا پاسپورتت را بگیرد و امر کند: چمدانتان را تحویل بگیرید و با خودتان بیاورید به این دفتر. با انگشت اشاره‌ دفتری را نشان می‌دهد که مشرف به صف باجه‌های پاسپورت است.

هفته‌ها به دنبال راهی برای سفر به ایران گشته بودم. سه بار بلیط گرفته بودم که با لغو پروازها و تحریم هواپیمایی ایران منتفی شدند. سرانجام پس از ساعت‌ها پرواز به ایران رسیده بودم. به سرزمین محبوبم که بیش از هر زمانی که به یاد دارم، دور و منزوی و تار و تکیده شده است. برای رسیدن به تهران، که تا پیش از این با هما کمتر از پنج ساعت طول می‌کشید، بیش از شانزده ساعت در راه بودم و در طی پنج ساعت توقف در فرودگاه وسیع و پیشرفته و پر از امکانات و زرق و برق دوبی هم از شدت حسرت چند بار بغض کرده بودم.

و حالا آن مرد جوان و درشت‌هیکل و ریشو که پشت میزش ایستاده بود، دست‌هایش را روی سطح میز تاب می‌داد و با لودگی از مأمور و معذور بودن خود می‌گفت، برای من شده بود نماینده‌ی تمام‌قد آن دم‌ودستگاه قُلدر و بی‌کفایت و سبک‌مغز که تمام راهِ سفر حرص من را درآورده بود و زیرلبی به آن ناسزا گفته بودم، شده بود نماینده‌ی همان جماعتی که رجزخوانی‌های بی‌سر و ته‌شان در باب اقتدار‌، آن فرودگاه را به آن وضعی انداخته بود که می‌دیدم: مفلوک و متروک.

وقتی وارد دفتر شدم دو مسافر دیگر هم آنجا بودند. مردی میان‌سال و ترسان که نشسته بود و روی زانوهایش فرمی پر می‌کرد و پیوسته بی‌اختیار می‌پرسید آخر این بار چه اتفاقی افتاده؟ من که کاری نکردم آقا. مأمور با خونسردی تکرار می‌کرد: چیزی نیست، اطلاعاتتون در سیستم ناقص بوده. دست مرد در پُر کردن فرم می‌لرزید. پسر جوانی هم همان فرم را در اتاق کناری پر می‌کرد. گاهی سرک می‌کشید تا از آن مأمور چیزی بپرسد. موهای بلندش را تل زده بود و گرمکن ورزشی به تن داشت. آن‌قدر خونسرد بود که فکر کردم شاید از بچه‌های خودشان باشد؛ همان‌ بچه‌ها که بیرون از ایران خوش می‌گذرانند و در ایران از مزیت‌های آقازادگی برخوردارند. شاید هم اشتباه کرده باشم. شاید او تنها شبیه هم‌نسلی‌هایش بود، با همان جسارت‌ و صراحت آنها که در خیزش زن، زندگی، آزادی ما را متحیر و مسحور خویش کرد.

مرد میان‌سال و پسر جوان که رفتند، آن مأمور، یکی دیگر را هم صدا زد و هر دو خم شدند روی چمدان بزرگ من، که روی میزی وسط اتاق گذاشته و بازش کرده بود. بازرسی این‌بار هم دقیق و کش‌دار بود. من اما عصبی‌تر از بارهای پیش بودم. آنها لای لباس‌ها و سوغاتی‌ها می‌گشتند و من از دلیل سفرم می‌گفتم، از سالگرد پیش‌ِ رو و قتل سیاسی پدر و مادرم با ذکر «یا زهرا»، از قاتلان که همه کارمند دولت بودند و در اعتراف‌هایشان خود را مأمور و معذور خوانده بودند.

پشت سر مأموران به دیوار روی تابلویی با خط خوش نوشته بود: از دادن خدمات به بانوانی که حجاب اسلامی را رعایت نکنند، معذوریم.

گفتم: این تابلو را عوض کنید. شما چه خدماتی می‌دهید که از دادنش معذور باشید یا نباشید؟

هر چه می‌گفتم آنها با لودگی جا خالی می‌دادند.

موتورسواری بود که از خیابان رد می‌شد. دنبالش داد زدم: هنوز نه، مرسی. نمی‌دانم دلگرمی شیرین این لحظه‌ها را چگونه توصیف کنم. مثل باد خنک صبحگاهی به صورت می‌وزد و تا عمق جان را شاداب می‌کند. تماشای زنان بی‌حجاب در فضای شهر هم همین‌طور است.

دست آخر پاسپورت و وسایل الکترونیکی من را ضبط کردند که شامل دو گوشی با سیم‌کارت و یکی بدون سیم‌کارت و یک دوربین آکبند بود. ضبط این وسایل الکترونیک فاقد هرگونه دلیل امنیتی بود چرا که در حافظه‌شان رد هیچ تماسی نبود، به هیچ‌یک از اکانت‌های من وصل نبودند و فهرست شماره‌هایم در آنها موجود نبود، به‌جز چند شماره‌ از بستگان و دوستانی که ارتباطم با آنان بدیهی‌ست. آنها هم می‌دانند. با وجود این هر بار این «دستورِ» عبث را اجرا می‌کنند. و من هر بار از قُلدری بی سر و ته آنها کلافه می‌شوم.

چند دفترچه هم در چمدانم پیدا کرده بودند که روی میز کارشان گذاشتند. دفترچه‌ها را همراه برده بودم تا پیدایشان کنند. چند شب پیش از پرواز، برگ‌هایشان را با خط‌نویسی‌های ناخوانا پر کرده بودم‌، به سبک و سیاق یک کار هنری که سال‌هاست به صورت چیدمان هنری اجرا می‌کنم: اتاق مکتوب. مأموران مدتی دفترچه‌ها را ورق ‌زدند و به برگ‌ها خیره ‌ماندند. بعد یکی‌شان پرسید این‌ها چی هستند؟ گفتم: همان که دارید می‌خوانید.

شروع به خواندن کرد: لا لا گا سس پا دا لا ...

بله همین که می‌خوانید.

با نیشخندی پرسید: ما را سر کار گذاشتید؟ جوابی ندادم.

دفترچه‌ها را کپی کردند و پس دادند. بعد هم یک رسید به دستم دادند تا یک هفته بعد به یک دفتر دیگر مراجعه کنم. آن دفتر را هم خوب می‌شناسم. همان‌جاست که هر ساله مأموران وزارت اطلاعات از من بازجویی می‌کنند. هرچه اصرار کردم تاریخ قرار را جلو بیندازند تا من بدون ‌تلفن نمانم، اثری نداشت. چند روز بعد هم با شماره‌ای که به‌طور موقت استفاده می‌کردم، تماس گرفتند و آن قرار را نیز باز یک هفته به عقب انداختند. به نظرم عبارت «سرِ کار گذاشتن» گویای این عملیات امنیتی هم می‌تواند باشد. البته برای توقیف پاسپورت همچنان تعبیر شمشیر داموکلس مناسب‌تر است. به‌خصوص این بار که پس دادنش را تا آخرین روز ممکن کش دادند.

***

داشتن خاله نعمتی‌ست. به رویت آغوش می‌گشایند وقتی از راه می‌رسی، در می‌گشایند به خانه‌ای، که مدت‌ها خالی و تنها مانده بوده و آنها سر و سامانش داده‌اند تا مبادا دل تو بگیرد. عطر چای و تمیزی پخش است و در نگاه عزیزشان، که یادآور چشم‌های مادرم است، معجون آشنایی از مهر و دلهره موج می‌زند.

داشتن دوست و رفیق و هم‌پای حق‌خواهی هم نعمت بزرگی‌ست. تلفن هم نداشته باشی آن‌قدر می‌گردند تا پیدایت ‌کنند. می‌آیند و با نفس گرمشان به خانه روح می‌دمند. در حضور آنهاست که سفرِ من شور و معنا پیدا می‌کند، در گفتگوی با آنهاست که نبض زندگی را در آن فضا لمس می‌کنم. تلخ و شیرین موقعیت را از دریچه‌ی روایت‌ها و برداشت‌های آنان درمی‌یابم.

حس تعلق دیرینه به شهر و محله هم که نعمتی‌ست بی‌بدیل. پرسه زدن در خیابان‌ها برای لمس روزمره‌؛ خوش و بش با همسایه‌ها و کاسب‌های آشنا؛ رد و بدل خبر و شایعه و نفرین مسببان اوضاع، خندیدن به طنزی که هنوز لابه‌لای کلافگی و انبوه حرف‌های تلخْ چاشنی گفتگو می‌شود؛ یا همراه شدن با رهگذری که برایم خاطره‌ای از گذشته‌ها باز می‌گوید، از پدر یا مادرم، از تجربه‌ی سالگردها، از سرود ای ایران یا بازداشت و کتک خوردن‌‌؛ مواجهه با غریبه‌هایی که مرا می‌شناسند و برای ابراز همبستگی پا پیش می‌گذارند، نام عزیزانم را به زبان می‌آورند و انگار به باد می‌سپارند تا بار دیگر در شهر بپیچند. حالا دیگر سال‌هاست که در این محله و شهر، یا در حلقه‌ی دوستان و آشنایانم، کسی از دلیل سفرم نمی‌پرسد و حرفی در منع من از این سفر نمی‌زند. انگار رسمی جا افتاده که در نگاه‌ها و حرف‌ها، در کنش‌ها و واکنش‌ها دست به دست می‌گردد تا حفظ ‌شود.

در همان نخستین برخوردها با روزمره، بار فشار مهیب اقتصادی بر گرده‌ی مردم را به وضوح درمی‌یابی. قیمت‌ها مثل سیلی به صورت آدم می‌خورند. دائم از خود می‌پرسی که مردم عادی چگونه از پس زندگی، حتی از پس خورد و خوراک روزانه برمی‌آیند؟ همچنان مغازه‌ها پر از جنس هستند و چهره‌ی کلی روزمره باثبات می‌نماید اما فقر هم مانند سونامی پیشروی کرده و به طرز چشم‌گیری در بافت زندگی نشسته است، چنان گسترده شده که جابه‌جا میان نگاه و برآمدن حس شرم از دیدن فقر، فاصله‌ای نیست.

از راه دور فکر می‌کردم نگرانی از وقوع جنگ و پیامدهای ویرانگر آن دغدغه‌ی اصلی این روزها باشد. اما در همان گفتگوهای نخست در محله دریافتم که حتی در رویارویی با جنگ هم، آنچه مردم را بیشتر از پا در‌آورده و می‌ترساند، انفجار بحران اقتصادی‌ست که با بالا گرفتن جنگ تشدید خواهد شد. از تأثیر افزایش قیمت دلار بر زندگی‌شان وحشت بیشتری دارند تا «موشک‌پرانی». مغازه‌داری در پاسخ به نگرانی‌ من از شعله‌ور شدن جنگ، گفت: اینا جربزه‌ی جنگ با قوی‌تر از خودشون را ندارن. جنگشون با ماست که به اسیری گرفتن. رجز می‌خونن و فوقش چند تا «آبگرمکن» می‌اندازن این‌ور و اون‌ور. هاج و واج بودم که آبگرمکن دیگر چیست؟ شاگردش گفت: بلد نیستی؟ موشک‌های اینا رو می‌گن آبگرمکن.

***

خبر توقیف پاسپورتم که پخش شد، انگار بهانه‌ای شده بود برای باز کردن سر صحبت با من. غریبه و آشنا، حتی در مغازه و تاکسی و مترو جویای آن می‌شدند. پشت‌بندش هم لعنت و ناسزایی بود که حواله‌ی‌ حکومت می‌شد و می‌نشست روی سیل لعنت‌هایی که هر روز در این شهر حواله‌شان می‌شود. یک بار هم از پیاده‌رویی رد می‌شدم که صدای بلندی در فضا پیچید: پاسپورت رو گرفتی؟ موتورسواری بود که از خیابان رد می‌شد. دنبالش داد زدم: هنوز نه، مرسی. نمی‌دانم دلگرمی شیرین این لحظه‌ها را چگونه توصیف کنم. مثل باد خنک صبحگاهی به صورت می‌وزد و تا عمق جان را شاداب می‌کند. تماشای زنان بیحجاب در فضای شهر هم همینطور است. جسارت عادی‌شده‌شان در شلوغی شهر مثل ستاره‌ها اینجا و آنجا می‌درخشد. حضورشان آن‌قدر برای همه، از زن و مرد و مؤمن و بی‌دین پذیرفته‌شده است که نه فقط خودشان تحسین‌برانگیزند که محیط پیرامونشان نیز در سایه‌ی این پذیرش، محترم‌تر از پیش می‌نماید.

اما این تصویر محترم فضای عمومی، آنجا که به دروازه‌ی مدرسه و دانشگاه و اداره‌های دولتی و جاهایی از این دست می‌رسد، یک‌باره مختل می‌شود. چنین جاهایی مثل گردنه‌ای هستند جولانگاه گماشتگان سرکوب. انگار عصاره‌ی حکومت اینجا جمع شده تا «اقتدار» خویش را به رخ بکشد، امر و نهی ‌‌کند و خاطیان را توهین و تحقیر و تنبیه. در همان هفته‌ی اول اقامتم در تهران بود که آهو دریایی را سرِ چنین گردنه‌ای گیر انداختند و چنان عاصی‌اش کردند که در اقدامی بی‌سابقه در ملأعام، پوشش از تن خود کند و از برهنگی و بی‌دفاعی بدن خویش نمادی از نفی و سرپیچی ساخت.

انگار میان شهروندان، فرهنگی از «پاس حرمت و کرامت دیگری» جا افتاده که همگان در تحکیم آن همدستی می‌کنند.

یکی از همان روزها برای بار نخست در این سفر سوار مترو شدم، خط ۴، از دروازه دولت تا میدان انقلاب. آنجا هم بی‌حجابی دیده می‌شد و همان‌قدر عادی بود که در خیابان. تفاوتش در صدایی بود که از بلندگوهای ایستگاه‌ها پخش می‌شد و تذکر می‌داد که حفظ حجاب اسلامی اجباری است و بی‌حجابی قانون‌شکنی‌ست و پیگرد دارد. صدا، بلند و بی‌وقفه تکرار می‌شد، بی‌آنکه کسی، از بی‌حجاب و باحجاب و زن و مرد اعتنایی کند.

انگار میان شهروندان، فرهنگی از «پاس حرمت و کرامت دیگری» جا افتاده که همگان در تحکیم آن همدستی می‌کنند. برای من که از دور آنچه را در ایران می‌گذرد، دنبال می‌کنم، لمس این فرهنگ، که چنان واقعی و بدیهی در روزمره تنیده که انگار سال‌هاست به یک قاعده‌ی اجتماعی بالیده است، بسیار امیدبخش بود. چه پژواکی شایسته‌تر می‌توان تصور کرد برای آن شعار درخشان زن زندگی آزادی، که جای جای ایران را درنوردید؟ انگار آن بخش از جنبش که بدنه‌ی اجتماعی پیشبردش را بر دوش گرفت، به بار نشسته و همچنان پویا و پرقدرت است.

اما آن بخش‌ها که پیشبردشان قاعدتاً بر عهده‌ی طیف وسیع مخالفان سیاسی‌ست، در انواع و اقسام چاله‌ها گرفتار شده و درجا می‌زند.

***

دوست عزیزی می‌گفت جمهوری اسلامی چنان موذیانه موجودیتش را با لایه‌های گوناگون زیست اجتماعی درهم ‌تنیده که بار هر شکست رژیم بر شانه‌ی مردم می‌افتد. می‌گفت رمز ماندگاری‌شان در حفظ همین فرمول است. بی‌اختیار یاد شبکه‌ی وسیع و مستحکم تونل‌های نظامی حماس در غزه افتادم که زیر مدرسه و درمانگاه و خانه‌ی مردم بنا شده بود، آن‌چنان تنیده در زیست روزمره‌ی جامعه که هر حمله‌ به آن تونل‌ها‌ مسبب تخریب خانه و کاشانه‌ی مردم عادی شد و کشتار بی‌مهابای آنان. دوستم می‌گفت همیشه شکست خورده‌اند، و همیشه ما بار شکست آنان را کشیده‌ایم و بعد آنها رفته‌اند سراغ طرح دیگری که آن هم به شکست انجامیده و می‌انجامد.

دوستی دیگر می‌گفت هیچ چاره‌ای نداریم جز سرنگونی این‌ها، هر لحظه ادامه‌ی این روال، به معنای سقوط بیشتر مردم در فلاکت است و نابودی تمام‌عیار ایران. آن‌قدر ملتهب بود که مهلت حرف زدن به دیگران نمی‌داد. جمله‌ها‌ی تندی می‌گفت که از عصیانی سرگشته برمی‌آمد و زخمی می‌کرد، بیش و پیش از همه خودش را. وقتی فضای سیاسی و کنشگرانش را به نقد می‌کشید، رنج عمیقی در صدایش زنگ می‌زد. می‌گفت بسیاری‌شان انسان‌های محترمی هستند اما از پس مسئولیت تاریخی‌شان برنمی‌آیند. می‌گفت گرفتار خودشان هستند و هنرشان شده سنگ‌اندازی سر راه یکدیگر و دامن زدن به بحث‌های انحرافی و فانتزی. رادیکالیسم او آن‌قدر واقعی بود و رنجش چنان سنگین که هر حرفی در برابر آن سبُک به نظر می‌آمد، ماحصل حس شرم بود از فهمِ ناتوانی، که همه‌ی ما در آن سهیم‌ هستیم. از او پرسیدم امیدی داری؟ از چه امید می‌گیری؟ کمی جا خورد و خندید و بعد از مدتی گفت از مردم عادی.

بسیاری از دوستانی که در این سفر دیدم، که همگی هم از مخالفان حکومت هستند، چه آنها که سرشناس‌اند و چه آنها که شهرتی ندارند، بار آن مسئولیت خطیر و عاجل را تا عمق جان‌‌ حس می‌کنند، اما راه مؤثر برای ادای آن را نمی‌یابند. این موقعیت واحد نیز به برداشت‌ها و واکنش‌های متفاوت و حتی گاه متضاد می‌انجامد. راه حل جمعی دست‌نیافتنی‌تر از پیش به نظر می‌رسد. یکی در رأی‌گیری ریاست‌جمهوری شرکت کرده، دیگری مشروطه‌خواه شده، یکی درصدد ساختن یک حزب سیاسی سکولار است، دیگری در پی گردآوردن جمعی‌ست از چهره‌های مؤثر برای هدایت جامعه در موقعیت خطیر، یکی ایجاد رسانه‌ی مستقل برای انعکاس بیشتر صدای مخالفان در داخل را پی‌گرفته، دیگری برای رشد جنبش در میان جوانان از راه تعمیق آگاهی تاریخی و گفتمان سیاسی تلاش می‌کند، یکی آن‌چنان در چنبره‌ی تهدیدهای امنیتی و ممنوعیت‌های شغلی گرفتار آمده که مدت‌هاست از پس گذران زندگی هم برنمی‌آید و آینده را به سیر وقایع واگذارده، دیگری قصد ترک ایران را دارد تا در تبعید برای براندازی تلاش کند، و ... دوستی گرامی‌، که مدتی پیش از زندان آزاد شده، می‌گفت بخش بزرگی از نیروی مخالفان سیاسی صرف کنش‌های نمادین شده که راه به جایی نبرده و نمی‌برد. می‌گفت این کنش‌ها برای ثبت در تاریخ هم خوب باشد به کار براندازی این حکومت نمی‌آید.

***

شب چهارشنبه (بیست‌وسوم آبان) از راه دوری به خانه بازمی‌گشتم. خیابان‌ها شلوغ بود و راننده گفت از جمهوری برویم خلوت‌تر است. زیر پل کالج ماشین پلیس ایستاده بود. آن روزها روی گوشی موقتی که استفاده می‌کردم، اینترنت نداشتم و خبرها را تنها در خانه از طریق تلویزیون‌های بیرون از کشور دنبال می‌کردم. نمی‌دانستم که تنها چند ساعت پیش، پیکر کیانوش سنجری پخش زمینِ همین خیابان شده که من از آن می‌گذشتم. نمی‌دانستم که او چند ساعت پیش از خودکشی، اعلام کرده بوده که اگر خواسته‌اش برای آزادی فوری چهار زندانی سیاسی (فاطمه سپهری، نسرین شاکرمی، توماج صالحی، آرشام رضایی) اجرا نشود، خود را خواهد کشت. خبر را در تلویزیون در نوار زیرنویس برنامه‌ای دیدم. خطی می‌آمد و می‌رفت و بهت و درد و غم دنبال خود می‌کشید ... هنوز هم می‌کشد.

فردای آن روز از گل‌فروشی محله به یاد او یک شاخه گل سرخ گرفتم و روی ایوان خانه، آنجا که یادآور خاطره‌ی دیدارش در سال‌های دور بود، در گلدان گذاشتم. غروب آن روز چند نفر از دوستانم به دیدارم آمدند. یکی می‌گفت همه ما کوتاهی کردیم. می‌گفت این همه فعال سیاسی در این شهر هست اما تنها دو نفر خود را به او رساندند تا جویای حالش شوند. می‌گفت دم آنها گرم اما ما همه کوتاهی کردیم. دیگری می‌گفت پُست اعلام خودکشی او را همان نیمه‌شب دیده بوده است. می‌گفت: لحنش جدی بود و نگران شدم. رابطه‌ای با او نداشتم و تنها از یکی دو نفر سراغش را گرفتم، اما بیشتر پیگیری نکردم. می‌گفت باید کاری می‌کردیم که نکردیم. می‌گفت نمی‌دانم آن جماعت دریده که زیر پست او آن همه مزخرف نوشتند و تخریب و تمسخرش کردند، حالا چگونه نفس می‌کشند؟ و باز در آن فضا حسی از شرم برآمده بود که همه‌ی ما را در خود فرو می‌برد.

***

در همان گفتگوهای نخست در محله‌ دریافتم که حتی در رویارویی با جنگ هم، آنچه مردم را بیشتر از پا در‌آورده و می‌ترساند، انفجار بحران اقتصادی‌‌ست که با بالا گرفتن جنگ تشدید خواهد شد. 

این بار برای آن جلسه‌ی بازجویی که پیش از سالگرد برگزار می‌شود، به مکان جدیدی احضار شدم: دفتر پیگیری وزارت اطلاعات. مأموران اما همان پارسالی‌ها بودند. جلسه هم همان روال سال پیش را داشت: طرح پرسش‌ها و گفتن حرف‌هایی که پیامش این است که کارها و زندگی من را با جزئیات «رصد» می‌کنند؛ حساسیت به خرج دادن روی برخی افراد و کارها که نمی‌دانم به واقع از سر حساسیت آنهاست یا برای سنجش واکنش من یا حتی دامن زدن به فکرها و پرسش‌های انحرافی و مغشوش کردن برداشت‌ها و رابطه‌هایم؛ و البته تک‌گویی‌هایی در وارونه جلوه دادن شرایط، که به نظرم روال کلی‌ کارشان است. دست آخر هم پرسش در مورد برنامه‌ی سالگرد، که این بخش را باید کتبی هم بنویسم و امضا کنم. وقتی گفتم که امسال در کنار سرود ای ایران و «نواهایی در ستایش زن، زندگی، آزادی» قصد صحبت هم دارم، کمی جا خوردند اما مشکلی ایجاد نکردند. بعد هم وسایل الکترونیکی من را پس دادند. پرسیدم که توقیف این وسایل، که به تجربه می‌دانند حاوی هیچ اطلاعاتی نیست، چه دلیل امنیتی‌ای دارد؟ یکی‌شان گفت: آن را ما تشخیص می‌دهیم. پس‌دادنِ پاسپورت را به بعد موکول کردند و گفتند در حال طی مراحل اداری‌ست. پرسیدم: بعد از ۱۷ روز تازه در حال گذراندن مراحل اداری‌ست؟ با خونسردی گفتند با من تماس خواهند گرفت تا برای گرفتن آن به همان دفتر همیشگی در اداره‌ی گذرنامه مراجعه کنم. سر دواندن و تحمیل بلاتکلیفی هم لابد بخشی از این عملیات امنیتی شده است.

بازگشت از این جلسه همیشه لحظه‌های خوشایندی در پی دارد؛ تماشای محو شدن دلشوره در نگاه خاله‌هایم که در خانه منتظرند؛ پاسخ به تماس‌های بستگان و دوستان که با شنیدن صدای من نگرانی‌شان فروکش می‌کند و صدایشان شاداب می‌شود. این بار اما نگرانی پاسپورت مقداری کش آمد. هر بار تلفنی از دفتر مربوطه در اداره‌ی گذرنامه پرس‌وجو کردم، همان پاسخ را دادند: پاسپورت در حال طی مراحل اداری‌ست. تا آن‌که سرانجام تنها یک روز پیش از سالگرد قتل پدر و مادرم احضار شدم تا آن را پس بگیرم.

***

امسال سفرم طولانی‌تر از سال‌های پیش بود و فرصت داشتم وقت بیشتری با خانه بگذرانم، اینجا و آنجایش بنشینم تا یادها به سراغم بیایند، گذر نور را روی تنش تماشا کنم، گنجه‌ها و اسباب‌هایش را سر و سامان بدهم، گرد کتاب‌ها را بگیرم و از نو ورق بزنم. فرسودگی در تن این خانه ذره ذره پیش آمده و به چشم می‌آید. انتهای سالن پذیرایی، کمی مانده به کنج اتاق، دیوار ترکی برداشته که کم‌کم بزرگ‌تر می‌شود. ترک باریکی خود را از کنار دریچه‌ی کولر تا نیمه‌های دیوار پایین کشیده. گچ سقف که از یک نم قدیمی طبله کرده بوده، حالا کم کم می‌ریزد. در راه‌پله و سرسرا، رنگ دیوار پوسته کرده و کمی ریخته. قفسه‌ی دیواری در هال طبقه‌ی دوم از نم ناودان تاب برداشته. هره‌های ایوان‌ها جابه‌جا ترک خورده‌اند و چندتایی هم شکسته‌اند.

این خانه میراث و امانتی‌ست، که چه آنجا باشم و چه اینجا، به جان من بند خورده است؛ هم عشقِ وطن است و هم دردِ وطن. در این خانه، پدر و مادرم گاهی یادهایی هستند از سال‌های زندگی و مبارزه‌شان، گاه جسدهایشان هستند و گاه تصور و تخیل من از لحظه لحظه‌ی تقلای آنها پیش از مرگ، در آن ساعت‌ها که با سفیران و مجریان قتلشان در این خانه تنها بوده‌اند. دانستنِ حقیقتِ چگونگیِ مرگِ عزیزِ جان‌باخته برای یک بازمانده، الزامی بی چون و چرا دارد. حق است و نیاز. آرام و قرار نمی‌گذارد، هر چند سال هم که بگذرد، هیچ تفاوتی ندارد. وقتی حقیقت را ندانی، وقتی حاکمانی ظالم و مکار تو را از حقِ دانستنْ محروم کنند، عزیزانت هزاران بار و به هزاران مرگ جلوی چشمانت می‌میرند و باز از خود می‌پرسی چگونه کشته شدند؟ و باز دانسته‌ها و تخیل‌، تصویر دیگری می‌سازد و جلوی چشمانت می‌گذارد. اما در آن نیز یقین نمی‌یابی زیرا از دانستن حقیقت محرومت کرده‌اند.

و این خانه، چه آنجا باشم و چه اینجا، آن‌گاه که در اسارت این پرسش‌ها تقلا می‌کنم، پناه من است. این خانه، امانت تاریخ ما است و همدست ما در طلب حقیقت و عدالت.

***

پنجشنبه یکم آذر ۱۴۰۳ بیست‌وششمین سالگرد قتل سیاسی پروانه و داریوش فروهر در خانه و قتل‌گاه آنان در تهران برگزار شد. از صبح زود بستگان و دوستانی که هر ساله برای همیاری در تدارک مراسم می‌آیند، یکی یکی سر رسیدند. هریک گوشه‌ی کاری را گرفت تا خانه آماده‌ی مناسبت این روز شود. با اینکه حالا چند سالی‌ست که ممنوعیتی بر این سالگرد تحمیل نشده، اما خاطره و دلهره‌ی لشکرکشی گماشتگان رسمی و غیررسمی حکومت و سال‌ها سرکوب و ضرب و شتم مردم در این روز، همچنان حی و حاضر است. حسی از تردید و ناامنی بر فضا سنگینی می‌کرد تا بعدازظهر که در ساعت موعود کم کم همراهان دیرینه و نوپا از راه رسیدند و خانه پر شد از همدلی و همراهی و شجاعت، از عزم دادخواهی که هر سال در این خانه عهد تازه می‌کند، از ادای احترام به زندگی دو مبارز سیاسی که عاشق آزادی و ایران بودند، ارج به پیکار بی‌وقفه‌شان با ظلم و تبعیض، که تا پای جان پیش بردند.

مأموران هم آمده بودند. همگی ماسک زده بودند. برخی به دیوارِ روبه‌روی درِ خانه تکیه داده بودند و پشت سر هم فیلم و عکس می‌گرفتند و خودنمایی و لودگی می‌کردند، برخی سر کوچه ایستاده بودند. عده‌ای هم در خودروهایی در اطراف نشسته بودند.

این‌بار شمار کسانی که برای گردهمایی سالگرد آمدند، بیش از سال‌های پیش بود. از طیف‌های گوناگون سیاسی و اجتماعی بودند، از سالخورده تا جوان. و این همبستگی و همدلیِ آشکار به‌رغم اختلاف‌نظرهای فکری و گوناگونی‌های فرهنگی و نسلی، درخشان و امیدبخش است؛ هم صحه‌ای‌ست بر نقش همگرایانه‌‌ی دادخواهی و هم شاهدی بر تأثیر پافشاری جمعی در تأسیس و تداوم سنت‌های اعتراضی و پس زدن سرکوب و قُلدری حکومت.

امسال بعد از سال‌ها در این مناسبت حرف زدم؛ در یادآوری آنچه بیست‌وشش سال پیش در روز یکم آذر گذشته است و در تبیین راه و رسم دادخواهی آن‌گونه که در طی این سال‌ها آموخته و به کار بسته‌ام. بالای پله‌ها، روی ایوان مشرف به حیاط ایستاده بودم. جمعیت در اتاق‌ها و حیاط خانه پراکنده بود و مأمنی ساخته بود برای حرف‌هایی که سال‌ها در این روز و در این مکان، امکان بیان نیافته بود. و ممکن شد به همت همه‌ی ما که آنجا، در آغوش آن خانه و قتلگاه، ایستاده بودیم و به همت همه کسانی که سال‌ها برای ساختن این امکان از راه دور و نزدیک تلاش کردند و در میان ما نبودند.

فردای سالگرد به همراه دوست عزیزم سر مزار پدرومادرم رفتم، تا تمام آن گل‌ها را که برایشان آورده بودند روی سنگ مزارشان بریزیم. پیش از ما کسی رفته بود و به رسمی زیبا و آشنا روی مزار ارزن ریخته بود تا پرنده‌ها به سنگ نوک بزنند و مردگان را صدا کنند. کاش صدای ما را هم بشنوند که از یادشان نمی‌کاهیم.