alianzaeditorial

27 مارس 2025

آگوستو مونته‌روسو؛ نویسنده‌ای که تجربه‌ی تاریخی سرزمینش را زیر چتر داستان‌های کوتاهش می‌گیرد

فرشته قادری

بعضی کابوس‌ها تازه وقتی که بیدار میشوی شروع میشوند؛ مثل ملتی که خواب دموکراسی می‌بیند و در دیکتاتوری بیدار می‌شود. چشم باز می‌کند و می‌بیند که «هنوز» دایناسور (دیکتاتور) آنجاست. احتمالاً در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۵۰ که آگوستو مونته‌روسو، ریزداستانِ «اِل دینوساوریو» یا «دایناسور» را می‌نوشت؛ این داستان چند کلمه‌ای، کوتاه‌ترین داستان دنیا به‌شمار می‌‌آمد:

«وقتی بیدار شد، دایناسور هنوز آنجا بود.»

مونته‌روسو در سال ۱۹۲۱ در تِگوسیگالپای هندوراس به دنیا آمد و در آغوش خانواده‌ای ادب‌دوست پرورش یافت. آگوستوی جوان به دلیل زندگی خانه‌به‌دوشانه‌ی خانواده‌اش در میان هندوراس و گواتمالا، هرگز تحصیلات رسمی را به پایان نرساند. او در سال ۱۹۳۷ در یک قصابی مشغول به کار شد، اما این امر، مانع از دلدادگی‌اش به ادبیات نشد. در ساعات فراغتِ اندکی که داشت، به خواندن آثار کلاسیک نویسندگانی مانند لرد چسترفیلد، مادام دو سوینیه، هوراس، جوونال و فدرس (مترجم افسانه‌های ازوپ به لاتین) پرداخت. و این مطالعه‌ی گسترده، او را به یکی از خوانندگان متبحر در ادبیات آمریکای لاتین بدل ساخت، کسی که هم بر ادبیات کلاسیک و هم بر آثار مدرن تسلط داشت.

وقتی مونته‌روسو، داستان تک‌جمله‌ای «دایناسور» را به روی کاغذ می‌‌آورد، در گواتمالا اقامت گزیده و تابعیت آنجا را پذیرفته بود. خانواده‌ی پدری‌اش اهل آنجا بودند. در آن هنگام، گواتمالا وضعیت اجتماعی-سیاسی پرتلاطمی را از سر می‌گذراند. چند سال پیش از آن، در سال ۱۹۴۴، شورش‌ها علیه دیکتاتور وقت گواتمالا، خورخه اوبیکو، آغاز شده و مونته‌روسو نقش فعالی در آن ایفا کرده بود. او به اتفاق یکی از دوستانش، روزنامه‌ای انتقادی منتشر ساخت که آن را دست‌به‌دست توزیع می‌کردند. این فعالیت باعث شد که به زندان بیفتد و بعد، به مکزیک تبعید شود. در همان سال، یعنی ۱۹۴۴، دیکتاتوریِ اوبیکو سرنگون شد و اصلاحات اجتماعی و اقتصادی به راه افتاد. اما تنها پس از ده سال، یعنی در ۱۹۵۴، انقلاب دموکراتیک گواتمالا به سرنوشتی مشابه با «بهار پراگ» دچار شد. منتها این بار، یک کودتای نظامی با حمایت آمریکا، به انقلاب پایان داد.

 در نسل‌کشی‌های دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، که به «هولوکاست خاموش» گواتمالا مشهور است، حدود ۲۰۰ هزار نفر به دست نیروهای دولتی به قتل رسیدند که ۸۳ درصد از آنان از تبار مایا بودند.

گواتمالا تجربه‌ی دیرینه‌ای از استعمار و خودکامگی را یدک می‌کشید. در قرن شانزدهم، این قطعه از آمریکای مرکزی به دست اسپانیایی‌ها افتاد. با آنکه گواتمالا در ۱۸۲۱ از اسپانیا استقلال یافت، تا همین چند دهه‌ی پیش نیز حاکمان اسپانیایی‌تبار گواتمالا بارها دست به کشتار مایاها، یعنی صاحبان تاریخی آن سرزمین می‌زدند. برای نمونه، در نسل‌کشی‌های دهه‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰، که به «هولوکاست خاموش» گواتمالا مشهور است، حدود ۲۰۰ هزار نفر به دست نیروهای دولتی به قتل رسیدند که ۸۳ درصد از آنان از تبار مایا بودند. در سال ۱۹۹۹، تنها پس از ارائه‌ی گزارش کمیسیون حقیقت‌یاب بود که بیل کلینتون به مداخله‌های آمریکا در گواتمالا و کمک به نظامیان آن کشور در ارتکاب این جنایت‌های هولناک اذعان کرد و اعلام داشت که این سیاست اشتباه بوده است. 

بنابراین داستان «دایناسور»، در کنار مصادیق دیگری که می‌تواند داشته باشد، بازتابی از دیکتاتوری‌های مزمن و دیرپای گواتمالا به‌طور خاص، و آمریکای لاتین به‌طور عام است. با آنکه مونته‌روسو اعتقاد دارد که ادبیات نباید ابزاری برای سیاست‌ورزی باشد، برخی داستان‌های او «پژواکی» سیاسی دارند. در حقیقت، داستان‌های ظاهراً ساده‌ی مونته‌روسو، مجموعه‌ای از کدهای فرهنگی در خود دارند و همین کدها هستند که نقد او را به سرکوب و استثماری که از انفعال مردم استعمارزده تغذیه می‌کند، آشکار می‌سازند

گوسفند سیاه، یک حکایت چهار جمله‌ای آیرونیک است که از گوسفند سیاهی روایت می‌کند که به اعدام محکوم می‌شود. صد سال پس از آن، «گله‌‌ی پشیمان» مجسمه‌ای از او می‌سازند که به الگویی از مجسمه‌سازی تبدیل می‌شود. با وجود این، بعدها «هر بار که گوسفند سیاهی ظاهر می‌شد، فوراً اعدام می‌شد تا ... گوسفندان معمولی بتوانند در ساخت مجسمه‌ها ورزیده شوند!» 

در اینجا، داستان با چرخشی بسیار سریع، پرده از یک ناسازه‌ی اجتماعی برمی‌دارد: اجرای یک کنش مدرن (ساختِ یادمانی برای قربانیان)، کماکان قربانیان بیشتری می‌طلبد! سرعت چرخش روایت به اندازه‌ای است که درجاتی از شوک به خواننده وارد می‌کند. ظاهراً ویژگی‌های سوررئال، حیرت‌‌انگیز و برق‌آسای ریزداستان‌ها، بهتر از واقع‌گراییِ صرف می‌تواند پرده از ناسازه‌های اجتماعی بردارد. 

در داستان کوتاه دیگری به نام سمفونی کامل‌شده مونته‌روسو نشان می‌دهد که چگونه «جهل جمعی» در برابر یافته‌های تازه‌ای که روایت موجود را نقض می‌کند، ایستادگی می‌ورزد:

نوازنده‌ای در گواتمالا، در یک کلیسای محلی، تصادفاً نسخه‌ای قدیمی از دو موومان پایانیِ یک سمفونیِ «ناتمام» از شوبرت را با امضای او پیدا می‌کند. مرد نوازنده، هیجان‌زده به خیابان می‌دود تا کشفش را با مردم در میان بگذارد، اما آنها او را فریبکار می‌نامند و می‌گویند که عقلش را از دست داده است. او اما از پا نمی‌نشیند و تمام عمرش را وقف اعلان این «حقیقت» نویافته می‌کند. عاقبت، دار و ندارش را می‌فروشد و رهسپار وین می‌شود. در آنجا تازه، کابوس او آغاز می‌شود: وینی‌ها می‌گویند لازم نیست یک ارگ‌نوازِ دوره‌گردِ گواتمالایی یادشان بدهد که چطور آثار گمشده‌شان را پیدا کنند. آنها می‌گویند، در وین، شوبرت‌شناسان در این‌ور و آن‌ور شهر زندگی می‌کنند آن‌وقت موومان‌های شوبرت از گوشه‌ی کلیسایی دورافتاده در گواتمالا سر در بیاورد!

دست آخر یک خانواده‌ی «سالخورده‌ی اسپانیایی‌زبانِ یهودی»، شگفت‌زده تأیید می‌کنند که حق با اوست و موومان‌ها از شوبرت هستند؛ اما حتی آنها هم از او می‌خواهند که به خاطره‌ی جمعی احترام بگذارد و اجازه دهد سمفونی شوبرت همچنان «ناتمام» باقی بماند. آنها می‌گویند «هرچند که این موومان‌ها عالی هستند اما هیچ ارزشی به سمفونی شوبرت اضافه نمی‌کنند؛ تازه می‌شود گفت از ارزش آن کم هم می‌کنند؛ چون مردم به این افسانه عادت کرده‌اند که شوبرت این بخش‌ها را از بین برده است ... .»

حقیقت، در بسیاری موارد، در برابر واقعیتِ جاافتاده کمر خم می‌کند.

می‌توانید حدس بزنید که داستان به‌طرزی تلخ و تراژیک به‌پایان می‌رسد. داستانی که نشان می‌دهد حقیقت، در بسیاری موارد، در برابر واقعیتِ جاافتاده کمر خم می‌کند. اما بدتر از آن این است که منطق غرب، فکت‌های جهان سوم را به حساب نمی‌آورد.

در داستان کوتاه کسوف همین گرفتاری، یعنی نخوت علمیِ غربی‌ها در برابر بومیانِ آمریکای لاتین، کار دست آنها می‌دهد. ماجرای داستان کسوف در قرن شانزدهم اتفاق می‌افتد. (زمانی که اسپانیایی‌ها، گواتمالا را به‌تازگی تصرف کرده و از چنگ صاحبان تاریخی‌اش یعنی سرخپوستان مایا در آورده‌اند.) «برادر بارتولومه»، یک مبلغ مذهبی اسپانیایی، در جنگل‌های تودرتوی گواتمالا گم می‌شود. وقتی از خواب بیدار می‌شود خود را در میان سرخپوستانی می‌یابد که دارند برای قربانی‌کردن او، خود را آماده می‌کنند. کابوس برای او شروع می‌شود. با این حال، بارتولومه، خود را نمی‌بازد و بر طبق «دانش وسیع ارسطوییِ» خود به یاد می‌آورد که از قضا، آن روز، کسوف اتفاق خواهد افتاد. پس به سرخپوست‌ها می‌گوید: «اگر مرا بکشید، خورشید را در آسمان تاریک خواهم ساخت.» 

پیش‌فرض مرد اسپانیایی این است که مایاهای احتمالاً خرافاتی و بی‌بهره از دانش، باور می‌کنند که او از چنین قدرتی برخوردار است.

دو ساعت بعد، او قربانی شده بود. و آنجا، یکی از سرخپوستان، با خونسردی، فهرست بی‌پایانی از تاریخ‌های خورشیدگرفتگی و ماه‌گرفتگی را برمی‌شمرد. مأخذ او، نه ارسطو، بلکه تقویم‌های اختربینی‌ِ کهن ستاره‌شناسان مایا است. مرد نگون‌بخت نمی‌دانست که دانش مایاها در اختربینی بیش از ستاره‌شناسی اروپاییان قدمت دارد.

در داستان چگونه میمون‌ نباشیم (۱۹۵۹) مونته‌روسو باز هم به نگاه نخوت‌آمیز غرب به آمریکای لاتین پرداخته و می‌نویسد، در ایالات متحده و اروپا به‌تازگی گونه‌ای از «میمون‌های آمریکای لاتین کشف شده‌اند که می‌توانند مقصودشان را به‌صورت نوشتاری بیان کنند» مثل آن میمون سخت‌کوشی که با ضربه‌زدنِ تصادفی به کلیدهای ماشین تحریر، در نهایت، سونات‌های شکسپیر را بازتولید می‌کرد! تازه در ایالات متحده و اروپا، کتاب‌هایی که این «میمون‌ها» می‌نویسند خریدار هم دارند! 

احتمالاً مونته‌روسو در اینجا، به نویسندگان نوظهور آمریکای لاتین اشاره دارد که در همان سال‌ها، یعنی میانه‌ی قرن بیستم، رئالیسم جادویی را به دنیا عرضه کرده بودند. آنها همچون پیشینیانِ خویش، یعنی مایاها در داستان کسوف، انگاره‌های خودبرتربینانه‌ی اروپاییان در مورد اهالی آمریکای لاتین را به چالش کشیده بودند.

***

واژه‌ی «گواتمالا» به‌معنای مکان پُردرخت است. بسیاری از قهرمانان داستان‌های کوتاه مونته‌روسو (مثل برادرْ بارتولومه در کسوف و سوداگر آمریکایی در آقای تیلور) نیز ابتدا در میان جنگل چشم باز می‌کنند. جنگل نمادی از اجتماعی فرودست، ابتدایی و به دور از مدرنیته است. در داستان‌های مونته‌روسو، گاه حیوانات، جایگزین اهالی آمریکای لاتین می‌شوند که فاتحانِ اروپایی یا سوداگران آمریکایی، از بالا و از چشم تمدنی برتر، که برای آنان مدرنیته و دموکراسی را به ارمغان آورده‌اند، به این مردمان ــ و ای بسا «ناانسان‌ها» ــ می‌نگرند. 

گواتمالا در دهه‌های اخیر، به لطف خیز‌ش‌های دموکراسی‌خواه، افتان و خیزان به سمت دموکراسی پیش می‌رود. با این حال، و بر اساس شاخص دگرگونی بی‌تی‌آی در سال ۲۰۲۴، گواتمالا از حیث شاخص حکمرانی، از میان ۱۳۷ کشور بررسی‌شده، در رتبه‌ی ۱۱۱ و در شاخص دموکراسی در رده‌ی ۹۱ قرار دارد. به‌ویژه، حمایت ناکافی از جوامع بومی، یکی از چالش‌های مداوم حکمرانی در آن کشور است، و مسیرِ تلاش‌ها برای اصلاح قانون اساسی به‌منظور به‌رسمیت‌شناختن حقوق بومیان، با استناد به نگرانی‌های مربوط به وحدت ملی، مسدود شده است. این مسئله، نشان‌دهندهی نابرابری‌های عمیقی است که مانع توسعه‌ی متوازن گواتمالا شده و تنش‌های اجتماعی را بر اساس خطوط قومیتی تشدید می‌کند. در حقیقت، دموکراسی و مدرنیته، بدون در نظرگرفتن بومی‌ها ــ در اینجا مایاها، که حدود چهل درصد جمعیت گواتمالا را تشکیل می‌دهند ــ راه به جایی نمی‌برد و تنها در سطح یک دموکراسی لغزنده و نااستوار باقی می‌ماند. در این میان، داستان‌های مونته‌روسو راه‌باریکه‌هایی به سوی گذشته‌‌ی فرهنگی و تجارب متنوع تاریخی آن سرزمین می‌گشاید. اینکه، گذشته‌ی فرهنگی و سرشار آن سرزمین می‌تواند آینده‌ای نیز داشته باشد، نکته‌ای است که در کنار پیش‌نیازها و عوامل دیگر، می‌تواند به استقرار دموکراسی پایدار و مدرنیته‌ی حقیقی و درون‌زا در آن کشور بینجامد. گواتمالایی‌ها، مثل سایر کشورهای آمریکای لاتین، امیدوارند که روزی بیدار شوند و دایناسور، دیگر آنجا نباشد.