چشمهای بازمانده در گور
مریم حسینخواه، روزنامهنگاری که سال ۱۳۸۶ مدتی به دلیل فعالیتهایش در رابطه با حقوق زنان در زندان اوین تهران بازداشت بود، در سلسله روایتهایی که به مرور در آسو منتشر خواهد شد، زندگی زندانیانی را که در بند عمومی زندان زنان با آنها زندگی کرده به تصویر کشیده است. این تصاویر، گاه همچون «راحله دستهایش را در باغچه کاشت، سبز نشد…» روایتی گزارشگونه و مستند از زندگی این زنان است و گاه برای حفظ حریم شخصی زندانیان، در بستری از بهمآمیختنِ خیال و واقعیت و با کنار همچیدن تکههای زندگی چندین زن زندانی، در قالب داستانی به نگارش درآمدهاند.
«چشمهای بازمانده در گور» ششمین بخش این مجموعه است.
گوشهی پیادهرو ایستاده بود و هیچ شبیه آن نسرینی نبود که سه ماه پیش با او خداحافظی کرده بودم. چشمانم وسطِ جمعیت دنبال زنی قدبلند و چهارشانه میگشت و اگر با آن صدای خفه و گرفته، صدایم نمیزد، باورم نمیشد این زنی که با قدی خمیده اینطور در خودش مچاله شده، نسرین باشد.
چشمهای خالی و بینورش، انگار چشمهای باز مانده در تنِ مُردهای بودند که خیلی وقت است جان داده و کسی نبوده که ببنددشان. فقط چشمهایش نبود، صورت تپل و سرخ و سفیدش، کوچک و زرد شده بود و خودش، سردِ سرد بود. بغلش که کردم، زیر هُرم آفتاب مردادماه تهران، میلرزید و وسط هقهقهای بیصدایش، فقط اسم گلنار را میشنیدم.
گلنار، مثل خودِ نسرین، قدبلند و چهارشانه و تپل بود. دختربچهای با چهرهای گندمگون که در تنها عکسی که مادرش از او با خودش داشت، موهای فرفری بلندش را ریخته بود دورش و میخندید. اولینباری که در زندان، عکسش را نشانم داد، با حسرت گفت، حیف از آن موهای خَرمنِش و قربانصدقهی فرهای درشت موهای مشکیاش رفت. بعد، عکس را مثل یک گنج در کیفش گذاشت و گفت: «وقتی اینجا بود، موهاش شپش افتاد و مجبور شدم از ته بزنمش».
روی «اینجا بود» مکث کرد، چشمهایش پر و خالی شد و همانطور که با گوشهی آستینش، قطره اشکی را که روی صورتش سُر خورده بود، پاک میکرد، قرص و محکم گفت: «از اینجا که برم، میبرمش پیش خودم و موهای قشنگش را خرمن میکنم دوباره.»
یک شب که بیخوابی به سرمان زده بود و بعد از ساعت خاموشی، روی موزاییکهای سرد راهروی بند نشسته بودیم، تعریف کرد که دو سال پیش، خودش و شوهرش بهخاطر چک برگشتی بازداشت شدند. کسی را نداشت که بچهاش را نگه دارد و گلنار را هم با خودش آورده بود زندان.
پدر و مادرش سالها پیش مرده بودند و خواهر و برادرهایش هم از وقتی که از پسرعمویش طلاق گرفت و سنت عشیره را شکست، طردش کرده بودند. از همان بچگی که در کوچه پس کوچههای اهواز لِیلِی بازی میکرد، در گوشش خوانده بودند «تو مال پسرعمویت هستی» و تازه خیلی شانس آورده بود که صبر کردند تا دیپلمش را بگیرد. بعد از ازدواج با هزار التماس و شرط و شروط، شوهرش اجازه داد که دانشگاه برود. ادبیات عربی قبول شد و فکر کرد، حالا که زورش به قانون عشیره نرسیده و بدون عشق و اختیار، زنِ پسرعمویش شده، شاید بتواند با درس و کار، تقدیرش را کمی جابهجا کند. تقدیر خودش و تقدیر دخترکی که هنوز یک سال از ازدواجش نگذشته، به دنیا آورده بود.
وقتی از روزهایی حرف میزد که گلنار را بغل میکرد و از این کلاس به آن کلاس میرفت، چشمهایش برق میزد و میگفت: «هیچکس بچهام را نگه نمیداشت که شاید درس خوندن از سرم بیفته، من اما از رو نرفتم. بچه رو بغل میزدم و میبردمش سر کلاس. با استادها حرف میزدم که برام غیبت نزنن و جزوهها رو از بقیه میگرفتم و توی خونه درس میخوندم. دلم خوش بود که درسم تمام شد، کار میکنم و دستم توی جیب خودم میره و برای خرید یک شکلات برای بچهام نباید به کسی حساب پس بدم.»
نسرین سال سوم دانشگاه بود که شوهرش، پایش را در یک کفش کرد که باید برویم ترکیه، پناهنده شویم تا بفرستندمان اروپا. بیکار بود و پدرش خرجشان را میداد و شنیده بود که برسند اروپا بهشان خانه و حقوق پناهندگی میدهند: «هرقدر اصرار کردم که من نمیام و از آوارگی توی دیار غربت با یک بچهی کوچک میترسم، گوشش بدهکار نبود. گفتم اگر میخوای بری طلاقم بده و تنها برو. جواب شنیدم که ما رسم طلاق دادن نداریم و اگه نیای بچه رو با خودم میبرم. بعد از چندباری که اعتراض کردم و کتک خوردم، وقتی دیدم واقعاً میخواد بچه رو با خودش ببره و دستم به جایی بند نیست، باهاش رفتم.»
ترکیه که بودند، فهمیدند گلنار ناراحتی قلبی دارد و اگر سریع عملش نکنند، میمیرد. شوهرش هزینههای سربه فلک زدهی عمل در ترکیه را که دید، بالأخره رضایت داد نسرین با بچه برگردد ایران و خودش همانجا ماند. گلنار باید عمل میشد و مادرش وقتی به هردری زد نتوانست پول جور کند، یکی از کلیههایش را فروخت که پول عمل بچه را بدهد. بعد هم با باقیماندهی پول کلیهاش وکیل گرفت و بعد از دو سال دوندگی توانست طلاق غیابی بگیرد.
دخترش زنده مانده بود و خودش آزاد شده بود، اما حالا کل عشیره به خونش تشنه بودند: «اولین زنی بودم که در کل فامیلمون طلاق گرفته بودم، اونم از پسرعمویی که خواهرش عروسمون بود. میگفتن تو سنت عشیره را شکستی و ما رو بیآبرو کردی. حتی خواهر و برادرهام هم من را به خونهشون راه نمیدادن و میگفتن تا برنگشتی به شوهرت، اسم ما رو نیار. دست گلنار را گرفتم و گفتم میرم تهرون. گفتن اگر رفتی دیگه هیچوقت برنگرد.»
تنها کسی که کمکش کرد، خالهی پیرش بود که دور از چشم بقیه پول دو هفته اتاق گرفتن در مسافرخانه را به او داد. دو هفته تمام نشده، در یک خیاطخانه کار گرفته بود و چند هفتهای شبها هم همانجا میخوابیدند تا بالأخره یک زیرپله برای اجاره پیدا کرد. یک اتاق کوچک که فقط برای پهن کردن دوتا تشک جا داشت و یک گوشهاش اجاق گاز گذاشته بودند.
کمکم چند تا شاگرد خصوصی هم پیدا کرد و بعد از تمام شدن کار خیاطخانه میرفت خانهشان برای عربی درس دادن. اسم گلنار را نوشته بود کلاس اول و بعد از خیاطخانه، میرفت مدرسه دنبالش و دوتایی میرفتند پارک. گلنار از بلندترین سرسره با دستهایش سر میخورد پایین، نسرین هرقدر که دخترکش میخواست محکم روی تاب هلش میداد، دوتایی سوار الاکلنگ میشدند و غشغش میخندیدند و بعدش بستنی به دست میرفتند خانهی شاگردهایش. نسرین درس میداد و گلنار یک گوشه مینشست و مشقش را مینوشت. شب که برمیگشتند خانه، برايش شام میپخت و موقع آشپزی دوتایی آواز میخواندند. گلنار عاشق ماکارونی و کتلت بود و کیف میکرد وقتی کتلت را شبیه تاج و گل برایش قالب میزد.
یکی از همان روزهایی که پای چرخ نشسته بود و تند و تند پدال میزد و سردوزی میکرد، صاحب خیاطخانه صدایش کرد و گفت برایش خواستگار پیدا شده. امیر، از مشتریهای لباسعروسهای خیاطخانه، پیغام فرستاده بود که میخواهد برای امر خیر پا پیش بگذارد.
یک بار که روز ملاقات بود و نسرین مثل همیشه بدون ملاقاتی بود، سردرد دلش باز شد و نشست به تعریف کردن از امیر و اینکه چطوری عروسی کردند و سر از اینجا درآوردند: «امیر مرد خوب و کاریای بود و گلنار را هم دوست داشت. خیلی زود عقد کردیم و من و گلنار رفتیم به آپارتمان کوچکی که طرفای نواب اجاره کرده بود. چند ماه بعدش گفت بیا با هم یک کارگاه کوچک لباسعروسیدوزی بزنیم و برای خودمون کار کنیم. من لباسها رو برش میزدم و میدوختم و امیر کار بازاریابی و فروشش رو میکرد. چرخ و وسایل دوخت و دوز رو هم با چک خریده بودیم و کارمون داشت خوب جلو میرفت و کمکم شاگرد هم گرفتیم. یک سالی گذشت و فکر کردم زندگی داره کمکم روی خوشش رو بهم نشون میده، ولی نمیدونم چرا بازارمون کساد شد و کارها خوب فروش نمیرفت و چکهامون یکی یکی برگشت خورد. چند وقت که از صاحبچکها وقت گرفتیم و نشد چکهاشون را پاس کنیم، یک روز دیدیم با مأمور اومدن در خونه و هردوتامون را بردن. ۱۲ میلیون امیر چک امضا کرده بود و ۸ میلیون هم من. هرقدر امیر گفت که این هشت میلیون را هم من گردن میگیرم و زنم بمونه بیرون، گفتن نمیشه. اولش میخواستن گلنار را بفرستن بهزیستی، بچهم ولی از من جدا نمیشد. آخرش وقتی گریههای بچه و حال زار من رو دیدن، قبول کردن که گلنار همینجا پیش من بمونه.»
ماه هشتم بازداشتش بود که گلنار حالش بد شد. دود سیگار برایش سم بود و در زندان همیشه یک ابر سیاه از دود بالای سرشان بود. خیلی وقت بود که دخترک شب و روز خسخس میکرد و نمیتوانست خوب نفس بکشد. تا اینکه یک روز حالش بد شد و دکتر گفت باید از زندان برود. پدر امیر که خبردار شد، گفت میتواند گلنار را ببرد خانهی خودشان و اسمش را هم در مدرسه بنویسد. چارهای نبود و گلنار رفت.
یک ماه بعد بود که نسرین مثل هر روز تلفن کرد خانهی خانوادهی امیر تا با گلنار حرف بزند. مادرشوهرش مِنمِن کنان گفت که دیروز پدر گلنار آمد و بچه را به زور برد. نسرین پشت تلفن زار میزد که چرا بچهام را دادید ببرد و مادر امیر میگفت که پدرش داد و هوار راه انداخته بود و میگفت حالا که نسرین شوهر کرده دیگر حضانت بچه با او نیست و میخواست برود مأمور بیاورد و آنها ترسیده بودند.
به اهواز که تلفن کرد فهمید، شوهر سابقش یک ماه پیش برگشته ایران و رد گلنار را تا زندان گرفته و فهمیده که او را به خانوادهی امیر دادهاند و رفته سراغشان. یک هفتهی تمام هر روز زنگ میزد خانه عمویش و التماسشان میکرد تا اینکه بالاخره دلشان رحم آمد و اجازه دادند چند دقیقه با گلنار حرف بزند. گلنار فقط گریه میکرد و التماس که «بیا منو ببر اینا همش منو کتک میزنن» و نسرین فقط قربان صدقهاش میرفت که «میام دنبالت مادر، طاقت بیار.»
شش ماه بعد بود که امیر یک وثیقه برای مرخصی رفتن جور کرد و گفت میروم از شاکیها وقت میگیرم برای قسطبندی چکها و تو را هم بیرون میآورم. اما رفت که رفت. نه ملاقات میآمد، نه موبایلش روشن بود و نه تلفن خانهی پدرش جواب میداد. آخر سر یک روز پدرش گوشی را برداشت و گفت که امیر فرار کرده و رفته است. گفت طلاق تو را هم داده که بیخود پاسوزش نشوی و خودش را گم و گور کرده. گفت میخواست خودش به تو خبر بدهد اما خجالت کشید و نتوانست. شاکیها فرصتی برای قسط بندی ندادند و او هم دیگر بریده بود و طاقت حبس کشیدن نداشت.
هنوز در شوک طلاقش و فرار امیر بود که خبردار شد، میخواهند گلنار را شوهر بدهند. گلنار ۱۱ سالهاش را. همسایهای که نسرین گاهگاهی به او تلفن میکرد و خبر دخترکش را میگرفت، گفته بود که گلنار، دو هفته است مدرسه نمیرود و میخواهند او را به یک مرد ۳۵ ساله شوهر بدهند.
حالا ماده شیری شده بود که فقط به فکر نجات بچهاش بود. از مدتها پیش درخواست مرخصی و قسطبندی بدهیاش را داده بودند و گیر وثیقه بود. قاضی پروندهاش حتی به کفالت هم رضایت داد، اما کسی را نداشت که یک فیش حقوقی گرو بگذارد و کفیلش شود. بعد از ماجرای گلنار، زندانیهای دیگر که بیقراریاش را دیدند، یک بازنشسته برایش پیدا کردند که پانصد هزار تومان بگیرد و فیشحقوقیاش را برای کفالت بگذارد. آن پانصد هزار تومان را هم زندانیهای بند مالی که برای بدهیهای بالای ۱۰۰ میلیون، آنجا بودند، برایش گلریزان کردند.
از زندان که آزاد شد، از همان جلوی زندان اوین زنگ زد و گفت: «من دارم میرم اهواز، گلنارم را پس بگیرم.»
پرسیدم برگشتی کجا میمانی؟ گفت: «تلفن کردم به صاحب همان خیاطخانهای که قبلاً بودم، گفتش چون سوءسابقه دارم فعلاً تا وضعم معلوم نشه، نمیتونه بهم کار بده، ولی یکی از فامیلهاشون یک اتاق توی یکی از دهاتهای ورامین داره که میتونه به قیمت خیلی کم بهم اجاره بده، اجاره ماه اولش رو هم خودش بهم قرض داد تا ببینم چی میشه.»
میگفت همین که گلنار را پس بگیرم، دوباره همه چیز را از اول میسازم و این بار دیگه روی هیچکس جز خودم حساب نمیکنم. تلخ و سرخورده بود و فقط وحشتِ شوهر دادن دخترکش را داشت. میگفت: «از زندان روزی چندبار تلفن میکردم خونه پدرشوهرم و التماسشون میکردم که دست نگهدارن تا خودم بیام بیرون و گلنار را ببرم. ضجه میزدم و میگفتم به هیکل درشتش نگاه نکنین، فقط ۱۱ سالشه و هنوز حتی پریود هم نشده و عروسکبازی میکنه.»
پدرشوهرش اما کوتاه نمیآمد، میگفت: «همان خود تو رو هم که کوتاه اومدیم و گذاشتیم درس بخونی اشتباه کردیم. تا چشم و گوشش باز نشده و مثل تو گرگ و دریده نشده باید بفرستیمش خونهی شوهر که ناموس و آبرومون را به باد نده.»
بار آخری که تلفن کرده بود، گوشی را داده بودند به گلنار و دخترک التماسش کرده بود که: «تو رو خدا دیگه اینجا زنگ نزن، بعد از تلفن تو من رو اذیت میکنن و کتک میزنن، بذار هرکاری میخوان بکنن. شوهرم که دادن فرار میکنم و میام پیش تو. تو فقط بیا بیرون. تو رو خدا بیا بیرون.»
دو روز بعد از آزادی، از اهواز که تلفن کرد، نای حرف زدن نداشت. فقط پرسید: «وکیلی که الان ازم پول نخواد میشناسی؟ بچهام رو بهم نمیدن. رفتم شکایت ولی میگن چون شوهر کردم، حضانت گلنار دیگه با من نیست و با پدرشه.»
- مگه امیر طلاقت نداده؟
- چرا داده. ولی نه طلاقنامه دارم و نه میدونم کجا ثبت شده. چهکار کنم؟
دستش به جایی نبود و باید برمیگشت تهران. دو هفته طول کشید تا بالاخره توانست ردی از امیر را پیدا کند و آدرس محضری که طلاقش داده بود را بگیرد. طلاقنامه را که گرفت تلفن کرد و گفت: «دارم میرم اهواز، برام دعا کن. بلیط رفت و برگشت خریدم و پس فردا تهرانیم. مستقیم میام پیشت که بالاخره گلنارم را ببینی.»
بعد از سه روز که زنگ زد گریهاش بند نمیآمد و فقط توانست بگوید گلنارم خودکشی کرده، گفت دخترکش قرص برنج خورده که بمیرد.
صدایش از ته چاه میآمد و میگفت اگر فقط چند ساعت زودتر رسیده بودم، بچهم این بلا رو سر خودش نمیآورد.
جرئت نداشتم بپرسم زنده مانده یا نه؟ حتی وقتی برایم پیام تلفنی فرستاد که «دارم میام تهران، میتونم بیام پیشت؟» باز هم جرئت نکردم از گلنار بپرسم. فقط برایش نوشتم: «بیا هفت تیر، زیر پل هوایی منتظرم بمون، میام دنبالت.»
حالا، نسرین وسط شلوغی و هیاهوی میدان هفتتیر، زیر پل هوایی، دارد میلرزد و وسط هقهقهایش فقط گلنار گلنار میگوید.
همه نیرویم را که جمع کردم و با صدایی لرزان پرسیدم گلنار چطوره؟
کاغذ مچاله شدهای را گذاشت کف دستم و گفت فقط همین ازش برام مونده، گذاشته بودش توی جیب لباسش:
امیدوارم این نامه به دست مامانم برسه وگرنه خیلی حرفهام که دوست داشتم بهش بگم، نگفته میمونه.
مامانی خیلی دوستت دارم. میدونم با این کارم خیلی ناراحت میشی و غصه میخوری. اما اگه تو هم جای من بودی این کار را میکردی. شاید اگه اینجا بودی، با هم این کار را میکردیم و اون دنیا با هم زندگی میکردیم. اینجا همهاش از من ایراد میگیرن. کتکم میزنن. بهم فحش میدن. نمیذارن راحت باشم. حالا هم که میخوان شوهرم بدن. مگه من چند سالمه که اینقدر منو اذیت میکنن؟ دیروز عمو علی منو زد. بابا هیچی نگفت. طرف من را هم نگرفت.
نمیذارن با تو حرف بزنم. نمیذارن پیشت بیام. خسته شدم. چقدر زور میگن. چقدر کتک میزنن. آخه مگه من خرم؟
دلم میخواست درس بخونم و دکتر بشم، پاهاتو خوب کنم. ولی نه! دلم میخواست مثل دوستت روزنامهنگار بشم و از دخترهای بدبخت مثل خودم، دفاع کنم.
میدونم بعد از مردن من، تو آبروی اینها را میبری و پدرشون رو درمیاری. غصه نخور من اونجا منتظرتم. از اینکه تنها میشی ببخش. هیچوقت تو و خوشبختی قبلمون را یادم نمیره.
دوستت دارم مامان توپولی