دلم برای بابام تنگ شده
مریم حسینخواه، روزنامهنگاری که سال ۱۳۸۶ به مدت ۴۵ روز به دلیل فعالیتهایش در رابطه با حقوق زنان در زندان اوین تهران بازداشت بود، در سلسله روایتهایی که به مرور در آسو منتشر خواهد شد، زندگی زندانیانی را که در بند عمومی زندان زنان با آنها زندگی کرده به تصویر کشیده است. این تصاویر، گاه همچون «راحله دستهایش را در باغچه کاشت، سبز نشد…» روایتی گزارشگونه و مستند از زندگی این زنان است و گاه برای حفظ حریم شخصی زندانیان، در بستری از بهمآمیختنِ خیال و واقعیت و با کنار همچیدن تکههای زندگی چندین زن زندانی، در قالب داستانی به نگارش درآمدهاند.
«دلم برای بابام تنگ شده» پنجمین بخش این مجموعه است.
تازه داشت خوابم سنگین میشد كه حس كردم كسی كنار تختم نشسته و تنم را لمس میكند، همین كه وحشتزده خواستم بابا را صدا كنم، دیدم خودش است، بابا بود. انگار بختک رویم افتاده باشد، فلج شده بودم. همهی توانم را جمع کردم که جیغ بكشم، شاید مامان صدایم را بشنود و بیدار شود، چشمم را که چرخاندم دیدم مامان از گوشهی اتاق، نگاهمان میکند. از خواب كه پریدم هنوز نفسنفس میزدم و خیس عرق بودم. اولین باری نبود كه این كابوس را میدیدم. اولین بارش، همان شبی بود كه با مهسا حرف زدم.
مهسا وکیل بند[1] سرقتیها و مواد مخدریها و خانم رئیسها[2] بود. ابهتش اما از رئیس زندان هم بیشتر بود. آنقدر كه خیلی وقتها كه مأمورها از پس زنها برنمیآمدند، مهسا را صدا میكردند و یك تشرش كافی بود تا همه حساب كارشان را بكنند.
هیكل درشت و قد بلند و اخمهای همیشه درهمش به زنهای سی و چند ساله میخورد اما بقیه میگفتند که سنش خیلی کمتر از اینهاست. اولین باری كه دیدمش، وسط راهپلههای بند ایستاده بود و هوار میزد: «برید توی اتاقهاتون و صدا از كسی درنیاد.» یك دستش، چوب كلفت و بلندی بود و دست دیگرش موهای بلند و بولند زری خوشگله كه چند دقیقه پیش از آن سرِ بند، كشانكشان و كتكزنان آورده بودش آنجا. زندانیها، بالا و پایین پلههای بند جمع شده بودند وهیچكس جرئت پادرمیانی نداشت. آخرسر هم سكینه خانوم، پیرزن ۸۰ سالهای که ۱۵ سال پیش شوهرش را کشته بود، زری خوشگه را از زیر مشت و لگد مهسا کشید بیرون و همینطور که هلش میداد طرف اتاقش، گفت: «اینقدر به پروپاش بپیچ تا یک روز تو را هم مثل باباش بُکشه و بفرسته سینه قبرستون.»
مأمورهای زندان که رسیدند تا مثلاً بند را آرام کنند، زری کف زمین نشسته بود و گریه میکرد و مهسا زیر باران تندی که از صبح میبارید، رفته بود هواخوری. از پنجره که نگاهش کردم، دستهایش را گره زده بود پشتش و حیاط آسفالتیای ۷۰ متری که دورتا دورش دیوار سیمانی بود و بالای دیوارهایش سیمخاردار، را بالا و پایین میکرد.
نیم ساعت بعد، میل و کاموا به دست، گوشهی دنجی کنار پلههای هواخوری نشسته بودم و دستوپا میزدم میلهای بافتنی را به دانههای کاموا گره بزنم که برگشت. با آن موهای خیس و تیشرت آبچکانی که به تنش چسبیده بود هیچ شبیه مهسایی نبود که نیمساعت پیش، بند را گذاشته بود روی سرش و زری را آنطور لت و پار کرده بود. بالای سر من، روی پله نشست و سیگارش را آتش زد. سنگینی نگاهش را که روی خودم حس کردم و سرم را بلند کردم، تندی نگاهش را دزدید و زل زد به در آهنی هواخوری که قطرههای درشت باران به آن میخورد و ترقترق صدا میداد.
یک هفته پیش، وقتی داشتم از بیچارهگیام موقع کِش آمدن روز و شبهای زندان، غر میزدم، یکی از زنها میل و کاموایش را داد دستم و گفت بباف. خودش برایم یک شالگردن سرانداخت و نیمساعتی هم کنارم نشست که یادبگیرم چطور یک رج زیر و یک رج رو ببافم. گفت:« همینطوری که دونهدونه ببافی، شالت بالا میاد و خودتم نمیفهمی چطوری روز به شب میرسه و شب به روز.»
توصیهاش اما خیلی کارساز نبود، گرههای کاموا مدام از زیر میل بافتنی، دَر میرفتند و نه شال بالا میرفت و نه وقت میگذشت. آن روز هم، برای فرار از هیاهوی بند، سراغ بافتنی رفته بودم و دست و پا میزدم که چند رجی جلو بروم و نمیشد. خسته از تقلای بیفایدهام برای بافتن، میل و کاموا را گذاشتم زمین و داشتم بلند میشدم که مهسا دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «منم روزای اول همینطوری بودم. تا به حال توی عمرم میل و کاموا دست نگرفته بودم و چند هفتهای طول کشید تا شالگردنی که برام سرانداخته بودن، دو وجب بالا رفت. میخوای یادت بدم؟»
سنگینی دستش طوری روی شانهام بود که نمیشد نه بگویم. سرم را که بلند کردم، در چشمانش همان دخترک بیست و دو سه سالهای را دیدم که بود. چشمهای قرمز و پلک چشمهای بادکردهاش میگفت که تمام آن نیمساعت را گریه کرده و نینی چشمانش هنوز آرام نگرفته بود.
برایش جا باز کردم که کف زمین، کنارم بنشیند و پرسیدم: «واقعاً بلدی؟»
تلخندی زد و گفت: «بعد از پنج سال حبس کشیدن، آدم همهچیز رو یاد میگیره.»
هفتهی پنجم حبسم بود و تصوری از چطور تحمل کردن پنج سال حبس نداشتم. دلم میخواست به جای بافتنی یاد دادن از خودش بگوید و نمیدانستم با کدام مهسا طرفم؟ این دخترک کمسن و سالی که اینطور خیس و لرزان کنارم نشسته یا آن وکیل بند قلدر و خشنی که حتی جرئت نمیکردم سلامش کنم؟
میل و کاموا را دادم دستش و گفتم: «زیر و رو بافتن را قاتی میکنم و گرهها هی از زیر میلم درمیرن.»
کاموا را محکم چرخاند دور انگشتش، میلها را ماهرانه گرفت دستش و همانطوری که تند و تند میبافت، گفت: «روزای اولی که اومده بودم اینجا، یه دختر ۱۸ سالهی بیدست و پای دبیرستانی بودم و بافتنی که هیچی جوراب شستن هم بلد نبودم. به الانم نگاه نکن که اینطوری گرگ شدم، چند ماه اول از تختم پایین نمیاومدم و کارم فقط گریه بود. ولی دیدم اینجا مظلوم باشی ترتیبت رو میدن و اینی شدم که میبینی.»
من با بغضی که ناگهان افتاده بود در گلویم پرسیدم: «چطور طاقت آوردی؟»
کاموا را یک دور دیگر دور انگشتش پیچاند و گفت: «میخواستم زنده از این خرابشده بیرون برم. اینو بهش قول داده بودم.»
جملهاش تمام نشده، اشکش ریخت پایین، میل و کاموا را گذاشت زمین و آنقدر تند رفت که نتوانستم بپرسم به کی قول زنده ماندش را داده بود؟
چند روز بعد، موقع ملاقات هفتگی، چندتا کابین آنطرفتر نشسته بود. ۲۰ دقیقه ملاقات که تمام شد و پردهی کابینها آمد پایین، همانطوری که داشت با دمپاییهای پلاستیکیاش لخلخ کنان از کنارم میگذشت، گفت: «بابات چه جوونه. بابات بود دیگه؟»
- آره. بابام بود.
با صدایی که انگار از ته جانش درمیآمد، بریدهبریده و آرام گفت: «شبیه بابای من بود. دلم برای بابام تنگ شد.»
- برای بابات؟ من فکر میکردم که...
نگذاشت جملهام را تمام کنم. انگار که برق گرفته باشدش، نقاب همیشگی را روی صورتش کشید و بدون اینکه فرصتی برای حرف دیگری بدهد، رفت. نفهمیدم که نمیخواست بداند که کسی چه دربارهاش فکر میکند یا تعجبی که حتماً در چشمانم دیده بود، فراریاش داد؟ تا فردا عصر که ببینمش، صدایش در گوشم زنگ میزد و تکرار میشد: «دلم برای بابام تنگ شد.»
فردا عصر، نشسته بود زیر تنها درختِ هواخوری که خیلی وقت پیش خشک شده بود و داشت چیزی مینوشت. میخواستم خرابکاری دیروز را جبران کنم و نمیدانستم چطور؟ میدانستم که نوچه زیاد دارد، اما دوست؟ نه. دیده بودم که به نوچههایش امر و نهی کند و آنها هم چاپلوسیاش را میکنند. اما ندیده بودم که جایی نشسته باشد به حرف زدن با کسی. بین خودش و همه یک دیوار محکم کشیده بود و حتماً هیچوقت نگذاشته بود کسی چشمهای قرمزش را ببیند و ترک بیافتد روی نقابِ یخیای که روی صورتش کشیده است.
شالگردنی که بالأخره به نیمه رسیده بود را بهانه کردم و گفتم، دستت سبک بود و شالم داره بالا میره. نگاهم که کرد، تندی گفتم: «دیروز نمیخواستم ناراحتت کنم. فقط...فقط ....»
جا باز کرد که بنشینم کنارش و گفت: «تقصیر تو نیست. سخته باور کردن اینکه آدم دلش برای بابایی که خودش کشته، تنگ بشه. اما دله دیگه بیصاحاب گاهی گهگیجه میگیره.»
هنوز داشتم دنبال کلمه و جملهای مناسب موقعیت عجیب و غریبی که گیرش افتاده بودم، میگشتم که خودش نجاتم داد: «فیلم لولیتا را دیدی؟»
دیده بودم.
- «ماجرای ما هم اولش یکجورایی شبیه اون بود. ۱۴ سالم بود. درشت بودم و زود پریود شده بودم و بهم میخورد که هیچِهیچ ۱۷-۱۶ سال را داشته باشم. ولی خب بچه بودم و نمیفهمیدم که نوازشهای بابام شبیه نوازشها و بوسههای بقیه باباها نیست. تازه، از اینکه اینطوری عزیزدوردونهاش بودم خوشم هم میاومد و هی خودم را براش لوس میکردم. اولین باری که همهچی به نظرم غیرعادی اومد، شبی بود که مامانم اینا رفته بودن خونهی مامانبزرگم. من امتحان داشتم و مونده بودم خونه. همون شب بود که من را برد توی تخت خودشون و بغلم کرد و سفت بهم چسبید و هی میبوسیدم. ترسیده بودم و نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میافته. هی میخواستم از بغلش بیام بیرون و محکم من را گرفته بود. زدم زیر گریه و عین خیالش نبود. دستهاش از زیر لباسم، روی بدنم میچرخید و من وحشتزده خیره شده بودم بهش. بقیهاش را یادم نمیاد که چی شد. یعنی نمیخوام که یادم بیاد. بعد از اون، خیلی اومد سراغم. بارها و بارها. اما اون ترس و بیپناهیای را که بار اول تجربه کردم، دردش از همهشون بیشتر بود. حتی از درد اولین باری که پردهی بکارتم را پاره کرد و اینقدر ازم خون رفت و درد داشتم که فکر کردم دارم میمیرم.»
- «به مامانت چیزی نگفتی؟» من پرسیدم. مِن و مِن کنان و هراسان از اینکه حرفش را قطع کنه و بره.
بغضی که داشت میترکید را قورت داد و گفت: «اولش خیلی شوکه بودم. اصلاً نمیتونستم هضم کنم که چه اتفاقی افتاده. از اینکه گاهی از نوازشهاش خوشم اومده بود، احساس گناه میکردم. هی خودم را میشستم و فکر میکردم کثیفم. نمیدونستم که باید چی به مامان بگم. اصلاً اگه میگفتم باور میکرد؟ چی باید میگفتم؟ اگه میگفت تقصیر خودته چی؟ اگه مامان و بابا طلاق میگرفتن چی؟»
سرش را تکیه داد به تنه درخت و وسط سکوتهای طولانیاش گفت: «اولهاش خیلی میترسیدم و هرکاری میکردم که با بابام تنها نمونم. اما اون باهوشتر از من بود. بلد بود چطوری برنامه بریزه و مامان و برادرهام را بفرسته دنبال نخود سیاه. هرچی به مامانم میگفتم هرجا میری منم بیام گوش نمیکرد. میگفتم میترسم. گریه میکردم. التماس میکردم. میگفت بشین خونه درست را بخون. تنها که نیستی خرس گنده، بابات هم خونه است.
فکر کردم خودم باید مراقب خودم باشم، تهدیدش کردم و گفتم به همه میگم داری چیکار میکنی و آبروت را میبرم. گفتش دهنت را باز کنی، مامانت و برادرهات را میکشم. سم میریزم توی غذاشون و میمونیم من و تو. ترسیدم. بچه بودم خب. بعد از چندوقت دست و پا زدن، تسلیم شدم و قبول کردم که زورم بهش نمیرسه. اونم در عوض بهم باج و حقالسکوت میداد. کارخونه داشت و وضعش خیلی خوب بود. هربار بعد از اینکه میاومد سراغم، برای اینکه خرم کنه بهترین چیزها را برام میخرید و خانوادگی میبردمون سفر: شمال، دوبی، استانبول. هرجا من میگفتم. هرچی من میخواستم. بعد از دو سال دیدم دیگه نمیتونم. ۱۶ سالم بود و حالا کاملاً میدونستم که داره چه اتفاقی میافته. یک روز که خونه تنها بودم، رگم را زدم. بابام که فهمیده بود تنهام و سریع خودش را رسونده بود خونه که از فرصت استفاده کنه، توی وان حموم پیدام کرد و رسوندم بیمارستان.»
آستینش را بالا زد و جای بخیه روی رگهایش را نشان داد و با صدایی که از خشم میلرزید، گفت: «مامانم هیچوقت نپرسید چرا رگت را زدی. از وقتی بههوش آمدم و فهمیدم که نمردم، تمام مدت منتظر بودم مامان بپرسه چرا رگت را زدی و بهش همه چی را بگم. انگار با زدن رگم میتونستم بهش بگم که من نمیخواستم به تو خیانت کنم و اون بود که مجبورم میکرد. ولی نپرسید. هیچوقت نپرسید.»
دستش را توی دستم گرفتم و فکر میکردم الان است که بغضش بترکد، دستم را محکم گرفت، نفس عمیقی کشید و خواست که راه بریم. نمیدانم چند دور، کنار دیوارهای سیمانی هواخوری در سکوت قدم زدیم تا نشست روی زمین و تکیه داد به دیوار و از روزهای بعد از خودکشیاش تعریف کرد: «بعد از خودکشی، چند ماهی طرفم نیومد. یعنی حالم اینقدر بد بود که خودش هم ترسیده بود. یک بار که ماماناینا خونه بودن و اومده بود اتاقم که مثلاً حالم را بپرسه گفتم اگه همین الان نری بیرون اینقدر جیغ میزنم که همه همسایهها بریزن اینجا و تا یک قدم جلو گذاشت شروع به جیغ زدن کردم. مامان که اومد بالای سرم داشتم مثل بید میلرزیدم و بابا گفت که کابوس دیده. فکر میکردم همه چی تموم شده و دست از سرم برداشته اما کور خونده بودم. کمی که بهتر شدم و برگشتم به روال عادی زندگی، یک بار نصفه شب اومد اتاقم. بعد از خودکشی، اینقدر حالم بد بود که مامان دیگه تنهام نمیگذاشت و منم مثل یک بچهی دو ساله چسبیده بودم بهش. حتی اون اولها شبها هم میترسیدم تنها توی اتاقم بخوابم و التماسش میکردم که تشکش را بندازه پایینِ تختِ من. اون شبِ لعنتی، چند هفتهای بود که مامان برگشته بود اتاق خودش. وسط خواب و بیداری صدای در را شنیدم و فکر کردم مامانه که اومده بهم سربزنه. دست مردونه و زمختی که اومد دهنم را گرفت، از خواب پریدم. دست و پا میزدم و نمیتونستم کنار بزنمش. دهنش را گذاشت نزدیک گوشم و گفت الکی دست و پا نزن، زورت به من نمیرسه. همونطوری که دستش جلوی دهنم بود و هیکلش را روی تنم انداخته بود، کارش را کرد و رفت.
از فکر اینکه دوباره بخواد شروع کنه، داشتم دیوانه میشدم. اولش فکر کردم از خونه فرار کنم، ولی ترسیدم. به هارت و پورت الانم نگاه نکن. یک دختربچهی ۱۸ ساله بودم که جز راه مدرسه جایی را نمیشناختم، از فکر اینکه شبها را مجبور باشم توی پارک بخوابم و گیر مردای غریبه بیافتم، وحشت داشتم. شلوغکاری برادرهام را بهانه کردم و به مامان گفتم بذار من برم خونه مامانبزرگ، اونجا بهتر میتونم درس بخونم. قبول نکرد. گفت من که نمیتونم دختر جوانم را از خودم دور کنم. جلوی چشم خودم که باشی خیالم راحتتره. آخرش فکر کردم این یک ساله را هرطوری هست باهاش تنها نمیمونم و اصلاً شبها نمیخوابم یا بهانهای جور میکنم توی هال میخوابم و بعد از دیپلم به اولین خواستگاری که اومد بله را میگم و میرم. اینقدر مضطرب بودم که نمیتونستم چیزی بخورم و تا لب به غذا میزدم، بالا میآوردم و اصلاً حواسم نبود که سه ماهه که پریود نشدم. ماه چهارم بود که یک روز از حال رفتم و بردنم بیمارستان. به هوش که اومدم فقط بابا بالای سرم بود. نمیدونستم کجام و میخواستم فرار کنم ازش، اما اینقدر ترسیده بودم که زبونم بند آمده بود و حتی انگشتم را هم نمیتونستم تکون بدم. همون جا بود که خودش بهم گفت حاملهام. گفت اگه مامانت بفهمه خودش را میکشه. گفت بچه را میاندازیم و من بعدش دیگه بهت دست نمیزنم. قسم میخورم. رنگ توی صورتش نداشت و نمیدونستم واقعاً ناراحته یا داره فیلم بازی میکنه؟ مامان که اومد توی اتاق، بابا داشت گریه میکرد. اما من، حتی وقتی مامان بغلم کرد و سرم را گذاشت روی سینهاش هم بغضم نترکید. داشتم خفه میشدم و فقط دلم میخواست داد بزنم و آبروش را ببرم اما نمیتونستم، میترسیدم.»
حالا دوتاییمان داشتیم گریه میکردیم. آرام و بیصدا. اشکهای من را که دید، گفت: «نمیخوام دلت به حالم بسوزهها. اصلاً نمیدونم چرا دارم اینها را برات تعریف میکنم. اینجا همه فکر میکنن من یک دختر سنگدلم که باباش را کشته و گذاشتنم توی بند قاتلها. هیچکس نمیدونه چی به سرم اومده. هیچکس نمیدونه حتی به خاطر اینکه اینهمه سال بهم تجاوز میکرد هم نبود که کشتمش. بهخاطر بچهام بود. همونی که هرهفته میارنش ملاقاتم.»
باورم نمیشد آن دختر کوچولوی بانمکی که چندباری از پشت کابینهای ملاقات دیدهام، دخترش باشد. تا بخواهم چیزی بپرسم، خودش گفت: «میخواستم بندازمش. اما نتونستم. تا یک دکتر خوب پیدا کنه و ماماناینا را راضی کنه دو هفته برن دوبی، بچهام ۵ ماهش شده بود. دختر بود و تکونهاش را توی شکمم حس میکردم. بابام دربارهاش که حرف زد فقط میخواست از دستش خلاص بشه. انگار یک انگله که چسبیده به من و باید بندازیمش دور. من، اما داشتم حسش میکردم. مادرش بودم و بهش که فکر میکردم قلبم میلرزید. هی یاد خودم میافتادم که تمام این سالها مامان حتی نفهمید که چی داره به سرم میاد و گفتم من با بچهام اینکار را نمیکنم.»
عرقی که روی پیشانیاش نشسته بود را پاک کرد و از روزهایی گفت که میخواست بچهاش را نگه دارد: «اون دختر ترسوی بیچارهای که هربلایی سرش آمد، جیکش را درنیاورد، حالا یک ماده شیر وحشی شده بود و میخواست بچهاش را نجات بده. اونموقع اصلاً به این فکر نمیکردم که وقتی به دنیا اومد، من، یک دختر ۱۸ سالهی دستتنها با بچهای که پدرم، پدرش است چهکار باید بکنم. فقط میخواستم بچهام زنده بمونه. میخواستم این بار جلوی بابام وایستم و نذارم هرکاری دلش میخواد بکنه. خیلی التماسش کردم. گفتم قسم میخورم هیچوقت به کسی نمیگم این بچه از کجا اومده، یک چند ماهی به یک بهانه من را بفرست دوبی، بچه را به دنیا میارم بعد هم یک داستانی میسازیم و به فرزندی قبولش میکنیم. یا اصلاً میرم توی همون خانهای که توی دوبی داری بچهام را بزرگ میکنم و نمیام ایران. قبول نکرد. گفت نمیشه. میدونستم که مثل همه این چهار سال، زورم بهش نمیرسه. دلم پر از کینه بود ازش و میخواستم انتقام بگیرم. انتقام خودم و بچهای که توی شکمم بود و میخواست بکشدش.
همان شبی که ماماناینا برای دوبی پرواز داشتند، سیانور خریدم و ریختم توی آبمیوهاش. فکر کردم، بابا که بمیره، همهچی را برای مامان تعریف میکنم. بعدش هم همون برنامهای که داشتم را پیاده میکنم و بچه را به دنیا میارم. فکر میکردم اگه مامان بدونه که همهی این سالها بابا چه بلایی سرم آورده، حتماً کمکم میکنه. حتی اگر کمکم هم نمیکرد حالا دیگه ۱۸ سالم بود و میتونستم از عهدهی خودم و بچهام بربیام. نه که برام آسون باشه، شب قبلش تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم. اما باید بین بابام و دخترم یکی را انتخاب میکردم. نمیتونستم دخترم را بکشم. بابام را کشتم.»
بقیه ماجرا را همان شب، در اتاقش برایم تعریف کرد. اتاقش وسط راهرو بود، یکی از آن اتاقهای کوچکِ کنار حمام که دو تا تخت سه طبقه داشت. هر شش تا تخت ملافه و روکش یکدست داشتند. بین تختها و دیواری آنقدری جا بود که دو نفر کنار هم بنشینند و همانجا چند تا بالش را مثل پشتی به دیوار تکیه داده بود. تا نشستم از فلاسکِ رنگورو رفتهای که کنار سینی استکان و نعلبکی لبپریدهاش، زیر تخت گذاشته بود، برایم چای ریخت و گفت: «اینجا امکاناتمون در این همین حده دیگه.»
برایم گفته بود که روزهای اول فکر نمیکرد یک هفته هم اینجا دوام بیاورد. از یک خانهی مجلل در زعفرانیهی تهران پرت شده بود گوشهی این تخت آهنی و حتی آب و چایی زندان را هم نمیتوانست بخورد، حالا اما میگفت: «راستش را بخواهی هنوز نمیدونم که اینطوری با فلاکت توی زندان موندن سختتره، یا اون روزهایی که بابای خودم ترتیبم را میداد و من حتی جرئت نداشتم به کسی چیزی بگم. اصلاً سختتر از اینکه میومد سراغم این بود که نمیتونستم به کسی بگم. حتی وقتی مأمورها از اثر انگشتم روی لیوان آبمیوه، بهم مشکوک شدن و بردنم بازجویی هم نمیتونستم راستش را بگم و گفتم که بهخاطر پولش کشتمش. اما وقتی حسابی تحقیق کرده بودن فهمیدن که بابام مثل ریگ پول ریخته بود زیر دست و پام و حتماً دلیل دیگهای داشته. روزی که بهشون گفتم اصل ماجرا چی بوده و حاملهام، حتی از روزی که کشتمش هم سختتر بود. میدونی، هرچی بود بابام بود.»
«هرچی بود، بابات بود.» این را پدربزرگش و قاضی دادگاه هم بهش گفته بودند. گفته بودند که هرکاری هم که کرده بود، بالأخره بابات بود و نباید میکشتیش و حالا هم که کشتیش باید اعدام شوی. مهسا میگفت که هیچ وقت فکر اینجایش را نکرده بود. همیشه فکر میکرد تقصیر خودش است که جرئت ندارد به کسی بگوید پدرش به او تجاوز میکرد. فکر میکرد به دادگاه و قاضی که هیچی حتی اگر به پدربزرگ و مادربزرگش بگوید، ماجرا تمام میشود و جلوی پدرش میایستند. روز دادگاه اما قاضی پرسیده بود: «چرا شرايطی بهوجود میآوردی كه به تو تعرض كند؟» پدربزرگش هم عصبانی بود که دارد جلوی دادگاه و خبرنگارها آبروی خودش و خانواده را میبرد و از فردا «آدامس دهن بقیه میشوند.»
تنها کسی که پشتش درآمده بود، مادرش بود: «هیچوقت نگفت که میدونسته بابا با من چیکار میکنه یا نه؟ هیچوقت نپرسید که همهی این سالها من چی کشیدم و چطوری تحمل کردم؟ اما وقتی بچهام را توی زندان به دنیا آوردم. بچه را برد پیش خودش و گفت قول میده که یک لحظه چشم ازش برنداره و نگذاره کسی نگاه چپ بهش بکنه. برای بچه به اسم خودش شناسنامه گرفت و هرهفته میاردش ملاقاتم. اصلاً همین که اعدام نشدم را هم از مامانم دارم. اینقدر رفت و آمد و التماس مادربزرگ و پدربزرگم کرد تا آخرسر یک روز مادربزرگم اومد زندان ملاقاتم و گریهکنان گفت که ما از قصاصت میگذریم تو هم بابات را حلال کن، بذار اون دنیا آروم بگیره.»
تا خواستم بپرسم که پس چرا هنوز اینجایی، همانطور که برایم چایی دوم را میریخت، گفت: «وقتی بخشیدنم، کلی نقشه ریختم که آزاد میشم و دست دخترم را میگیرم و میرم یک جایی که هیچکس ما را نشناسه زندگی میکنیم. اما قاضی اشد مجازات را برای جنبهی عمومیِ قتل بهم داد و گفت چون مقتول، پدرت بوده، باید ۱۰ سال توی حبس بمونی. گفت حرمت پدر واجبه و بچهای که با پدرش این کار را کرده به این راحتیها بخشیده نمیشه.»
[1] وکیل بند، یکی از زندانیها است که در داخل بند برخی مسئولیتها همچون برقراری نظم در داخل بند و در نبود مأمورانِ زندان حل اختلافات بین زندانیان را برعهده دارد. معمولاً وکیلبند را از بین زندانیان با سابقه که روی سایر زندانیان نفوذ داشته باشند، انتخاب میکنند.
[2] زنانی که در بيرون ریاست و مدیریت روسپیخانهها را برعهده داشتند را در داخل زندان «خانم رئیس» صدا میکردند.